eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_سی دستم رو پس زد و گفت: - صحبت نباشه! من خودم كارم رو
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 من که ميدونستم ماشينش چيه! چشم چرخوندم و به دنبال چهره ی آشنايي ميگشتم كه ماشين سفيدرنگي نور بالا زد. از شدت نور دستم رو جلوي چشم هام گرفتم و بهسمت ماشين رفتم كه شيشه ی سمت شاگرد پايين اومد. - خانم برسونمتون؟ به داخل ماشين نگاه نكردم و با شنيدن حرفش و لحنش عقبگرد كردم. چادرم رو محكمتر گرفتم و سرم رو پايين انداختم و به سرعت از ماشين فاصله گرفتم. با شنيدن اسمم دوباره به سمت عقب برگشتم. احسان از ماشين پياده شده بود و حالا داشت به سمتم می اومد. ايستادم و بهش خيره نگاه كردم تا مطمئن بشم اشتباه نميكنم. - كجا ميري؟ تمام معادلاتِ توي ذهنم بهم ريخت. اخم غليظي روي پيشونيم نشست. نميدونستم كه اون لحظه بايد از ديدنش خوشحال بشم يا به خاطر شوخی بی مزه و مزخرفش ناراحت. فقط نفسم رو با فوت بيرون دادم و گفتم: - خيلي شوخي بي مزه ای بود. لبخندي روي لباش نشوند كه كم كم داشت به قهقهه تبديل ميشد؛ ولي با ديدن چهره ي عبوس من، لبخندش رو جمع كرد و به ماشين اشاره كرد. به سمت ماشين رفتم و در ماشين رو باز كردم و روي صندلي جلوي ماشين جا گرفتم. كيفم رو روي پاهام گذاشتم و به بيرون خيره شدم. چند ثانيهي بعد در ماشين باز شد و احسان سوار ماشين شد. هنوز هم سعي داشت كه لبخندش رو پنهون كنه. - واقعاً من رو نشناختي؟ - ماشينتون رو نميشناختم، براي همين شك داشتم كه خودتونين يا نه. - ولي ترسيديا! اين بار اخمم غليظ تر از بار قبل شد و روي صورتش نشونه رفت كه فوراً لحنش تغيير پيدا كرد. - البته من هم شوخي بدي كردم. سري تكون دادم و به روبه روم نگاه كردم. استارتي به ماشين زد و ماشين به حركت افتاد. - پس چطور تا اين موقع شب توي بيمارستان ميموني؟ چطور ميري خونه؟ اكثراً بابا بعد از كارشون ميان دنبالم. بعضي اوقات هم با تاكسي ميرم. هنوز هم لبخند مسخره اش روي لبش بود كه حرصيم ميكرد. نگاه گاه وبي گاهش رو روي صورتم حس ميكردم و اين حس عجيبی بهم ميداد. نيم نگاهي به چهره اش انداختم. ته ريش بورش به سختي ديده ميشد. دستهاي سفيد و بينقصش روي فرمون نشسته بود. آخه مگه مرد هم اينقدر سفيد ميشه؟! به دستهاي خودم نگاه كردم. خداروشكر من ازش سفيدتر بودم! ماشين پشت چراغ قرمز ايستاد. دستفروش های سر چهارراه به سمت ماشينها اومدن. دختربچه ای خوشگل و بانمكي تل های عروسكی ميفروخت. به سمت احسان برگشتم. - ميشه لطفاً از اون دختربچه چيزي بخرين؟ - داره تل بچگونه ميفروشه ها. - آره؛ ولي گـناه داره! امشب هوا خيلی سرده. اگه همه ی جنساش رو بفروشه ميتونه زودتر بره خونه. نگاه عجيب غريبی سمتم داد. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• یِڪ‌شــالِ‌عَـــزا بہ‌هَرمُسَــلَمان‌بِدَهید بُویِ خُوشِ‌او را بہ‌گُلِســـتان‌بِدهید ⤝باباےِ⤞ ٺَمامےیـَــٺیمان‌بۅد او اَنگُـشـ💍ـتَرےاش‌را بہ‌یَـــٺیمان‌بِدَهــید °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• یِڪ‌شــالِ‌عَـــزا بہ‌هَرمُسَــلَمان‌بِدَهید بُویِ خُوشِ‌او را بہ‌گُلِســـتان‌بِدهید ⤝ب
بیـــــابـَــࢪگَرد خِیمہ‌اِی‌عـَــلَمدارِ رَشــیدعِشـــقˇˇ یَـــتیمانِ‌حَــرَم طـــاقَتـ‌نَدارَنداین‌جـــــ💔ـــــدایی را...』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↬❥(:⚘ دادھ‌فَتـــوا حَضرَٺ‌ماه بنی هاشم علمدار خدا حاجیان ! حاجے‌مَنَم‌چۅن‌دورِ زینب(س)گشتہ‌امヅ متبرڪ ڪردنˇˇ چفیہ‌ۅتسـبیح‌بـہ‌ضـریح‌ حَضـرَت‌زِینَب(سلام‌الله‌علیها) به نیابت‌ازاعضـامجــمۅعہ‌ شهـدایے"ابراهیم‌ـونۅید دلهاتاظهۅر °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• هــَـرڪہ‌شُـد ⤹ گُـــمنامـ‌تَــر،زَهـــــࢪا(س)خَریداࢪش‌شَۅَد بَردَرِاینـ‌خــانہ ازنــامـ‌ ۅنِشانـ‌ بایَدگُذَشتـ! °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
⸾ دادیــم⇣ بہ‌حَڪاڪِ‌عَقیـــق‌دِلـــ ۅگُفتیمـ: حَڪ‌ڪُن بہ‌عَقیـــقِ‌دِلـِ ما« حَضــرَٺِ‌زَهــرا(س) »⸾
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_سی_یک من که ميدونستم ماشينش چيه! چشم چرخوندم و به دنبا
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕕 آخه تل عروسكي به چه دردت ميخوره؟! خيره نگاهش كردم كه شيشه ي ماشين رو پايين داد و با اشاره از دختربچه خواست كه به سمت ماشين بياد. دخترك با خوشحالي به سمت ماشين اومد. احسان ازش پرسيد: - اين چيزا كه دستته چند قيمتن؟ - سلام آقا. پنج تومنه. احسان يه ده تومني از جيب كتش بيرون آورد و به سمت دخترك گرفت. - پس دوتاش رو بده! - كدوم رنگش رو ميخواين؟ احسان بهم نگاه كرد و ابروهاش رو به هم نزديك كرد. - كدوم رنگش خوبه؟ لبخندي زدم و گفتم: قرمز و صورتيش. تل قرمز و صورتي رو از دست دخترك گرفت و به سمتم گرفت. - اين هم خدمت شما. - دستتون درد نكنه. معلوم نيست اين يكي قراره به خاطر نفروختن جنساش چطور تنبيه بشه! جوري كه انگار متوجه حرفهام نبود، سري تكون داد و به ثانيه شمار چراغ قرمز خيره شد. يكي از تلها رو روي سرم گذاشتم و از داخل آينه ي جيبي داخل كيفم به خودم نگاه كردم. تل قرمزرنگي كه پاپيون قرمز و مشكي روش خودنمايي ميكرد. لبخندي زدم و تل رو داخل كيفم گذاشتم. - بهت مياد. خندهم گرفت. - مسخره ميكنين؟! - يه جورايي. تا رسيدن به خونه نگاه من خيره به چراغهاي روشن مغازه ها بود و نگاه اون خيره به جاده. با ايستادن ماشين، به روبه روم نگاه كردم. در پاركينگ با ريموت باز شد و ماشين وارد پاركينگ شد. از ماشين پياده شدم و كناري ايستادم. احسان هم از ماشين پياده شد و درش رو قفل كرد. از حياط كوچيك و نسبتاً سرسبزشون گذشتيم كه احسان به سمت آسانسور اشاره كرد و گفت: - بفرماييد. از اين طرف. دوشادوش هم راه ميرفتيم. دكمه ي آسانسور رو فشار داد و طولي نكشيد كه در آسانسور باز شد. اوّل من و بعد هم احسان وارد آسانسور شديم. حالا از داخل آينه هاي داخل آسانسور به خوبي ميشد هر دومون رو ديد. قد ١٥٥ من تا سرشونه هاش به زور ميرسيد! تفاوتهاي ظاهريمون بهشدت مشخص بود. اون بور، با چشمهاي قهوهاي و شايد عسلي كه هنوز هم متوجه رنگ اصليش نشده بودم؛ صورتي روشن و قدي بلند؛ هيكل خوب و روفرمي داشت و من ابروهاي پهن و مشكي، چشمهاي قهوهاي تيره كه به گفته ي هستي از دور مشكي ديده ميشه و پوست سفيد داشتم نویسنده:مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
011.mp3
6.8M
🕊⁐𝄞 مـــاقَلـــــــــبِمانـ خَلۅَټ‌ گَــہ‌وجــاےِ شَہیـ🥀ــداَسټ 🎙حاج‌مہدے‌رسۅلے °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• دِلِ مَـݧ‌گُمـ‌شُدھ‌گَر پِیدا شُــد⇣ بِسپاࢪید‌اماناتـ‌ِ رِضــا⏖ ۅَاگَر ازتَپِشـ‌افتاد‌دِلــَ💔ـــم⇣ بِبَریــدَش‌بہ‌مُلاقـاٺ‌رِضــاシ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
33.mp3
1.97M
🕊⁐𝄞 ⸾ڪۅچہ‌ِتَنـگہ‌ِآشتےڪُنۅن‌دِلابا خُـــــــدا ڪُجاسـټ...¿⸾ 🎙حاج‌حسین‌یڪٺا °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
⚘•͜͡ اگھ همیشه دلٺ میخواستھ به شهدا خدمت ڪنے به آیدے زیࢪ پیام بدھ😉 ⇨ @shahidhadi_delha 😌
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕕#قسمت_سی_دو آخه تل عروسكي به چه دردت ميخوره؟! خيره نگاهش كردم
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕡 آسانسور ايستاد. دست از وارسي برداشتم و با اشاره احسان از آسانسور خارج شدم. احسان جلوتر رفت و روبهروي در قهوهايرنگي ايستاد. من هم كنارش ايستادم كه در رو باز كرد و تعارف كرد كه وارد بشم. كفشهام رو از پا درآوردم و داخل جاكفشي قرار دادم. بار ديگه نگاه خيرهش رو روي خودم با تعجب نگاه كردم كه فوراً يه جفت دمپايي از داخل جاكفشي بيرون آورد و جلوي پاهام جفت كرد. تشكري كردم و دمپاييها رو به پا كردم. پا به داخل خونه گذاشتم. در حد چند ثانيه به منظرهي غيرمنتظرهي روبهروم خيره شدم. به نگاههاي منتظر مادر و پدر احسان نگاه كردم و با ادب و احترام سلام كردم. با مادر احسان دست دادم و روبوسي كردم، خوشبرخوردتر از قبل واكنش نشون داد. پدر احسان هم همچنان با لبخند پهني بهم نگاه ميكرد و از ديدنم ابراز خوشحالي كرد. آيدا هم جلو اومد و دستم رو فشرد. خوشگل موفرفري هم خودش رو توي آ*غـ*ـوشم انداخت. - سلام آبجي! از لحن بانمك و دوستانهش سر ذوق اومدم و با شوق فراوون دست توي موهاي فِرِش كشيدم و گفتم: - سلام داداش كوچولوي من! خوبي عزيزم؟ ممنونم. به مامان و بابا هم سلام دادم و بوسيدمشون. روي مبل دونفرهي سلطنتي خالي نشستم و كيفم رو كنار مبل گذاشتم كه آيدا بهسمتم اومد. - مبيناجون كيف و چادرت رو بده برات آويزان كنم. كيفم رو به دستش دادم و گفتم: - اگه يه چادر رنگي بهم بدي ممنون ميشم. متعجبانه نگاهم كرد. - ميخواي نماز بخوني؟ - نه توي بيمارستان نمازم رو خوندم. ميخوام بهجاي چادر مشكيم سر كنم. همچنان متعجبانه بهم خيره بود كه مادر احسان گفت: - آيداجان يه چادر از داخل كمدم براي مبيناجان بيار. آيدا سري تكون داد. كيفم رو برداشت و ازم فاصله گرفت. خدا بهخير كنهاي توي دلم گفتم و به احوالپرسيهاي احسان و بابا و مامان نگاه كردم. احسان كنارم روي مبل نشست. پام رو روي پاي ديگهم انداختم كه آيدا چادر به دست بهسمتم اومد. چادر رو از دستش گرفتم و تشكر كردم. - ميشه برم داخل اتاق چادرم رو عوض كنم؟ مادر احسان: آره عزيزم. برو توي اتاق احسان! رو به آيدا گفت: - آيداجان اتاق رو به مبينا نشون بده. تشكري كردم و به دنبال آيدا راهي شدم. خونهي بزرگ و بينقصي داشتن. داخل پذيرايي دو دست مبل سلطنتي طلايي و مشكي و يه دست مبل راحتي كرمرنگ هم گوشهي ديگهي خونه بود. صفحهي ال.سي.دي بزرگي روبهروي مبلهاي راحتي بود. ميز ناهارخوري دوازدهنفره هم كنار مبلهاي سلطنتي بود. پردههاي بزرگ و مخمل قهوهاي و طلايي و تور اكليلدار كرمرنگي كه زير مخملها نصب شده بود. پاركتهاي شكلاتيرنگ سراسري، آشپزخونهي شيك و كار شده و ست سفيد و مشكي بهزيبايي خونه جلوه داده بود. نویسنده : مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
26.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↬❥(:⚘ شَبیــہ‌⭋فاطِمہ‌⭌از آتیـ𐇲ـش مُــدافع‌حَࢪمـ بَرگَشــتہ...💔 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
@shohadaa_sticker.attheme
307.3K
𐫱 شَہیــدسِیدمـُــࢪتضےآوینے 𐫱 ••• باما ایتایے متفاوت تࢪ ࢪا تجࢪبه ڪنید ♡ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
45.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↬❥(:⚘ بَسہ‌دۅرےاَزحَــــــ💔ـــرَم بِزاࢪبیامـ⤹ آقـــا °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
↬❥(:⚘ بَسہ‌دۅرےاَزحَــــــ💔ـــرَم بِزاࢪبیامـ⤹ آقـــا #شب_جمعه #پاسـڊاران‌بۍ‌پلاڪ °•°•°•°•°•°•°•°
°𖦹 ⃟♥️° ⦑؏شــق یِڪ‌ۅاژھ‌بێ‌ارزش‌بےمعنےبود تاڪہ‌یِڪبارھ‌خُدا گفتـ‌ڪہ‌عشــق‌است⦒ ⬳حُسِــین (ع)
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕡#قسمت_سی_سه آسانسور ايستاد. دست از وارسي برداشتم و با اشاره اح
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕥 از راهروي كوتاهي عبور كرديم. آيدا به اتاق سمت راست اشاره كرد. در اتاق رو باز كرد و گفت: - بفرماييد. اينجا اتاق داداش احسانمه. تشكر كردم و با اجازهاي گفتم و وارد اتاق شدم. آ- چيزي نميخواي برات بيارم؟ - نه. ممنونم. آيدا از اتاق بيرون رفت و من به اتاقش خيره شدم. من ميگفتم اين احسان يه جورايي خيلي عجيبه، بيراه نميگفتم! اتاقش تم بنفش و سفيد داشت. يكي از ديوارها، كاغذديواري گلدار بنفش و سفيد بود و بقيهي ديوارها هم كاغذديواري بنفش تيره داشتن. گوشهي اتاق، سمت چپ، تخت چوبي دونفرهاي بود. سمت راست هم كمد ديواري بزرگ و چوبي همرنگ تختش بود. وسط كمد ديواري آينهي بزرگي بود. كنار كمد ديواري هم ميز رايانه و صندلي چرخدار مشكي قرار داشت؛ امّا سقف اين اتاق يكم مخوف بود. اسكلت و جمجمه از سقف اتاقش آويزون بود. تار عنكبوت بزرگي سرتاسر سقف رو گرفته بود و يه عنكبوت بزرگ هم وسط اين تار بزرگ خودنمايي ميكرد. تنم مورمور شد. دست از نگاه كردن بهش برداشتم. چادر مشكيم رو از سرم جدا و تا كردم و روي ميز گذاشتم. چادر گلدار سفيد و سورمهاي رو روي سرم انداختم و كمي از اون رو زير بـغـ*ـلم جا دادم. روسريم رو مرتب كردم. از داخل آينهي داخل اتاق نگاهي به خودم كردم. از اتاق خارج شدم و روي مبل كنار احسان نشستم. آيدا با سيني چايي بهسمتم اومد و تعارف كرد. استكان چاي رو از داخل سيني برداشتم. يه حبه قند هم از داخل قندون برداشتم و تشكر كردم. به احسان هم تعارف كرد كه چاي برنداشت. چاي داغ رو روي عسلي روبهروم گذاشتم كه صداي مادر احسان نگاهم رو بهسمت خودش كشوند. - خب مبيناجان. خوبي عزيزم؟ لبخندي زدم و گفتم: - ممنون از لطف شما. خوبم تشكر. حال شما خوبه؟ - ممنون دخترم! از لحن گرمش دلم گرم شد. بعد از شب خواستگاري فكر نميكردم كه بتونيم رابـ ـطهي خوبي باهم داشته باشيم. چاي رو به لبهام نزديك كردم. پدر احسان: خب بچهها ما پيشنهادمون براي مراسم ازدواج ماه ديگهست كه همزمان ميشه با ازدواج حضرت علي(ع) و حضرت فاطمه(س). شما با اين تاريخ مشكلي نداريد؟ به احسان كه خيلي ريلكس و آروم نگاه ميكرد نگاه كردم كه شونهاي بالا انداخت. - خوبه. من هم بهسمت پدر احسان نگاه كردم و گفتم: - بهنظر من هم خوبه. پدر احسان: بسيار خب! قرار ما بر اين شده كه شما ماهعسل رو هر جايي كه دوست داريد بريد و بعد از برگشتتون ما يه جشن كوچيك تدارك ببينيم. سرم رو تكون دادم و تشكر كردم. پدر احسان رو به بابا گفت: - آقاي رفيعي؟ تعداد مهموناي شما چندتاست؟ بالاخره بايد بدونيم كه چه تالاري رو رزرو كنيم. نویسنده:مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
سلام و شب بخیر خدمت همراهان همیشگے🌹 ♦️هـرشب‌جمعہ‌ راس‌ساعت ۲۱ در ڪانال هیئت مجازۍداریم منتظر حضور گرمتون هستیم 👇 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
shohadaye-ghomnam.mp3
15.65M
🕊⁐𝄞 بـه‌بـاغبـان‌بگـۅییـد دیگـه‌لالـه‌نڪاره🥀 گۅشـه‌گۅشـۀ‌ایـن‌ˇسرزمیـن‌ˇلالـه‌زاره💔 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پناهیان-فعالان-فرهنگی-بشنوند-مورد-داشتیم-که.mp3
2.29M
هِیئَتے‌بایَدپُشتـ‌صَحنہ داشتہ‌باشہ ⬳فَعالان‌فَࢪهَنگے‌بشنۅند⛔️ 🎙علیرضا‌پناهیانـ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• ڪاش‌سۅغـاتےزُوّاࢪ بَقـیع‌مُہرے ازتُربَٺ‌مــــــــــادَرمےشُد...💔 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f