عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕦#قسمت_سی_هفت چادرم رو مرتب كردم و بشقاب هاي برنج خوري رو روي م
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕦#قسمت_سی_هشت
آره آره!
- حركت رخ چه زيباست؛ بالا، پايين، چپ و راست. فقط ميره مستقيم، به هرجا كه
دلش خواست.
- خوشگل بود.
فيل رو هم وسط صفحه گذاشتم و شعرش رو براش خوندم.
- آقا فيله كه خرطومش درازه؛ كِيف ميكنه وقتي كه قطرا بازه.
اميد با ذوق بهم نگاه ميكرد و گاهي اوقات باهام همراهي ميكرد.
سرم رو بالا آوردم و به نگاههاي خيره و زوم شده روي خودم نگاه كردم.
خاله: شطرنج بلدي مبيناجان؟
- دوران دانشجويي مربي شطرنج بچهها بودم؛ امّا بعداً افتاد توي درسا و بعد هم
بيمارستان. ديگه وقت نكردم كه برم!
به اميد نگاه كردم.
امّا اگه آقااميد بهم قول بده كه ديگه كمتر با تبلتش بازي كنه، من هم بهش قول
ميدم كه هم يه صفحه شطرنج خوشگل براش بخرم و هم اين كه كتاباي شطرنج رو
براش بيارم و كلي شعراي خوشگل ديگه از شطرنج يادش بدم.
اميد دستهاش رو به هم كوبيد.
- قول ميدم آبجي مبينا!
دستي توي موهاي فرفريش كشيدم و بهش لبخند زدم.
خاله گفت:
- آقاي رفيعي؟ اگه اجازه بديد ما يه هديهي كوچيك براي مبيناجان تدارك ديديم
تقديمش كنيم.
بابا لبخندي زد و گفت:
- اختيار داريد. زحمت كشيديد.
خاله بهسمتم اومد و جعبهاي رو بهم داد. جعبه رو از دستش گرفتم و گونهش رو
بـ*ـوسيدم و تشكر كردم. در جعبه رو باز كردم، روسري گلدار جنس ابريشم
فوقالعاده خوشگل كه گلهاي صورتيرنگي روي زمينهي سفيدش داشت و اين مني
كه روسري بهترين هديه برام بود، سر شوق آورد و ذوقزده گفتم:
- خيلي قشنگه! واقعاً ممنون.
جعبهي كوچيك ديگهاي هم داخلش بود. در جعبه رو باز كردم و با ديدن انگشتر
خوشگل طلاييرنگي دهنم باز موند.
- واقعاً زحمت كشيديد. دستتون درد نكنه.
خاله: ديگه من معذرت ميخوام. اين هديه بهعنوان نشون به سليقهي من بود؛ امّا
حـ*ـلقه رو ديگه با خود احسان و به سليقهي خودتون انتخاب كنيد.
مامان و بابا هم تشكر كردن و احسان به انگشتر داخل دستم نگاه كرد.
***
- خوب شد اومديم بيرون. داشتم خفه ميشدم اون تو.
- چرا؟
- اينجور مجالس رسمي با گروه خوني من سازگار نیست
نگاه متعجبي كردم كه بيخيال شونهاي بالا انداخت و روي صندلي داخل حياط
نشست.
- چرا به مامان و بابات چيزي نميگي؟
- درمورد؟
- بيماريت.
- مامانم قلبش ضعيفه. استرس براش مثل سم ميمونه. نميخوام اتفاقي براش بيفته
كه بعداً برام يه عمر پشيموني به بار بياد.
روي صندلي روبه روش نشستم و به آسمون شب خيره شدم.
- تو چرا تا الان ازدواج نكردي؟
- شخصيه.
ابروهام بالا رفت و پوزخندي گوشه ي لبم نشست.
- با زندگي توي اين خونه مشكلي نداري؟
- ميخواي طبقهي بالا رو ببيني؟
سرم رو تكون دادم.
- آره.
بهدنبالش بهراه افتادم. از آسانسور بالا رفتيم و به طبقهي دوم رسيديم. كليد رو از
داخل جيبش بيرون آورد و توي قفل در چرخوند.
داخل خونه شد و كليد برق رو زد. بهدنبالش من هم وارد شدم. توقع داشتم كه با
خونهي خالي و بدون وسايل روبهرو بشم؛ امّا برخلاف تصورم خونهاي كاملاً تميز و
شيك با تمامي امكانات و وسايل بود.
- اينجا كسي زندگي ميكنه؟ نكنه مستأجري چيزي دارين؟
خنديد و گفت:
- نه. اينجا مخصوص مهموناست. هرازگاهي هم من بهش پناه ميبرم. هروقت هم كه
امير مياد با خانومش، يه مدت اينجا ميمونن.
نویسنده : مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ