صبح
یعنی بهانه ے یک سلام
به تُو
تا صبحم با سلامِ تُو
بخیر شود . .
#شهید محمد هادی ذوالفقاری
#روزتون_شهدایی🌺
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چادر میـپوشم🙃
چون ترجیح میدهم..☝️🏻
اســـیرِ خـــــدا باشـم❤️
وچہ لذتـــ دارد اینڪہ خاص او باشم😍
نہ اینڪہ..!
مطیع دستـــ شیطان👿
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
#منزل_سی_و_چهارم/دلیل
در ۱۳ رجب ۱۳۴۳ روز ولادت امام علی (ع) به دنیا آمد به همین دلیل او را علی نامیدند....
هجده سال بیشتر نداشت که شد مربی آموزش نظامی؛ از همه جورش تاکتیک، رزمی، اطلاعات عملیاتو.....
قصه شیرین کاری و جسارت علی در آتش زدن نخلستان های حاشیه شهر مندلی عراق رسیده بود به حاج همت.
ازم پرسید:《اون که میگن رفته توی شهر مندلی و عکس امام رو زده درو دیوار شهر کیه؟》
گفتم:《یه فرمانده گروهان از گردان کمیل به اسم علی چیتساز.》
گفت:《براش تو تیپ ۲۷ یه کار دارم.》
گفتم:《حتما میدونی که همدان قراره یه تیپ مستقل داشته باشه.》
علی رو برا مسئولیت اطلاعات عملیات اون تیپ انتخاب کردم.》همین شد.علی، جوان نوزده ساله شد فرمانده اطلاعات عملیات تیپ اصارالحسین!
علی اخلاق عجیبی داشت. با هر کسی دمخور می شد، اورا جذب میکرد. رفته بود زندان همدان. در زورخانه آنجا همراه زندانیان ورزش کرد.
بعد هم از خاطرات جبهه برایشان گفت. علی ادامه داد: بعد از دوران محکومیت، منتظر شما در جبهه هستیم.
و همین گونه پای خیلی از آنان را به جبهه باز کرد. یکی از دوستان علی که به گونهای عجیب پایش به جبهه باز شد حسین بود؛حسین فلاح.
شاید از جوان های امروزی، کمتر کسی نام حسین فلاح رو حتی تو شهر خودش، یعنی همدان شنیده باشه....
حسین فلاح، باستانی کار و لوطی بامرام و گندهلات معروف همدان بود. میگن وقتی اسمش بین جمع میاومد، حتی مدعی هاش هم تنشون به لرزه در میاومد.....
یک بار علی چیتساز آمده بود شهر. هوای گودِ زور خانه را کرد. رفت و شد میاندار.
با ضرب آهنگ پا و دست او همه میل گرفتند.
بعد از ورزش، یکی از اون جماعت که وصف علی را شنیده بود اما تا آن روز ندیده بودش پا پیش گذاشت و گفت: علیآقا، می خوام بیام جبهه.
علی آقا گفت: قدمت رو چشم، چه کاری بلدی؟
سرش را پایین انداخت. آن روز علی نفهمید که این جوان سینه ستبر همان لوطی بامرام 《حسین فلاح》است که آوازه اش در جنوب شهر پر شده.
علی دوباره پرسید:《چه کاری بلدی؟》
باز سرش را پایین انداخت. علی هم سکوت کرد. بالاخره با هم راهی شدند. گذشت تا اینکه....
هر جا کار گره میخورد و مایه جسارت بیشتر میطلبید، علی اونو میفرستاد تو. جزیره مجنون مجروح شد اما خم به ابرو نیاورد.
یکی از همرزمان حسین آقا تعریف میکرد: از دور یه شخصی رو دیدیم که با صورت به زمین خورد بدون اینکه دستهاش رو حائل کنه. فکر کردیم فشارش افتاده و از حال رفته.....
وقتی رفتیم، جلو صدای هقهق گریه برامون آشنا بود. حسین فلاح بود، اما این کارش خیلی برامون عجیب بود.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
4_5814562532467147688.mp3
1.4M
🎵خوبیهای الکی!
😳کارهای خوبی که شیطان بهت پیشنهاد میده انجام بدی!
#سخنان_زیبای 👌👌👌
#استاد_پناهیان
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🕊🌸🕊🌸
بسم رب الشهداء والصدیق
زیباسازی مزار یادبود شهید محمد هادی ذوالفقاری توسط مجموعه شهیدان هادی و صفری با حضور پدر بزرگوار ایشان.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_15 مادر بزرگ مثل همیشه با اون عینک ته اس
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
#رمان
#طعم_سیب
#قسمت_16
حالم خیلی بد بود...در حیاطو باز کردم در حالی که چشمام سیاهی می رفت...رفتم داخل حیاط...چادرمو در آوردم و کیفمو گذاشتم گوشه ی باغچه...و خودم نشستم کنار حوض...
شیر آبو باز کردم و سرم رو بردم زیر آب...تا جایی که تموم لباس هام خیس شد...آب یخ بود...
ولی حالم اومد سرجاش...گوشه ی حیاطمون یه تخت سنتی متوسطی داشتیم رفتم روی اون دراز کشیدم و چشمامو بستم نفس هام به شماره افتاده بود...
دیگه اشکی نمی ریختم.هم اشک هام خشک شده بود هم خودم دلم نمیخواست باز اشکی بریزم...
حال عجیبی داشتم...
حدود یک ربعی روی تخت دراز کشیده بودم که مادربزرگ اومد داخل حیاط با تعجب گفت:
-این جا چیکار میکنی مادر؟؟؟کی اومدی!!!!
جوابی به مادربزرگ ندادم...
اومد طرفم و گفت:
-چرا لباس هات خیسه؟بارونم که نیومده!کجا بودی!؟
نفس عمیقی کشیدم و باز هم جواب ندادم...
مادربزرگ اومد بالای سرم...دستشو گذاشت دو طرف صورتم و محکم تکونم داد...
من_:آ...آ...آ...إإإإ...مامان جون چیکار میکنی😄...
-دختر چرا جواب نمیدی فکر کردم مردی!!!
-یه خدانکنه ای یه دوراز جونی...
-چرا لباسات خیسه...
-هیچی گرمم بود با شیر حوض دوش گرفتم...
-آدم با شیر حوض دوش میگیره؟؟؟
-خب ببخشیییید...
بعد هم لبخند تلخی زدم و رفتم داخل خونه یه راست وارد اتاق شدم لباس هام که خیس بود...در آوردم و لباس های راحتی تنم کردم...باز هم پناه بردم به خواب...
دراز کشیدم روی تخت...گوشیمو گرفتم دستم خیلی وقت بود که نتم رو روشن نکرده بودم دستمو بردم سمت بالای گوشی و منوی گوشی رو کشیدم پایین و نتم رو روشن کردم...
هجوم پیام ها بود به طرف تلگرامم!!!
حدود نیم ساعتی پای گوشی نشستم و بعد هم بدون گذاشتن آلارم برای بیدار شدن خوابیدم...
چون هیچ برنامه ای نداشتم!
برام مهم نبود که چقد بخوابم...
ساعت حدود دو نصفه شب بود که از خواب پریدم...بلند شدم و روی گوشه ی تخت نشستم به گوشه ی دیوار خیره شدم...
خواب عجیبی دیدم...
خواب دیدم علی روبه روی من ایستاده و منو نگاه میکنه...دستش یه گل پرپر شده بود...ولی وقتی من رفتم طرفش اون گل توی دستش داشت جون میگرفت...که یهو یه نفر اومد و مادوتارو از هم جدا کرد...
نفهمیدم معنی این خواب چی بود...
ولی به نظر می رسید که اون یه نفر که مارو از هم جدا کرد آشنا باشه دستمو کشیدم توی موهام و بلند شدم رفت سمت شیر آب...
شیرو باز کردم کف دستم رو پر از آب کردم و ریختم روی صورتم...
بعد هم نشستم روی زمین و سرم رو گذاشتم روی زانوهام...
باید فراموش کنم اینجوری نمیشه اینجوری داغون میشم باید زندگیمو بسازم...دیگه همه چیز تموم شده...
خونه ی علی اینا هم که فروش رفت...
خودشون هم که شهرستانن...
اون هم بیخیال من شده ...
باید فراموش کنم...
از همین حالا شروع میکنم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#مریم_ســرخہای👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊
📦#صندوق_کمکهای_مردمی💌
🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩
📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگو گسترده هست
🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️
💳 6037997291276690 💌
❣#خداخیرتون_بده. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣
❤️🌺🌸💕⚜✨
🕊🥀🕊🥀🕊
#سلام_بر_شهدا
سلام بر _شهدا
ڪہ حافظ بیتالمال بودند
نہ شریڪ آن ...
سلام بر _شهدا
ڪہ حامے ولایت بودند
نہ رقیب آن ...
سلام بر _شهدا
ڪہ خدا را حاضر و ناظر مےدیدند
نہ ڪدخدا را ...
#سلام_بر_شهدا🕊
#صبحتون_شهدایی🌸
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃🌸🍃
🌹در حلقه های زلف تو عالم اسیر شد..
🌹هر کس اسیرعشق حســـ❤️ــن شد، امیر شد
#استوری
#دوشنبه_های_امام_حسنی🌺
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
گفتیم حسین آقا چی شده؟ حسین آقا به چشمهاش حسابی بارونی شده بود گفت: میخواستم ببینم لحظهای که اربابم آقا ابوالفضل علیه السلام با صورت به زمین خورد چه حسی داشت. اینا رو میگفت و زار میزد، شده بود روضه مجسم....
حسین فلاح در شب عملیات کربلای ۴ شد سر ستون گردان غواص که باید خط ام الرصاص میشکستند.
تصاویری از دشمن تلفات گرفت.دوشکای دشمن بچه ها رو هدف گرفت. شرایط سخت شد. حسین آقا بلند شد تا خاموشش کنه. تیر دوشکا سینه اش رو درید، میگن بین زمین و هوا فقط صدای یا زهراش (س) رو شنیدیم....
ناگفته ها درباره او زیاده، ولی به همین اکتفامیکنم. شهید حسین فلاح تنها یکی از صدها شاگرد مکتب اخلاق علی آقا بود.
علی آقا هم نتوانست دوستانش را تحمل کند و سال بعد به آنها ملحق شد.
حسین در قسمتی از وصیت شما می گوید: با سلام بر مهدی عجل الله و با درود بر امام خمینی رحمت الله و با یاد شهیدان گلگون کفن همیشه جاوید انقلاب اسلامی من با یاری خداوند متعال و منان جبهه رفتم تا دینم را ادا کنم و به یاری برادرانم و همسنگران م بشتابم و من برای دفاع از اسلام در مقابل هجوم کفار به کشور اسلامی خود در غیبت کبرای امام زمان (عج)و نایب بر حقش امام خمینی (ره) برای جهاد در راه خدا اجرای قسط الهی آگاهانه به میدان جنگ با دشمنان خدا و اسلام و ایران عزیزمان می روم.
تا وظیفه شرعی خود را انجام دهم با یاری خداوند متعال.
وصیت نوشتن به معنای آن است که انسان خود را آماده دیدار با خدایش مینماید.
به خانواده عزیزم سلام می کنم امیدوارم این سلام آخر مرا بپذیرید و اگر ناراحتی یا نارضایتی از من داشتهاید مرا ببخشید.
اینک در بین شما نیستم می دانم که چه احساسی دارید امیدوارم که ذره غم و اندوه به خود راه ندهید؛ زیرا آن کس که به جان داد، حیات داد؛ اینک جانم را خریده و با کمال میل جانم را تقدیمش می کنم و به سوی او باز می گردم "انالله و انا الیه راجعون"
و آنگاه که به وسیله دشمن بعثی خونخوار تکه تکه می شویم در آن وقت احساس راحتی می کنم و آن لحظه که من در بین شما نیستم فقط روح من است که با شادابی با شما خواهد بود و این است حیات جاودانی که خداوند وعده داده است.
پیام من به ملت دلاور همدان این است که هرگز امام را تنها نگذارید و خط سرخ شهیدان عزیز را ادامه دهید به مردم همدان این خبر را میدهم که به خدا سوگند به خدا پشتیبانی از انقلاب است و پیروزی با ما است.
خانوادهام و ملت غیور ایران و مسلمان ،این دنیا یک آزمایشگاه است این دنیا رفتنی است باید رفت و از تاریکی تا شمع نور را پیمود این دنیا هیچ است و من هم چیزی در آن ندارم که به شما وصیت کنم.
خداوندا ! پروردگارا ! معبودا ! نتوانستم آنطور که میخواهی زندگی کنم گناهان بسیار کرده ام.
خداوندا جانم چیزی نیست آن را از من بگیر و بدنم را بسوزان آن را خاکستر کن و به دست باد بسپار تا بلکه گناهانم بخشیده شود.
خداوندا می خواهم به دست دشمنان کافر با شکنجه های بسیار سخت کشته شوم تا که کسی جسدم را پیدا نکند یا به سختی پیدا کند. خانواده عزیزم آمریکا و شوروی از وحدت ما است که تا به حال کاری نتوانستهاند کاری انجام دهند، نمازِ دشمن شکن و عبادی و سیاسی جمعه را فراموش نکنید و دعا برای امام را از یاد نبرید و سلام و علیک و رحمة الله و برکاته.
#پایان_منزل_سی_و_چهارم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#خنده_حلال😁
.
.
رزمندھ ها برگشتھ بودن عقب⏪
بیشترشون هم راننده ڪامیونـ🚛
بودنـ که چند روزے نخوابیده
بودن.🥱
.ظھر بود🌤️ و همه گفتند نماز رو
بخونیم و بعد بریم براے استراحت.😴 امام جماعت اونجا👳🏻♂️یڪ حاج آقاے پیرے بود.👴🏼 که خیلے نماز رو ڪند مےخوند.☹️🍃رزمنده هاے خیلےزیادے💂🏻♂️پشتش
وایستادن 🚶🏻♂️و نماز رو شروع ڪردند.🙏🏻
آنقدر ڪند نماز خواند😒 ڪہ
رکعت اول فقط ۱۰ دقیقه اے
طول ڪشید😰⏰! وسطاے رکعت
دوم بود✌🏻 ڪہ یکے از راننده ها🚛
از وسط جمعیت بلند داد زد:📢
حاجججججییییے👳🏻♂️ جون مادرت👵🏼
بزن دنده دوووو😭😂😂😂
.
.
🌙| #شهدایی |
💖| #طنز_جبهه
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_16 حالم خیلی بد بود...در حیاطو باز کردم
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
#رمان
#طعم_سیب
#قسمت_17
صبح حدود ساعت 9 با سرو صدای عجیبی از خواب بلند شدم دستانو کشیدم روی چشمام و بعد هم با کش و قوسی که به بدنم دادم از روی تخت پاشدم...
از اتاق رفتم بیرون تا ببینم سرو صدای چیه...
دیدم در خونه بازه و مادر بزرگ حیاطه چشممو باز ریز کردم و...
سعی کردم ببینم کی تو حیاط پیش مادر بزرگه...
بیشتر که دقت کردم یک دفعه جیغم رفت هوا...
دوویدم سمت حیاط و دوباره جیغ زدم...
مامان و بابا و داداشم از سفر برگشته بودن...
پریدم بغل مامانم انقدر دلم براش تنگ شده بود که حد نداشت...
برادرم هم تا منو دید دووید اومد سمتم و کلی بوسم کرد...
پدرم هم وقتی داشت وسایل هارو می آورد داخل حیاط پریدم طرفش و محکم بغلش کردم...
کلی سلام علیک گرم و احوال پرسی بینمون ردوبدل شد...
امیرحسین(برادرم)اونقدر که دلش برام تنگ شده بود از بغلم تکون نمی خورد...
بعد از کمک کردنشون برای جمع کردن وسایلا اومدن داخل خونه...
امیرحسین وروجک نیومده همه جارو بهم ریخت...
مامانم هم که دلش خیلی برام تنگ شده بود همش حالمو می پرسید...
مامان_چه خبر عشق مامان؟؟؟
من_هعی از این ورا...
بابا_خوش گذشت بدون ما...
یه لبخند ریزی تحویلشون دادم و گفتم:
-واقعا این مدت که نبودین روزای سختی بود...
مادربزرگ_یعنی من خوب نبودم؟؟اذیتت کردم...؟
-نهههه مامان جون این چه حرفیه خب بالاخره دلم براشون تنگ شده بود دیگه...
بعد همگی زدیم زیر خنده...
بعد از کلی حال و احوال همگی بلند شدن و لباس هاشونو عوض کردن بعد هم هرکسی مشغول کاری شد...
من و امیرحسین هم رفتیم اتاق...
من_خب آقا امیر!بگو ببینم چه خبرا بود اونجا...
امیرحسین_ابجی جات خیلی خالی بود...خیلی خوش گذشت ولی همش یادت بودم...
من_دروغ نگو دیگه انقد سرت گرم بوده که منو فراموش کردی...دوروز یه دفعه یه زنگم نمیزدی...
امیرحسین_اخه میدونی انتن نداشتن...
یه دونه زدم توی بازوش و گفتم:
من_تو که راستی میگی...
امیرحسین از جاش بلند شد و بعد از اینکه یکم دورو برش رو نگاه کرد درو بست...اومد طرفم نشست روبه روم و گفت:
-ابجی یه چیزی بگم قول میدی به کسی نگی...
ابروهامو بالا انداختم و گفتم:
-تاچی باشه؟؟؟
-ابجی علی کیه!!!
چشمامو گرد کردم و گفتم:
-داداش چی میگی!!علی کیه...چی شنیدی...
امیرحسین دستشو گذاشت جلوی دهنم و گفت:
-هیییسسسسس ساکت شو میشنون...
دستشو از روی دهنم پس زدم چشمامو ریز کردم و گفتم:
-این چرت و پرتا چیه میگی؟؟؟
با بغض روبه من گفت:
-چرتو پرت نیست...وقتی مامان با مامان جون حرف میزد حرفاشونو شنیدم...
چشمام داشت از کاسه در میومد با تعجب دستمو گذاشتم دو طرف شونه هاش و تکونش دادم و گفتم:
-زود باش هرچی شنیدی بگو...
-مامان جون یه هفته پیش زنگ زد به مامان من بیرون داشتم بازی میکردم خواستم برم خونه که شنیدم مامان داره تلفنی صحبت میکنه صدارو آیفون بود شنیدم که میگفت تو حالت بده...انگار یه پسری به اسم علی اذیتت کرده...
حرفشو قطع کردم و گفتم:
-نه...نه...ایناچیه میگی...اذیت چیه!!!!
چشمامو بستم اما دیگه صدایی از امیر حسین نمی اومد...چشمامو باز کردم و دیدم یه گوشه مظلوم ایستاده بهش گفتم:
-چرا اینجوری میکنی...
یک دفعه برگشتم و دیدم مامان جلوی در اتاق دست به سینه ایستاده...
از روی تخت بلند شدم مامان با ناراحتی و عصبانیت به امیرحسین گفت:
-از اتاق برو بیرون...
امیرحسین هم از ترسش دووید و رفت...آب دهنمو قورت دادم و مامان نزدیک تر شد...روکرد بهم گفت:
-بشین کارت دارم...
یواش و با نگرانی نشستم روی تخت...
مامان برعکس افکار من دستمو گرفت و با مهربونی گفت:
-من همه چیز رو میدونم...پس بدون هیچ ترسی حستو برام بیان کن...
نفس عمیقی کشیدم با ناخون هام چنگ زدم بین موهام به یه گوشه خیره شدم و بعد از چند لحظه سکوت گفتم:
-علی اصلا قصد اذیت کردن من رو نداشت و نداره...دوستم داشت مثل بچگیامون...
مامان حرفمو قطع کرد و گفت:
-توام دوستش داشتی؟؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:
-داشتم و دارم...
سرمو آوردم بالا دستاشو گرفتم و گفتم:
-مامان مقصر همه چیز من بودم...علی داشت ازم خواستگاری میکرد علی منو میخواست همه چیز جور بود من همه چیز رو خراب کردم حالا هم که رفتن و دیگه هیچوقت نمیبینمش...
-حالا میخوای چیکار کنی...
-چیکار میتونم کنم...باید فراموش کنم...
-پس از همین حالا شروع کن...
چشمامو بستم و گفتم :
-چشم...
بعد هم آغوش گرم مامانو حس کردم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#مریم_ســرخہای👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌺☘🌺☘🌺
سلام مولایم، 🌺
سلام منجی بشریت،
سلام عدالت گستر بی همتا،
و یاور مظلومین جهان
که روزی با آمدنت
جهان را پر از عدل و آرامش
و زیبایی خواهی کرد.🌺
#صبحتون_مهدوی🌤
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
1_415582439.attheme
198.8K
#شهید_علیرضا_نوری🕊
#تم _رفیق_شهیدم🌸
#ایتاتو زیبا کن👌
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
#منزل_سی_و_پنجم/در انتهای افق
در جایی می خواندم که سردار بزرگ سپاه اسلام، حاج احمد متوسلیان در جریان آزادی خرمشهر بدون خستگی مشغول رسیدگی به عملیات بود.
وقتی به ایشان گفتند استراحت کن، گفته بود: هر زمان که پرچم اسلام را در انتهای افق نصب کردم استراحت خواهم کرد.
خوب یادم هست که این آرزوی او ۱۰ سال بعد محقق شد. پرچم های محمد رسول الله در دست مسلمانان تازه استقلال یافته کشور بوسنی در انتهای افق دیده میشد.
آنها یک کشور اسلامی را در قلب اروپا برپا کردند، اما هنوز مدتی از استقلال این کشور نگذشته بود که سران صهیونیسم، با کمک صرب ها به مسلمانان حمله کرده و حمام خون را در اروپا به راه انداختند.
تمام سازمانهای حقوق بشر خفه شدند، بیشتر مناطق مسلماننشین اشغال شد و خون بسیاری از مسلمانان ریخته شد. بعد از اینکه صرب های صهیونیست کار خود را به اتمام رساندند، سازمان ملل وارد عمل شد!
تنها کشوری که در آن زمان به مسلمانان بوسنی کمک نمود ایران بود در آن زمان یک گروه فیلمبرداری از ایران به بوسنی رفت و چند روزی را در کنار رزمندگان مسلمان حضور داشت و از حماسههای آنها فیلم و گزارش تهیه کرد.
در همان سالها یکی از عوامل این مجموعه در برنامه شب خاطره حضور یافت و خاطره ای را از دوران حضور در بوسنی اینگونه بیان کرد: با یک گروه از رزمندگان بوسنایی آشنا شده و به عنوان تهیه گزارش تصویری با آنها همراه شدیم.
یکی دو شب را با آنها بودیم. موقع نماز، همگی با هم نماز میخواندیم، اما آنها اهل سنت و ما شیعه بودیم.
یکی از رزمندگان بوسنیایی که در این گروه بود با تعجب بهم نگاه میکرد. به سراغ مترجم گروه ما رفت و شروع به صحبت کرد و درباره نحوه نماز خواندن ما سوال کرد.
نامش احمد بود و در باره اسلام تحقیقاتی انجام داده بود. می خواست اطلاعات بیشتری از شیعه داشته باشد.
من هم از این فرصت استفاده کردم و هر زمان بیکار بودیم و حتی در پیاده روی های نظامی در کنار احمد بودم و با او صحبت میکردم.
درباره خلفا و جانشینی پیامبر سوال کرد. گفتم: نظر شیعه این است که نمی تواند پیامبر جانشین تعیین نکرده باشد. پیامبر در هر بار خروج از مدینه، جانشینی تعیین می کرد امکان دارد که امت اسلامی و همینطور رها کرده باشد؟
اگر اینطور باشد خلیفه اول جایگاه بالاتری دارد. چون پیامبر به فکر آینده اسلام نبود، اما خلیفه اول جانشین تعیین کردو....
درباره امامان و... خیلی با او صحبت کردم.
حتی درباره مهر گذاشتن موقع نماز.
خلاصه در طی سه روزی که باهم بودیم خیلی با احمد بودم. تا اینکه یک شب کنار من ایستاد و مانند شیعیان با دستان باز و روی مهر نماز خواند.
به او تبریک گفتم. بعد هم در جمع دوستان ما وارد شد و گفت: اشهد ان علی ولی الله. ماهمان شب برای او از امام حسین(ع) و اعتقاد به امامت امام زمان(عج) صحبت کردیم.
صبح روز بعد حمله دیگری به رزمندگان بوسنی توسط صرب ها در همان منطقه صورت گرفت که با مقاومت رزمندگان مسلمانان بوسنی، صربها فرار کردند. اما در این حمله گلولهای به گردن احمد به اصابت کرد.
احمد در کنار ما و در آغوش برادران شیعه به شهادت رسید. پیکر او را دفن کردیم و برایش مجلس عزای مختصری برپا کردیم.
روز بعد به ایران برگشتیم. اما خوشحال از اینکه این سفر ما باعث هدایت یک رزمنده مسلمان، به سوی امامت و ولایت شد.
درست بعد از آن سفر بود که سید مرتضی آوینی در صفحه اول نشریه سوره اقدام به چاپ تصویری از یک جوانان بوسنیایی میکند که در تقلید از بسیجیان ایران، پیشانی بند "الله اکبر" بر پیشانی بسته بود.
آوینی معتقد بود این تصویر، نمادی از تهاجم فرهنگی اسلام به غرب است. این تصویر بعدها به یکی از مشکلات او در مجله سوره تبدیل شد! برای سیدمرتضی چند ماه قبل از شهادت، توبیخ کتبی به خاطر چاپ تصویر از سوی وزیر ارشاد وقت (خاتمی) صادر میشود.
#پایان_منزل_سی_و_پنجم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌹🍂🌹🍂🌹
سرهنگ مرتضی احمدی روایتمی کند:«از زبان همرزم این شهید شنیدم که میگفت وقتی در عملیاتی تمام نیروهایش شهید شدند و تنها مجبور به عقبنشینی شد در مسیر به گروهانی از صدامیان برخورد کرد. با شهامت خود را معرفی کرد و گفت: من علی چیتسازیان هستم؛، «عقرب زرد». اگر مقاومت کنید تا آخرین گلوله با شما میجنگم والا تسلیم شوید و جان به سلامت ببرید.»
ایشان تعریف میکرد دیدهبان از دور خبر داد یک گروهان آدم در حال حرکت به سمت ما هستند ولی یک نفر به دور اینها میچرخد از نحوه دور زدنش پیداست علی باشد اما صبر کنید نزدیکتر بیایند. نزنید صبر کنید. با نزدیکتر شدن آنها چهره علی نمایان شد.»
# شهید_ علی_چیت سازیان🌹
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ستاره باران آسمان،هلهله کهکشان
عطر یاس و بنفشه،نورسیده ای
ازجنس نور و رحمت را نویدمیدهد؛
میلاد مسعود هدایتگر جهان
امام هادی علیه السلام مبارک باد
ولادت امام هادی ع مبارک
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_17 صبح حدود ساعت 9 با سرو صدای عجیبی از خ
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
#رمان
#طمع_سیب
#قسمت_18
حدود یک هفته ای از اومدن مامان و بابا به تهران میگذره حالا...حال و روزم خیلی تغییر کرده توی این چند روز خیلی بیرون رفتیم چند بارم با امیرحسین رفتم پارک...
روحیم کامل عوض شده بود علی توی زندگی من داشت کم رنگ می شد...دیگه تموم روز توی فکرش نبودم...نمیگم اصلا...ولی خیلی کم بهش فکر می کردم...
زندگیم از حالت یک نواختی و خواب آلودگی در اومده بود...
کلاس هام هم رو روال عادی بود و تأخیر و غیبت نداشتم...همه چیز داشت خوب پیش می رفت...البته تقریبا...
از کلاس داشتم بر می گشتم که با هانیه برخورد کردم...
هانیه_اوه اوه خانم کجا با این عجله!!!
من_إ سلام هانیه خوبی؟
ایستادیم و شروع به صحبت کردن کردیم...
هانیه_قربونت توخوبی؟شاد به نظر میرسی!
خندیدم و گفتم:
-آره دیگه مامان و بابا اومدن بالاخره...
-به سلامتی...
بعد با کنایه گفت:
-پس علی پر بالاخره!!!!!
لب هام لرزید ولی لبخندمو حفظ کردم...و گفتم:
-گذشته ها گذشته...
بلد خندید و گفت:
-پس حالا که گذشته بذار یه چیزی بهت بگم...
هیچی نگفتم فقط نگاهش کردم لب هاشو چرخوند یکی از ابروهاشو انداخت بالا و باحالات تمسخر گفت:
-علی ازدواج کرده!!!
پلک هام سنگین شد لبخندم کاملا جمع شده بود بغض سنگینی گلومو مورد هجوم قرار داد...
سرمو گرفتم بالاو گفتم:
-گفتم که...گذشته ها گذشته...
بعد سرمو انداختم پایین و به چپو راست چرخوندم و با صدای یواش گفتم:
-مبارکه...
بعد هم با شونم کوبوندم به شونه ی هانیه و سریع ازش دور شدم....
❣راوے : علـــــے❣
❣10ماه بعد...❣
نزدیک یک سالی میشه که از قضیه دوری من از زهرا میگذره...
دلم خیلی براش تنگ شده...
شاید حالا دستش توی دستای یه نفر دیگه باشه!!!
دستمو سفت مشت کردم و دندون هامو روی هم فشار دادم...
بعد هم نفس عمیقی کشیدم و وقتی اتوبوس ایستاد پیاده شدم...بعد از حساب کردن کرایه...راه افتادم طرف خونه...
تموم طول این مدت من لحظه ای از فکر زهرا بیرون نیومدم...
هرکاری کردم برای این که بتونم فراموشش کنم نتونستم...
شاید از لحظه های فکر کردن بهش کم کرده باشم اما...
هم چنان دوسش دارم...
اما باید اینم در نظر بگیرم که اون بدون من شاده...اون دوستم نداره و نخواهد داشت...
تموم راه از پیاده شدن اتوبوس تا رسیدن به خونه توی فکر بودم...کاش میتونستم برگردم تهران و هرروز که از خواب پامیشم به عشق زهرا برم جلوی در...تا اون لحظه ای که میره دانشگاه ببینمش...
ولی یک ساله که با رویایی این فکرا زندگی میکنم...رسیدم جلوی در خونه کلید رو انداختم و وارد شدم...
بابا سرکار بود و مامان طبق معمول بوی غذاهای خوش مزش تا جلوی در می اومد...
رفتم داخل خونه و با یه سلام گرم به مامانم خسته نباشید گفتم...
مامان رو به من گفت:
-پسر گلم تا الان کجا بودی خب نگرانت شدم...
-نوکر مامانمم هستم ببخشید نگرانت کردم...
مامان خیلی بی مقدمه گفت:
-علی؟؟؟
-جانم؟؟
-باید برای کاری بری تهران...
من که تازه نشسته بودم روی مبل یهو از جام پریدم چشمام گرد شدو گفتم:
-تهران؟؟؟؟؟؟
مامان تکیه داد به گوشه ی دیوارو گفت:
-آره تهران...
دستمو کشیدم روی سرم و گفتم:
-نه...نه...نه نه مامان تهران نه!!!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#مریم_ســرخہای👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌷بسمِ اللهِ الرحمنِ الرحیم🌷
مجموعه ی ما رو در لینک های زیر دنبال کنید🙏🙏
🔷ابراهیم و نوید دلها تا ظهور👇
http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
🔷 ابراهیم و رسول آسمانی👇
https://eitaa.com/joinchat/2859073572Cf44dab0743
🔷شهیدان هادی و پناهی👇
https://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
🔷کانال شهیدان هادی دلها👇
https://eitaa.com/joinchat/2983526416C2869843932
.
🔷کانال استیکر شهدا 👇
https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80
.
🔷 بیت الشهدا (ختم قرآن )👇
https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c
🔷بیت الشهدا(ختم ذکر)👇
https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733
🌷ایدی ما در اینستاگرام:
Instagram.com/ebrahim_navid_delha
💫در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
🍃🌼🍃
#صبح میخندد و من
گریه کنان از غم دوست
ای دم صبح، چه داری⁉️
خبر از مقدم #دوست
#شهید_ ابراهیم_هادی
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎉🌸🎉🌸🎉
🎊ز سوی عرش رحمن، نوید شادی آمد
🎊بشارت ای محبان، امام هادی آمد
🎊کجایی یابن زهرا بده عیدی مارا
🎊که روح عشق و ایمان امام هادی آمد
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆