eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 #رمان_هادی_دلها #قسمت_15 فرمانده عراقی من را صدا زدو گفت: آن طرف را نگاه کن، یک گرد
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 منطقه بعدی که قرار بود ازش بازدید کنیم بود اینجا بویی علمدار حسین را میدهد اینجا همان جایی است که علمدار خمینی دستش جا گذاشت اینجا همون جایی که وقتی بچه های تفحص به نتیجه نمیرسدن متوسل میشن به علمدار حسین وقتی ماشین شروع به کار میکنه ۱۱شهید پیدا میکنن که یا اسم یا فامیلیشون به حضرت عباس مربوط بوده یا توی یه عملیات دستشون جانباز بوده هرمنطقه ک میرفتیم یه کم آروم میشدم شب که برگشتیم اردوگاه با یه گروهی از دخترا نشسته بودیم هرکدومشون یه چیزی از حسین میپرسیدن یه کم اونطرف بهار با برادرهاش و زنداداش نشسته بود و کمی دورتر از ما برادران خادم یه آن به خودم اومدم و یه ملخ روی چادر دیدم مکان زمان فراموش کردم و یه جیغ فوق زرشکی دیدم جیغ گریه -واااااای بهار تروخدا برش دار 😭😭 ی ان دیدم ملخ کنده شد از روی چادرم خیلی ترسیده بودم وای ولی آبروم رفتا روز دوم سفرما به فکه ،کانال کمیل ،شرهانی ،جزیره مجنون بود فکه قتلگاه سید اهل قلم شهدان آقا مرتضی آوینی همون اول منطقه کفشامون درآوردیم وقتی رسیدیم به محل روایتگری راوی گفت :بچه ها شما الان با پای برهنه تو این ماسه زار قدم برداشتید اما بچه های ما با پوتین سربازی و مهمات جنگی بوده بچه های تفحص سال ۷۵ تو فکه کم میارن به نتیجه نمیرسیدن به طرف (تو همین منطقه همون سال شهیدشد) هجوم بردن که خاکش کنن همون جا بیل شروع کرد به کار کردن چنگالهای بیل ب چیزی خورد با کاوش زمین شهیدی پیدا شد که مقدمه پیدا شدن چند شهید دیگر شد &راوی عطیه هربرگ از کتاب سلام بر ابراهیم بهم ثابت میکرد که ابراهیم هادی تکرار نشدنیه یه اسطوره یه الگو یه فرد ویژه ورودمون به کانال کمیل و شنیدن صوت خوشگل اذان ابراهیم موجب شد تا حالم بد بشه ابراهیمی که یک تنه در برابر خط آتیش ایستاد اینجا همون جایی که بچه ها سه روز تشنه لب مقاوت کردن شبیه ابراهیم هادی شدن فوق سخت است 💛💛💛💛💛 &راوی زینب دشت شقایق های تشنه اینجا همون جایی که تو تفحص های منطقه شهیدی پیدا میکنن که بعداز سیزده سال آب تو دبه ها تازه و خنک بوده طوری که باعث تعجب تیم تفحص شده اینجا را باید دید تا فهمید در باتلاقهای مجنون ماندن شهید شدن یعنی چه نام نویسنده:بانوی مینودری ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ...........☆💓☆.................. ♡♡👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_15 دویدن آنهم توی آب و با چادر باعث می
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق با حسرت سوار ماشین میشم +محسن حالا نمیشه یه روز دیگه هم بمونیم محسن همینطور که با عجله وسایل رو توی ماشین میچینه جواب میده _نه دیگه وقت نیست عزیزم پس فردا اعزام میشم بغض توی گلویم مینشیند نمیدانم چرا بعد ازاین همه تسکین دادن باز بغض در گلویم خانه میکند یعنی روزهای خوشیمان به این زود ی دارد به پایان میرسد؟؟؟ محسن سوار ماشین میشود به سمت شیراز به راه می افتیم به چشمهایش خیره میشوم و لحظه ای از او چشم برنمیدارم محسن چند بار به من نگاه میکند و دوباره چشمانش را به سمت جاده سوق میدهد با تردید میپرسد +فاطمه جان چیزی شده؟؟؟ آرام طوری که محسن بشنود زیر لب زمزمه میکنم + وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشد وقتی عطش طعم تو را با اشک هایم می چشید من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی . قطره ای اشک روی گونه هایم روانه میشود لبخند روی لبهای محسن مینشیند به روبرو خیره میشود با خنده میگوید گریه وقتی بی امان باشد شعر وقتی ناگهان باشد بی سبب نیست ظاهرا باید پای یک عشق در میان باشد مثل بچه هام اخم میکنم و میگویم +که اینجوریاست آرههههه؟؟؟؟ گل لبخند روی لبانش مینشیند و میگوید _بعله اینجوریاس!!!! هرچه فکر میکنم که شعری در جوابش بدهم چیزی به ذهنم نمیرسد تمام اشعاری را که بلد بودم در دوره میکنم اما جواب در خور شعرش پیدا نمیکنم دستم را به علامت تسلیم بالا میبرم و میگویم +آقا ما تسلیم اصلا تو خوووووب تو شااااعر تو ....تو ... حرفی به ذهنم نمیرسد که محسن کلامم را تکمیل میکند _عاشق بیچاره ی فاطمه خانوم خوشحالی روی چهره ام نمایان میشود +این شد یه چیزی!!! حرفی توی دلم مانده با اینکه چند بار پرسیدم اما دوست دارم برای آخرین بارهم که شده حرفم را بزنم تا شاید حرف های محسن تسکینی براین دل درمانده ی دلتنگ شود تردید نمیکنم و به زبان میاورم +کدوم عاشق دلخسته ای معشوقش رو رها میکنه؟؟؟ محسن بلافاصله جواب میدهد _همون عاشقی که از بهترین چیزاش میگذره و میره برای اینکه هیچ احدی به ناموسش نگاه چپ هم نکنه!!! حرفش زیادی قانعم میکند هر عاشقی چنین کاری را نمیکند اینجاست که معلوم میشود مرز ریا و صداقت صدای آرام محسن باعث میشود چشمهایم را باز کنم خمیازه ای میکشم و با صدای خواب آلودی میگویم !+چیشده؟؟؟؟ _با اجازه اتون رسیدیم بهت زده از شیشهه ماشین به بیرون خیره میشوم درست روبروی خانه هستیم به ساعتم نگاهی میندازم +به این زودی شد ساعت ده؟؟؟؟ _شما خواب بودی زود گذشت!! +ببخشید خیلی خسته بودم خوابم برد از ماشین پیاده میشویم کلید را از محسن میگیرم تا در را باز کنم محسن هم مشغول آوردن وسایل از صندوق عقب میشود در حیاط را به سختی باز میکنم و آن را برای محسن باز میگذارم وارد حیاط میشوم چقدر دلم برای خانه مان تنگ شده بود با اینکه یک ماه بیشتر باهم نبودیم اما گوشه گوشه این خانه پر از خاطرات دونفره است سکوی حیاط نمازهای دونفره مان دل کندن از این خوشی ها یعنی مرگ تدریجی... اما ارزشش را دارد برگ های خزان دیده کفپوش حیاط شده اند صدای بسته شدن در مرا از حال و هوا بیرون می آورد محسن با چمدانمان کنار در ایستاده با بغض میگویم +فقط یک روز دیگه! محسن لبخند میزند و میگوید _فقط یک روز تا خوشبختی... آه بلندی میکشم +خوش به حالت.... محسن جلو می آید درست رو به رویم می ایستی چشم در چشم من خیره میشوی پایین چادرم را میگیری و میبوسی عادت همیشگیت.... _فاطمه... باور کن اگه ارزش کار تو از من بیشتر نباشه کمترم نیس فکرشو کن اون دنیا حضرت زینب شفاعتت کنه.... مگه آرزوی تو همین نیست؟؟؟؟ سرم را چند بار به نشانه مثبت تکان میدهم با اطمینان از ته دل میگویم +سختیش هر چی که باشه با دل و جون میپذیرم ولی باید یه قول بهم بدی لبخند میزنی و میگویی _اگه منصفانه باشه چرا که نه؟؟؟ +باید او دنیا هم کنار من باشی اشک روی گونه هایت جاری میشود _کجا سیر میکنی عزیز دلم؟؟؟ +همونجایی که تو خیلی وقته از فکرش بیرون نمیایی... ♡♡♡ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_15 مادر بزرگ مثل همیشه با اون عینک ته اس
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 حالم خیلی بد بود...در حیاطو باز کردم در حالی که چشمام سیاهی می رفت...رفتم داخل حیاط...چادرمو در آوردم و کیفمو گذاشتم گوشه ی باغچه...و خودم نشستم کنار حوض... شیر آبو باز کردم و سرم رو بردم زیر آب...تا جایی که تموم لباس هام خیس شد...آب یخ بود... ولی حالم اومد سرجاش...گوشه ی حیاطمون یه تخت سنتی متوسطی داشتیم رفتم روی اون دراز کشیدم و چشمامو بستم نفس هام به شماره افتاده بود... دیگه اشکی نمی ریختم.هم اشک هام خشک شده بود هم خودم دلم نمیخواست باز اشکی بریزم... حال عجیبی داشتم... حدود یک ربعی روی تخت دراز کشیده بودم که مادربزرگ اومد داخل حیاط با تعجب گفت: -این جا چیکار میکنی مادر؟؟؟کی اومدی!!!! جوابی به مادربزرگ ندادم... اومد طرفم و گفت: -چرا لباس هات خیسه؟بارونم که نیومده!کجا بودی!؟ نفس عمیقی کشیدم و باز هم جواب ندادم... مادربزرگ اومد بالای سرم...دستشو گذاشت دو طرف صورتم و محکم تکونم داد... من_:آ...آ...آ...إإإإ...مامان جون چیکار میکنی😄... -دختر چرا جواب نمیدی فکر کردم مردی!!! -یه خدانکنه ای یه دوراز جونی... -چرا لباسات خیسه... -هیچی گرمم بود با شیر حوض دوش گرفتم... -آدم با شیر حوض دوش میگیره؟؟؟ -خب ببخشیییید... بعد هم لبخند تلخی زدم و رفتم داخل خونه یه راست وارد اتاق شدم لباس هام که خیس بود...در آوردم و لباس های راحتی تنم کردم...باز هم پناه بردم به خواب... دراز کشیدم روی تخت...گوشیمو گرفتم دستم خیلی وقت بود که نتم رو روشن نکرده بودم دستمو بردم سمت بالای گوشی و منوی گوشی رو کشیدم پایین و نتم رو روشن کردم... هجوم پیام ها بود به طرف تلگرامم!!! حدود نیم ساعتی پای گوشی نشستم و بعد هم بدون گذاشتن آلارم برای بیدار شدن خوابیدم... چون هیچ برنامه ای نداشتم! برام مهم نبود که چقد بخوابم... ساعت حدود دو نصفه شب بود که از خواب پریدم...بلند شدم و روی گوشه ی تخت نشستم به گوشه ی دیوار خیره شدم... خواب عجیبی دیدم... خواب دیدم علی روبه روی من ایستاده و منو نگاه میکنه...دستش یه گل پرپر شده بود...ولی وقتی من رفتم طرفش اون گل توی دستش داشت جون میگرفت...که یهو یه نفر اومد و مادوتارو از هم جدا کرد... نفهمیدم معنی این خواب چی بود... ولی به نظر می رسید که اون یه نفر که مارو از هم جدا کرد آشنا باشه دستمو کشیدم توی موهام و بلند شدم رفت سمت شیر آب... شیرو باز کردم کف دستم رو پر از آب کردم و ریختم روی صورتم... بعد هم نشستم روی زمین و سرم رو گذاشتم روی زانوهام... باید فراموش کنم اینجوری نمیشه اینجوری داغون میشم باید زندگیمو بسازم...دیگه همه چیز تموم شده... خونه ی علی اینا هم که فروش رفت... خودشون هم که شهرستانن... اون هم بیخیال من شده ... باید فراموش کنم... از همین حالا شروع میکنم... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆