eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
7هزار ویدیو
148 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_پنجم غلط كردي! خيلي هم خوشگل ميشه پسرم. - ببين يه وقت
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 يه كم يواشتر! من هنوز كلي اميد و آرزو دارم. - اوه اوه ببخشيد حواسم نبود شما دست من امانتي! پسفردا شوهرت مياد يقهي من رو ميگيره ميگه زنم رو بهم برگردون. - دور از جون! - اي بابا همهي ما رفتني هستيم خواهر! - حرفاي خوب خوب بزن تو رو خدا! - چشم! راستي ماهك كجا بود؟ - با مامان رفتن خريد. - آخي، چقدر خاله طاهره مهربونه آخه! - اوهوم. دوباره سرش رو سمت شيشهي ماشين چرخوند و به بيرون خيره شد. كلاً اين يه مورد از عادتهاي تركنكردني هستي بود. روبهروي مطب پارك كردم و همراه هستي وارد مطب شديم. به گفتهي منشي بايد نيم ساعت صبر ميكرديم تا نوبتمون بشه. روي صندليهاي چرمي سفيد نشستيم و شروع به صحبت كردن كرديم. - اوضاع متأهلي چطور ميگذره؟ - خيلي خوبه، بهخصوص مهيار كه هميشه هوام رو داره و خيلي باهام مهربونه. - خداروشكر! با اين كه سخت به هم رسيدين؛ ولي آخرش كنار هم مونديد و اين مهمه! - آره واقعاً. بعضيوقتا به روزاي سخت گذشتهم كه فكر ميكنم قلبم ميگيره از اونهمه اتفاقهايي كه نبايد ميافتاد؛ اما همهي زندگيم رو ذرهذره سياه كرد. وقتي مهيار رو كنارم ميبينم كه هر روز قبل از اينكه كليدش رو توي قفل در بچرخونه، در رو براش باز ميكنم و اون هم از شوق فراوان من رو غرق بـ*ـوسـه ميكنه؛ خريدا رو از دستش ميگيرم و بهش خسته نباشيد ميگم؛ اون هم بهسمت آشپزخونه ميره و در قابلمه غذا رو برميداره، عطر غذا رو به ريهش ميفرسته و ميگه «كدبانوي من امروز چه غذاي خوشمزهاي برام پخته؟»؛ بعد از اينكه چايگلاب هر روزش رو براش ميارم كنارم ميشينه، دستش رو دور تنم حل*قه ميكنه و من رو به خودش نزديك ميكنه، سرم رو بـ*ـوسـه ميزنه و كنار هم چاي ميخوريم و از اتفاقات پيش اومدهي روزمون تعريف ميكنيم؛ سرم رو ميگيرم بالا ميگم خداجون حكمتت رو شكر! به قول خودت كه توي قرآن ميگي «ان مع العسر يسرا» واقعاً بعد از هر سختي راحتي رو قرار دادي و اگه غير از اين بود خدا ميدونه كه چه بلايي به سرم ميومد. اشكم دراومد. روزهاي سختي رو يادم افتاد كه پشت سر گذاشته بود و اون لحظاتي كه من كنارش بودم. اشكهام مدام پايين مياومدن. اينكه به خودش چي گذشته رو فقط خدا ميدونه! دستهاش رو توي دستم گرفتم و آروم گفتم: - هستي من براتون خيلي خوشحالم و از ته دل از خدا ميخوام كه روزبهروز لحظات خوشتون رو بيشتر و بيشتر كنه! - انشاءاالله روزي خودت! - انشاءاالله به وقتش! ميدوني چيه هستي؟ من فكر ميكنم كه براي يه زندگي مشترك ساخته نشدم. من واقعاً توي وجودم نميبينم كه يه زندگي مشترك رو اداره كنم. - اوه مبينا توهم زدي؟! واسه چي نميتوني يه زندگي رو اداره كني آخه؟ - كسي كه قبول ميكنه مسئوليت يه زندگي رو برعهده بگيره بايد پاي همهچيزش بايسته! بايد اين توانايي رو توي خودش ببينه كه ميتونه شريك زندگي خوبي باشه. اينكه بتونه يه نفر ديگه رو خوشبخت كنه، نه اينكه با اومدنش توي زندگي يه نفر ديگه به همهي باوراش گند بزنه. همهي حرفات رو قبول دارم؛ اما اگه عاشق زندگيت باشي همهچي حله! عشق فداكاري مياره؛ يعني حاضري بهخاطر معشوقت هر كاري كه از دستت برمياد انجام بدي. حاضري كه هركاري كني تا لبخند و خوشحالي رو روي لبهاش ببيني. اونوقت حتي پختن يه غذاي ساده، جاروكردن خونهت و حتي خريدكردن هم برات لـ*ـذتبخش ميشه؛ چون ميدوني كه همهي اينا بهخاطر يه لبخند از ته دل اونه. - دارم كمكم به عشق قبل از ازدواج ترغيب ميشم. هستي دستم رو گرفت و روي قلبم گذاشت. - عشق رو هيچكس نميتونه مشخص كنه، مگر اينجا! فقط قلبت ميتونه بهت بگه كه عشقت كجاست. اون هيچوقت بهت دروغ نميگه. - اما خيلي آدما هستن كه قلبشون چيزي رو ميگه كه عقلشون اون رو باور نداره. - دل و عقل هميشه در حال جنگن و كسي پيروزه كه از هردو استفاده كنه! - خيلي سخت شد كه... - اول ببين قلبت چي ميگه! بعد از اينكه به صداش گوش كردي از عقلت كمك بگير. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_ششم يه كم يواشتر! من هنوز كلي اميد و آرزو دارم. - او
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 وقتي مطمئن شدي كه عقلت هم حرف دلت رو ميزنه، پس راه درست رو داري ميري. اما اگه عقلت بهت هشدار داد، بهش گوش بده و منتظر زمان مناسب باش. خيلي وقتا قلبمون داره فرد اشتباهي رو وارد زندگيمون ميكنه؛ واسه همينه كه عقلمون هم سر جنگ پيدا ميكنه! - اما تو بهخاطر مهيار چهارسال صبر كردي. مگه نه اينكه به صداي قلبت گوش دادي؟ - آره؛ اما عقلم بهم ميگفت كه مهيار چنين آدمي نيست. اونقدر مهيار رو ميشناختم كه بدونم هيچوقت در حقم اين كار رو نميكنه. صداي منشي ما رو از بحث سنگين فلسفي بيرون آورد. - خانم رفيعي نوبت شماست. ميتونيد بريد داخل! تشكري كردم و همراه هستي وارد اتاق شديم. مثل هميشه خانمدكتر با خوشرويي تمام سلام و احوالپرسي كرد. بعد از اينكه هستي رو به خانمدكتر معرفي كردم ازش خواست كه روي تخت دراز بكشه. هستي چشمكي بهم زد و با تكون دادن لبهاش گفت: - من رفتم براي سلاخي! لبخندي بهش زدم و گفتم: - هركه بچه خواهد جور سلاخي را هم ميكشد! هستي روي تخت دراز كشيد. خانمدكتر پرده رو كشيد و مشغول معاينهي هستي شد. توي اين فاصله نگاهم روي تصوير دختربچهي روي ديوار خيره موند؛ دختربچهاي با موهاي طلايي و چشمهاي آبي. هنر خدا چيزي كم نداره. خانمدكتر روي صندليش نشست و چند ثانيهي بعد هم هستي روي مبل روبهرويي من نشست. خانمدكتر رو به هستي گفت: - خب هستيجان، شما بايد همهي اين آزمايشايي رو كه برات مينويسم انجام بدي. بعد از ديدن آزمايشا ميتونم تشخيص بدم كه براي باردار شدن چه موادي توي بدنت كمه و چه مقداريش رو ميشه با دارو برطرف كرد. انشاءاالله بچه سالم و خوشگلي به جمع خونوادهتون اضافه كني. - ممنونم خانمدكتر. هرچند كه فكر ميكنم هنوز براي مادر شدن زوده؛ اما همسرم فوقالعاده بچهدوسته! - عزيزم! هرچي كه تفاوت سني بين شما و فرزندتون كمتر باشه در آينده مشكلاتتون هم كمتر ميشه، روابطتون باهم بهتر ميشه و بهتر همديگه رو درك ميكنيد. - كمي هم استرس دارم بهخاطر دوران بارداري و زايمان، فكر ميكنم خيلي سخته! - خب البته، اينكه ميگن بهشت زير پاي مادره بهخاطر فشار و سختياييه كه مادرا موقع بارداري و زايمان متحمل ميشن. نميتونم بگم خيلي راحته؛ اما بهت ميگم كه از پسش برمياي. فقط بايد توي دوران بارداريت حسابي مراقب خودت باشي. شكلگيري فرزندت رو با تمام وجود احساس ميكني؛ اينكه يه موجود زنده توي وجودت شكل ميگيره، اينكه همهي حرفا رو ميشنوه، غم و غصهت رو متوجه ميشه، خوشحاليت رو ميفهمه و با استرست اذيت ميشه. پس توي اين دوران خيليخيلي بيشتر بايد مراقب خودت باشي؛ چون از اين به بعد ديگه تنها نيستي و دو نفر حساب ميشي. - مطمئناً بايد حس فوقالعادهاي باشه! - قطعاً همينطوره! البته بايد متوجه باشي كه توي اين دوران بايد مراقب خورد و خوراكت باشي؛ چون بايد همهنوع موادغذايي به جنين برسه و اينكه به هوش فرزندت توي اين دوران توجه كني. با ذوق گفتم: واي خدا دلم ميخواد همينالان بچهت اينجا بود و من بـ*ـوسش ميكردم! هستي با لبخندگفت: - اگه خدا بخواد تا يه سال ديگه ميبينيش. خانمدكتر در جواب هستي گفت: - به اميد خدا! روي برگهاي تمامي آزمايشها رو نوشت و به هستي داد. - خب مبيناخانم شما قرار بود بلافاصله بعد از گرفتن سونوگرافي بياي اينجا. چي شد پس؟ - من سونوگرافي رو انجام دادم؛ اما همين كه ميخواستم بيام مطب شما تماس گرفتن و مجبور شدم براي تحويل مقالهم برم دانشگاه. بعد از اون هم به كلي فراموشم شده بود تا اينكه هستي باهام تماس گرفت. - باشه، فعلاً جواب سونوگرافيت رو بده بهم ببينم تا بعداً باهات حسابي دعوا كنم. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_هفتم وقتي مطمئن شدي كه عقلت هم حرف دلت رو ميزنه، پس راه
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 پاكت جواب سونوگرافي رو از كيفم بيرون آوردم و بهسمتش گرفتم. برگه رو ازداخل پاكت بيرون آورد و نگاهي سرسري بهش انداخت. انگار كه چيزي توجهش روجلب كرده باشه عينكش رو از روي ميز برداشت و روي بينيش قرار داد. برگه رو بيشتر به چشمهاش نزديك كرد، ابروهاش رو به هم نزديكتر كرد و برگه رو روي ميز گذاشت. انگشتهاش رو در هم قفل كرد، عينكش رو از روي صورتش برداشت و به نگاه كنجكاو من خيره شد. آب دهنش رو بهزور پايين داد و به پشتي صندلي تكيه زد. - مبيناجان، ميشه با مادرت تماس بگيري كه همينالان بياد مطب؟ ته دلم آشوب شد، ضربان قلبم بالا رفت و نفسم بهزور از ريههام عبور ميكرد . - چيزي شده خانم دكتر؟ - يه موردي هست كه فكر ميكنم بايد خونوادهت در جريان باشن! - خواهش ميكنم خانمدكتر، اگه اتفاقي افتاده بهم بگيد. نميدونم كِي هستي از روي مبل روبهرويي من بلند شده بود كه الان كنارم نشسته و دستهام رو توي دستهاش گرفته. - اگه مادرت در جريان باشه بهتره. بغضِ توي گلوم تن صدام رو تغيير داده بود. نميدونم دستهاي هستي اونقدر گرم بود يا دستهاي من سرد شده بود كه حس ميكردم دستهام رو توي شعله آتش فرو كردم. توي دلم اسم خدا رو صدا ميزدم و فقط از اون كمك ميخواستم. دلم نداي بد ميداد و نميتونستم مثبت فكر كنم. - خانم دكتر خواهش ميكنم بهم بگين كه چه اتفاقي افتاده! خودتون كه بهتر ميدونين مامان قلبش ضعيفه، استرس براش مثل سم ميمونه! نميتونم بذارم اتفاقي براش بيفته. هستي رو به خانمدكتر گفت: - خانمدكتر اتفاق بدي افتاده؟ - بسيار خب؛ اما قبلش ميخوام كه آمادگي كامل نسبت به حرفي كه ميخوام بزنم داشته باشي. بهتره اول از ديد علمي به قضيه نگاه كنيم. مبيناجان شما خودت پرستاري و بهخوبي متوجه اين مسائل ميشي؛ پس اجازه بده كه باهات راحت صحبت كنم. اين بار ديگه مطمئن شدم كه اتفاق خوبي قرار نيست بيفته، اشكِ پاييناومده از چشمم رو با پشت دست پاك كردم. بغضم رو فرو دادم و سرم رو به نشونهي تأييد بالاوپايين كردم كه سـ*ـينهش رو صاف كرد و گفت: - كيست تخمدان، تودههاي تخمدانيِ معمولاً خوشخيمي هستن كه اغلب از نسج تخمدان توليد ميشن و در بسياري از موارد از فوليكولهاي سطح تخمدان سرچشمه ميگيرن. درواقع كيست تخمدان از تودههاي كيسهمانندي كه شامل يه جداره و مقداري مايع ساده داخل آن جمع شده، تشكيل ميشه. درضمن تخمدانهاي با كيستهاي متعدد (پلي كيستيك) نسبتاً خوشخيم هستن؛ ولي درمانشون در بيماراي مختلف برحسب شرايط بيمار، مثل وزن و اينكه ازدواج كرده يا نه و بچه ميخواد يا نميخواد كاملاً متفاوته! به بررسيها و آزمايشاي دقيقتر و مراجعههاي متعدد به پزشك نياز داره. علاوهبر اين افرادي كه هنوز ازدواج نكردن هم نبايد رها شن؛ چون اختلالات و تغييرات هورموني ايجاد عوارض ميكنه و حتي ميتونه حالتي شبيه ديابت تو بيمارا ايجاد كنه. اما اين غدهاي كه توي شكم تو تشكيل شده بهتره بگم كه خيلي بزرگ شده و بيشتر شبيه به يه سرطان پيشرفته شده و از نوعيه كه با دارو برطرف نميشه و نيازمند عمل جراحي سختيه. توي اين عمل جراحي بهطوركامل بايد ر ِحمت برداشته بشه تا اين غده ديگه اجازه رشد نداشته باشه. متأسفانه اين نوع بيماري به مرگ خاموش مشهوره؛ چون علائم خيلي آشكاري نداره و درصورتيكه سريع به پزشك معالج مراجعه نشه وضعيت بدي رو به وجود مياره. هرچي زودتر بايد براي عمل جراحي آماده بشي. باورم نميشد. اي كاش همهي اينها يك خواب بود! دستم رو جلوي دهانم گذاشتم و با نهايت وحشت و ترس گفتم: واي خداي من! هستي گفت: - خانم دكتر مطمئنًا راه ديگهاي بايد وجود داشته باشه، عمل جراحي كه آخرين راه نيست. - متأسفانه تو وضعيت كنوني ايشون عمل آخرين راهه . - يعني بعد از اين عمل ديگه نميتونه بچهدار بشن؟ - متأسفانه بايد بگم علاوهبر اينكه نميتونه بچه دار بشه، بعد از عمل ازدواج هم نميتونه بكنه. گريهم گرفته بود. دلم به حال خودم سوخت. دستم روي قلب بيقرارم رفت و گريهم شدت پيدا كرد. مثل ديوونهها شده بودم. هيچوقت به اين فكر نكرده بودم كه ممكنه چنين بلايي سرم بياد. هيچوقت به نزديك شدن مرگم فكر نكرده بودم. قلب سوخته و مچاله شدهم رو فشار دادم و ناباورانه به هستي كه با چشمهاي مضطرب من رو نگاه ميكرد خيره شدم. - هستي ... اينا واقعي نيستن... يعني من... بگو كه واقعي نيستن... هستي چشمهاي اشكبارش رو بهم خيره كرد و دستهاي يخكردهم رو توي دستهاش گرفت، با گريه اشك چكيده روي گونهم رو پاك كرد و گفت: - قربون چشماي نازت برم، دنيا كه به آخر نرسيده. همهچيز درست ميشه، مگه نه؟! ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_هشتم پاكت جواب سونوگرافي رو از كيفم بيرون آوردم و بهسمت
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 براي يه لحظه دلم خواست كه زندگي كنم، غذا بخورم، با خيال راحت شب رو آسوده بخوابم، به آيندهم فكر كنم، همچنان روياهاي قشنگي براي زندگيم ببافم و به هدفم فكر كنم -براي پدر و مادرم زندگي مرفهي بسازم تا ديگه مجبور به كار كردن نباشن.- تو تمام اين مراحل زندگي من جايي براي تشكيل زندگي و بچهدار شدن وجود نداشت، پس مصمم گفتم: - بسيار خب! من مشكلي با انجام عمل ندارم. هستي با تعجب گفت: - مبينا متوجهي داري چي ميگي؟! - كاملاً! - حتماً يه راه ديگه هست. اصلاً چرا بايد عمل انجام بدي؟ خانم دكترگفت: - اين عمل حتماً بايد انجام بشه! - اگه انجام نده چي؟ - بعد از انجام بقيه آزمايشا بهتر ميتونم تشخيص بدم. برات يه آزمايش اورژانسي مينويسم، همينالان جوابش رو برام بيار! همچنان توي بهت بودم. قلبم آروم نميگرفت. همراه با هستي از مطب خارج شديم. سوئيچ ماشين رو بهش دادم و اون ماشين رو روشن كرد. سرم رو به پشتي صندلي تكيه دادم و بيصدا اشك ريختم. چقدر درمونده شده بودم. براي لحظهاي حس كردم كه ديگه به پايان خط رسيدم. زندگيم رو به پايان بود و اين رو با تمام سلولهاي بدن بيحسم احساس ميكردم. - مبينا من مطمئنم كه راه ديگهاي وجود داره! خواهش ميكنم خودت رو اذيت نكن. اصلاً اگه لازم شد ميريم پيش پزشكاي ديگه، شايد تشخيص ديگهاي بدن! - واسه چي خودم رو گول بزنم؟! درضمن خانمدكتر خداوردي بهترين دكتر زنانوزايمانه. - ولي من اجازه نميدم كه عمل كني! ميدوني برداشتن رحم يعني چي؟! آه خدا چطورممكنه! دوباره اشك ريختم، اين بار بيشتر از قبل! قلبم درد گرفته بود. تمام آرزوهام و لحظههاي خوب زندگيم رو آتشگرفته ميديدم. اشك امونم نميداد و چشمهام بهشدت ميسوخت. حالت تهوع گرفته بودم و توي دلم فقط خدا رو صدا ميكردم. به ساختمون آزمايشگاه كه رسيديم، به كمك هستي تمامي آزمايشها رو انجام دادم و دوباره بهسمت مطب خانمدكتر حركت كرديم. *** از روي صندلي بلند شد و برگهي داخل دستش رو روي ميز گذاشت، ابروش رو بالا داد و گفت: - نميخوام بترسونمت؛ اما بهتر ميدونم كه همهچيز رو بدوني! - خواهش ميكنم هرچي رو كه هست بهم بگين. - اين غدهاي كه داخل شكمته داره بهسرعت بزرگ ميشه، داره از مواد بدنت تغذيه ميكنه و بزرگ و بزرگتر ميشه. هستي رو به دكتر گفت: اگه عمل نكنه چي ميشه؟ - غدهي توي شكمش ميتركه، بايد هرچه زودتر عمل كنه. - براي انجام اين عمل حتماً بايد بيهوش بشم؟ - البته، چون عمل فوقالعاده سختيه! - اما من نميتونم بيهوش بشم. - چرا؟ - چون به داروهاي بيهوشي حساسيت دارم. آخرين باري كه توي بيمارستان با داروهاي بيهوشي كار ميكردم بهشدت حالم بد شد و دكتر متوجه شد كه به داروهاي بيهوشي شديداً حساسيت دارم؛ چون فقط با استشمامش حالم بد شد. - اما اين خيلي بده! چون اگه كه كسي به اين داروها حساسيت داره ازشون استفاده كنه به ثانيه نكشيده موجب مرگ ميشه و دراينصورت حتي پزشك بيهوشي هم كاري از دستش برنمياد! هستي سردرگم گفت: پس الان چي ميشه؟ خانمدكتر دستش رو روي ميز گذاشت و كلافه سري تكون داد. - دراينصورت فقط يك راه باقي ميمونه. من و هستي همزمان گفتيم: - چي؟! - در اين مواقع معمولاً پيشنهادمون به افراد متاهل بهجاي عمل جراحي، باردارشدنه! بعد از اينكه جنين توي رحم شكل ميگيره، از مواد بدن فرد تغذيه ميكنه و بزرگ ميشه و دراينصورت غده از جايي تغذيه نميكنه و بزرگتر از اين حد نميشه و بعد از اينكه جنين رشد ميكنه جا براي غده كمتر ميشه و روزبهروز كوچكتر ميشه. تا جايي كه جنين به رشد كامل خودش برسه و دراينصورت غده به طور كامل از بين ميره! ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_نهم براي يه لحظه دلم خواست كه زندگي كنم، غذا بخورم، با
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 هستي گفت: - اين يعني... يعني اينكه مبينا بايد باردار بشه! گيج و سردرگم بودم. همهچيز جلوي چشمهام سياه و تار بود. با حس درماندگي گفتم: - اما من كه ازدواج نكردم. - دوماه وقت داري كه اين كار رو بكني! بيشتر از اين نميتونستم جلوي سرازيرشدن بيامان اشكهام رو بگيرم. قلبم به درد اومده بود از اينهمه اتفاق كه به يكباره روي سرم آوار شده بود. دوست داشتم توي اون لحظه بهقدري فرياد بزنم كه گوش آسمون كر بشه! فقط خدا رو صدا ميزدم، فقط از خدا كمك مي خواستم؛ پس چرا اتفاقي نميفته؟ چرا كسي من رو از اين خواب بيدار نمي كنه؟! چرا كسي اين كابوس رو ازم نميگيره؟! دست هستي توي دستهاي يخزدهم جا گرفت. حالا سرم شونههاي هستي رو ميخواست كه آروم و بيصدا روي اونها اشك بريزه! تابهحال در اين حد خودم رو درمونده نديده بودم. فقط ميخواستم كه زودتر از اينجا خلاص بشم، سرم رو توي بالشتم فرو كنم و تا خود صبح اشك بريزم. خدايا صدام رو ميشنوي؟ چرا من؟ چرا؟! من چه گناهي به درگاهت كردم كه سزاوار چنين سرنوشتي شدم؟! با درموندگي ناليدم: - خواهش ميكنم خانم دكتر! بهم بگيد كه راه ديگهاي هست! آخه من چطور ميتونم اين كار رو بكنم؟ نميدونم كي اشكم روي گونهم سر خورده بود كه شوريش رو توي دهنم حس كردم. توي صدام عجز و التماس بهوضوح ديده مي شد. - تو رو خدا بهم بگيد كه اينطور نيست! - مبيناجان، عزيزم خيلي دوست دارم كه بهت بگم هيچ مشكلي نيست و با دارو برطرف ميشه؛ اما اينطور نيست. من نگران سلامتيتم. ازت ميخوام كه حداكثر تا سه ماه ديگه باردار بشي؛ وگرنه اتفاق بدي كه نبايد بيفته... با كمي مكث ادامه داد: - ميفته! به شخصه احساس پوچي ميكردم. از فكر اينكه قراره تا سه ماه ديگه فقط ازدواج كه نه، يه بچه هم به دنيا بيارم، احساس غريبي توي وجودم شكل ميگرفت. سرم گيج ميرفت و تموم آرزوهام رو بر باد رفته ميديدم. چهرهي خندون بابا و صورت مهربون مامان جلوي چشمهام ظاهر شد. آخرين صدايي كه به گوشم ميرسيد صدايهستي بود كه ازم ميخواست چشمهام رو باز كنم. چشمهام سنگين شد، سرم گيج رفت و روحم آزادانه پر كشيد و ديگه نه چيزي ديدم و نه چيزي شنيدم. *** آروم لاي پلكهام رو باز كردم و چشمهاي قهوهايرنگ هستي رو ديدم كه لبخند بيجون و نگراني بهم زد. - تو كه من رو كشتي ديوونه! دوباره با يادآوري چند لحظه قبل اشكم از كنار چشمهام پايين اومد و با عجز به هستي نگاه كردم. - هستي بهم بگو كه همهش دروغ بوده! هستي اشك نشسته روي گونهش رو با پشت دست پاك كرد و لبخند اميدوارانهاي روي لبهاش آورد. - پاشو خودت رو جمع كن! دختر گنده يه جوري گريه ميكنه انگار من مردم! - گم شو! از روي تخت بلند شدم كه سرم بهشدت گيج رفت. به اتاقي كه داخلش بودم نگاهي انداختم، اتاقي با همون دكوراسيون مطب خانمدكتر كه فقط وسايلش متفاوت بود. كتابخونهي كوچيكي كه پر از كتابهاي قطور بود، روبهروي تخت قرار داشت و ميز و صندلي چرم سفيدرنگي گوشه اتاق خودنمايي ميكرد. خانمدكتر وارد اتاق شد و با ديدن من لبخندي به چهرهش آورد. - خوبي؟ - آره خوبم. - خوبه! سرمت هم تموم شده. به لولهي باريكي كه از دستم آويزون بود نگاه كردم، تازه متوجه سرم وصلشده شدم و آروم سرم رو جدا كردم. با تشكر از خانمدكتر نااميدانه همراه با هستي از مطب بيرون زدم. بدون حرف سوار ماشين شدم. سرم سنگين بود و بدجور بغض توي گلوم نشسته بود، از اون بغضهايي كه هيچوقت دوست نداري تجربه كني. بدون احساس با حس خلسه به شيشه ماشين خيره بودم، چيزي رو نميديدم، صدايي رو نميشنيدم؛ انگار كه سبك و بيبال به دنياي ناشناختهاي پا ميذاشتم! ماشين متوقف شد و تازه به خودم اومدم. با بيحالي از ماشين پياده شدم. سرم روي بدنم سنگيني ميكرد. از حياط خشك و بيآبوعلف هستي گذشتم. سنگريزهي زير پام رو با لجاجت پرت كردم. هستي در خونه رو باز كرد و كمكم كرد تا وارد خونه بشم، توي مبل فرو رفتم و سرم رو توي دستهام گرفتم. - حالا چرا اينجوري نشستي و غمبرك زدي؟ - خوبه خودت هم توي مطب بودي و شنيدي كه خانمدكتر چي گفت! - قربونت بشم هر مشكلي يه راهي داره. نبايد كه بشيني و زانوي غم بغـ*ـل كني . - مثلاً چه راهي خانم مارپل؟ - فعلاً بايد بگرديم دنبال شوهر براي سركارخانم. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_دهم هستي گفت: - اين يعني... يعني اينكه مبينا بايد بار
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 هستي اصلاً وقت شوخي نيست. - شوخي چيه؟! مثل اينكه متوجه اصل قضيه نيستي! تو بايد بچهدار بشي، اون هم فقط در عرض دو ماه. - تو رو خدا يادم نيار! سرم بيشتر درد ميگيره. هستي از كنارم بلند شد و بهسمت آشپزخونه رفت و چند دقيقهي بعد با ليوان آب و قرص كنارم نشست. - اين مسكن رو بخور آرومت ميكنه. قرص رو از داخل بشقاب برداشتم و ليوان آب رو يه نفس سر كشيدم. - خب قرصت رو هم خوردي. حالا نوبت به نقشهي من رسيده. - نقشه؟ - آره، چند لحظه صبر كن الان ميام. دنيا روي سرم خراب شده بود. قلبم بدون توقف توي سـ*ـينهم ميكوبيد. نميدونستم چطور ميتونم با اين مشكل كنار بيام و حلش كنم. هنوز هم باور داشتم كه همهي اينها يه خواب بيشتر نيست و هر لحظه منتظر اين بودم كه صداي مامان رو بشنوم كه داره من رو از خواب بيدار ميكنه. چقدر اون لحظه صداي غرغرهاي اول صبح مامان هم برام شيرين بود. مرگ رو توي دوقدميم ميديدم، بهوضوح حسش ميكردم و بيشتر از هرچيزي ازش ميترسيدم. ناخودآگاه توي خودم جمع شدم و شونههام رو توي دستهام گرفتم. صداي هستي من رو به خودم آورد. - اين هم از نقشهي من! به برگهي توي دستش خيره شدم و متعجب پرسيدم: - اين ديگه چيه؟ داخل آشپزخونه رفت و بهم اشاره كرد تا پيشش برم. بيحال از روي مبل بلند شدم. - هستي تو رو خدا اگه ميخواي شوخي كني الان وقت مناسبي نيست. - اَه امان از دست تو. يه لحظه گوش كن ببين چي ميگم. - بفرما! به ليست توي دستش اشاره كرد و با ذوق گفتاين ليست سوژههاي انتخابي توئه! با تعجب فراوان گفتم: - چي؟! - همين كه شنيدي. خودكاري از روي اپن برداشت و برگه رو جلوي صورتش گرفت. - خب ميريم سراغ اولين مورد. با تعجب بهش خيره شده بودم و منتظر بودم ببينم ميخواد چيكار كنه. - اولين مورد كيارشه. درسته يكم زبوننفهم و كلهخره؛ولي خب عاشقته. نظرت چيه؟ - منظورت اينه كه كيارش بشه همسر من؟ كسي كه با عكسام من رو تهديد ميكرد و فقط اداي آدماي عاشق رو درمياورد! اون فقط نقش بازي ميكرد هستي، نقش! اون هيچوقت من رو دوست نداشت. - خيلی خب خيلی خب، حالا چرا ميزني! ظرف پر از شكلات باراكا رو سمتم گرفت. - فعلاً شوكول بزن شارژ شي تا بريم ادامه ماجرا. با ذوق شكلات تلخ باراكا رو باز كردم و با عشق توي دهنم گذاشتم. مزهش رو با تموم وجود حس كردم. واقعاً كه توي اون لحظه فقط شكلات باراكا ميتونست حالم رو خوب كنه! - خب الان اعصابت اُكيه؟ با اشاره سر گفتم: - آره. دوباره برگه رو برداشت و بهش نگاه كرد. خودكار رو توي دستهاش گرفت رو روي برگه خط كشيد. - خب كيارش كه پريد. بريم سراغ مورد بعدي. - مورد بعدي؟ - آره مورد بعدي پسراي مجرد فاميلتونه. توي فاميلتون و اقوام، پسر مجردي چيزينداريد؟! نگاه عاقلاندرسفيهي بهش انداختم كه خودش متوجه شد و ابروش رو بالا انداخت و گفت: - ايواي ببخشيد اصلاً يادم رفته بود كه شما با خانواده بهطور كل قطع رابـ ـطه كرديد. آرنجش رو روي اپن گذاشت و تكيهگاه سرش كرد. - ولي خب شايد با اين كار رابـ ـطه خانوادگيتون خوب بشه ها! - حرفا ميزنيا! ميخواي بابام سرم رو با گيوتين قطع كنه؟ اونا بهخاطر آرامش من، خودشون و خونوادهمون حاضر شدن دست از خانوادههاشون بكشن. حالا برم بهشون بگم من ميخوام با فاميل ازدواج كنم؟ - منطقيه! يه خط ديگه روي برگه كشيد. - و اما ميريم سراغ مورد سوم. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_یازدهم هستي اصلاً وقت شوخي نيست. - شوخي چيه؟! مثل اين
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 با كنجكاوي نگاهش كردم. - همدانشگاهيات! بچه هاي كلاستون. واقعاً مسخره بود. از فكر اينكه يكي از اونها بخواد همسر من بشه نتونستم جلويخندهم رو بگيرم و با صداي بلند قهقهه زدم. - چه مرگته؟ مگه جك برات تعريف كردم؟! بين خندههام گفتم: - آخه اون جوجه فكلا كه روزي دو-سهبار دوست*دختر عوض ميكنن و مدام خودشون رو توي آينه ميبينن كه يهوقت مدل موشون به هم نريزه و تيپشون خوب باشه، واسه من شوهر ميشن يا واسه بچهم پدر؟ - قانعشدناي قبل از تو سوءتفاهم بود! اين دفعه هر دو زير خنده زديم. دوباره به ياد بدبختيم افتادم، كمكم لبخندم جمع شد و بهجاش اشك توي چشمم حـ*ـلقه بست. هستي با نگاهش من رو به آرامشدعوت ميكرد. اشك چكيده روي گونهم رو پاك كردم و گفتم: - خيلهخب بيخيال، مورد چهارم هم داري؟ بله كه داريم. شما جون بخواه، كيه كه بده! چشمكي زد و ادامه داد: - عموفرزاد كه مطمئناً دوست يا همكاري داره. - آره داره! خب؟ - خب حله ديگه! حتماً بينشون كسي هست كه يه پسر داشته باشه، نه؟ كمي فكر كردم و همهي دوستها و همكارهاي بابا رو از نظر گذروندم. - از بين همهي دوستا و همكاراي بابا با سهتاشون رابـ ـطهي خانوادگي داريم كه يكيشون فقط دوتا دختر بزرگتر از من داره، يكيشون هم كه اصلاً بچهدار نشده، ميمونه آخري كه اون يه پسر داره. چشمهاي هستي گرد شده بود. با كنجكاوي تمام پرسيد: - خب؟ - خب هيچي ديگه پسرش از من كوچيكتره! چهرهي هستي جمع شد و لبهاش كش اومد. خودكار رو با حرص روي برگه كشيد. زير لب گفت: - اي به خشكي شانس! و دوباره به برگه خيره شد. - خب مورد بعدي همسايههاتونه! - ايش تو رو خدا اين يه مورد اصلاً نه! - چرا نه؟ - فقط يكي از همسايههامون هست كه پسر مجرد داره، اون هم اوندفعه يه جور بدي بهم نگاه ميكرد كه تموم موهاي تنم سيخ شد. پسرهي هيز چندش! - خب لابد خوشش اومده ازت! - اصولاً من از مردايي كه چششون مال خودشون نيست متنفرم! خانم سخت پسند هم تشريف دارن. باشه ميريم مورد بعدي. - چي؟ - همكارا و دوستاي مهيار. - واي هستي نه! اين يكي رو ديگه واقعاً نه! من حتي حاضر نشدم به خونوادهم بگم، به تو اعتماد دارم كه بهت گفتم. اصلاً دلم نميخواد كس ديگهاي از اين موضوع باخبربشه، خصوصاً مهيار كه من ازش خجالت ميكشم! - باشه پس اين يه مورد هم خط خورد، ميمونه مورد آخر! - مورد آخر؟! - همكارا و آشناهاي من. با تعجب و حالت غمزدهاي نگاهش كردم: - چرا اينجوري نگاهم ميكني؟ - نميخوام برات دردسر بشه! قربون چشمهاي اشكبارونت! در حال حاضر سلامتي تو براي من از همهچيز مهمتره. مگه يه دونه دوست خلوچل بيشتر دارم؟! - واي هستي كه چقدر تكيهگاه بودي برام. اگه نداشتمت چيكار ميكردم! دست بردم و روي اپن دراز شدم تا دستم به گردنش برسه و توي آ*غـ*ـوشم محكم چلوندمش! صداي خفهش مياومد: - باشه مبينا! باشه خفهم كردي! ميخواي يكم حـ*ـلقهي دستات رو بازتر كني؟ - نه! - اونوقت موردايي كه واسه شوهر برات سراغ دارم هم ميپره ها! دستهام رو شل كردم، از توي حصار دستهام بيرون اومد و چند نفس عميق كشيد. - خفه نشي دختر كه خفهم كردي! - خب؟ موردات كين؟ - اوليش آرياخان كچله! مگه نگفتي اون ماهك رو دوست داره؟ - آره؛ ولي هنوز كه نميدونه اون زندهست! - مگه قرار نشد بهش بگي؟ - مهيار هنوز با اين مسئله كنار نيومده! ميگه نميخوام خانوادهي پدريم رو ببينم،ازشون متنفرم! ميگه اگر كه پدربزرگم اون كار رو باهامون نكرده بود، الان شايدمادرم زنده بود و ماهك هم اينقدر زجر نميكشيد و اين بلا سرش نميومد! - ولي خداييش مادرشوهرت از اون مادراي فولادزره بوده ها! خدا بيامرزدش. - آره خدابيامرز واقعاً زن تمامعياري بود. ميتونست بچهها رو بذاره به امون خدا و بره پي زندگيش و دوباره ازدواج كنه؛ ولي بهخاطر بچههاش به هر ترفندي كه شده همراه بچههاش از ايران خارج شد. - اوهوم! ولي بالاخره روزي ميرسه كه باهم خوب بشن، مگه نه؟ - من هم همينطور فكر ميكنم! پس مورد اول پر پر! بين كارمنداي شركت اكثرا ازدواج كردند بهجز... - كي؟ ببينم نظرت درمورد پيرمردا چيه؟ - هستي ايندفعه ديگه ميكشمت! - اي بابا مگه آقاي صالحي چشه؟ تازه پولدار هم هست. از روي اپن اون ور پريدم و سمتش حملهور شدم كه اون هم با جيغ و داد و فرياد ازآشپزخونه فرار كرد. دور مبلها دنبال همديگه ميدويديم كه بالاخره دستهاش روبه نشانه تسليم بالا برد و گفت: - ببخشيد اشتباه از من بود! هردو از فرط خستگي روي مبل ولو شديم. سرم رو روي شونهش گذاشتم. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_دوازدهم با كنجكاوي نگاهش كردم. - همدانشگاهيات! بچه هاي
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 ببينم اصلاً تو از چه مردايي خوشت مياد؟ - اوم! تابهحال خيلي بهش فكر نكردم. - الان فكر كن! - از مردايي كه واقعاً مردن، بشه بهشون اعتماد كرد، هميشه بتونن توي سختترين شرايط بهترين فكرا به سرشون برسه، با خيال راحت بتوني زندگي كني، خيالت راحت باشه يه نفر هست كه هميشه با عقل و درايت كارا رو پيش ببره، رفتاراش مردونه باشه، مغرور باشه، اطرافيانش براش اهميت داشته باشن و كلي چيزاي ديگه... به يكباره از جا بلند شد كه باعث شد سرم كه روي شونهش بود درد بگيره. - چيكار ميكني ؟ - چرا زودتر به فكرم نرسيد! - چي؟ داشتن يه شوهر عاقل و تكيهگاه؟ - نه ديوونه! احسان! - احسان؟! - آره ديگه! احسان همونيه كه تو ميخواي! ببين احسان هم آدم متشخصيه و سر كار ميره توي شركت بهعنوان وكيل بنده كه مورد قبول خونوادهته و هم اينكه تمامي ويژگيهايي رو كه تو از يه مرد انتظار داري داره! روي مبل جابهجا شدم و خودم رو بهسمت جلو خم كردم. منظورت از احسان، پسرخالهته؟ - آره ديگه! با اشتياق فراوون توي چشمهام خيره شده بود و توضيح ميداد: - ببين احسان همونيه كه تو ميخواي! يادته اونموقعهايي كه مهيار رفته بود و احساس تنهايي ميكردم و حال و حوصلهي كسي رو نداشتم، اين احسان بود كه هميشه مثل يه برادر كنارم بود. بعد هم كه باعث شد توي شركت كار كنم و بعد ازاون هم كه اين جريانات توي شركت پيش اومد اين احسان بود كه با آقاي رحيمي تماس گرفت و كارا رو پيش برد. از همه مهمتر، وقتي كه مهيار فكر ميكرد من با كس ديگهاي رابـ ـطه دارم اين احسان بود كه باهاش صحبت كرد و سوءتفاهمها برطرف شد و به هم ديگه رسيديم. همچنان با چشمهاي گردشده نگاهش ميكردم. - خيلهخب الان بهش زنگ ميزنم. دست بردم و بازوش رو سفت چسبيدم. - نه تو رو خدا صبركن! چيه؟ - من هنوز مطمئن نيستم كه داريم كار درستي رو انجام ميديم! - عزيز دل من! يه لحظه فكر كن. تو دوماه بيشتر فرصت نداري كه يه نفر رو پيداكني، خونوادهت رو راضي كني، ازدواج كني و حامله بشي! همينالان هم خيلي ديرشده، درسته؟! گيج بودم، قدرت تشخصيم رو از دست داده بودم، نميدونستم بايد توي اون لحظه چيكار كنم. فقط سرم رو بين دوتا دستهام گرفتم و كلافه به هستي نگاه كردم. - اكي ديگه؟ سرم رو به نشونهي نميدونم تكون دادم. - در كار خير حاجت هيچ استخاره نيست! گوشي تلفن رو برداشت و شماره گرفت. چند ثانيه بعد شروع به صحبت كرد. - سلام، احوال شريف؟ ... - من هم خوبم، به لطف شما! ... - - خوبن، سلام دارن خدمتت. ... - - غرض از مزاحمت ميخواستم ببينم كه فردا وقت آزاد داري؟ ... - - يه كار كوچيك باهات داشتم. ... - - نه توي شركت نباشه، خصوصيه! ... - - آره عاليه. پس ميبينمت. ساعت ٤ خوبه! ... - - آره آره، خيلي لطف كردي. سلام به خاله برسون. ممنون خداحافظ. گوشي رو قطع كرد و چشمكي حوالهي قيافهي پريشون و وارفتهي من كرد. - اين هم از قرار فردا. من گفتم بهم اعتماد كن ديگه. شما دو نفر كنار هم فوقالعاده ميشيد! واي خداجون دارم ذوق مرگ ميشم. نفسم رو با پوف كلافهاي خارج كردم كه همزمان با صداي آيفون شد. - آخجون مهيار اومد. - مگه كليد نداره؟ - داره؛ ولي دوست داره هميشه خودم در رو براش باز كنم. - ديوونه هاي عاشق! سريع بهسمت در يورش برد. چادر هستي رو برداشتم و سر كردم. از پشت پنجره نظارگر رفتارهاشون شدم. هستي از عرض حياط با سرعت ميدويد. صداي ريگ و سنگريزههاي داخل حياط باهر قدمش توي حياط ساكت و سرد ميپيچيد. در حياط رو باز كرد و مهيار داخلحياط شد. كيفش رو روي زمين گذاشت و هستي رو توي آغـ*ـوش گرفت، از روي زمين بلندش كرد و دور خودش چرخوند. پرده ي پنجره رو پايين انداختم و به عشقشون فكر كردم، چقدر خوشحال بودم كه بعد از اينهمه سختي كنار همديگه روزگارشون رو پر از عشق و علاقه ميگذرونن. چقدر زيباست وقتي كه از تكتك ثانيههاشون به خاطر كنار هم بودن لـ*ـذت ميبرن! ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_سیزدهم ببينم اصلاً تو از چه مردايي خوشت مياد؟ - اوم!
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 دوباره به خودم فكر كردم، من كجاي اين دنيا ايستاده بودم؟ كنار چه آدمهايي؟ با كدوم ويژگي؟ از زندگيم چي ميخواستم؟ واقعاً ازدواج كردن يكي از اهداف زندگيم بوده؟ اصلاً تا حالا بهش فكر كرده بودم؟! من بعد از كاري كه كيارش باهام كرده بود، از همهي مردها متنفر شده بودم. هربار كه از كنار مرد و زني رد ميشم با خودم ميگم اين يكي چطور از اين خانم استفاده ميكنه؟ اون رو به چه چشمي ميبينه؟ به چشم يه وسيله براي خوشگذروني؟ براي پركردن وقت آزادش؟ براي كدوم تفريحش سراغ يه دختر رفته؟! و حالا من مجبورم كه با يكي از اين آدما زندگي كنم. حالا بايد از خودم بپرسم كه اين مرد من رو براي چي ميخواد؟! اصلاً من رو ميخواديا نه؟ اصلاً هدفش از ازدواج با من چيه؟ چقدر سخته انتخاب و چقدر سختتره پاسخ به همهي اين سؤالاتي كه تا با كسي زير يهسقف زندگي نكني به جوابش نميرسي! صداي هستي من رو به خودم آورد. آقامهيار مهمون داريما. - قدمشون سر چشم. مهيار و هستي هردو باهم وارد خونه شدن. صداي «يااالله» گفتن مهيار توي خونه پيچيد و صداي «بفرماييد» من كسب اجازهاي بود تا پا داخل خونه بذاره. - سلام! - بهبه سلام مبيناخانم! راه گم كرديد، سري بهمون نميزنين! - اختيار داريد. من كه هميشه مزاحمم. - اي بابا اين چه حرفيه. اينجا خونه خودتونه. - صاحبش زنده باشن. - تشكر، بفرماييد خواهش ميكنم. ممنوني زير لب گفتم و روي مبل نشستم. - مهيارجان تا شما لباست رو عوض ميكني من هم چايي رو ميارم. - دست شما درد نكنه خانمجان. مهيار سمت اتاق خواب رفت، من هم بهسمت آشپزخونه رفتم تا به كمك هستي شام درست كنيم. *** احسان از ديشب كه هستي بهم زنگ زده بود تمام وجودم گُر گرفته بود. چه فكرايي كه توي ذهنم بالاوپايين نميشد! با خودم ميگفتم اگه بفهمم اون مرتيكه دستش به هستي خورده باشه، بلايي به سرش ميارم كه مرغاي آسمون به حالش گريه كنن! نكنه واقعاً كاري كرده؟ نكنه دوباره فيلش ياد هندستون كرده باشه و رفته خارج؟ خب بره، چه بهتر! خودم طلاقش رو ميگيرم و تا آخر عمر هم نوكريش رو ميكنم. آه خدايا به طلاقش راضي نبودم؛ ولي براي به دست آوردنش هم هرروز فكرها توي سرم روي نمودار سينوسي بالاوپايين ميشد. هنوز هم نتونسته بودم با ازدواجش كنار بيام. هرچند كه خودم باعث به هم رسوندنشون شدم؛ اما توي اون لحظه فقط بهخاطر خوشحال كردن هستي اون كار رو كردم؛ چون ديگه تحمل نداشتم كه زجركشيدنش رو ببينم. اما الان چي؟! واقعاً الان حالش خوبه؟ الان خوشحاله از زندگيش؟ اگه نباشه چي؟ اگه اذيتش كنه اونوقت من خودم رو هرگز نميبخشم. با صداي آويز بالاي در كافيشاپ كوچيك و دنجي كه فضاي قرمز و مشكي داشت؛ ذهنم رو سرو سامون دادم و به چهرهي زيباش خيره شدم. چقدر زيبا شده بود. مانتو ليموييرنگي با روسري مدلدار و شلوار مشكي پوشيده بود، كيفدستي مشكيرنگي رو هم توي دستش گرفته بود. بهقدري محو زيباييش شده بودم كه خانومي رو كه همراهش بود اصلاً نديدم! در نگاه اول خانمي چادري رو ديدم كه سرش كاملاً پايين بود. هستي با چشم به دنبالم ميگشت، دستم رو بلند كردم تا من رو ببينه. تا چشمش بهم خورد لبخند دلنشيني زد و چال روي لپش من رو توي خودش غرق كرد. من هم در جوابش همون لبخند رو تحويلش دادم. دنجترين ميز كافيشاپ رو رزرو كرده بودم. هستي همراه با همون خانم بهسمت ميز قدم برداشتن. نزديك كه شدن از روي صندلي بلند شدم و همراه با اشاره سر سلام دادم. هستي با همان لبخند گفت: - سلام خوبي؟ چه خبر؟ - خوبم ممنون. تو خوبي؟ خانم همراه هستي كه الان ميتونستم بهتر ببينمش نزديك اومد و همونطور كه سرش پايين بود سلام داد. من هم در جواب سلام سردي دادم و صندلي رو برايهستي عقب كشيدم و خواستم بشينم كه هستي با سر اشاره داد كه اون صندلي رو هم عقب بكش. بالاجبار اون صندلي رو هم براي همراهش عقب كشيدم كه با تشكر آرومي كه انگار صداش از ته چاه بيرون مياومد نشست. همينطور كه روي صندلي مينشستم گفتم: - اتفاقي افتاده؟ - نميخواي بدوني ايشون كي هستن؟ نيمنگاهي به دختر روبهروم انداختم. با اشاره سر به هستي گفتم كه كيه؟ دستش رو پشت سر دختر گذاشت و با صدايي كه هميشه مواقع خوشحالي نمايان ميشد گفت: - ايشون بهترين دوست من و بهتره كه بگم خواهر عزيز منه! ويژگي بدي نميتونم توي وجودش پيدا كنم؛ مگر اينكه خودت بگردي و پيدا كني. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_چهاردهم دوباره به خودم فكر كردم، من كجاي اين دنيا ايستا
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 متوجه حرفهاش نميشدم، اصلاً دليل كارهاش رو نميفهميدم. همينطور هاجو واج نگاهش كردم كه رو بهسمت اون خانم جوري كه به من اشاره ميكرد ادامه داد: - ايشون هم پسرخاله من و بهتره بگم كه برادر و تكيهگاه من توي روزاي سختم،هرچي بگم از آقاييش كم گفتم. هنوز هم با تعجب نگاهش ميكردم. يه نگاه به هستي كه با شوق ما رو نگاه ميكرد و يه نگاه به همون دخترخانم كه هراز گاهي سرش رو بالا ميآورد و من و هستي رو نگاه ميكرد و دوباره با خجالت سرش رو پايين ميانداخت و تازه متوجه رنگ صورتي روسري و آستين بيرون زده از چادرش شده بودم كه فكر كنم ساقدست بود! هستي با همون شوق ادامه داد: - خب احسانجان نظرت چيه برادرم؟ اخمهام رو توي هم كشيدم. كمكم ديگه داشت درجه عصبانيتم به حدي ميرسيد كه ميتونستم كل كافه رو به هم بريزم. از اين كار هستي بيشتر عصبي شدم. از روي صندلي بلند شدم و با صداي بمي گفتم: - هستي يه لحظه بيا بيرون، بايد باهات صحبت كنم! نگاه هستي تغيير پيدا كرد و اون دختر سرش رو بيشترتوي سـ*ـينهش فرو برد. بهطرف در خروجي كافيشاپ رفتم و هستي هم به دنبالم اومد. بهمحضاينكه پام به خارج از كافه رسيد و هستي رو جلوي خودم ديدم با عصبانيت غريدم: ميشه لطفاً توضيح بدي اين مسخرهبازيا چيه؟ به نگاه پر از ناراحتي هستي خيره شدم و يادم اومد كه صدام رو خيلي بالا بردم. كلافه دستي توي موهام كشيدم و دوباره نگاهش كردم. - ميشنوم! - من فكر كردم كه تو و مبينا براي همديگه ساخته شديد؛ اون دختر خوبيه و تو هم مثل اون. اون به كمك احتياج داره، دختر خيلي خوبيه. نميخوام كه انتخاب اشتباهي انجام بده و زندگيش تباه بشه. - مسخرهست! لابد يه گندي بالا آورده و الان من بايد اين وسط قرباني بشم آره؟! تو اصلاً من رو ميبيني؟اصلاً دركم ميكني؟ از ديشب كه زنگ زدي فكرم هزار جا پر كشيده كه نكنه مشكلي برات پيش اومده... نكنه... اوه خدايا اصلاً باورم نميشه كه الان... - ميشه لطفاً بذاري من هم حرف بزنم؟ اصلاً فكرش رو هم نميكردم كه اينقدر راجع به آدما زود قضاوت كني! نهخير اون بايد ازدواج كنه تا بتونه از مرگ نجات پيدا كنه، اون هم فقط تا دوماه ديگه! نميتونست به خونوادهش بگه؛ چون قلب مادرش ضعيفه. فقط به من اعتماد كرده و از من كمك خواست. چون دختر خوبيه، من هم پيشنهاد كردم كه شما همديگه رو ببينيد كه اگه از هم خوشتون اومد باهم ازدواجكنيد. حالا هم اشتباه از من بوده! فكر ميكردم كه مثل هميشه ميتونم روي كمكت حساب كنم. معذرت ميخوام! برگشت كه بره، دستم رو به ديوار زدم و تنم رو به دستم تكيه دادم. - هستي! ايستاد؛ اما برنگشت. - من كه نميتونم همينطوري ازش خوشم بياد، من اصلاً چيزي درموردش نميدونم! برگشت و به چشمهام خيره شد. هنوز هم حس ناراحتي رو توي صورتش مي ديدم. - من هم نگفتم همينالان! ميتونيد باهم حرف بزنيد و بيشتر آشنا بشيد. جلوي سرم رو با انگشت دستم خاروندم و با تأمل گفتم: - باشه قبول! - نميخوام از سر اجبار اين كار رو بكني يا بهخاطر من باشه، ميخوام كه به خواست خودت باشه. من اگه بخوام كاري رو انجام ندم انجام نميدم. سرش رو تكون داد و وارد كافيشاپ شد. همچنان ايستاده بودم و به حرفي كه زده بودم فكر ميكردم. واقعاً چطور تونستم قبول كنم؟! مني كه تا به الان فقط زندگيم رو با هستي ميديدم و بعد از ازدواجش به خودم قول داده بودم كه ديگه هرگز به فكر ازدواج نيفتم؛ حالا بهش گفته بودم كه براي ازدواج ميخوام با دوستش آشنا شم؟ اوه خدايا چرا قبول كردم؟ شايد بهخاطر هستي بود، بهخاطر اينكه نميتونم خواستهاي رو كه ازم داره نپذيرم! اما ميگفت كه دوست صميميشه، يعني از اين طريق ميتونم بهش نزديك بشم؟ يعني اينطور ميتونم بيشتر هستي رو ببينم، بيشتر كنارش باشم و اگه مشكلي براش پيش اومد كمكش كنم و يا شايد بتونم... اما ته دلم كسي ميگفت اون دختر چي؟ به خودم گفتم اگه واقعاً اينطور باشه كه هستي ميگه، من دارم در حقش لطف ميكنم و نميذارم كه بميره؛ پس توي اين لحظه به فكر عشق و عاشقي نيست و فقط ميخواد زنده بمونه! نفس عميقي كشيدم و وارد كافيشاپ شدم. هستي كنار همون دختر نشسته بود وباهم صحبت ميكردن. وقتي نزديكشون رسيدم صحبتشون رو قطع كردن و هستي به چهرهم لبخند زد. روي صندلي نشستم و اين بار با جزئيات بيشتر بهش نگاه كردم. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_پانزدهم متوجه حرفهاش نميشدم، اصلاً دليل كارهاش رو نميفه
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 چهرهش بي تفاوت بود، همراه با كمي ناراحتي. تركيب اجزاي صورتش به هم مياومدن؛ دماغ كوچيك و قلمي، چشمهاي مشكيرنگ و پوست سفيد و لبهاي... صداي هستي من رو از براندازي دختر بيرون آورد. - خب ديگه، من فكر ميكنم كه بايد برم به كارام برسم. شما هم ميتونيد درمورد مشكلات سيـاس*ـي كشور باهم صحبت كنيد. چشمكي زد و از روي صندلي بلند شد. دختر با چشمهاش از هستي ميخواست كه تنهاش نذاره! هستي به دختر نگاه كرد و گفت: - مبيناجان، اگه پسرخالهم اذيتت كرد ميتوني از روشاي زدن مخصوص خودت استفاده كني! لبخندي زد و صندلي رو عقب كشيد و از من و خانومي كه تازه متوجه شده بودم اسمش مبيناست خداحافظي كرد و ازمون دور شد. مات به دختر روبهروم ميكردم. چه آشنايي عجيبي!سكوت آزاردهندهي بينمون رو شكوندم. - من خيلي شوكه شدم! هستي قبلش با من صحبت نكرده بود. همونطور سرد و بياحساس صحبت كرد: - اشتباه از من بود، اين وظيفه من بوده كه توضيح بدم. شونهاي بالا انداختم و دستهاي گرهشدهم رو روي ميزگذاشتم. - فكر ميكنم بايد خودم رو بيشتر معرفي كنم! نميدونم هستي درمورد من چه چيزايي بهتون گفته؛ اما فكر ميكنم كه خودم بهتر ميتونم اين كار رو انجام بدم. سـ*ـينهاي صاف كردم و ادامه دادم: - من احسان ايراني، ٣٢ ساله، وكيل پايه يك دادگستريم و حدود يه سالي ميشه كه توي شركتي كه الان هستي مدير داخلي اونه مشغول به كارم. يه ماشين پرادو سفيدرنگ دارم، فعلاً خونه مستقلي ندارم و نظر خونوادهم اينه كه چون برادرم به خاطر شغلش جنوب زندگي ميكنه، من بايد طبقه دوم خونه خودشون زندگي كنم. پدرم يه كارخانه كوچيك پوشاك نزديك كرج داره و مادرم خونهداره. كلاً چهارتا خواهر و برادريم. برادرم امير بچهي بزرگ خونوادهست كه يه سالي ميشه ازدواج كرده. من بچه دوم خونوادهم، آيدا خواهرم بچه سوم خونوادهست و تقريباً ١٧ سالشه برادر كوچيكم اميد كه الان شش سالشه؛ اما بايد بگم كه نسبت به سنش از من هم بهتر ميتونه مخ بزنه! خنديد كه باعث شد صورتش زيباتر ديده بشه. نميدونستم دارم چيكار ميكنم، مثل يه بازي بود برام، انگار جزء يكي از تفريحاتم بود. بهنظرم خيلي هم بد نبود، ميتونستم خودم رو از اين زندگي سرد و احمقانهاي كه براي خودم درست كردم خلاص كنم. - خب شما از خودتون بگيد! سرش رو كمي بالا آورد. حالا چشمهاي قهوهاي تيرهاي رو كه در نگاه اول مشكي ديده ميشد، به نگاهم گره زد. سريع سرش رو پايين انداخت. گونههاش گل انداخته بود. رفتارش برام عجيب بود. تابه حال دختري اينهمه خجالتي نديده بودم. همهي افراد اطرافم تا حد زيادي خودشون رو بهم نزديك ميكردن؛ به خصوص دوست*دخترهام كه البته بعد از ازدواج هستي به سراغشون رفتم! - من مبينا رفيعي هستم؛ ٢٤ سالمه، پرستاري ميخوندم و الان دارم طرحم رو توي بيمارستان [...] بخش اطفال ميگذرونم. تنها فرزند خونواده هستم. پدرم اصالتاً بختيارين كه يه شيرينيپزي دارن و مادرم اصالتاً اصفهانين و توي مزون لباس عروس كار ميكنن! خونه كوچيكي توي [...] داريم و حدود شيش سالي ميشه كه به تهران اومديم. يه تاي ابروم رو بالا انداختم، توي دلم به انتخاب هستي خنديدم. خيلي ممنون از اين انتخابت! الان خونوادهي من چطور ميتونن اين عضو جديد خونواده رو با اين شرايط بپذيرن؟ عروس بزرگ خونواده مادرش استاد دانشگاه و پدرش بزرگترين جراح شهر بود. هيچ حسي به آدم روبهروم نداشتم، حتي ازش متنفر هم بودم. شايد بهخاطر تيپ و قيافهش بود، شايد بهخاطر خونوادهش، شايد بهخاطر اجباري كه بهخاطر هستي داشتم. هرچي كه بود ازش بدم مياومد؛ اما بايد باهاش اتمام حجت ميكردم. - چرا ميخواي با من ازدواج كني؟ تلخ خنديد و سرش رو بالا آورد. - نميدونم هستي براتون تعريف كرده يا نه! من يه غده داخل شكمم دارم كه به گفتهي دكتر بايد تا حداكثر سه ماه ديگه جراحي بشم؛ اما بهخاطر حساسيتم نسبت به داروهاي بيهوشي، خيلي برام خطرناكن و امكان فوت وجود داره. تنها راه حلش ازدواج و بعد از اون باردارشدنه. به خونوادهم چيزي نگفتم؛ چون قلب مادرم مشكل داره و استرس براش مثل سم ميمونه. فقط هستي در جريان بود كه ايشون هم شما رو بهم معرفي كرد. ابرويي بالا انداختم. مردد بودم، نميدونستم حرفم رو بزنم يا نه! بههرحال بايد هر حرفي هست همي نالان زده بشه. سرفه كوتاهي كردم و گفتم: - اجازه بده باهات صريح باشم! سرش رو به نشونه البته تكون داد. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_شانزدهم چهرهش بي تفاوت بود، همراه با كمي ناراحتي. تركيب
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 روي صندلي جابهجا شدم و مصمم گفتم: - من هنوز آمادگي براي ازدواج ندارم. يعني بهخاطر اتفاقي كه توي زندگيم افتاده نميتونم ديگه هيچ زني رو خوشبخت كنم؛ چون دلم جاي ديگهايه! اما از طرفي چون براي هستي خيلي احترام قائلم و دوست ندارم خواستهش روي زمين بمونه... يهدفعه صورتش از فرط عصبانيت قرمز شد. از روي صندلي بلند شد و با صداي آروم ولي عصبي غريد: - آقاي محترم! نيازي نيست بهخاطر آدمي كه نميشناسيدش فداكاري به خرج بديدو منت سرش بذاريد. شما هيچ اجباري براي انجام اين كار نداريد. اين وسط كسي كه مجبوره تن به اين كار بده و تا آخر عمرش خفت بكشه منم! از ميز فاصله گرفت كه با صدام ازش خواستم كه بايسته. خانم رفيعي! ايستاد و به پشت سرش نگاه كرد، هنوز هم چهرهش بهشدت عصبي بود. - درسته، من مجبور نيستم كه اين كار رو انجام بدم. منتي هم سرتون نميذارم؛ اما ميتونيم باهم يه قراردادي داشته باشيم كه هم شما به خواستهتون برسيد، هم من! - متوجه خواستهي شما نميشم! اشاره كردم كه روي صندلي بشينه. با ترديد بالاخره نشست. مجبور شدم اين يه مورد رو دروغ بگم، البته تا حدودي هم حقيقت داشت؛ ولي خواستهي اصلي من نبود. - خونوادهي من مدتي هست كه ازم ميخوان ازدواج كنم و تشكيل زندگي بدم و اگه زودتر اقدام نكنم خودشون يه نفر رو برام انتخاب كنن. حالا كه شما هم مجبوريد ازدواج كنيد، ميتونيم باهم تشكيل خونواده بديم. به تكيه گاه صندلي تكيه داد و آه كوتاهي كشيد و به نقطهاي خيره شد. بعد از چند ثانيه سكوت گفت: - موافقم! - البته همونطور كه قبلاً گفتم هيچ علاقهاي به ازدواج ندارم، فقط در يه صورتميتونم اين كار رو بكنم. - چي؟! - من تا زماني كه بچهت يه سالش بشه اجازه ميدم كه توي زندگيم بموني. مثل يه همسر فداكار سركار ميرم و خرج تو و بچهت رو ميدم؛ اما بعد از يهسالگي بچهت برام فرقي نميكنه كه توي چه شرايطي هستي يا هر چيز ديگه، بايد از زندگيم بري بيرون، از هم طلاق ميگيريم! تو از مرگ فرار ميكني و به بچهت ميرسي و از طرف ديگه خونوادهي من هم پاپيچ من نميشن و بعد از طلاقمون ميتونم يه زندگي مستقل كه الان نميتونم داشته باشم پيدا كنم. رنگ چشمهاش روشنتر شد، شايد هم براقتر شد، شايد هم اشك توي چشمهاش جمع شد. سرش رو پايين انداخت، دستهاش رو كه لرزش خفيفي داشتن از روي ميز برداشت و روي پاهاش گذاشت. سرش رو كاملاً توي سـ*ـينهش فرو بـرده بود. منتظر شنيدن جواب بودم؛ اما هيچ عكسالعملي نديدم. - خب؟ نظرتون چيه؟! همونطور كه سرش رو پايين گرفته بود از روي صندلي بلند شد، كيفش رو روي شونهش جابهجا كرد و آروم گفت: فكرام رو ميكنم و بهتون خبر ميدم. خداحافظ. كارت ويزيتم رو از توي جيب كتم بيرون آوردم و بهسمتش گرفتم. - پس باهام تماس بگيريد. درضمن نميخوام كسي از اين موضوع قرارداد و طلاق باخبر بشه؛ حتي هستي. بين خودمون ميمونه ديگه؟! سري تكون داد و دور شد. رفتنش رو نظارگر بودم. به گارسون اشاره كردم كه بهسمتم اومد و سفارش كاپوچينو دادم. دستهم رو توي هم گره زدم و پشت گردنم گذاشتم. زندگيم چقدر بيهدف و بيمصرف بود. همهي زندگيم فقط يه چيز شده بود؛ رسيدن به هستي، ديدن هستي، اسم هستي، هستي، هستي... . هميشه به اين فكر ميكردم كه اگه بتونم خونه، ماشين و كار خوبي داشته باشم ميتونم به هستي برسم؛ اما وقتي همهي اين چيزها رو به دست آوردم كه هستي عاشق شده بود؛ عاشق مردي كه شب عروسي تركش كرد. همهي فكرم هستي شده بود كه حالش خوب نيست و همه بر اين باور بودن كه افسردگي گرفته؛ اما من همچنان دوستش داشتم. دوست داشتني از اعماق وجودم كه با هر بار ديدن اون حالش قلبم چنان فشرده ميشد كه احساس مرگ ميكردم. توي شركت، همهي هوش و حواسم پيش هستي بود، نميتونستم درست روي چيزي تمركز كنم. وقتيمتوجه شدم كه شركت به برنامه نويس نياز داره بهش پيشنهاد دادم كه توي شركت كار كنه. قبول كرد و بهترين كارمند شركت شد؛ اما... اما از اون جايي كه هميشه از چيزي كه ميترسي زودتر سراغت مياد، كسي كه ازش نفرت داشتم وارد زندگيمون شد، هستي رو از من گرفت، ازدواج كردن و حالا هستي زن متأهليه كه نميدونم زندگيش خوبه يا نه؛ اما من همچنان بهش علاقهمندم. من دوستش دارم، حتي نميتونم يه درصد هم از فكر كردن بهش دست بردارم. آره من يه ديوونهم كه همه ي زندگيش شده يه آدم. من به قلبم قول دادم كه تا ابد به نام هستي بزنمش و اين كار رو ميكنم! *** مبينا - صبح دختر گلم بهخير! پاشو ببين بابات چه نيمرويي درست كرده، انگشتات رو هم باهاش ميخوري. پتوم رو روي سرم كشيدم. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_هفدهم روي صندلي جابهجا شدم و مصمم گفتم: - من هنوز آ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 بابا بذار بخوابم. ديشب درست نخوابيدم. - پاشو صبحونهي خانوادگيمون رو بخوريم ديگه، خودت رو لوس نكن! بوي تخم مرغ مياومد. پتو رو كنار زدم و با ديدن صورت خندون بابا سر شوق اومدم و با ديدن ماهيتابهي توي دستش شوكه شدم. - بابا، صبح به اين زودي با ماهيتابهي تخممرغ وايسادي بالا سر من؟ - آره ببين چه نيمروي خوشگلي شده، پاشو ديگه. - بابا سر جدت دست از سر كچلم بردار. - فرزاد نيستم اگه بذارم بخوابي! با جون و دل برات نيمرو درست كردم، حالا خانوم ميگه نميام! دستم رو گرفت و بلندم كرد. با موهاي ژوليده، دماغ بادكرده و چشمهاي ورمكرده روي تخت نشستم. - زود بيا ما منتظريم. - چه صبح زيبايي! از تخت جدا شدم و بهسمت روشويي رفتم. از قيافه خودم وحشت كردم. چند مشت.آب به صورتم زدم، موهام رو با كش بستم و بهسمت سفرهي پهن شده روي زمين رفتم! صداي مامان مياومد كه غر ميزد: - اَه فرزاد حالم رو به هم زدي، چرا پنير رو انداختي توي چاي؟ - وا مگه از قصد انداختم، خب از دستم افتاد. - يه امروز رو خواستي يه كاري انجام بديا. - بشكنه اين دست كه نمك نداره! همهش بشور و بساب؛ حالا خانوم ميگن بلد نيستي كار كني. - قربون خدا برم، تا حالا دستت به مايع ظرفشويي هم خورده كه واسه من بشور و.بساب كني؟! - همين تخممرغي رو كه برات پختم نميبيني؟ - آهان هميني كه شور شده؟! سر سفره نشستم و سلام بلندي كردم. بابا با لبخند گفت:سلام به دختر گلم، بيا تو بخور ببينم خداييش اين تخممرغ شور شده؟ لقمهاي از تخممرغ گرفتم و توي دهنم گذاشتم. خداييش شور بود؛ ولي دخترا كه هيچوقت پشت باباشون رو خالي نميكنن. با دستم علامت عالي رو نشون دادم و همونطور كه لقمه رو بهزور پايين ميدادم گفتم: - واي بابا عاليه، دستت درد نكنه خيلي خوشمزهست! بابا دستش رو دور شونهم حـ*ـلقه كرد و من رو توي آ*غـ*ـوشش كشيد. - اي قربون دختر گلم برم! مامان گفت: - به روباه ميگن شاهدت كيه، ميگه دمم! بابا در گوشم گفت: - خودش بلد نيست غذا بپزه، روي دستپخت من ايراد ميذاره! پقي زدم زير خنده كه مامان كارد پنيري رو سمتمون گرفت و گفت:چي ميگين شما دوتا پدر و دختر ها؟ ها؟! بابا رو به مامان گفت: - اِ خانم گلم چرا عصباني ميشي؟! من داشتم ميگفتم كه مامانت امروز خيلي خوشگل شده! مامان چاقو رو زمين گذاشت. - البته در اينكه من خوشگلم شكي نيست! لحنش تغيير كرد. - ولي من اگه تو رو نشناسم كه سپيده نيستم. از داشتن چنين خونوادهاي احساس غرور ميكردم و بههيچوجه دوست نداشتم كه از.دستشون بدم. اونقدر برام عزيز بودن كه نخوام لحظهاي رو بدون اونها سر كنم. بغضم گرفت؛ از بازي روزگار، از اينكه بايد بهاجبار ازشون جدا شم، از اينكه بايد اين دوري رو تحمل كنم، از اينكه بايد با غريبهاي زندگي كنم كه هيچ حسي بهم نداره و هيچوقتِ هيچوقت نميتونه ذرهاي جاي پدر و مادرم رو برام پر كنه! بغضم داشت خفهم ميكرد، غرورم اجازه نميداد كه اشكم جاري بشه. با صداي بغض دارم گفتم: مامان، بابا! هردو بهسمتم برگشتن. جرئت نداشتم بهشون نگاه كنم؛ وگرنه قطعاً گريهم ميگرفت. سرم رو بيشتر پايين انداختم و با قاشق چاي رو هم زدم. - من بايد يه چيزي رو بهتون بگم. مامان متعجب گفت: - چيزي شده؟ خجالتزده بودم. قبلاً هم اين موضوعها رو به مامان ميگفتم؛ اما هميشه از بابا خجالت ميكشيدم. - ديروز كه رفته بودم شركتي كه هستي توش كار ميكنه، پسرخالهش كه اونجا وكيله من رو ديد و ازم خواست كه شماره بابا رو بهش بدم براي... براي خواستگاري! من هم دادم، ببخشيد! نميدونستم عكسالعملشون چيه؛ چون سرم رفتهرفته بيشتر توي سـ*ـينهم فرو ميرفت. مامان گفت: - خب ديگه ول كن اون استكان رو، از بس همش زدي تهش در اومد! لبخند روي لبم رو جمع كردم. از پاي سفره بلند شدم و با حالت خجالتزدهاي بهسرعت سمت اتاق رفتم و در رو بستم. پشت در ايستادم و به حالات خودم خنديدم؛ اما يادم اومد كه توي چه وضعيتيم؛ يادم اومد كه ديشب بعد از اينكه كلي با خودم كلنجار رفته بودم كه كار درستي انجام ميدم یا نه، متوجه شدم كه درواقع من هم همين رو ميخوام، فقط بچه به دنيا بيارم و از مرگ خلاص بشم و بعد فقط با فرزندم زندگي كنم. هيچ كجاي اين معادله، ايكسي به نام شوهر وجود نداشت؛ پس براي من هم پيشنهاد خوبي بود و اين شد كه بهش زنگ زدم. از روي در سر خوردم و پايين نشستم. زانوهام رو توي بـغـ*ـلم گرفتم و اشك ريختم. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_هجدهم بابا بذار بخوابم. ديشب درست نخوابيدم. - پاشو صب
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 روسري گلدار سفيد با گلهاي ريز آبيرنگ رو مدلدار دور گردنم بستم، تونيك آبيرنگم رو پوشيده بودم و آرايش ملايمي روي صورتم نشسته بود. چادر رنگي گلدار كرم رنگم رو از روي صندلي برداشتم و بهسمت هال رفتم. مامان روي مبلهاي صورتيرنگمون نشسته بود و كوسن سفيدرنگش رو هم توي دستش گرفته بود. بابا هم كنارش روي مبل نشسته بود. روي مبل روبهروشون نشستم. سرم رو پايين انداخته بودم و با نوك پا به تاروپود قالي ضربه ميزدم. با شنيدن صداي زنگ آيفون، سكوت بينمون شكسته شد. مامان چادر گلدارش رو سر كرد و بابا آيفون رو جواب داد. من هم كنار مامان ايستادم. چند ثانيه بعد صداي هستي اومد. - عمو سعيد اين يكي واحدشونه بفرماييد. با چند ضربه به در و باز شدن در توسط بابا، اول خانم ميانسال و خوشقيافهاي كه مانتوي بلند مشكيرنگي پوشيده بود و روسري كرمرنگي به سر داشت و تارهايي از موهاي دكلرهشدهش رو از روسريش بيرون انداخته بود، وارد شد. پشت سر اون هم مرد ميانسالي با كتوشلوار سورمهاي و بلوز سفيدرنگ از در داخل شد كه چهرهي جذاب و گيرايي داشت. بهنظر مرد سالخورده و جاافتادهاي مياومد كه توي زندگي تجربه زيادي كسب كرده. بعد از اون هم هستي با لبخند پهن روي صورتش وارد شد، مانتو آبيرنگش رو با شلوار و شال سفيدرنگي پوشيده بود. پشت سرشون هم دختر كمسنوسالي كه حدوداً ١٦ -١٧ساله ميزد بههمراه پسربچهاي موفرفري واردشدن. بعد از اون هم احسان همراه با دستهگل و شيريني بزرگي وارد شد. بابا با آقاي ميانسالي كه فكر ميكنم پدر احسان بود دست داد و روبوسي كرد. خانوم ميانسال هم با مامان روبوسي كرد و بعد هم به من دست داد و توي يه نگاه از سرتاپاي من رو برانداز كرد. هستي جلو اومد و به بابا سلام كرد، مامان رو بوسيد و من رو توي بغـ*ـل گرفت. - سلام دوست عزيزم، زنداداش آينده، احوالت چطوره عروس خانوم؟ با حرص توي آ*غـ*ـوشم محكم گرفتمش و زير گوشش گفتم: - عروسخانوم و كوفت! - آخي خجالت ميكشي؟ خواستگاري كه خجالت نداره، بعداً بايد خجالت بكشي! از زير چادر نيشگوني ازش گرفتم كه چشمهاش رو روي هم گذاشت و با لبخند زوركي گفت: - حداقل شب خواستگاري خودت رو نشون نده! از توي آغـ*ـوش هم بيرون اومديم. به مادر احسان سلام دادم، اون هم در جواب سلامي داد. با اشاره و تعارفات مامان، پدر و مادر احسان و هستي روي مبل نشستن. خواهر احسان هم با من و مامان دست داد و با سلام و احوالپرسي روي مبل نشست. كوچولوي موفرفري بانمك هم بهسمتم اومد و گفت: شما بايد دوست آبجي هستي باشيد! دستم رو روي سرش كشيدم و گفتم: - شما هم بايد داداش كوچولوي هستي باشيد. بابا كنار پدر احسان روي مبل نشست. من و مامان هم روي صندليهاي ميزبان نشستيم. اول از همه سلام و احوالپرسيها شروع شد و بحث سمت شغل بابا و پدر احسان كشيده شد، بعد از اون صحبتهاي اقتصادي كه معمولاً بين آقايون مرسومه. با جمله بابا فضا كمي رسميتر شد. - خب آقاي ايراني شغل شما چيه؟ احسان روي مبل جابهجا شد و با صداي مردونهش گفت: - من وكالت خوندم و درحالحاضر وكيل پايه يك دادگستري هستم. شانس بزرگي كه توي زندگيم داشتم اين بود كه توسط يكي از دوستانم به شركتي معرفي شدم كه به دنبال وكيل جوون و مسئوليتپذيري بودن. رئيس شركت من رو ديدن و از من خوششون اومد و الان حدود يه سال و نيمي ميشه كه توي شركت مشغول به كارم. بابا سري تكون داد و در جواب گفت: موفق باشي! و احسان متواضعانه تشكر كرد. مامان زير گوشم گفت كه برم چايي بيارم. از روي صندلي بلند شدم، چادرم رو سفت گرفتم و بهسمت آشپزخونه رفتم. چايي داخل قوري رو روونه استكانهاي كمر باريك ميكردم كه هستي كنار گوشم گفت: - اينقدر خوشگل نميكردي، دل اين پسرخاله من برات رفت! پوزخندي زدم و گفتم: - هستي من استرس دارم. ميترسم كه همهچي درست پيش نره. - نه عزيزم، به اميد خدا كه همهچي خوب پيش ميره. توكل به خدا كن! - ميگما فكر كنم خالهت زياد از من خوشش نيومده، خيلي بد نگاهم ميكنه! - نه اخلاق خالهم همينجوريه، خيلي زود با كسي صميمي نميشه. نگران نباش. - خيلهخب بيكار نباش، شيرينيا رو توي ظرف بچين. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_نوزدهم روسري گلدار سفيد با گلهاي ريز آبيرنگ رو مدلدار د
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 همزمان كه شيرينيها رو داخل ظرف ميذاشت گفت: - عروس هم اينقدر پررو، نوبره والا! سري تكون دادم، چادرم رو درست كردم و سيني به دست از آشپزخونه بيرون اومدم. هستي هم پشت سرم با ظرف شيريني همراه شد. با ورودم صحبتشون قطع شد و همهي سرها بهسمتم چرخيد. اول سيني چاي رو به سمت پدر احسان گرفتم كه با تعارف به بابا بالاخره استكان رو برداشت و تشكركرد. روبهروي مادرش ايستادم و كمي خم شدم تا چاي رو برداره. با كمي تعلل استكان رو برداشت، يه حبه قند هم از داخل قندون برداشت و تشكر كرد. سيني چاي رو سمت احسان گرفتم، نگاهش پشت سرم بود، با تعارفي دوباره نگاهش رو به استكان داخل سيني دوخت و با لبخندي كش اومده تشكر آرومي كرد و استكان رو برداشت. سيني چاي رو بعد از گرفتن جلوي خواهرش و مامان و بابا روي ميز گذاشتم و نشستم. نشستن من و هستي باهم همزمان شد. به چهرهي خندونش نگاهكردم و ته دلم روشن شد. مادر احسان بهم رو كرد و گفت: - خب دخترم شما از خودت بگو. داري درس ميخوني؟ چادرم رو درست كردم و با لحن آرومي كه تهمايهي استرس داشت گفتم: - پرستاري خوندم و درحالحاضر توي بخش اطفال بيمارستان طرحم رو ميگذرونم. چهرهي مادر احسان تغيير كرد، دستش رو روي دستهي مبل گذاشت و دوباره پرسيد: - چند سالته؟ .٢٤ - - آقاي رفيعي اجازه ميديد باهم صحبت كنن؟! بابا گفت: - البته. سپس رو به سمت من گفت: - مبيناجان اتاق رو به آقاي ايراني نشون بدين! به مامان نگاه كردم، چشمهاش رو به معناي باشه روي هم گذاشت. با چشم گفتني ازروي مبل بلند شدم و بهسمت اتاقم رفتم. دم در ايستادم تا احسان بياد. با اشاره دست تعارف كردم كه وارد اتاق بشه. وارد اتاق شد و روبهروي پنجرهي اتاق ايستاد. در رو پشت سرم روي هم گذاشتم و منتظر نگاه كردم. بهسمتم برگشت، دستهاش رو پشت كـ*ـمرش به هم گره داده بود، كتوشلوار مشكيرنگش روي تنش نشسته بود. - اتاق زيبايي داري. - ممنون. به صندلي اشاره كردم و گفتم: - بفرماييد بشينيد. تشكري كرد و نگاهش روي عكس چسبيده به ديوار آقا خيره موند. - بهنظر مذهبي مياي! البته دوست هستي بايد مثل خودش باشه ديگه نه؟ سري تكون دادم و اين بار تونستم اجزاي صورتش رو بهتر ببينم، موهاي بور پرپشت و چشمهايي كه رنگ خاصي داشت، البته از اين فاصله نميتونستم رنگشون رو تشخيص بدم. روي تخت نشستم و بهش خيره شدم. رفتاراش برام جالب و عجيب بود، روبهروي قفسهي كتابهام ايستاد. طبقه اول رو نگاه كرد، انگشت اشارهش روروي صحافي كتابها ميگذاشت و اسمشون رو ميخوند: - من زندهام، دختر شينا، دا، ارميا و... - پس رمان هم ميخوني! - نه هر رماني! سري تكون داد و بهسمتم برگشت. - اينجا اصلاً شبيه به اتاق يه خانم پرستار نيست. - مگه اتاق يه پرستار بايد چطور باشه؟! - آخه همهي دكتر و پرستارا هميشه يه گوشي پزشكي همراشونه. لبخند محوي زدم گفتم: - من هم دارم! - قايمش كردي؟ ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_بیستم همزمان كه شيرينيها رو داخل ظرف ميذاشت گفت: - ع
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 بهسمت كمدم رفتم و كيف پزشكيم رو بيرون آوردم. - نه اينجاست. - چه جالب! اونوقت ميشه الان فشارخونم رو چك كني؟ - الان؟! - آره، هيجانات امشب زياد بوده؛ فكر كنم فشارم افتاده. ابرويي بالا انداختم. خوبه خواستگاري دختري اومدي كه از قبل باهاش قرار گذاشتي كه طلاقش ميدي؛ وگرنه درغيراينصورت دار فاني رو وداع ميگفتي! روي تخت نشستم و زيپ كيف رو باز كردم، گوشي پزشكي و دستگاه فشارسنج رو ازش بيرون آوردم. احسان صندلي چرخدار روبهروي ميزم رو كنار تخت گذاشت و روش نشست. دكمهي آستين پيراهنش رو باز كرد و آستينش رو بهسمت بالا تا زد. نميدونم چرا قلبم داشت ميايستاد. اينجور موارد براي يه پرستار كاملاً عاديه؛ ولي در اون لحظه هر بار از خجالت سرم رو بيشتر پايين ميانداختم و لبم رو به دندون ميگرفتم. صداش باعث شد كه سرم رو بالا بيارم و نگاهم توي نگاهش گره بخوره. فكر ميكني الان دارن درمورد ما چه فكري ميكنن؟ - به هر چيز فكر كنن، مطمئناً يه درصد هم به ذهنشون خطور نميكنه كه من دارم فشار شما رو ميگيرم. لبخند قشنگي روي صورتش نشست. سرم رو پايين انداختم. دستگاه فشارسنج رو دور بازوش بستم و گوشي پزشكي رو زير فشارسنج قرار دادم. - خب چي شد؟ - فشارتون نيفتاده، بلكه بالا هم رفته. - واقعاً؟! - بله، حد معمولش هشت روي دهه؛ ولي شما الان ده روي دوازدهيد. - يعني خيلي بده؟ - خيلي نه؛ ولي از حد معمولش بالاترين. دستگاه رو جمع كردم و داخل كيف گذاشتم. الان بايد درمورد چي صحبت كنيم؟! - بهتره درمورد اين يه سال و خردهاي كه ميخواهيم كنار هم زندگي كنيم صحبت كنيم. فكر كنم يه سري مواردي هست كه هردو بايد قبلش به هم متذكر بشيم. - اوه البته، مثلاً اينكه كاري به كار هم نداشته باشيم. يه تاي ابروم رو به معني يعني چي بالا انداختم. - من روي اين قضيه خيلي حساسم كه كسي كاري به كارم نداشته باشه. از چك شدن مداوم بدم مياد. بهتره توي اين مدتي كه مجبوريم كنار هم باشيم كاري به من نداشته باشيد. - اين قضيه متقابل هم هست ديگه؟ - خب درمورد شما يكم متفاوته؛ بههرحال بعد از ازدواج شما يه جورايي ناموس من حساب ميشيد، بايد مراقبتون باشم. ته دلم قنج رفت براي اين حمايت، فكر ميكردم كه به اين جور چيزا توجهي نميكنه؛ ولي انگار همونطور كه هستي ميگفت ميتونه تكيهگاه خوبي باشه. شونهاي بالا انداختم و گفتم: هرچند كه يهكم خودخواهيه ولي قبول! - مهريه چي؟ - مطمئن باشيد كه خانوادههامون هر چيزي كه تعيين كنن براي من فرقي نميكنه! - اوهوم، خوبه. - فقط يه چيز ديگه. - بله؟! - بهنظر من توي اين وضعيتي كه ما الان داريم برگزاري مراسم ازدواج و عقد و عروسي فقط يه خرج اضافي روي دست خونوادههامونه. بهتر نيست كه راضيشون كنيم كه فقط يه ماهعسل بريم؟ - فكر خيلي خوبيه، موافقم. خب امر ديگهاي نيست؟ - خير عرضي نيست! بهسمت در اشاره كرد. پس بفرماييد. از لبهي تخت بلند شدم و ايستادم. احسان هم از روي صندلي بلند شد. اول من از اتاق خارج شدم و پشت سرم هم احسان اومد. با ورودمون به پذيرايي، همهي سرها بهسمتمون چرخيد. زير حجم اونهمه نگاه سرم رو پايين انداختم و گونههاي داغ از خجالتم رو حس كردم! صداي پدر احسان اضطرابم رو بيشتر كرد. - خب چي شد؟ به توافق رسيديد انشاءاالله؟ آب دهانم رو قورت دادم و با طمأنينه گفتم: - با اجازهي پدرومادرم، نظرم مثبته! صداي دست و جيغ هستي و اميد بلند شد. هستي شاد و مسرور گفت: - مباركه! هستي ظرف شيريني رو از روي عسلي برداشت و جلوي مادر احسان گرفت. - بفرماييد خالهجون، مبارك باشه! مادر احسان تشكر سردي كرد و نگاه بيتفاوتش رو به چهرهم دوخت. هستي اين بار ظرف رو سمت مامان گرفت. مامان كه با خشم نگاهم ميكرد، با چشمهاش بهم ميفهموند كه كار اشتباهي ازم سر زده. درست مثل زمان بچگي كه با يه چشمغره سر جام ساكت و بيحركت مينشستم، اين بار هم سرم بيشتر توي يقهم فرو رفت و لبم رو به دندون گرفتم. پدر احسان گفت: - مبارك باشه. انشاءاالله به پاي هم پير شيد. من و احسان روي مبلها نشستيم كه پدر احسان رو بهسمت بابا گفت: - آقاي رفيعي نظر شما چيه؟ - والا چي بگم آقاي ايراني! مهم نظر خودشونه؛ بههرحال بايد يه عمر زير يه سقف باهم زندگي كنن، بايد همهي جوانب رو بسنجن. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_بیست_دوم ▫️اين حرف بابا خطاب به من بود و اين يعني كه خ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 قربونت برم عزيزم! سلامتي تو واسهم از همهچيز مهمتره. فقط خودم هم نميدونمكه توي اون لحظه چطور به ذهنم خطور كرد. چشمكي سمتم زد و خداحافظي كرد. مهمونها كه رفتن، در رو بستم و عقبگرد كردم كه با چهرهي اخمو و درهمرفتهي مامان مواجه شدم. مچ دستم رو توي دستش گرفت و روي مبل نشوند. - من تو رو اينجوري تربيت كردم؟ - وا مامانجون مگه قتل كردم؟! - رفتي با پسره حرف زدي، زود به اين نتيجه رسيدين كه باهم تفاهم دارين؟ از من كه هيچ، لااقل از بابات اجازه ميگرفتي. - من بدون اجازهي شما آب هم نميخورم. همينالان هم اگه بهم بگين اين پسره به دردت نميخوره ميگم نه! - حرف من اينه كه چرا اينقدر زود جواب دادي. اصلاً اينكه زود ازدواج كنين ديگه چه صيغهاي بود؟! - خب بهنظرمون اينطوري بهتر بود. - مبينا دركت نميكنم. تو توي هيچ كاري اينقدر عجله نميكردي، الان كه مسئله بهاين مهمي پيش اومده چرا داري بيگدار به آب ميزني؟ همين رو كم داشتيم كه مادرش تيكه بندازه كه با دو ساعت حرف زدن نميشه همديگه رو شناخت. لابد الان هم ميره ميگه دختره چقد بيشوهري كشيده كه منتظر بوده فقط ما بريم خواستگاري تا با كله جواب مثبت بده. اصلاً به اين فكر كردي كه تا ماه ديگه ما چطور جهيزيهت رو آماده كنيم؟! بابا با آرامش روي مبل روبهرومون نشست. مامان رو بهسمت بابا با همون عصبانيت گفت: - تو نميخواي چيزي بهش بگي؟ واقعاً نميتونستم توي چشمهاي بابا نگاه كنم، از خجالت سرم رو پايين انداختم و به گلهاي قالي خيره شدم. لحن آرامشدهندهي بابا آرومم كرد. - دختر گلم اين زندگي توئه، تو هم هر تصميمي بگيري من و مامانت مثل كوه پشتت ميمونيم. فقط بدون كه اين تصميم خيلي سختيه، بايد عاقلانه فكر كني و تصميم بگيري. اصلاً موضوع سادهاي نيست كه بخواهي سرسري ازش گذر كني! خوب فكرات رو بكن. اگه به اين نتيجه رسيدي كه ميتوني باهاش زندگي كني، مطمئن باش كه هر اتفاقي پيش بياد ما كنارتيم. ما بهجز تو كسي رو نداريم و تنها دلخوشيمون تويي. تنها آرزوي ما هم خوشبختي توئه. ولي اگه راضي نباشي و همينالان بگي نه، ديگه نميذارم كه از صد كيلومتري تو رد بشن! تو اونقدر عاقل بادرايت هستي و اينقدر بهت اعتماد داريم كه مطمئنيم بهترين تصميم رو ميگيري. نگران جهيزيه و اينجور مسائل هم اصلاً نباش. لبخند قشنگش رو مهمون لبهاش كرد. - من اگه مجبور بشم و جفت كليههام رو هم بفروشم، نميذارم دختر گلم سرافكنده بشه. ديگه نميتونستم جلوي اومدن اشكهام رو بگيرم. ايكاش ميتونستم كه توي چشمهاش نگاه كنم و بگم مجبورم، من مجبورم كه با يه غريبه زندگي كنم، مجبورم كه تا يه ماه ديگه ازدواج كنم و باردار بشم؛ وگرنه ديگه نميتونم شماها رو ببينم. ايكاش ميتونستم اشكهام رو به چشمهاش گره بزنم و بگم كه درد دلم دوري از شماست! اينكه بايد با يه مرد غريبه زير يه سقف زندگي كنم و حمايت شما رو نداشته باشم. ايكاش ميتونستم بگم كه سختترين كار دل كندن از شماست كه همهي زندگي منيد! همهي جونم بسته به جون شماست، همهي وجودم فقط اسم شما دوتا رو صدا ميكنه و فقط خدا ميدونه كه چقد برام عزيزين و الان كه مجبورم ازتون جدا بشم، تمام وجودم فرياد ميزنه كه نه اين كار رو نكن و افسوس كه مجبورم! ايكاش ميتونستم همهي اينها رو بهت بگم باباي گلم!هيچوقت چيزي رو ازتون پنهون نكردم و پنهون كردن اين مسئله برام از فتح قلهي اورست هم سختتره. اشكهام به پهناي صورتم پايين اومدن، جلوي پاي بابا زانو زدم و سرم رو روي زانوهاي مردونهش گذاشتم. دست بابا روي سرم نوازشي بر وجود زخمديدهم شد و بـ*ـوسـهي سرشار از عشقش بهراستي كه از جنس نابترين عشقها بود. فقط ميون هقهقهام گفتم: - تو تنها مرد زندگي مني! *** از شدت عصبانيت ليوان پر از آبِ روي ميز ايستگاه پرستاري رو يه نفس سر كشيدم. نفسم رو با صدا بيرون فرستادم كه فاطمه بهسمتم برگشت. - خوبي؟ چرا اينقدر عصبانياي؟ - نه اصلاً خوب نيستم! خودم رو روي صندلي چرخدار رها كردم و به تكيهگاهش تكيه زدم. - تو رو خدا برو ببين با صورت و بدن اين بچه چيكار كرده! يه جاي سالم روي تنش باقي نذاشته. تو رو خدا برو ببين با صورت و بدن اين بچه چيكار كرده! يه جاي سالم روي تنش باقي نذاشته. - مريض اتاق دويست رو ميگي كه تازه آوردنش؟ اشك توي چشمهام جمع شده بود، واقعاً تحمل ديدن جراحتهاي روي بدنش رو نداشتم. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_بیست_سوم قربونت برم عزيزم! سلامتي تو واسهم از همهچيز مه
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 با بغض گفتم: - مرتيكهي زبوننفهم! بهش ميگم واسه چي باهاش اين كار رو كردي. ميگه «بچهمه اختيارش رو دارم!» يعني هيچكس توي اين دنيا نيست كه جوابگو باشه؟ آخه اين بچه چه گناهي كرده كه بايد از وقتي چشم باز ميكنه خودش رو توي بدبختي ببينه؟! صافصاف توي چشماي من زل ميزنه ميگه «حقش بود! ديگه داره تنبل ميشه، يه هفته هست هيچكدوم از گلا رو نفروخته، همهشون پژمرده شدن.» آخ خدا دارم ديوونه ميشم. فاطمه به سمتم اومد، دستش رو روي شونهام گذاشت. - اينقدر حرص نخور سكته ميكنيا! - يعني هيچكدوم از اين انجمنا، هيچكدوم از اين سازماناي حقوق بشر و حمايت از كودكان و كوفت و زهرمار جوابگوي اينا نيستن؟! - اي خواهر سادهي من! اينا خودشون هم جزء همين دستهن! چطور انتظار داري كاري در حق مردم انجام بدن؟ حضور همراه يكي از مريضها باعث شد كه فاطمه بهسمتش بره و باهاش صحبت كنه. چارت تخت ٨٩ رو برداشتم، از فاطمه تشكر كردم و بهسمت اتاق قدم برميداشتم كه صداي خشن سوپروايزرمون من رو سر جام ميخكوب كرد. - خانم رفيعي! به عقب برگشتم. - سلام خانم عسگري. صداش رو بالا برد. حالا اين فقط چهرهي اخمو و ابروهاي درهمكشيدهش نبود كه عصبانيتش رو نشون ميداد. - كجا داريد تشريف ميبريد؟ - اتاق ٢٠٩ . - حتماً يه مريض بايد بميره تا شماها به فكر بيفتيد و به دادش برسيد؟ مبهوت نگاهش كردم! - سريع برو، مريض داره از درد ميميره!همونطور آروم و خنثي نگاهش كردم كه عصبيتر شد. ليست بيماران داخل دستش رو روي سـ*ـينهم كوبيد و با حرص گفت: - خانمدكتر هروقت وقتت آزاد بود، يه نگاهي هم به اينا بنداز. خانم دكتر رو چنان با حرص و طعنهدار بيان كرد كه لحظهاي جا خوردم. سري تكون دادم و از كنارش رد شدم. وارد اتاق كه شدم ديدم پسربچهي چهار-پنجسالهاي روي تخت خوابيده و ناله ميكنه. بهسمتش رفتم. به چارت نگاه كردم، دكتر براش مسكن نوشته بود. مسكن رو داخل سرمش خالي كردم. اسمش رواز ليست خوندم. - چطوري آقاپيمان؟ از درد چشمهاش رو روي هم فشرد. همراهش كه خانم جواني بود نزديك تخت اومد، دست پسرك رو توي دستش گرفت. - خانم دكتر خيلي درد ميكشه! - نگران نباشيد. عملشون سخت بوده، ايشون هم كه سني ندارن؛ واسه همين تحمل درد براش سخته. بهش مسكن زدم، الان آرومتر ميشه. اشكش روي گونهش نشست و سرش بهسمت پسرك چرخيد. - خواهرش هستيد؟! - نه مادرشم. - اصلاً بهتون نميخور ه - پونزده سالم كه بود ازدواج كردم و هفدهسالگي باردار شدم. الان هم بيستودو سالمه! - زنده باشين؛ مادر بودن خيلي سخته. - ممنون، مادر بودن خيلي سخته؛ اما همهش عشقه. اين عشقه كه مجبورت ميكنه نه ماه رو به سختي بگذروني فقط به اين اميد كه قراره فرزندي از وجودت شكل بگيره. عشقه كه مجبورت ميكنه درد عذابآور زايمان رو تحمل كني كه فقط براي اولين بار چشماي درشتش رو ببيني. اين عشقه كه مجبورت ميكنه شبا رو بيخوابي بكشي و خواب و بيدار بموني تا با صداي اولين گريهش فوري بيدار بشي و سيرش كني! واقعاً اين عشقه كه حاضري خودت بدترين دردا رو بكشي؛ ولي يه خار به پاش نره. عشق عذابآوريه؛ ولي اونقدر شيرينه كه همهي سختياش رو فراموش كني. هنوز مادر نشدي؟ نه! - انشاءاالله كه خدا قسمتت كنه. - ممنونم. از اتاق بيرون اومدم و به حرفهاش فكر كردم. دوباره با يادآوري اينكه من هم بايدمادر بشم ذهنم درگير شد. به ايستگاه پرستاري كه رسيدم، آقاي دكتر اميني با فاطمه صحبت ميكرد. جلو رفتم و سلام كردم. نگاه مهربونش رو بهسمتم برگردوند و با لبخند هميشگيش گفت: - سلام خانم رفيعي، چه خوب كه شما هم اومدي. - چيزي شده؟ - من فردا بايد براي يه سمينار برم آمريكا. قراره كه بهجاي من آقاي دكتر معنوي تشريف بيارن، خواستم در جريان باشيد. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_بیستُ_چهارم با بغض گفتم: - مرتيكهي زبوننفهم! بهش ميگم
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 فاطمه رو به دكتر گفت: - دكتر كي تشريف مياريد؟ - فكر نميكنم تا شش ماه ديگه برگردم. بهشدت ناراحت شدم و مثل يخ وا رفتم. دكتر اميني از بهترين دكترهاي بيمارستان بودن و در نبود ايشون بيمارستان روي هوا ميچرخيد. - آقاي دكتر در نبود شما... - در نبود من كارا همونجور كه قبلاً پيش ميرفت، پيش ميره خانم رفيعي! لبخند ديگهاي زد و ليست يكي از اتاقها رو از فاطمه گرفت و از اونجا دور شد. - واي مبينا اگه دكتر بره ميدوني بيمارستان چي ميشه؟! - باورم نميشه! - اوه تو به اين فكر كن كه از اين به بعد با اون غولتشن چيكار كنيم؟ لابد از فردا يه چوب دستش ميگيره ما رو فلك ميكنه! از يادآوري چهرهي اخمو و عصبانيش ابروهام در هم رفت. از اصطلاح غولتشن فاطمه خندهم گرفت. - اسمش هم كه مياد حالم بد ميشه. انگار صداش توي سرم ميپيچيد. - «خانم رفيعي!» رو بهسمت فاطمه گفتم: - حتي الان هم حس ميكنم داره صدام ميكنه! - خانم رفيعي با شما هستم. با اشارهي فاطمه به عقب برگشتم و با ديدن صورت درهمش فاتحه خودم رو خوندم. - بله خانم عسگري؟ - همينالان برو اتاق رياست، آقاي دكتر باهات كار دارن. چشمي گفتم و با تمام توان از اون جا دور شدم. با صداي ويبرهي گوشيم، از داخلجيب روپوش سفيدرنگم بيرون آوردمش. - جانم؟ - سلام عزيزم، كجايي؟ - بيمارستانم! - ميگم امشب آقاي ايراني دعوتمون كردن، زودتر از بيمارستان بيا تا باهم بريم! - اوه مامان من امشب تا ساعت نه شيفتم. - تو كه هميشه تا شيش بيشتر بيمارستان نبودي. - پزشك شيفتمون تغيير پيدا كرده، واسه همين شيفتا هم عوض شده. - باشه، به بابات ميگم زنگ بزنه به آقاي ايراني بگه كه امشب نميتونيم بيايم! - باشه ممنون. - مواظب خودت باش! چشم خداحافظ . گوشي رو توي جيب مانتوم سُر دادم و بهسمت آسانسور رفتم. دكمه ٣ رو فشار دادم و به خانومي كه به ديواره آسانسور تكيه داده بود، نگاه كردم. با اعلام طبقه سوم، از آسانسور بيرون اومدم و بهسمت اتاق آقاي دكتر رفتم. منشيش نبود. بهسمت در رفتم و با دو تقه به در و «بفرماييد» آقاي دكتر، وارد شدم. اتاق تميز و هميشه مرتبش، شلوغ و نامنظم بود. وسايلش سر جاشون نبود. مشغول جمع كردن كتابهاي چيده شده داخل قفسه بود كه با ديدن من دست از كار كشيد. - سلام استاد. خسته نباشيد. كمك نياز نداريد؟ - سلام دخترم. ممنون. يه جايي پيدا كن بشين. پوشههاي ريخته شده روي مبل رو روي ميز گذاشتم و نشستم. - با من امري داشتيد؟ همينجور كه پوشههاي داخل كمد رو توي كارتنها ميچيد گفت: - آره. ازت خواستم بياي تا يه سري چيزا رو بهت بگم؛ البته بهتره كه بين خودمون بمونه. حتماً. - من براي شش ماه به آمريكا نميرم. درواقع براي هميشه ميرم. از شدت تعجب دهنم باز مونده بود. باورم نميشد كه ديگه نميتونم آقاي دكتر رو.ببينم. - آقاي دكتر ما در نبودتون چيكار كنيم؟! - كاري كه هميشه انجام ميدادين! - آخه... - ببين دخترم! تو دختر مهربون، مسئوليتپذير و بااخلاقي هستي! بين تمام پرسنل بيمارستان اگه يه نفر باشه كه واقعاً از جونودل براي كارش مايه ميذاره، تويي! ازت ميخوام كه در نبود من هم كارا همونجوري پيش بره كه قبلاً انجام ميشد. آقاي دكتر معنوي كه قراره بهجاي من بيان، دكتر مطمئن و سرشناسين. دوست ندارم يه وقت فكر كنن كه بيمارستان ضوابط و قوانين مخصوص خودش رو نداره. آقاي دكتر معنوي با وجود اينكه دكتر جووني هستن؛ امّا بهشدت توي كارشون موفقن و اين كه قبول كردن از آمريكا بيان ايران و رئيس اين بيمارستان بشن، فقط بهخاطر خواهشاي من بوده؛ چون واقعاً دوست نداشتم كه بعد از من، بيمارستان به دست كسي بيفته كهصلاحيتش رو نداره. پس ميخوام كه در نبود من، حواست به همهچيز باشه و كارا رو همونجور كه قبلاً پيش ميرفت، پيش ببري! - آقاي دكتر! من هر كاري كه از دستم بربياد انجام ميدم و إنشاءاالله كه نااميدتون نميكنم؛ اما نبودتون توي بيمارستان براي همه ما سخته! - ممنونم. اميدوارم كه شما هم موفق باشين! - تشكر. نميدونم خوشحالم از اينكه دارين زندگي جديدي رو آغاز ميكنين، يا ناراحتم از اينكه ديگه شمار رو اينجا نميبينم! - تو دختر عاقلي هستي! بود و نبود من اينجا خيلي فرق نميكنه؛ امّا بود و نبود پرسنل خوبي مثل تو، خيلي فرق ميكنه. - اين چه حرفيه آقاي دكتر! شما بزرگترين جراح و پزشك توي كشور هستين؛ امّا من فقط يه پرستار عاديم. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_بیستُ_پنجم فاطمه رو به دكتر گفت: - دكتر كي تشريف ميا
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 اينطور فكر نكن رفيعي! من شايد فقط يه عمل انجام بدم و بعد از عمل هم چند باري مريض رو ببينم، امّا تو كه يه پرستاري بيشتر كنار بيماري و واسه زخمشون التيام. حتّي ميتوني به دردِدلاشون گوش بدي، باهاشون صحبت كني و با بچهها بازي كني تا براي لحظهاي دردشون رو فراموش كنن. كار تو خيلي با ارزشتره! قدر خودت رو بدون و سعي كن اينجور پرستاري باشي، نه كسي كه فقط از سر تكليفميخواد كارش رو انجام بده. اونوقت ميتوني اسم خودت رو بذاري پرستار! - مطمئن باشيد هيچوقت حرفاتون رو فراموش نميكنم. تمام سعي خودم رو ميكنم كه يه پرستار باشم. - خيالم رو راحت كردي! حالا برو به كارت برس. بيمارا منتظرن. - بله حتماً. خداحافظتون! - خدانگهدار! از اتاق آقاي دكتر بيرون اومدم. واقعاً كه نبود دكتر توي بيمارستان مثل نبود ستونهاي يه ساختمون، برامون سخته. خيلي ناراحت شدم؛ بهخصوص وقتي كه استادت، نه تنها باعث آموزش مباحث درسي بلكه باعث پيشرفتت ميشه و درس زندگي رو هم بهت آموزش ميده. اونوقته كه متوجه ميشي برخي آدمها چقدر قلب بزرگي دارن و هنوز هم افراد مهربان و دلسوز و با وجدان كاري هم پيدا ميشه. استادي كه براي من فراتر از يه استاد بود؛ براي من استاد اخلاق و زندگي بود. سوار آسانسور شدم و به دختربچهي خوشگلي كه دست توي دست مادرش به من خيره شده بود، لبخند زدم. با ويبرهي گوشيم دستم رو سمت جيب مانتوم بردم.جانم؟ - سلام عزيزم خوبي؟ - ممنونم شما خوبي؟ - مرسي. بابات زنگ زد به آقاي ايراني؛ امّا مثل اينكه قبول نكردن كه امشب نريم. قرار شد ما بريم، بعدًا احسان بياد دنبالت! - حالا چه واجبيه آخه؟! - ديگه دعوت كردن، زشته اگه بخوايم مخالفت كنيم . - باشه. - راستي! - بله؟ - يهكم به خودت برس، يه آرايشي بكن. اون بدبخت فلكزده كه گـ ـناه نكرده نامزد تو شده! مامانجون حرفا ميزنيا! من الان توي بيمارستان لوازمآرايش از كجا بيارم؟! - بالاخره يهكاريش بكن. مبينا اگه ديدمت كه همينجوري اومدي، كلهت رو ميكنم. - چشم! امر ديگه؟ - مواظب خودت باش. - خداحافظ! گوشي رو توي جيب مانتوم سر دادم و سري تكون دادم. از دست اين مامان! آخه مگه اينجا آرايشگاهه؟! *** احسان - سلام آقاي صالحي! احوال شما؟ - سلام احسانجان! خوبي؟ به لطف شما. شما خوب هستيد؟ - متشكرم! امروز ميتوني بياي خونه؟ - بله حتماً. كي بيام خدمتتون؟ - هرچي زودتر بهتر. اگه كه همينالان كاري نداري توي شركت، بيا اينجا. - چشم ميام! - با آريا باهم بيايد. - احتمالاً كار داشته باشن. - بگو كارا رو بسپاره به خانم همتيان و خودش بياد. - چشم! - بسيار خب. خدانگهدار! - خداحافظ شما! گوشي رو توي جيب كتم گذاشتم. وسايل روي ميز رو داخل كمد قرار دادم و از اتاق بيرون زدم. دكمه آسانسور رو زدم و منتظر ايستادم. با پا روي زمين ضرب گرفتم. از انتظار متنفر بودم و صبر برام معني خاصي نداشت. بالاخره در آسانسور باز شد و خانم شيك پوشي بيرون اومد. دكمه ٢٥ رو زدم و به چهره خودم توي آينهي آسانسور نگاه كردم. چند تاري از موهام رو كه آشفته شده بودن، مرتب كردم و با باز شدن در بيرون رفتم. بهسمت اتاق رياست كل شركت رفتم. خانم افشار پشت ميز نشسته بود و سرگرم تايپ كردن چيزي بود. با ديدن من از روي صندلي بلند شد و سلام كرد. من هم در جواب سلام و احوالپرسي كردم. - آقاي صالحي هستن؟. - بله تشريف دارن. كاري باهاشون دارين؟ - آره. ميتونم برم داخل؟ - جلسه دارن. - كي تموم ميشه؟ - نميدونم. با خانم همتيان جلسه دارن. مغزم تير كشيد. از اينكه اون رو، كنار يه غريبه، تنها ببينم حالم بد ميشد و قلبم به درد مياومد. فوراً گفتم: - آخه كارم خيلي واجبه! - پس اجازه بديد بهشون اطلاع بدم. گوشي تلفن رو برداشت و دكمه يك روفشار داد. - آقاي صالحي! آقاي ايراني تشريف آوردن. ميگن كار مهمي باهاتون دارن. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_بیستُ_ششم اينطور فكر نكن رفيعي! من شايد فقط يه عمل انجا
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 آقاي صالحي! آقاي ايراني تشريف آوردن. ميگن كار مهمي باهاتون دارن. - بسيار خب. گوشي رو گذاشت و گفت: - بفرماييد داخل. تشكر كردم و با نواختن چند ضربه به در، وارد اتاق شدم. اتاق به سليقه آقاي صالحي چيده شده بود. ست سفيد و سورمهاي همهجاي اتاق بهچشم ميخورد و اوّلين چيز غيرعادي داخل اتاق رياست، انواع و اقسام گلدونها بود كه آقاي صالحي علاقه خاصي بهشون داشت. با وجود مشغله زياد كاري از رسيدگي بهشون باز نميموند. بهنظرم اين حجم زياد مسئوليت براي آريا سنگين بود و چشمم آب نميخورد كه بتونه از پسش بربياد. آريا روي صندلي گرونقيمت رياست تكيه داده بود و هستي روي مبلهاي چرمي سورمهاي و سفيد نشسته بود. با ورودم سلام كوتاهي كردم كه با جواب بلند و سرخوش آريا و سلام كوتاه و سرد هستي روبهرو شدم. رفتارهاي هستي توي شركت ١٨٠ درجه با مواقع ديگه فرق داشت. توي كارش جدي و مصمم بود و سعي ميكرد كه تا حد ممكن با ديگران محكم برخورد كنه. آريا: سلام احسانجان! بشين. روي مبل روبهروي هستي جا خوش كردم. - ببخشيد مزاحم كارتون شدم؛ امّا آقاي صالحي گفتن كه همين الان كار واجبي دارن و بايد بريم پيششون. - اتفاقي افتاده؟ - نميدونم. چيزي كه نگفتن. - كلي كار سرم ريخته. تأكيد كردن كه اگه كاري دارين به خانم همتيان محول كنين. - بسيار خب. از روي صندلي بلند شد و بهسمت هستي كه با چهرهاي رسمي روي مبل نشسته بود و.شال مشكيرنگش رو مرتب ميكرد، رفت. - خانم همتيان شما اين دوتا پرونده رو مطالعه كنين. با شركت آزادمنش هم تماس.بگيرين و قرار جلسه فردا رو اُكي كنيد. تأكيد كنيد كه حتماً فردا براي انجام قرارداد بيان! - بله. چشم. - متشكرم. هستي از روي مبل بلند شد و گفت: - امر ديگهاي نيست آقاي صالحي؟! - نه. شما ميتونين تشريف ببرين. هستي تشكر كوتاهي كرد و صداي برخورد پاشنههاي بلندش بر كف زمين بلند شد و در رو پشت سرش بست. همچنان به رفتنش خيره بودم كه آريا نگاهم رو دزديد. - بسيار خب احسان! پاشو بريم. ايستادم و از اتاق خارج شدم. بعد از تذّكر چند نكته به خانم افشار، همراه آريا ازشركت خارج شديم. به در نگهباني كه رسيديم، آريا سوئيچ ماشينش رو به آقاي احتشامي داد و بهسمت در خروجي حركت كرديم كه پورشه جناب رئيس جلوي در واسهمون ايستاد. من و آريا روي صندليهاي عقب جا گرفتيم و تا رسيدن به منزل آقاي صالحي صحبتي بينمون ردوبدل نشد. ماشين جلوي عمارت بزرگ آقاي صالحي ايستاد. در بزرگ عمارت با ريموت باز شد و ماشين وسط حياط ايستاد. من و آريا پياده شديم. بار ديگه دهنم از اينهمه عظمت عمارت باز موند. از روي سنگفرشهاي وسط عمارت گذشتيم. درختهاي سربهفلك كشيده ي دو طرف مسير، نشوندهنده قدمت زياد اين عمارت بود. به استخر بزرگ وسط حياط رسيديم. از ميز و صندليهاي سفيدرنگ گذشتيم و از پله ها با نردههاي سفيد كنارش بالا رفتيم. مستخدمشون كه خانم مسن تقريباً ٥٠سالهاي با مانتوي خاكستري و روپوش سفيدرنگ بود در رو باز كرد و با ديدن آريا، حالت متعجبي بهخودش گرفت و «سلام آقا» غليظي گفت و با ديدن من، خوشامد گفت. همراه با آريا وارد اين عمارت باعظمت شديم. روبهروي در، راهپلهي بزرگي بود كه به طبقهي بالا راه داشت و سمت راست، به قسمت ديگهاي منتهي ميشد. احتمالاً آشپزخونه و اتاق خدمتكار بود. آريا: سلطنتخانم! به پدر بگو كه داخل اتاق كار منتظرشونيم. - چشم آقا! - سهتا فنجون قهوه هم بيار. - بله. با دور شدن خدمتكار، سمت چپ از راهروي باريكي رد شديم و بهطرف در چرم قهوهايرنگي رفتيم. آريا در رو باز كرد و با دست اشاره كرد كه وارد اتاق بشم. با.تشكري وارد شدم. اتاق بسيار بزرگي بود با پنجرههاي سراسري كه اون رو بهشدت روشن كرده بود. كنارههاي پنجره با پردههاي مخمل آبيرنگ، قاب گرفته شده بود. روبهروي پنجره، ميز كار بزرگ چوبي با صندلي مشكي چرمي قرار داشت و روبهروي ميز هم چهار صندلي چرمي وجود داشت و ميز عسلي بزرگي، روبهروي صندلي ها.بود. كنار اتاق هم قفسه بزرگي از پوشهها و پروندهها قرار داشت. با تعارفات آريا روي يكي از صندليها نشستم و كيفم رو روي ميز گذاشتم. آريا كنار پنجره، منتظر ايستاد. چند دقيقهي بعد، آقاي صالحي وارد اتاق شد. از روي صندلي بلند شدم كه به سمتم اومد و دستم رو فشرد و با سلام و احوالپرسي پشت ميزش نشست. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_بیست_هفتم آقاي صالحي! آقاي ايراني تشريف آوردن. ميگن كار
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 به سمتم اومد و دستم رو فشرد و با سلام و احوالپرسي پشت ميزش نشست. من و آريا كنار هم جا گرفتيم. آقاي صالحي از داخل كشوي ميزش، چند پرونده و پوشهبيرون آورد و روي صندلي روبهروييمون نشست. پروندهها رو روي ميز گذاشت كه مستخدم با سيني قهوه وارد شد. فنجونهاي قهوه رو روبهروي من و آريا و آقاي صالحي گذاشت و با اجازهي آقاي صالحي از اتاق بيرون رفت. آقاي صالحي يه پاش رو روي پاي ديگهش انداخت و به تكيهگاه صندلي تكيه داد. - گفتم بيايد اينجا تا شما رو در جريان موضوعي قرار بدم. به چشمهاي خيره و كنجكاومون نگاه كرد و رو بهسمت من ادامه داد: - بعد از فوت پدرم، وصيتنامهاي كه باز شد تا بهش عمل بشه، تنها درمورد تقسيم ارث بين من و خواهرم نوشته شده بود. هيچكدوم از ما متوجه اين نشديم كه چرا.پدرم درمورد سهمالارث فرزندان برادرم چيزي ذكر نكرده و بهاحتمالزياد بهخاطر كاري بود كه زن برادرم انجام داد و به همراه برادرزادههام، قيد خونوادهمون رو زدن و يه شب ناپديد شدن. بههرحال هر چي كه هست، وجدان من اجازه نميده كه اين ارث و ميراث پدرم رو سهم خودم بدونم و مطمئنم كه كار درست اينه كه اين ارث بين برادرزادههام هم تقسيم بشه . آريا بين حرف آقاي صالحي پريد: - اما پدر! سوگل و سهيل مردن، شما چطور ميتونين اين كار رو بكنين؟! آقاي صالحي روي صندلي جابهجا شد. كمي خودش رو بهسمت جلو متمايل كرد وچشمهاي ميشيرنگش رو به چشمهاي همرنگ خودش گره زد. - پسرم ميدونم كه اين حقيقت برات سخته؛ امّا بايد بگم كه اونا هنوز زندهن. چشمهاي آريا بيش از حد گشاد شد و دهنش از تعجب باز موند. تغيير رنگ صورتش بهوضوح مشخص بود. بريدهبريده گفت: - امّا... امّا... چه... چهطور ممكنه؟ - چند ماه بعد از رفتنشون پدربزرگت با پيگيري زياد و به كمك دوستايي كه داشت، كل كشور رو براي پيدا كردنشون زيرورو كرد؛ امّا هيچ ردي ازشون پيدا نكرد. آخرين خبري كه تونستيم به دست بياريم اين بود كه به كمك آقايي كه بهنظر وكيل ميومده، از كشور خارج شدن. پدربزرگت بعد از شنيدن اين خبر، بهشدت عصباني شد، بهطوريكه تا يه هفته كسي جرئت نزديك شدن به اتاقش رو نداشت. پدربزرگت فكر ميكرد كه زنعموت با اون مرد رابـ ـطهاي داشته كه حاضر به تن دادن به خواستهش نشده و با همون مرد از كشور فرار كرده. از اون پس ديگه آوردن اسم زنعموت و بچههاش توي خونه غدغن شده بود و هر كس كه اسمشون رو مياورد، با خشم و غضب پدربزرگت روبهرو ميشد. اون روزا تو كمسنوسال بودي و از اين ماجراها خبر نداشتي و فقط در اين حد ميدونستي كه از اين عمارت رفتن؛ امّا اين رو كه براي چي و چرا اين كار رو انجام دادن نميدونستي. براي همين هر روز از من سراغشون رو ميگرفتي. هميشه بيقراري ميكردي براي ديدنشون. پدربزرگت از من ميخواست كه تو رو ساكت كنم. براي همين از اون روز، اين شد لقلقهي زبون همهي اهل اين عمارت كه زنعموت با بچههاش توي تصادف مردن و ديگه بينمون نيستن. آريا با عصبانيت و چهرهاي برافروخته از روي صندلي بلند شد. نگاه كوتاهي به آقاي صالحي انداخت و با خشم هرچي تمومتر در رو بهم كوبيد و از اتاق خارج شد. آقاي صالحي همچنان آروم و باحوصله روي صندلي نشسته بود. سري تكون داد و به پروندههاي روي ميز اشاره كرد. - بايد با واقعيت كنار بياد. سري بهنشونهي تأييد تكون دادم كه ادامه داد: - احسانجان تا به امروز در انجام هيچكاري از تو كوتاهي نديدم و از كارت راضي بودم؛ امّا اين يه مورد فرق داره. ازت ميخوام كه اين بار با دقت بيشتر اين كار رو انجام بدي. ميخوام كه برادرزادههام رو هر جاي دنيا كه هستن پيدا كني تا بتونم اين آخرِ عمري كاري براشون بكنم. در اين صورته كه ديگه ميتونم با خيال راحت سالاي.آخر عمرم رو به لحظات مرگم پيوند بزنم. - انشاءاالله كه زنده باشين. - اينا كه همه تعارفن. همهي ما يه روزي ميميريم.پاكتي از بين پروندهها بيرون آورد و به دستم داد. - اين متن وصيتنامهي منه. داخلش نوشته شده كه نصف اموالم به آريا و نصف ديگهش به برادرزادههام برسه؛ چون ميدونم كه اونا هم از اين عمارت و ارثيهي به جا مونده از پدرم، سهم دارن. چند قطعه زمين و يكهشتم از سود ساليانه شركت هم به بيماران لاعلاج برسه. چند نكتهي مبهم باقي ميمونه كه داخل وصيتنامه بهطور كامل نوشته شده. ميخوام كه سه روز بعد از مرگم، همهي اعضاي خونواده رو داخل اين عمارت جمع كني و وصيتنامه رو باز كني و براشون بخوني. اين وظيفهي سنگين رو روي دوش تو ميذارم. اميدوارم كه مثل هميشه از پسش بربياي. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_بیست_هشتم به سمتم اومد و دستم رو فشرد و با سلام و احوا
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 به چهره ي آروم آقاي صالحي نگاه كردم. خصوصيت ها و طرز تفكّراتش رو دوست داشتم و به عنوان بزرگتر براش ارزش و احترام زيادي قائل بودم. - من همه ي سعيم رو ميكنم. اميدوارم كه نااميدتون نكنم. - ممنون پسرم. به فنجون قهوه اشاره كرد و ازم خواست كه قهوهم رو بخورم. قهوه رو كنار آقاي صالحي و زير نور آفتاب تابيده شده از پنجره هاي اتاق نوشيديم. *** به شركت رسيده بودم كه گوشي تلفن زنگ خورد. گوشي رو از جيب داخلي كتم خارج كردم و جواب دادم. - بله؟ - سلام پسرم. خوبي؟ - سلام. ممنون خوبم. - كجايي عزيزم؟ - شركتم. كاري داشتي؟ - پدرت امشب خونواده ي آقاي رفيعي رو براي شام دعوت كرده. قرار شده كه امشب نشون و روسري رو هم بهش بديم. زودتر بيا اينجا تا بريم واسه خريد نشون. - من حوصله ي اين كارا رو ندارم. خودت برو بخر. توي شركت كلي كار سرم ريخته. - واه! واسه نامزد تو قراره بخريم، بايد به سليقه تو باشه. - من سليقه ي تو رو قبول دارم. باشه. پس شب كه زودتر مياي؟! - نه. فكر نكنم زودتر بتونم بيام. - ديگه داري عصبيم ميكنيا! زشته دير بياي. - خيله خب سعيم رو ميكنم. - راستي طرفاي ساعت نه بايد بري بيمارستان دنبال مبينا. - اون كه ساعت نُه مياد اشكالي نداره؟! - نه ولي تو بايد زود بياي! - من از راه شركت ميرم دنبال مبينا. بعد باهم ميايم. - من كه از پس تو برنميام. هر كاري دوست داري بكن. صداي ممتد بوق توي گوشم طنين انداز شد. بيخيال سري تكون دادم و گوشي رو روي ميز گذاشتم و مشغول ديدن پرونده ها شدم. مبينا - فاطمه؟ - بله؟ - شيفتت تموم شد؟ - آره. چطور؟ كاري داشتي باهام؟ كمي اين پا و اون پا كردم. - چيزي شده؟ سرم رو كج كردم و با حالت خجالت زده اي گفتم: - نه! فقط من الان بايد برم خونه نامزدم. مامانم هم كلي سفارش كرده كه يه چيزي بزن به صورتت اينجوري نرو زشته؛ ولي من با خودم چيزي نياوردم. ميخواستم ببينم تو لوازم آرايشي چيزي پيشت داري؟ لبخندش كش اومد. فاطمه توي بيمارستان تنها كسي بود كه ميدونست نامزد كردم. مچ دستم رو توي دستش گرفت و به سمت اتاق پرستارها كشوند. - كجا ميبري من رو؟ من رو روي صندلي نشوند و كيفش رو از داخل كمد مخصوصش بيرون آورد. كيف آرايشيش رو روي ميز گذاشت. تمامي وسايل داخل كيف رو روي ميز ريخت و با همون لبخند پهن شده روي صورتش گفت: - الان درستت ميكنم! مات بهش نگاه ميكردم كه كرم پودرش رو برداشت و به سمتم اومد. دستم رو جلوي دستش بردم و گفتم: - ميخوام خيلي كم باشه. لطفاً! ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_بیست_نهم به چهره ي آروم آقاي صالحي نگاه كردم. خصوصيت ها
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 دستم رو پس زد و گفت: - صحبت نباشه! من خودم كارم رو بلدم. كرم پودر رو روي صورتم پخش كرد و ريملش رو روي مژههام حركت داد. خطچشم مشكيرنگي پشت چشمهام كشيد و دستش رو بهسمت رژ قرمز برد كه گفتم: - تأكيد ميكنم كه قرار نيست عروس تحويل بدي! - اگه اين آدمي كه روبهروي من نشسته عروس نيست، پس كيه؟! بابا واسه شوهرت هم نميخواي خوشگل كني؟! - ما تازه نامزد شديم. هنوز عقد نكرديم كه به هم محرم بشيم. - اي بابا! سخت نگير دنيا دو روزه. - عجبا! شما اون رژ قرمز رو بذار كنار، ما باهم به تفاهم ميرسيم. رژ قرمز رو كنار گذاشت و رژ كالباسي مليحش رو از روي ميز برداشت و روي لبهام كشيد. كمي عقب رفت و با خندهاي كشاومده بهم نگاه كرد. - واي خداي من! دختر! چقدر چهرهت آرايشيه. خيلي خوشگل شدي. - ممنون. خيلي زحمت كشيدي. من اگه جاي تو بودم روزي صدبار آرايش ميكردم ميومدم بيمارستان تا دل مريضا شاد بشه. - ديوونهاي تو! وسايل ريختهشده روي ميز رو داخل كيف آرايشش گذاشتم. كيف رو بهسمتش گرفتم و تشكر ديگهاي كردم! - ببينم. ميخواي با همين مقنعه بري خونه نامزدت؟! - نه هميشه توي كيفم يه روسري اضافه براي مواقع ضروري ميذارم، اون رو سرم ميكنم. روپوش سفيدرنگم رو درآوردم و به رختآويز زدم و داخل كمدم گذاشتم. مانتوي مشكيرنگم رو بهتن كردم. روسري سادهي صدفيرنگم رو از داخل كيف بيرون آوردم. سه گوش كردم و روي سرم انداختم. گيرهاي زير چونهم زدم تا سر نخورده و سمت ديگهش رو با گيره، كنار گوشم لبناني بستم. چادر مدل دانشجوييم رو سر كردم و بعد از بازديد كلي از توي آينهي جيبي داخل كيفم، رو بهسمت فاطمه گفتم: - چطوره؟ من يكي كه فشارم افتاد. خدا به داد اون بيچاره برسه! لبخندي زدم و روي صندلي نشستم كه صداي گوشيم بلند شد. بهدنبال گوشيم، تمام جيبهاي كيفم رو وارسي كردم تا اينكه بالاخره پيداش كردم. تماس رو وصل كردم. - بله؟ - سلام! صداش برام ناشناس بود. دوباره گفتم: - بفرماييد. - احسانم! - سلام آقااحسان! ببخشيد نشناختم. - شمارهت رو از هستي گرفتم. من بايد كدوم بيمارستان بيام؟ - بيمارستان[...] تقريباً نزديكم. تا نيم ساعت ديگه ميام دنبالت. - زحمت ميكشين. ممنونم. - خداحافظ! - خدانگهدارتون! گوشي رو قطع كردم و شمارهش رو توي گوشيم به اسم «احسان» ذخيره كردم. دوباره به تقدير فكر كردم كه چطور ما رو مقابل هم قرار داد. - كي بود؟ - نامزدم. - با نامزدت اينقدر رسمي حرف ميزني؟! - هنوز باهم اونقدر صميمي نشديم. - يعني ميخواي بگي از قبل نميشناختيش؟! فقط از دور. - اي بابا! اين روزا ديگه همه قبل از ازدواج حداقل يكي-دو سالي باهم در ارتباطن كه همديگه رو بهتر بشناسن. فكر نميكني ازدواجتون خيلي سنتيه؟! - قبلاً از اينجور ارتباطاتِ به قول شما «آشنايي قبل از ازدواج» خيري نديدم! ترجيحم بر اين بوده. - موفق باشي. - ممنون عزيزم. همچنين. - كاري با من نداري؟ - خيلي زحمت كشيدي. انشاءالله واسه عروسيت جبران ميكنم. چشمكي زد و گفت: - انشاءاالله! باهاش دست دادم و به رفتنش نگاه كردم. نسخهي پي.دي.اف رمان غروروتعصب رو از داخل گوشيم باز كردم و مشغول خوندنش شدم. متوجه گذر زمان نبودم كه با صداي گوشيم بهخودم اومدم. اسم احسان روي گوشيم خودنمايي ميكرد. گوشي رو جواب دادم. - سلام. - سلام. من روبهروي در ورودي بيمارستان منتظرتم. - چشم، الان ميام. گوشي رو قطع كردم و توي كيفم انداختم. كيفم رو برداشتم و بهسمت در خروجي بيمارستان بهراه افتادم. با عجله از پلهها پايين ميرفتم كه شونهم با شونهي آقايي برخورد كرد. اونقدر شديد بود كه شونهم درد گرفت. به عقب برگشتم كه ديدم آقاي جووني با پرستيژ نسبتاً خوب بهسمتم برگشت. - خانم حواستون كجاست؟ - ببخشيد. عمدي نبود! سري به نشونهي تأسف تكون داد. كيف افتاده از دستش روي زمين رو برداشت. دستمالي از داخل جيب كتش، بيرون آورد و روي كيف كشيد و بهسمت در ورودي بيمارستان قدم برداشت. شونهاي بالا انداختم و به پايين پله ها رسيدم. من كه ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_سی دستم رو پس زد و گفت: - صحبت نباشه! من خودم كارم رو
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 من که ميدونستم ماشينش چيه! چشم چرخوندم و به دنبال چهره ی آشنايي ميگشتم كه ماشين سفيدرنگي نور بالا زد. از شدت نور دستم رو جلوي چشم هام گرفتم و بهسمت ماشين رفتم كه شيشه ی سمت شاگرد پايين اومد. - خانم برسونمتون؟ به داخل ماشين نگاه نكردم و با شنيدن حرفش و لحنش عقبگرد كردم. چادرم رو محكمتر گرفتم و سرم رو پايين انداختم و به سرعت از ماشين فاصله گرفتم. با شنيدن اسمم دوباره به سمت عقب برگشتم. احسان از ماشين پياده شده بود و حالا داشت به سمتم می اومد. ايستادم و بهش خيره نگاه كردم تا مطمئن بشم اشتباه نميكنم. - كجا ميري؟ تمام معادلاتِ توي ذهنم بهم ريخت. اخم غليظي روي پيشونيم نشست. نميدونستم كه اون لحظه بايد از ديدنش خوشحال بشم يا به خاطر شوخی بی مزه و مزخرفش ناراحت. فقط نفسم رو با فوت بيرون دادم و گفتم: - خيلي شوخي بي مزه ای بود. لبخندي روي لباش نشوند كه كم كم داشت به قهقهه تبديل ميشد؛ ولي با ديدن چهره ي عبوس من، لبخندش رو جمع كرد و به ماشين اشاره كرد. به سمت ماشين رفتم و در ماشين رو باز كردم و روي صندلي جلوي ماشين جا گرفتم. كيفم رو روي پاهام گذاشتم و به بيرون خيره شدم. چند ثانيهي بعد در ماشين باز شد و احسان سوار ماشين شد. هنوز هم سعي داشت كه لبخندش رو پنهون كنه. - واقعاً من رو نشناختي؟ - ماشينتون رو نميشناختم، براي همين شك داشتم كه خودتونين يا نه. - ولي ترسيديا! اين بار اخمم غليظ تر از بار قبل شد و روي صورتش نشونه رفت كه فوراً لحنش تغيير پيدا كرد. - البته من هم شوخي بدي كردم. سري تكون دادم و به روبه روم نگاه كردم. استارتي به ماشين زد و ماشين به حركت افتاد. - پس چطور تا اين موقع شب توي بيمارستان ميموني؟ چطور ميري خونه؟ اكثراً بابا بعد از كارشون ميان دنبالم. بعضي اوقات هم با تاكسي ميرم. هنوز هم لبخند مسخره اش روي لبش بود كه حرصيم ميكرد. نگاه گاه وبي گاهش رو روي صورتم حس ميكردم و اين حس عجيبی بهم ميداد. نيم نگاهي به چهره اش انداختم. ته ريش بورش به سختي ديده ميشد. دستهاي سفيد و بينقصش روي فرمون نشسته بود. آخه مگه مرد هم اينقدر سفيد ميشه؟! به دستهاي خودم نگاه كردم. خداروشكر من ازش سفيدتر بودم! ماشين پشت چراغ قرمز ايستاد. دستفروش های سر چهارراه به سمت ماشينها اومدن. دختربچه ای خوشگل و بانمكي تل های عروسكی ميفروخت. به سمت احسان برگشتم. - ميشه لطفاً از اون دختربچه چيزي بخرين؟ - داره تل بچگونه ميفروشه ها. - آره؛ ولي گـناه داره! امشب هوا خيلی سرده. اگه همه ی جنساش رو بفروشه ميتونه زودتر بره خونه. نگاه عجيب غريبی سمتم داد. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆