eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.7هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
7.6هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 نگاه زیبای حاج قاسم به شهادت 🔹️ از حاج قاسم پرسیدند : بهترین دعا چیست؟ ◇ گفت : شهـٰادٺ‌! ◇ گفتند: «خب عاقبت بخیری که بهتر است» ◇ حاج قاسم گفت :«ممکن است کسی عاقبت بخیر شود ولی شهید نشود؛ ولی کسی که شهید بشود حتما عاقبت بخیر هم میشود!» 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 🆔 @pelak_shohadaa
هر فاطمیه از سوختن چادرت می سوزم مادر🥀 🌷شهید حاج قاسم سلیمانی 🌷 🌸اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنا به 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 🆔 @pelak_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره ای از شهید بابایی من این خانه را نمی خواهم! 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 🆔 @pelak_shohadaa
«دوربین به هر کجا که رو می‌کند، بچه‌ها می‌گریزند. اگر کسی هم استقبال می‌کند، می‌خواهد پیام استقامت خویش را ابلاغ کند. آنها می‌دانند که نفس، حجاب آنهاست و برای رسیدن به مقام قرب، تنها از خود گذشتن کافی است. اگرچه تنها از خود گذشتن کافی باشد، اما این نه در توان هر تازه رسیده‌ای است. و عجبا، باید باور کرد که در سراسر جهان تنها این خیل وفادارانند که قدرت از خود گذشتگی دارند.» 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 🆔 @pelak_shohadaa
من کنار سید نشسته بودم و سید هم طبق معمول شال سبزش را روی سرش انداخته بود و با سوز و گداز خاصی مشغول خواندن زیارت‌ عاشورا و مداحی بود بعد از اتمام مراسم ناگهان شال سبز خود را بر گردن من گذاشت با تعجب پرسیدم: این چه کاری است؟ گفت: بگذار گردن تو باشد بعد از لحظه ای دیدم جمعیت حاضر به سوی من آمدند و شروع کردند به بوسیدن و التماس دعا گفتن با صدای بلند گفتم: اشتباه گرفته‌اید مداح ایشان است اما سید کمی آنطرف تر ایستاده بود و با لبخند به من نگاه می کرد 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 🆔 @pelak_shohadaa
🌷 آن روزهای آخر قرار بود که شیرودی به پاس خدمات منحصر به فردش دوباره ارتقا بگیرد و سروان شود. هرچند هیچ گاه درجه و مقام برایش مهم نبود. او هیچ گاه درجه ی خود را روی لباسش نصب نکرد. چند نفری از دوستان برای عرض تبریک آمده بودند، اکبر خیلی جدی گفت: تبریک را به زمان دیگری موکول کنید؛ زمانی که در اجرای فرمان امام و رسیدن به خدا شهید شوم. 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 🆔 @pelak_shohadaa
🌷 🌷 او فرمانده‌ گردان بود؛ ولی تا وقتی بچه‌ها از سر کلاس‌های آموزشی و عقیدتی برگردند، ظرف‌ها را می‌شست و کف چادرها را جارو می‌کرد و همه‌چیز را مرتب و منظم سر جایش می‌گذاشت. تا مدت‌ها نمی‌دانستیم چه کسی ظرف‌های ما را می‌شوید و همه‌جا را پاکیزه می‌کند. از هر کسی هم که می‌پرسیدیم، نمی‌دانست؛ حتی وقتی از خودش سوال می‌کردیم، ابراز نمی‌کرد این کارها کار اوست؛ تا وقتی که بچه‌ها کشیک کشیدند و او را در حال جارو کردن و ظرف شستن دیدند. آن موقع فهمیدیم همه‌ی این‌ها، کار اوست. مدام در پی آسایش و راحتی رزمندگان بود. یک بار از ایشان پرسیدم: چرا این‌قدر مراقب رزمنده‌ها و بسیجی‌ها هستی؟ گاهی وقت‌ها واقعا سر از کارهایت درنمی‌آورم. علت این‌همه بها دادن چیست؟ گفت: این‌ها برای ما به جبهه نیامده‌اند؛ برای خدا آمده‌اند. آن‌ها راحت و آسایش خانه را رها کرده‌اند تا به اینجا بیایند و به وظیفه‌شان عمل کنند. آن‌جا، یعنی وقتی در خانه بودند، پدر و مادرشان برایشان سفره پهن می‌کردند و هزار جور وسیله‌ی راحتی آن‌ها را فراهم می‌کردند. چه کسی حاضر است از این همه آسایش دست بکشد و وسط میدان مشکلات بیاید؟ پس وظیفه‌ی من است که تا می‌توانم، کاری کنم که به آن‌ها بد نگذرد و امکاناتی را که می‌توانم، در اختیارشان بگذارم. برای همین، در هر چیز کوچکی رعایت حال آن‌ها را می‌کرد. حتی وقتی شب‌ها با موتور می‌توانست به جلسه برود، اگر مقدور بود سعی می‌کرد به جای استفاده از موتور، پیاده برود تا موقعی که دیروقت برمی‌گردد، صدای موتور باعث بیدار شدن آن‌ها نشود. واقعا سعی می‌کرد مثل پدر برای آن‌ها باشد. اگر جایی می‌رفت و برایش خوردنی‌ای فراهم می‌شد، به خاطر بچه‌ها به آن خوردنی‌ها دست نمی‌زد. 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 🆔 @pelak_shohadaa
در دوران دفاع مقدس 60ماه جبهه رفته بود. جانباز دفاع مقدس بود. در جبهه شیمیایی شده بود. موهایش ریخته بود. ریه‌هایش مشکل شیمیایی داشت. با این اوضاع باز هم سوریه رفتن را دوست داشت، چون عاشق جبهه و جنگ بود. قبل از اینکه شهید شود یک عملیاتی بوده که نیاز به سنگرسازی داشته و باید پشت لودر می‌نشسته‌اند. منطقه حساس و خطرناکی بوده که چند جوان باید آنجا خاکریز درست می‌کردند. پدرم به آن‌ها گفته: «نه؛ شما نروید. شما آرزو دارید. زن و بچه دارید. من عمر خودم را کرده‌ام. بگذارید من بنشینم». به او گفتم "می‌ترسم خوبی‌هایت تو را از من بگیرد" 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 🆔 @pelak_shohadaa
دلانه✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شهادت،اجر کسانـــی است که در زندگــــیِ خود مدام درحال درگیری با نفسند و زمانـــی کـــــه نفس سرکش خود را رام نمودند، خــداوند به مزد این جهاد اکبر، شهادت را روزی آن ها خواهـــد کرد🥲..! °°° همه‌ی ما... روزی غـروب خواهیم کرد! و کاش اون غروب رو بنویسن: ..💔👩🏻‍🦯 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 🆔 @pelak_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازدست علی مالک اشتر بردند...سربازصدیق ویار رهبربردند... بادست پلیدجبهه ی استکبار...سردارسلیمانی کشور بردند... سلامتیه رهبرمون و شادی روح سردار صلوات..اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم.. 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 🆔 @pelak_shohadaa
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ تمام تنم از ترس سِر شده بود،..😨😭 مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس میکرد این را حفظ کند...🤲😥 سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت.. و آنها نمیخواستند این به همین راحتی از دستشان برود که هر چهار چرخ را به گلوله بستند...😱😰😭 ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان خورد و قلب من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود... 😰😰😭😭😭 چشمم به مردان مسلّحی که به سمتمان میآمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را میشنیدم که خدا را صدا میزد.. و سیدحسن وحشتزده سفارش میکرد _خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجهتون میفهمن سوری نیستید!😥 و دیگر فرصت نشد را تمام کند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سیدحسن کوبید..😰 و دیگری وحشیانه در را باز کرد.😰😰😰😰 نگاه مهربانش از آینه التماسم میکرد حرفی نزنم.. و آنها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد...😰😰😭😭😭😭 دیگر او را نمیدیدم و فقط لگد وحشیانه تکفیری ها را میدیدم که به پیکرش می کوبیدند. و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمیزد... من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده😰😰😰😰 و رحمی به دل این نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند،.. بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمیدیدند زانوانش حریف سرعت آنها نمیشود.. که روی زمین بدن سنگینش را میکشیدند و او از درد و وحشت ضجه میزد....😰😰😭😭😭 کار دلم از وحشت گذشته بود.. که مرگم را به چشم میدیدم و حس میکردم قلبم از شدت تپش در حال متالشی شدن است... وحشت زده خودم را به سمت دیگر ماشین میکشیدم و باورم نمیشد این تروریست ها شده باشم...😱😱😰😰😰😰 که تمام تنم... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 🆔 @pelak_shohadaa