🌷آخرین باری که ایشان به جبهه رفتند در نامه یا وصیت نامه نوشتند من در راه علی اکبر و علی اصغر امام حسین (ع) شهید می شوم . شما باید راه من را ادامه بدهید . صبر پیشه کنید . دوستانش تعریف می کنند . قبل از شهادت انگار که می دانست تمام لباس و انگشترشان را به دوستانش داد و گفت از من یادگاری داشته باشید .
✍راوی خواهر شهید
"شهید محمد اسداللهی امیری"🕊
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
5.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 صحبتهای شهید سید مرتضی آوینی که مصداق این روزهای جهادگران سیستان بلوچستان است
6.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهدای زیادی با آرزوی زیارت کربلا شهید شدند. هدیه به روح پاک همشون صلواتی بفرستیم.
#استوری
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🌟#رفیق_مثل_رسول 🌟۵۳
شب که رسیدم خانه با روح الله صحبت کردم و قرار شد برای مطرح کردنش به من کمک کند،چون فرصت کم بود ،تصمیم گرفتیم سر سفره سحری مطرحش کنیم.
سفره سحری که پهن شد،به بهانه کمک کردن به آشپزخانه رفتم.
مامان گفت:تمام شب بیدار بودی،مگه صبح سر کار نمیری؟
_مرخصی دارم،باید یکم کارهای عقب افتاده را انجام بدم.
سر سفره روح الله گفت؛اگر پوتین یا لباس با دوخت خوب میخوای،یه سر به مغازه مهدی بزن.مامان نگاهی به من کرد و گفت:قراره بری ماموریت؟قبل از اینکه جوابی دهم،روح الله نگاهی به من و مامان کرد و گفت:بله،قراره بره مأموریت. بابا لیوان آب را زمین گذاشت و گفت:دسته ساکت را دادم تعمیر کنند.امروز میرم ببینم اگه آماده شده بگیرم بیارم،کی راهی میشی؟
همین امروز و فردا.اگه هم آماده نبود ،مشکلی نیست .کوله روح الله را میبرم.
روح الله با خنده گفت:اگه سالم بیاریش که دیگه اصلا مشکلی نیست.مسیر حرف با همین شوخی روح الله عوض شد.خیالم راحت شد که بحث رفتن را مطرح کردم و چیزی هم در مورد کجا و چطور رفتنش نگفتم.
صبح با حسین تماس گرفتم .قرار گذاشتیم به فروشگاهی که روح الله معرفی کرده بود،سری بزنیم.قصه رفاقت من و حسین از دوره آموزشی دانشگاه ادامه پیدا کرد و حالا به جای همکار باهم رفیق بودیم.از همه چیز زندگی هم خبر داشتیم.مشکلاتی بود که تمام تلاشمان را میکردیم تا به یکدیگر کمک کنیم.هرجایی که میتوانستیم کنار هم بودیم.گاهی من میرفتم شهر ری،حسین ،امیر ،هادی و محمد را می دیدم.
آن روز با موتور رفتیم گمرک برای خرید و بعد کلی چرخ زدیم و برای هم درد و دل کردیم.وقتی رسیدم خانه ،دیدم مامان تمام وسایلی که لازم داشتم کنار کوله روح الله گذاشته است.
آن شب با رضا،صابر و مهدی و امین رفتیم مجلس آقای مجتهدی.،وقتی برگشتیم یک سر رفتیم مقبره شهدا.من باید حتما از شهدا که وساطت این کار و کردند تشکر میکردم.
بعد از نماز صبح آماده شدم،مامان که سینی آب و قرآن را در دست گرفت،نگاهم به صورتش افتاد مثل همیشه برق مهربانی در چشمهایش نشست.بغض در گلویش را پشت یک لبخند کم رنگ پنهان کرد و گفت:در پناه خدا.رفتی حرم التماس دعا.😭
فکر کنم این یک قانون کلی در تمام دنیاست که هیچ وقت نمیشود چیزی را از مادرها پنهان کرد.انگار از همه چیز خبر ندارند ،ولی همیشه از نگاه و از کارهای بچه هایشان همه چیز را می فهمند.بابام کوله ام را تا چلوی آسانسور آورد،وقتی دستش را برای خداحافظی در دستم گرفتم،خدا را هزار مرتبه شکر کردم که حلال ترین لقمه های دنیا از خط همین چین و چروک دست هایش به سر سفره ما آورده است.
روح الله موقع خداحافظی، صورتش که به صورتم نزدیک شد ،کنار گوشم گفت:مراقب خودت باش
زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹
#رسول_خلیلی
#ادامهدارد
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🌷شهید در بین مردم و خانواده بسیار مهربان و با اخلاق بود و بسیار در کارها صداقت داشت نسبت به قرآن و خواندن دعا بسیار پایبند بود . حق الناس را رعایت می کرد . امانتداری و اخلاق در عمل از ویژگی های شهید بود.
✍راوی خواهر شهید
"شهید احمد اکبری"🕊
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #جمعه_های_دلتنگی
همچون غروب جمعه دلم بیقرار توست
چشمم به راه مانده و در انتظار توست
🦋 یه راوی بود میگفت:
شهدایِ ما
با قد و قامتِ علی اکبری میرفتن خط،
اما با قد و قامتِ علی اصغری برمیگشتن...
#علیاکبرهایخمینی 🌷
🌷فردی منظم و منضبط بود، کاری و با ذوق و سلیقه بود و در انجام فرائض خود گوی سبقت را از دیگران می گرفت.
از زمان حضورشان در چادر ما اوضاع عوض شده بود و همه چیز مرتب و منظم بود و چادر ما از نظر تمیزی، پاکیزگی و چیدمان لوازم الگو شده بود و همه ی این ها مرهون شهید بود. رفتار بسیار مودبانه ای با رزمندگان داشت.
" شهید بهرام تبسمی"🕊
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🌷 برادران عزیز فکر نکنید جبهه و جنگ به ما نیاز دارد و اگر ما نباشیم کار جنگ می خوابد.
اصلاً این طور نیست و آن چیزی که مقدّر خداوند تبارک و تعالی است انجام می پذیرد و این ما هستیم که نیازمند این محیط هستیم تا به خود سازی و ارتقای سطح معنوی دست پیدا کنیم و انشاءالله آماده جانفشانی در راه اسلام گردیم.
"شهیدعلی جزمانی"🕊
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🌷 آرزو دارم اگر شهید شدم همانند شهیدان گمنام، پیکرم در بیابانها بماند و در میدان جنگ به خاک سپرده شود. خداوندا، میخواهم غریب شهـید شوم و در این بیابان بمانم تا به کربلا نزدیکتر باشم.
"شهید غلامرضا پروانه"🕊
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🌷در عملیات رمضان مجروح شده بود. ترکش ناحیه فک و دهانش را تکه تکه کرده بود، او را با هواپیما به بیمارستان منتقل کردند، ترکش در قسمت نخاع گردنش متوقف شده بود وقتی دکتر عکس رادیولوژی را دید، گفت: اگر میخواهید معجزه ببینید به این عکس نگاه کنید، اگر ترکش فقط یک میلیمتر جلوتر رفته بود نخاع او به طور کامل قطع می گردید
🌷 واقعاً عجیب بود پزشک معالج نیز برای او گریه می کرد و می گفت: این جوان درد بسیار زیادی را تحمل می کند با این که نمی تواند صحبت کند ولی چشم هایش همه چیز را می گوید اما خود حمید تنها مناجات کننده با صاحب معجزه بود، او هرگز در طول عمر با برکت خویش دست از توکّل برنداشت، همچنین در این عملیات یک چشمش را نیز از دست داد. پس از این که سلامتی نسبی یافت خودش را به جبهه رساند امّا همواره از وجود ترکش در کنار نخاع پشت گردن رنج می برد امّا این مشکلات و رنج ها را به بهای حضور در جبهه به جان خرید و عاشقانه در کنار بسیجیان به فعالیّت می پرداخت.
✍راوی برادر شهید
"شهید حمید رضا گلکار"🕊
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🌟#رفیق_مثل_رسول 🌟۵۴
فصل هشتم:ابوحسنا
دفترم را بستم و کناری گذاشتم، سعی کردم بیشتر چیزهایی که یادم آمد را بنویسم و این نوشتن در این روزهای سخت،به من کمک کرد تا تمام کسانی که واقعا از ته دل دوستشان دارم را در ذهنم مرور کنم و با همین بهانه از دل تنگی های اینجا گذر کردم.
غربت،سختی کار،پیچیده بودن سیستم جنگ شهری،دیدن زن و بچه های آواره در خیابان ها و آتش جنگی که از طرف اسرائیل و آمریکا به دامن اعتقادات این مردم افتاده است،خیلی تلخ بود.اواخر شهریور بود و هوا رو به خنکی میرفت ،با حامد برای رفتن به حرم هماهنگ کردم،یک ساعتی وقت داشتم تا خودم را به ماشین های سرویس حرم برسانم.
به حامد نگاهی کردم و گفتم:حامد یک اسم جهادی برای خودت انتخاب کن.حامد خندید و گفت :اسم جهادی برای چی؟همین خوبه.نگاهی به او کردم و گفتم:یک چیزی که اینجا بچه ها صدات بزنند.میدونی حامد،من حسنا را خیلی دوست دارم،اسمت را بذار ابوحسنا.حامد سری تکان داد و گفت:از دست تو،باشه،هرچی تو بگی ابوحسنا. از جا بلند شدم .رو به حامد و محسن دستی تکان دادم و گفتم :من رفتم ابوحسنا،تماس اول را من میگیرم.از خیابان که رد شدم ،روبروی ساختمان خودمان مکث کوتاهی کردم، میدانستم الان در تیررس نگاه حامد هستم،کمی جلوتر رفتم و زنگ زدم حامد،گوشی را برداشت و گفت:همه چیز خوبه؟من هم گفتم :ابوحسنا همه چیز ردیفه.پیش خودم گفتم :چه اسم قشنگی انتخاب کردم.باهر بار صدازدن،تصویر صورت زیبای حسنا،دختر حامد جلوی چشمهایم میآید. به ایستگاه که رسیدم ،تعدادی زن و بچه منتظر ایستاده بودند.به بچه هایی که دست در دست مادرهایشان داده بودند،نگاه کردم. خنده این بچه ها الان باید همه فضا را پر میکرد،ترس ،اضطراب،گرد غبار ناشی از جنگ داخلی،تنها رنگی بود که به صورت معصوم این بچه ها نشسته بود.شهر به لحاظ امنیت در نقطه صفر بود.گروه های مخالف دولت مرکزی،مسلح در شهر حضور داشتند.
پرچم سیاه داعش و سبز ارتش آزاد (احرار شام)بالای خیلی از ساختمان ها زا سردرآن ها اعم از دولتی،غیر دولتی و حتی خانه ها زده شده بود.نوع بافت مذهبی و تبلیغ گسترده مخالفین باعث شده بود،.اوایل مردم این گروهها را تایید و گاهی همراهی کنند،اما با ورودشان به شهر دمشق به عنوان مرکز قدرت و جنایاتی که انجام دادند،برای خیلی ها این رویا رنگ باخت.اهل تسنن،علوی ها،ارامنه و دروزی ها تا قبل از این بحران کنار هم زندگی راحتی داشتند.اما این روزها تشخیص دشمن از دوست خیلی سخت شده و عمق فاجعه وقتی مشخص میشه که این جنگ به اسم اسلام و مسلمان ها در حال معرفی در دنياست.
زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹
#رسول_خلیلی
#ادامهدارد
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa