eitaa logo
پلاک خونی🥀.
813 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
3 فایل
بـِدانید ڪِ شَهـادَت مَـرگ نیسـت، رِسـالَت اَسـت! رَفـتَن نیسـت، جـاودان مانـدَن اسَـت! جـان دادَن نیسـت، بَلـڪهِ جـان یافتَـن اَسـت 🖤🕊️ جمعی از محبان امیرالمومنین(ع)💚 اتاق فرمان پلاک خونی https://eitaa.com/joinchat/2730689375Cb177735fe3 طلوع:¹⁶\¹\¹⁴⁰²
مشاهده در ایتا
دانلود
لعنت الله علی القوم الظالمین:))
روز سوم چله
ذکرِروزِ‌پنجشنبه :🌿 لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِکُ الْحَقُّ الْمُبین؛  نیست خدایی جز الله فرمانروای حق و آشکار.
بعدازشھادت‌،شهید‌مصطفۍ‌صدرزاده‌ازمادر شھیدپرسیدند:حالاکہ‌بچہ‌ات‌شھید شدھ‌میخواۍچیکارکنۍ؟ایشونم‌ دست‌گذاشتن‌روی‌شونہ‌ۍنوھ‌شون‌و گفتن:‌یه‌مصطفی‌دیگہ‌تربیت‌میکنم(:
بسم الله.....
5.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️ شهید به آبروی ایرانی مسلمان در دنیا تبدیل شده است.. ✖️این کلیپ از مقایسه حرکت زیبای شهید در اجازه ندادن گرفتن چتر برایش با قسمتی از فیلم حضرت یوسف علیه السلام که از سوار شدن بر دوش برده ها امتناع می کند، بسیار در کشورهای عربی پربازدید شده است. 『@pelak_khoni
5.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هوا که خنک میشه ؛ درخت‌هایی که سایه مینداختن فراموش میشن💔 .
روز چهارم چله
💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت33 حس عجیبی داشتم ، انگار روی زمین نبودم ،بعد خوندن خطبه عاقد ،بار سوم بله رو گفتم و بعد نوبت اقای زمانی شد که اونم بله رو گفت همه شروع کردن به صلوات فرستادن بعد منو اقای زمانی نه نه حسام عزیززم چند لحظه به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم حسام: مبارکت باشه نرگسم - مبارک شما هم باشه بعد تک تک مهمونا اومدن تبریک گفتن پدر و مادر حسام هم اومدن کنارمون نسرین: تبریک میگم بهتون ( نسرین خانم ،اومد زیر گوشم گفت): واسه جشن امشب حتمن برو یه ارایشگاه ( منم لبخندی زدم ) : چشم بعد خداحافظی کردن و رفتن مهمونا هم کم کم رفتن زهرا: نرگس جان ،لباساتو جمع کردی ؟ - لباس چرا جمع کنم؟ زهرا: واییی از دست تو دختر،خونت رفتی چه میخوای بپوشی ،نکنه بعد عروسی میخوای بیای همینجا - نه یادم نبود ،الان میرم جمع میکنم رفتم توی اتاقم لباسامو جمع کردم گذاشتم داخل چمدون در اتاق باز شد نگاه کردم دیدم حسامه حسام :( اومد جلو و دستمو گرفت) کاری نداری نرگسم - نه ،مواظب خودت باش حسام : چشم ( پیشونیمو بوسید و رفت) منم کارامو رسیدم و به همراه بابا رفتم آرایشگاه اینقدر حساس بودم نزاشتم زیاد ارایششم کنن اولین بار بود که آرایش میکنم واقعن تغییر کرده بودم نزدیکای غروب بود که به بابا زنگ زدم اومد دنبالم روم نمیشد به حسام زنگ بزنم بیاد ارایشگاه دنبالم ••••• 🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯