eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.7هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
7.6هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#هو_العشق🌹 #پلاڪ_پنهاݩ #قسمت34 #فاطمه_امیرے_زاده تقه ای به در زد و وارد اتاق شد،سمانه با دیدن کمی
🌹 ــ آروم باش مرد کمیل خیره به دایی اش گفت : ــ چطور میتونم آروم باشم ،سمانه الان گوشه بازداشگاه نشسته میخوای آروم باشم ــ اینقدر حرص بخوری نه قرصی که خوردی اثر میکنه نه مشکل سمانه حل میشه ــ میدونم ،میدونم ولی دست خودم نیست. ــ روی رفتارت تسلط داشته باش والا پرونده رو ازت میگیرن ــ مگه دست خودشونه محمد پشت خواهرزاده اش ایستاد و شانه هایش را ماساژ داد تا شاید کمی آرام شود. ــ میدونم برای خودت منصب و جایگاه داری اما اینو بدون که بالاتر از تو هم هست ،به خاطر سمانه هم که شده ،آروم رفتار کن کمیل که سرش را بین دستانش گرفته بود،زیر لب زمزمه کرد: ــ اوضاع بهم ریخته ،سهرابی نیستش هرچقدر گشتیم نیست،احتماله اینکه فرار کرده. ــ سهرابی کیه؟ ــ یه آدم عوضی که به خاطر کاراش سمانه الان اینجاست ــ سمانه فهمید کارت چیه؟دونست من از کارت خبر دارم ــ آره فهمید خیلی شوکه شد،اما در مورد شما نه بوسه ای بر سر خواهرزاده ی دلباخته اش زد و با لبخند گفت: ــ همه ی ما نگران سمانه ایم به خصوص من و تو که میدونم تو چه تله ی بزرگی افتاده،ولی میدونم که میتونی و به خاطر سمانه هم که شده این پرونده رو با موفقیت میبندی کمیل لبخند تلخی از دلگرمی های دایی اش بر روی لبانش نشست،. ــ من میخوام برم تو هم بلند شو برو خونه یکم استراحت کن ــ نه اینجا میمونم ــ تا کی؟ ــ تا وقتی که سمانه اینجا باشه ــ دیوونه نشو،اینجوری کم میاری ،تو هم آدمی به استراحت نیاز داری ــ نمیتونم ،برم خونه هم همه فکرم اینجاست،اینجا باشم بهتره محمد از جایش برخاست و گفت: ــ هر جور راحتی،کمکی خواستی حتما خبرم کن کمیل فقط توانست سری تکان دهد. با صدای بسته شدن در ،او هم چشمانش را بست.... @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹 از اتاق خارج شد،باور نمی کرد که کمیل تا بازداشگاه او را همراهی نکرده،درد اینکه او را به بازداشگاه فرستاده بود ،داغونش کرده بود اما این کارش بدتر بود،با فشار دست شرفی به دور بازویش "اخی" گفت. به اخم های شرفی خیره شد،حیف که حال خوشی نداشت والا می دانست چطور جواب این اخم و تخم های الان و تهمت های صبح را یک جا به او بدهد. وارد راهرویی شدند ،که هر سمتش اتاقی بود،با ایستادن شرفی ،او هم ایستاد،شرفی در مشکی رنگ را باز کرد گه صدای بدی داد مثل اینکه خیلی وقت بود که بازش نکرده بودند ،اشاره کرد که وارد شود،سمانه چشم غره ای برایش رفت و وارد اتاق کوچک شد. با محکم بسته شدن در،صدای بلندی در فضای کوچک اتاق پیچید،اتاق در تاریکی فرو رفته بود،سمانه که از تاریکی میترسید،تند تند زیر لب ذکر میگفت و با دست بر روی دیوار می کشید تا شاید کلید برق را پیدا کند. هر چه میگشت چراغی پیدا نمی کرد،دیگر از ترس گریه اش گرفته بود ،با لمس دیوار ،خودش را به گوشه ی اتاق رساند ،که با برخورد پایش به چیز ی،جیغ خفه ای کشید ،اما کمی بعد متوجه پتویی شد،نفس عمیقی کشید،به دیوار تکیه داد به اطراف نگاهی کرد،کم کم توانسته بود که اطرافش را ببیند ،اما به صورت هاله ای کم رنگ،همه ی افکار ترسناک و داستان های ترسناکی که خودش و صغری براهم تعریف می کرند،همزمان به ذهنش هجوم آوردند. پاهایش به لرزش درآمدند،دیگر توانی برای ایستادن نداشت ،بر روی زمین نشست و در کنج اتاق خودش را در آغوش گرفت،دلش گرفته بود از این تنهایی،از کمیل،از سهرابی از همه . احساس بدی بر دلش رخنه کرده بود،بغض گلویش را گرفته بود،دوست داشت فریاد بزند ،زجه بزند تا شاید این بغضی که از صبح راه گلویش را بسته بود بشکند و بتواند نفس راحتی بکشد،اما چطور... چند ساعت گذشته بود؟پنج ساعت یا ده ساعت؟چند ساعت خانواده اش از او بی خبر بودند،می دانست الان مادرش بی قرار بود،می دانست الان پدرش نگران شده،می دانست برادرش الان در به در دنبال او می گشت ،می دانست که دایی و یاسین پیگیر هستن،اما... دستی به صورتش خیسش کشید‌،کی گریه کرده بود و خودش نمی دانست؟ الان نیاز داشت به آغوش گرم مادرش،که در آغوش مادرش فرو رود و حرف بزند و در کنار حرف هایش از بوسه هایی که مادر بر روی موهایش می کاشت،لذت ببرد،اما الان در این اتاق تاریک و سرد تنها بود،قلبش بدجور فشرده شده بود،احساس می کرد که نفس کشیدن برایش سخت شده بود. اشک هایش به شدت بر صورت سردش سرازیر می شدند،گریه های آرامش به هق هق تبدیل شده بودند اما او با دستانش جلوی دهانش را گرفت تا صدایش را خفه کند،نمی خواست کسی شکستنش را ببیند،می دانست اینجا کسی نیست مادرانه به داد او برسد.... @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹 کمیل عصبی مشتی بر روی میز زد،امیرعلی با شتاب به سمتش رفت و بازویش را گرفت و گفت: ــ آروم باش مرد مومن ــ چطور آروم باشم، فرار سهرابی کم بود،این روزنانه ها و نشریه هاچیه؟؟ ــ نمیدونم والا،منم فک میکردم قضیه ی خیلی ساده ای که زودی تموم میشه میره،اما مثل اینکه اینطورنیست،اینکه دارن نشریه پخش میکنن خیلی عجیبه،همیشه فعالیت های ضد انقلابی مجازی بوده،تعجب میکنم الان دارن نشریه و سخنرانی میدن بیرون ــ یه حدسایی میزنم اما باید یکم بیشتر تحقیق کنیم، بگو خانم شرفی ،خانم حسینی رو بیاره اتاق بازجویی ــ به نظرم خبردار نشه بهتره؟بلاخره روحیه اشو میبازه ــ مجبورم امیرعلی،شاید از چیزی خبر دار باشه ــ شاید،من برم هماهنگ کنم !! با خروج امیر علی از اتاق،سریع چند نمونه از نشریه ها را برداشت و از اتاق خارج شد،قبل از اتاق بازجویی به اتاق گروه خودش رفت و پرونده ای که امیرعلی به او تحویل داده بود ،را با توضیحات به گروه تحویل داد و روند کار را برایشان توضیح داد و بعد از اطمینان از اینکه همه ی کارها به خوبی در حال انجام هستند ،به اتاق باز جویی رفت. با دیدن سمانه احساس کرد قلبش فشرده شد،از چشمان پف شده و سرخش ،سخت نبود فهمیدن اینکه دیشب حال بدی داشته. با ناراحتی روی صندلی نشست،منتظر ماند سمانه حرفی بزند اما سمانه حرفی برای گفتن نداشت! ــ سلام،خوبید؟ ــ سلام ،به نظرتون خوب به نظر میرسم؟ ــ باید باهم حرف بزنیم ــ گوش میدم کمیل نشریه ها را روبه روی سمانه گذاشت: ــ در مورد اینا چی میدونی؟ سمانه نگاهی به آن ها انداخت ،با دیدن متن های ضد نظام،که کلی حرف دروغ در مورد جنایات دروغین نظام بود،چشمانش از تعجب گرد شده اند، کمیل با این عکس العمل مطمئن شد که سمانه از این نشریه ها بی خبر هستش. ــ اینا چین دیگه؟ ــ میدونی اینارو کجا پیدا کردیم؟؟ ــ کجا؟ ــ تو اتاق کارت... @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌺 #صبحانه_شهدایی ﻃﯽ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺗﻔﺤﺺ، ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﭼﯿﻼﺕ، ﭘﯿﮑـــــﺮ ﺩﻭ ﺷﻬﯿﺪ ﭘﯿﺪﺍ ﺷﺪ ... ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺪﺍ ﻧﺸـــﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﺗﺠﻬﯿﺰﺍﺕ ﮐﺎﻣﻞ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺗﮑﯿﻪ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﻟﺒﺎﺱ ﺯﻣﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﻢ ﺗﻨﺶ ﺑﻮﺩ. ﺷﻬﯿﺪ ﺩﯾﮕﺮ ﻻﯼ ﭘﺘﻮ ﭘﯿﭽـــﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺶ ﻣﺠـــرﻭﺡ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ . اﻣﺎ ﺳـــﺮ ﺷﻬﯿﺪ ﺩﻭﻡ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺩﺍﻣـــﻦ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﺑﻮﺩ ، ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻬﯿﺪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺳﺮ ﺁﻥ ﺷﻬﯿﺪ ﺩﻭﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺧﺏ ، ﭘﻼﮎ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ، ﭘﻼﮎ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻢ ﺍﺳﺖ. 555 ﻭ 556 . ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﭘﻼﮎ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ. ﻣﻌﻤﻮﻻ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺭﻓــــﯿﻖ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﭘﻼﮎ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ. ﺍﺳﺎﻣﯽ ﺭﺍ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺩﺭ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ. ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺷـــﻬﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ، ﭘـــﺪﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻥ ﺷﻬﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﺩﺭﺍﺯﮐﺶ ﺍﺳﺖ، ﭘﺴــــﺮ ﺍﺳﺖ . ﭘﺪﺭﯼ ﺳﺮ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﺳﯿﺪ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﺯﺍﺩﻩ ﭘﺪﺭ ﻭ شهید ﺳﯿﺪ ﺣﺴﯿﻦ ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﺯﺍﺩﻩ پسر روح همه شهدا شاد با ذکر یک صلوات 🌺🇮🇷🌼🇮🇷🌻 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
لاک پشت خیابان انقلاب #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
باید بـدانی هیچ چیز در این دنیـا اتفاقی نیست... همه چیز تحت فرمان خداستــ... مثلا #چادری بودن تو.. #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
#جاهلیت_مدرن #ایراد_از_چادر_حجاب #عفت #بیفرهنگی #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلاس زبانم تموم شد اومدم بیرون امر به معروف کردم نه به یک نفر به چهار نفر #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
سلام ببخشید دیر شد پارت رمان مشغله های آخر ساله دیگه😊🙏🌺
🌹 سمانه شوکه به کمیل خیره شد و زمزمه کرد: ــ چی؟ ــ امروز چند نفرو فرستادم تا پوستر وcd که سهرابی بهت داده بیارن،اما تو دفترت ازشون خبری نبود . ــ غیر ممکنه،من خودم گذاشتمشون روی فایل کنار کمد.من برا چی باید دروغ بگم آخه؟ کمیل اخمی بین ابروانش نشست! ــ من نگفتم دروغ میگید ،چیزی نبوده،یعنی برشون داشتن تا به دست ما نرسن،موقع گشتن چندتا بسته برگهA4 پیدا میکنن که وقتی بازشون میکنن،این نشریه ها رو پیدا میکنن ــ وای خدای من،بشیری ــ بشیری کیه؟ ــ بشیری یکی از آقایونی که تازه شروع به همکاری کرده،اون روز که اومدم تو اتاق دیدم بدون اجازه رفته تو اتاق ،وقتی هم پرسیدم گفت آقای سهرابی گفت برای کارای فرهنگی و انتخابات برگه بیارم براتون ،با اینکه من برای کارام به برگه نیاز نداشتم مخصوصا اون مقدار زیاد. ــ بشیری چطور آدمیه؟ ــ به ظاهر مذهبی وبسیجی،تو جلسات که باهم بودیم همیشه سعی می کرد بقیه رو برای شورش یا اعتراض تشویق کنه،یک بار هم باهم بحثمون شد که صغری هم بودش ــ چرا زودتر نگفتید؟ ــ فک نمیکردم مهم باشه! ــ اسم و فامیلش چیه؟ ــ اشکان بشیری کمیل سری تکان داد و آرام زمزمه کرد: ــ چیزی لازم ندارید؟دیشب خوب خوابیدید؟ سمانه سرش را بالا اورد و نگاهی به کمیل انداخت ،می خواست با دیدن چشمان سرخ اش خودش حدس بزند که راحت خوابیده یا نه؟ کمیل سرش را پایین انداخت و کلافه دستی در موهایش کشید،غمی که در چشمان سمانه نشسته بود ،او را آتش می زد. ــ میشه یه خواهشی بکنم ــ آره حتما ــ میشه بگید اتاقی که هستم ،چراغ بزارن ــ چراغ؟؟مگه چراغ نداره ــ نه چراغ نداره ــ دیشب یعنی تو تاریکی خوابیدید؟ سمانه به یاد دیشب بغض در گلویش نشست و با صدای لرزانی گفت: ــ اصلا نخوابیدم کمیل خوب می دانست که سمانه چقدر از تاریکی وحشت دارد،دستان مشت شده اش از شدت عصبانیت سرخ شده بودند،اما سعی کرد بر خودش متسلط باشد و آرام باشد،سخت بود اما سعی خودش را کرد. از روی صندلی سریع بلند شد و برگه ها را جمع کرد: ــ چی میشه الان؟ ــ چی،چی میشه؟ ــ تکلیف من؟تا کی اینجام؟ کمیل با صدایی که از عصبانیت میلرزید گفت: ــ قول میدم،سمانه قول میدم، که هرچه زودتر از اینجا بری ،قول میدم و دل سمانه آرام گرفت از این دلگرمی و تکیه گاهی که هیچ وقت فکرش را نمی کرد داشته باشد..... @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️