عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
#منزل_پانزدهم/حسن لات
توی سنگر نشسته بودم. اومد گفت: حاجی میشه بیای بیرون، باهات کار دارم. گفتم: بیا تو کار تو بگو. گفت: نه حاجی می خوام تنها باشیم.
به درخواستش رفتم بیرون. کنار سنگر یه جای دنجی بود نشستیم شروع کرد به صحبت.
گفت: حاجی من سواد درست و حسابی ندارم، اما یه وصیت نامه نوشتم، که می خواستم بدمش به شما یه نگاهی بهش بندازید، یه وقت اگه شهید شدم، مردم وصیت نامه منو دیدن به من نخندند. درضمن حاجی کسی این موضوع رو متوجه نشه. پرسیدم: چرا؟
شروع کرد به تعریف از گذشتهاش و اینکه چطور به جبهه آمده. گفت: حاجی من یه آدم علاف بودم. که همه جور فسق و فجور انجام دادم از شراب خوری و زنا گرفته، تا هر گناهی که شما فکرش را بکنی تو کارنامه من بود. چندتا محل از دستم امان نداشت.
اما یه روز طبق عادت همیشگی توی خیابون داشتم ول میگشتم، دیدم جلوی در مسجد چند نفر صف کشیدند. رفتم جلو گفتم: اینجا چه خبره؟ روغن میدن یا قند؟ گفت: هیچ کدوم. گفتم: پس چیه؟ گفت: صف دیدار با خداست....
بهش خندیدم و شروع کردم به راه خودم ادامه دادن، اما هنوز چند قدمی نرفته بودم که تنم لرزید ،نمیدونم چرا! پیش خودم گفتم: نکنه راست بگه؟ نکنه خدایی هم باشه؟ نکنه من....
هزار تا سوال اومد تو ذهنم. همین طوری که توی فکر بودم رفتم خونه، در اتاق باز کردم و رفتم تو اتاق و حسابی رفتم توی فکر. تا چند روز گریه بود خدایی باشه چی خدایا چطور جواب بدم مادر بیچاره من می ترسید که اتفاق ناجوری افتاده باشه. مرتب پشت در اتاق میآمد و میگفت: حسن چته؟ بیا یه کم غذا بخور آخه میمیری.
به حرفاش اعتنا نمی کردم تو حال خودم بودم. تا این که عصر روز سوم وقتی داشتن اذان مغرب رو می گفتند، به خودم اومدم. گفتم برم ثبت نام کنم و برم جبهه. با خودم گفتم توی راه هر کی هر چی گفت بهش اعتنا نمی کنم.
رفتم مسجد تا خواستم پا توی مسجد بزارم چند تا جوان گفتن بچه ها نگاه کنید؛ حسن لات اومده مسجد. الان که یه شری اینجا درست کنه.
همه از من دور می شدند. بعد از نماز رفتم بسیج مسجد تا اسم بنویسم. اما مسئول قبول نمیکرد.
تا اینکه با التماس هزارتا قول گرفتن راضی شد. من هم اسم نوشتم خلاصه پای ما به جبهه باز شده الانم اینجا در خدمت شمام.
درضمن َحاجی میدونی خواسته من از خدا چیه؟ بعد بلند شد و پیراهنش را درآورد، دیدم تنش اینقدر ناجور خالکوبی داره ،که هر کی نگاه میکنه حالش بهم میخوره. راستش خودم هم بدم اومد که بهش نگاه کنم. گفت: می خوام خدا طوری منو شهید کنه ؛وقتی منو میبرن غسالخونه که غسل و کفن می کنند، خجالت نکشم اینو گفت و رفت. خلاصه روز به سنگر شون خمپاره خورد حسن شهید شد. وقتی خبردار شدم رفتم.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆