eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸🍃 عرض سلام و ارادت خدمت شما همراهان همیشگی💞😌 😍🕊 شب جمعه ی این هفته که دومین شب جمعه ی ماه عزای اباعبدالله الحسین هست در خدمت شهدای شهر قم به ویژه شهید زین الدین عزیزمان هستیم بزرگوارانی که تمایل دارند به نیابت از آنان زیارت شود نام شهید رابه ایدی زیر پیام دهند❣ 🆔 @shahidhadi_delha شهدای شاخص شهر قم: 🥀 1⃣ شهید مهدی زین الدین 2⃣شهید مجید زین الدین 3⃣شهید احمد نبوی 4⃣شهید حسین مالکی نژاد سپاس از همراهی شما همسنگران عزیز🙏💚
°•|🌿❤|•° 🌱 مے گویند:گــریہ نڪن❗ برو (ع) را بفہم. برخے تا مے بینند شما براے امام حسین (ع) گریہ میڪنید مے گویند: نمیخواهـد گریہ ڪنے؛ برو امام حسـین را ، اینہا احساسات است،میگــذرد. ما همین قـــــدر ڪہ امام حسین(ع) را فہمیده‌ایم، داریم برایش گــریہ میڪنیم اگــــــر بیشتر بفہمیم ڪہ خــون گریہ میڪنیم!😭💔 🌹 🖤 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
شڪرِ خـدا بہ قافـلہ‌ے غم رسیده ام عمرم ڪفاف داد وُ بہ پرچم رسیده ام🥀🖤 ▪️ 🏴 🌹 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان دمشق‌شهرعشق❤🌿 #قسمت_چهارم :»اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!« ن
دمشق‌شهرعشق❤🌿 فقط سه روز بعد استاندارعوض شد! این یعنی ما با همین احمق های وحشی می- تونیم حکومت بشار اسد رو به زانو دربیاریم!« او میگفت و من تازه میفهمیدم تمام شبهایی که خانه نوعروسانه ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا میکردم و او فقط در شبکه های العریبه و الجزیره میچرخید، چه خوابی برای نوروزمان میدیده که دیگر این جنگ بود، نه مبارزه! ترسیده بودم، از نگاه مرد وّهابی که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :»بیا برگردیم سعد! من میترسم!« در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه ام صورتش از عرق پُر شده و نمیخواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمیشد به هوای عشقش هم که شده برمیگشت، اما نشد! از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه هایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد. قدم هایم را دنبالش می- کشیدم و هنوز سوالم بی پاسخ مانده بود که معصومانه پرسیدم :»چرا نمیریم خونه خودتون؟« به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :»خونواده من حلب زندگی میکنن! من بهت دروغ گفتم چون باید میومدیم درعا!« باورم نمیشد مردی که عاشقش بودم فریبم دهد و او نمیفهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :»امشب میریم مسجد العُمَری میمونیم تا صبح!« دیگر در نگاهش ردّی از محبت نمیدیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :»من میخوام برگردم!« چند قدم بینمان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکمتر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد. طعم گرم خون را در دهانم حس میکردم و سردی نگاه سعد سخت تر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای تیراندازی را میشنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید و از پشت شیشه گریه میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم. سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانه ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین میرفت و گلوله طوری شانه ام را شکافته بودکه از شدت درد ضجه میزدم. هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه می- گوید. بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازه ام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم. از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه ام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانه ام پانسمان شده به دستم سِرُم وصل بود. بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را می- دید که گرمای انگشتانش را روی گونه ام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم :»نازنین!« درد از روی شانه تا گردنم میکشید، به سختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده- ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم. صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم به حالم گریه کند. ردّ خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد. میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم را نوازش میکرد و زیر لب میگفت :»منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!« او با همان لهجه عربی به نرمی فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود که با نفس هایی بریده پرسیدم :»اینجا کجاس؟« با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :»مجبور شدم بیارمت اینجا.« صدای تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :»نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن. ... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🍂🏴🍂🏴🍂🏴 🥀اَلسَّلامُ عَلَی الحُسَین وَعلی عَلی بن الحُسَین وَ علی اَولاد الحُسَین و علی اَصحاب الحُسَین 🖤سلام و عرض ادب و شب بخیر خدمت همراهان عزیز جلسہ هئیت این هفٺہ را استعانت ازاقا ابا عبدالله شروع میکنیم 🎙سخنران ◾️موضوع: فلسفه بلاها2 باما همراه باشید🌹
{°🖤یـــاحســـین(؏)🖤°} 🥀هر شب از شب‌هاے ماه ، بہ یڪے از شہیدان ڪربلا اختصاص دارد.🥀 ▪️: حضرت قاسم (ع)▪️ شب نوجوانان عاشورایے، شب روضہ (ع). وقتے امام حسین (ع) سخن از شہادت یارانش بہ میان آورد، نوجوان سیزده سالہ ڪربلا از عمو پرسید: عموجان آیا من نیز بہ فیض شہادت نائل مےشوم؟ امام او را بہ سینہ چسباند و فرمود: فرزندم مرگ را چگونہ مےبینے؟ قاسم پاسخ داد: از عسل شیرین‌تر! شہادت طلبے قاسم (ع) و پا فشارے او براے رسیدن بہ مقصود، زیباترین الگو را براے رهروان خط سرخ شہادت رقم زد.🏴 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🖤ان شاءالله روضه امشب دلاتون کربلایی کرده باشه اجر همگی با اباعبدالله و امضا ارباب پای آرزوهاتون 💢همسنگریان عزیز جهت گفتن پیشنهادات نظرات و انتقادهای خود به ایدی زیر پیام بفرستید 🆔 @Shahedaneeh منتظر نظرات شما بزرگواران هستیم
dcp_d8df3a1f3ca5f6a2224a04b3802632ba.mp3
4.86M
▪️حاج‌محمدرضابــذری🎙 🎧داره میاد از حرم قاسم بن الحسن..🥺😭 🏴 هاتفےگفت:یتیم‌است،مراعات‌ڪنید!💔 نیزه‌اےگفت:حسینےست،مجازات‌ڪنید!😭 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
| خـوبے هـا🌸| اے صاحـب عـزا ...🏴 تـ💔ـو بہ ایـن روضہ هاے ما مے آیے و ... بـدون صدا گریہ مے کنے... تنهـاترین غریب کجــــــایے؟ ظهـور کـن ..🥀 ⛅️ 🖤 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🥀🏴🥀🏴 امــام رضـــا منـو زیـر پرچـ🏴ـم برســون امـام رضــا منــو بہ محـ💔ـرم برســـون 🍃 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 |•مُدافِعِ حَریمِ حَیا♡| بانُو جاטּ... ایـטּ را بِداטּ، تُـ♥️ڪہ با وَقار راهـ🚶🏻‍♀️ میرَوے... باد ڪِہ چادُرَت را پَریشانـ🌬 مےڪُنَد و تُو دَستـ🙌🏻 هایَت را نَذرِ مُرَتَب ڪَردَنَـ،😻،ـش مے ڪُنے... خُدا آنـ☝🏻 بالا قَدح قَدح غُرور مے فُروشَد به فِرِشتگانَشـ😇... ڪِہ اینـ🙇🏻‍♀️ بود بَندِه اے ڪِہ گُفتَم سِجدِه اَشـ🌸 ڪنید... اَشرَف مَخلُوقاتَم را بِنگَریـ👀ـد ڪِہ چِہ عاشِقانِہ بَرایَم بندِگے مےڪُند... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🍃🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸🍃 عرض سلام و ارادت خدمت شما همراهان همیشگی💞😌 😍🕊 شب جمعه ی این هفته که دومین شب جمعه ی ماه عزای اباعبدالله الحسین هست در خدمت شهدای شهر قم به ویژه شهید زین الدین عزیزمان هستیم بزرگوارانی که تمایل دارند به نیابت از آنان زیارت شود نام شهید رابه ایدی زیر پیام دهند❣ 🆔 @shahidhadi_delha شهدای شاخص شهر قم: 🥀 1⃣ شهید مهدی زین الدین 2⃣شهید مجید زین الدین 3⃣شهید احمد نبوی 4⃣شهید حسین مالکی نژاد سپاس از همراهی شما همسنگران عزیز🙏💚
🌸🍃🌸🍃 🌴وقت اسم‌ را میشنوی یاد تشنگی غربت می‌افتی... یاد که‌ پنج‌ روز با لب‌ِ تشنه‌ گفتند:"فدای‌ لب پسرِ فاطمـــه"💔 🌳اینجا برای بچه‌ها ، روضه بخوانید... ! اینجا میشود را حس‌کرد... ! همان که مانندِ اربابشان تشنه لب شهید شدند‌‌‌...🥀 🌴همین‌ بس‌ که امام در فرمود:« گردان‌ کمیل،حنظله جزءفرشتگان🌸 و ملائکةا.. هستند.» 🌷 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🏴دست دل مرا ز عنایت گرفته است آن بانویی که قامت رعنای او خم است 🏴مشمول فیض حضرت خیرالنسا بُوَد هرکس به زیر سایه ی انوار پرچم است مارا عزاداران حسین افریده اند...💔 🏴 🥀 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان دمشق‌شهرعشق❤🌿 #قسمت_پنجم فقط سه روز بعد استاندارعوض شد! این یعنی ما با همین احمق های وحشی می
دمشق شهر عشق❤️🌿 سپس پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداری ام داد : اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن! و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشی مان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد : تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم سوریه بوده و الان نماد مخالفت با بشار اسد شده!و او با دروغ مرا به این جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم : تو که میدونستی اینجاچه خبره، چرا اومدی؟ با همه عاشقی از پرسش بی پاسخ کلافه شدم که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت وبا حالتی حق به جانب بهانه آورد :هسته اولیه انقلاب تو درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا! و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا باآمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم :این چند ماه همه شهرهای سوریه تظاهرات بود! چرا بین این همه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟ حالت تهوع طوری به سینه ام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم :کجا میری سعد؟ کاسه صبرم از تحمل این همه وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بی اختیار اشک ازچشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت : میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری! و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شر ّتماشای اینهمه شکستگی ام فرار کرد. 🌸🌸🌸🌸 تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزه ای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بی اجازه داخل شد. از دیدن صورت سیاهش در این بی کسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید : برای کی جاسوسی میکنی ایرانی؟ دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان هایم زیرانگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان وحشتزده ام دیدم خنجرش را به سمت صورتم می آورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی ام را صدا میزند :زینب! احساس میکردم فرشته مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمیدانست و نمی دانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد : زینب! قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این قتلگاه تنها نگاهم میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد. دستان وحشی اش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع ازخود عربده کشید :این رافضی واسه ایرانی ها جاسوسی میکنه! با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟ و هنوز جمله اش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم. یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربی اش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از هجوم وحشت بین من و مرگ فاصله ای نبود و میشنیدم همچنان نعره میزند که خون این رافضی حلال است. از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد :هنوز این شهر انقدر بی صاحب نشده که تو فتوا بدی! سایه دستش را دیدم که به شانه اش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باورم نمیشد زنده مانده ام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد. چشمان روشنش شبیه لحظات طلوع آفتاب به طلایی میزد و صورت مهربانش زیر خطوط پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس می لرزیدم و او حیرت زده نگاهم میکرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید و میترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد: شما ایرانی هستید؟ ... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆