eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 سلام اگه بخوام از گذشتم بگم... گذشتم خیلی بد نبود یعنی من از وقتی یادمه چادر می پوشیدم یا از همون بچگی عاشق امام حسین بودم و... کلا تو یه خانواده ای بودم که به مسائل دینی خیلی اهمیت میدادن من چادر میپوشیدم ولی خوب موهام رو نمیپوشوندم... یا لباس کوتاه میپوشیدم از آرایش غلیظ خوشم نمی یومد ولی آرایشم یه خورده زیاد بود.... حجاب رو خیلی دوست داشتم خیلی زیاد ولی از حجاب میترسیدم... میترسیدم که مسخرم کنن، رفیقام ولم کنن، یا... بخاطر همین ترسم ن نماز میخوندم ن حجاب کامل میگرفتم... از لاک جیغ تا خدا رو که میدیدم با خودم میگفتم یعنی من اینقد بدم که هیچ شهیدی به من کمک نمیکنه تا بتونم بر ترسم غالب شم... گذشت تا سال ۹۶. اوایل سال خواب دیدم تو یه جنگیم و یه پسر تقریبا هم سن خودم با یه لباس مشکی رنگ و کلاه و تفنگ تو دستش داره ازم مواظبت میکنه... و نمی زاره کسی به من آسیبی بزنه... تو خواب میدونستم که داداش ندارم ولی انگار اون موقع داداش تنیم بود و واقعا داداشم بود.. یه مدت بعد معلممون تو کلاس کتاب سلام بر ابراهیم رو معرفی کرد... جلسه بعد همکلاسیم اون کتاب رو آورد. وقتی دیدم همه میگن بده ما هم بخونیمش... منم از سره کنجکاوی گفتم بده ببرم بخونمش... اونم داد ولی کلی با خودم دعوا کردم که تو که نمی خونی پس چرا گرفتی... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_پنجم ✨بسم الرب العشق✨ خونه شون را دید میزنم خانه ای ک
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق ساعت نزدیک ده هست امروز باید برم دانشگاه و قولی که به رضا دادم و رو عملی کنم باید با زهرا درباره ی رضا صحبت کنم دلم نمیخواد از رخت خواب بیرون بیام کاش میتونستم حرف دلم رو با کسی در میون بزارم اما حتی یک نفر هم نیست شاید اگر مادرم بود میتونست دلداریم بده آخ مامان .... چرا جدیدا دیگه به خوابم نمیاید صدیقه چرا فراموشم کردی دوست داشتم حداقل یک لحظه جای محسن بودم تا بدونم چه حسی نسبت بهم داره یا اصلا حسی به من داره یا نه؟؟ به سختی از سر جام بلند میشم و مثل همیشه بعد از چفت کردن روسریم با گذاشتن چادر روی سرم به روح و البته جسمم زینت میخبشم و دوباره زیر لب تکرار میکنم +شکرا لله برای این هدیه ♡♡♡ زهرا رو از دور میبینم با شتاب به سمتش میدوم زهرا با تعجب نظاره گر من میشه و با یه علامت سوال به من خیره میشه لبخند عجولانه ای میزنم و دستش رو میگیرم و باهم به سمت نیمکت ها میریم به زور مینشونمش _فاطمه چی شده؟؟؟ + باید در مورد یه موضوع خیلیییی مهم باهات صحبت کنم _خب بگو گلم... به چشم هایت خیره میشوم مثل همیشه مهربان ، خونسرد... +میدونی زهرا من اومدم باهات درباره برادرم صحبت کنم از چشم هاش برق شادی رو خوندم و به راحتی میشد فهمید که این حس دو طرفه بوده چقدر به زهرا حسودیم شد کاش یک روز هم اون واسطه منو محسن بشه کاش و ای کاش... _برای بار سوم و آخر عرض میکنم بنده وکیلم شما رو با مهریه ی مشخص شده به عقد دائم آقای رضا پرور در بیاورم؟؟ _بله' صدای جیغ و سوت و کل هست که فضا رو پر میکنه باورم نمیشه به همین زودی دوماه گذشت دوماه از اون عشق ،عشقی که فقط و فقط از خدا میخاستم دو طرفه باشه... خوشبحالت زهرا چقدر تو خوشبختی و از خوشبختی تو و برادرم من هم خوشحالم و هم از این خوشحالم که از این به بعد بیشتر میتونم محسن رو ببینم همه با خوشحالی به خونه میرن قبل از رفتن همه با عروس و داماد روبوسی میکنند محسن زهرا را در آغوش میگیرد و در گوشش چیزی میگه که باعث میشه هردوشون آروم بخندند من به سمت رضا میرم باهاش روبوسی میکنم رضا دستم رو محکم میگیره _ممنون آبجی که واسطه من و زهرا شدی لبخندی زدم +من هر کاری برا دادش رضام کنم بازم کمه... ♡♡♡ سر منشائ هر عشقی خداست عشق فقط بین خدا و بنده اش ر وبدل میشه بقیه محبت زیاد هستند که عشق زمینی نام گرفتن حضرت علی (ع) خطاب به خانم زهرا می فرمودند(من به تو بسیار مشفقم!! ) استاد کتابش رو میبنده خب این هم از پایان کلاس امروزمون از در کلاس بیرون میره و دانشجو ها یکی بعد از دیگری تا جایی که فقط من میمونم و یک کلاس خالی و حرف های استاد که مغزم رو به دوران در آورده عشق پنهانیم نسبت به محسن با اینکه اونو رو به من نداد اما خیلی چیزا رو تونستم بخاطر اون به خودم بقبولونم و اصلی ترینش حجاب اولین بار چادر برای اینکه محسن یه دختر چادری رو بیشتر میپسنده انتخاب کردم اما الان فقط و فقط میخام خدا از من راضی باشه آخ محسن کاش میدونستی عشقت با من چکار ها که نکرد... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 #تحول سلام اگه بخوام از گذشتم بگم... گذشتم خیلی بد نبود یعنی من از وقتی یادمه چادر می
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 اما وقتی امدم خونه از سر بیکاری شروع به خوندن کردم... صفحه۵۶ کتاب بود که شدیدا تحت تاثیر قرار گرفتم... ترسم رو کنار گذاشتم... حجابم رو کامل کردم... نمازم... و کلا همه چی همه چی... روزی که عهد نامه با رفیق شهید رو نوشتم و امضا کردم... شبش خواب دیدم که شهید هادی با یه موتور هر جا میرم با یه فاصله که ن خیلی دوره ن خیلی نزدیک دنبالم میاد و کاملا حواسش بهم هست😍 یه مدت بعد شهید مغنیه رو شناختمـ... و دومین رفیق شهیدم شدن... فکر کنم یک ماهی بعدش بود که یه عکس از شهید مغنیه دیدم.... خیلی به چشمم آشنا بود.. خوب که فکر کردم یادم امد ایشون همون کسی هستن که چند ماه قبل از این که بشناسمشون خوابشون رو دیده بودم... و خدا رو شاهد میگیرم تو سخت ترین شرایط زندگیم کنارم بودن و الان برام یقین و باور شده که شهدا زندن... کافیه دلم بگیره... ناراحت باشم...مریض باشم...یا هر مشکل دیگه که خوابشون رو میبینم... الهی شکر تو این ۳ سال خیلی بهم کمک کردن تا خودم،خدام، امام زمانم رو بشناسم و بفهمم که اصلا هدفم از زندگی چیه... نمیدونم حرفم رو چه جوری تموم کنم ولی واقعا از خدام ممنونم که این لطف رو در حقم کرد... منتظر پیامهای تحول و دلنوشته های زیبای شما عزیزان هم هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 /خالکوبی پنهان کاری های او شک بعضی ها را برانگیخته بود. جزء غواص هایی بود که باید به عنوان اولین نیروهای خط شکن وارد خاک دشمن می شد. هر بار که می خواست لباسش را عوض کند میرفت یه گوشه، دور از چشم همه این کار را انجام می‌داد. روحیه اجتماعی چندانی نداشت. ترجیح می داد بیشتر خودش باشد و خودش. من هم دیگر داشتم نسبت به او مشکوک می شدم. بچه ها برای عملیات خیلی زحمت کشیده بودند. هر چه تاکتیک مربوط به مخفی نگه داشتن اسرار نظامی بود را پیاده کرده بودند. همه امور با رعایت اصل( اختفا و استتار ) پیگیری می‌شد، حتی اغلب سنگرها و مواضع را با شاخه های نخل پوشانده بودیم. با رعایت همه این اصول حالا در آخرین روزهای منتهی به عملیات، کسی وارد جمع ما شده بود که مهارت بالایی در غواصی داشت، منزوی بود و حتی موقع تعویض لباس، جمع را ترک می‌کرد و به نقطه ای دور و خلوت می رفت. بعضی از دوستان تصمیم گرفتند از خودش در این باره سوال کنند و یا در صورت لزوم او را مورد بازرسی قرار دهند تا نکند خدای ناکرده، فرستنده ای را زیر لباس خود پنهان کرده باشد. آن فرد هم بی شک آدم ساده و کم هوشی نبود، متوجه نگاه‌های پرسشگر بچه ها شده بود. یک شب موقع دعای توسل صدای ناله های آن شخص به قدری بلند شد که باعث قطع مراسم شد!!! او از خود بی خود شده و حرف هایی را باصدای بلند به خود خطاب می‌کرد. می گفت: "اِی خدا من که مثل اینا نیستم اینها معصومند ولی که خودتون بهتر می شناسید من چه خاکی به سرکنم آی خدا." سعی کردم به هر روشی که مقدور است را ساکت کنم. حالش که رو به راه شد در حالی که اشک هنوز روی صورتش روان بود، گفت: "شما مرا نمی شناسید؛ من آدم بدی هستم، خیلی گناه کردم، حالا دارد عملیات می‌شود. من از شما خجالت میکشم از معنویت و پاکی شما شرمنده میشوم...." گفتم: "برادر تو هر که بود ه ای دیگر تمام شد، حالا سرباز اسلام هستی! تو بنده خدایی او توبه همه را می پذیرد...." نگاهش را به زمین دوخت. گویا شرم داشت که در چشم ما نگاه کند. گفت: "بچه ها شما همش آرزو می کنید شهید شوید؛ ولی من نمی‌توانم چنین آرزویی کنم." تعجب ما بیشتر شد. پرسیدم: "برای چه؟ درب شهادت به روی همه باز است. فقط باید از ته دل آرزو کرد." تعجب ما را که دید، گوشه پیراهنش را بالا زد. از آنچه که دیدیم یکه خوردیم!! تصویر یک زن روی تن او خالکوبی شده بود...مانده بودیم چه بگوییم! که خودش گفت: "من تا همین چند ماه پیش همش دنبال همین چیزها بودم؛ من از خدا فاصله داشتم. حالا از کارهای خود شرمنده ام. من شهادت را خیلی دوست دارم؛ اما همش نگرانم اگر شهید شوم، مردم با دیدن پیکر من چه بسا همه شهدا را زیر سوال ببرند، بگویند اینها که از ما بدتر بودند...." بغضش ترکید زد زیر گریه. واقعا از ته دل می سوخت و اشک می ریخت. دستی به شانه اش گذاشتم و گفتم: "برادر مهم این است که نظر خدا را جلب نماییم همین و بس." سرش را بالا گرفت و در چشم تک‌تک ما خیره شد.آهی کشید و گفت:..... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ حاج حسین یکتا: *شهید مجید صنعتی کوپائی* بعضی‌ها عجیب بوی خدا را می‌دهند مجید جان همانطور که در وصیت نامه‌ات هم نوشته بودی که تمام مظاهر مادی و دنیوی را رها کردی تا پروردگارت خریدارت باشد. خداوند هم که شاهد بود که عشق شهادت در وجودت غوغا کرده و هیچ چیز نمی‌تواند جایگزینش شود پس به نوای قلبت جواب داد و تو را به آرزویت رساند خالقت به حدی تو را دوست داشت که حتی پیکر مطهرت را هم تا سال‌ها برای خود نگه داشت و بعد از 15 سال دوری خانواده‌ات توانستند جگرگوشه‌شان را در آغوش و آرام بگیرند. آقا مجید برای ما امام رضایی‌ها دعا کن که بتوانیم راهت را آن طور که شایسته است ادامه دهیم تا شرمنده شما و شهدای دیگر نشویم. (تولدت مبارک) @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_6 ساعت نزدیک ده هست امروز باید برم دان
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق صدیقه هم چند هفته دیگه قرارهست به عقد پسرعمومون دربیاد و وقتی صدیقه هم بره من میمونم و یه عالم تنهایی و غصه اگه محسن من رو دوست داشت حتما تو این دوماه آشنایی باید حرکتی میکرد اما... نکنه کس دیگه ای رو دوست داشته باشع؟؟؟ نه!!هیچوقت نباید این اتفاق بیفته ،اما اگه افتاد؟؟؟ چشمام رو میبندم و سرم رو تکون میدم تا این خزعبلات رو از ذهن آشفته ام بیرون کنم تنها کاری که تسکینم میده دروغ گفتن البته نه به کسی بلکه به خودم و با خودم زمزمه میکنم رگ من قید تو هست اگر قیدت را بزنم میمیرم.... ♡♡♡ صدای اذان در گوشم میپیچد دلم هوای نماز جماعت میکند. به یاد روز هایی که با رضا و صدیقه به نماز جماعت میرفتیم کیفم رو آماده میکنم سجاده ی سفید و مهری که تبرک کربلاست... رضا حتما بازهرا به نماز میرود و صدیقه هم که با با پدر برای خرید جهیزیه به بازار رفته اند من ماندم تنهای تنها چادرم رو روی سرم میگذارم یادم هست یک روز که رضا میخاست با او مسجد بروم بهانه آوردم و گفتم +میخام تنها نماز بخونم حس بگیرم رضا در جواب من گفت _میخای حس بگیری؟؟؟نماز شب هست.این نماز رو باید به جماعت خوند لبخندی میزنم از افکارم بیرون میام به طرف مسجد راه میافتم نماز شروع میشه و دوباره در قنوتم محسن رو از خدا خواستم ودوباره اشکهام جاری شدن نماز تمام شد و چادر مشکی رو با چادر سفید گلدارم عوض کردم از در مسجد خارج شدم اما نغمه دعای فرج باعث شد برگردم و رو ب قبله بایستم دستانم را بلند میکنم اللهم کن لولیک حجه ابن الحسن صلواتک علیه و علی آبائه فی هذه ساعه و فی کل ساعه ولیا و حافظا و قاعدا و ناصرا و دلیلا و عینا حتی تسکنه عرضک طوعا و تمتعه فیها طویلا صورت خیس از اشکم رو با چادر خشک کردم هوا تاریک بود و خانه ما دو کوچه با مسجد فاصله داشت با اینکه میدانستم اتفاقی نمیفته اما دلم آرام نمیشد میترسیدم اتفاقی بیفته و تا آخر همر باعث شرمندگیم بشه سرم را پایین انداخته بودم و دنبال راه چاره میگشتم که صدای آشنایی باعث شد همه چیز رو از یاد ببرم +خاله فاطمه ؟؟؟ به سمت صدا برمیگردم محمد با صورتی خندان به من خیره شده بود. اورا در آغوش گرفتم و بر گونه اش بوسه زدم +با کی اومدی خاله؟؟ با.... صدای محسن باعث شد حرف در دهان محمد بماند _سلام خانوم محمودی در یک لحظه نگاهمان به هم گره خورد و هردو نگاهمان را ازهم گرفتیم _با پدرتون تشریف آوردید؟؟؟ +نه تنهام.... ال..الآنم میخاستم برگردم خونه خدانگهدارتون خدا خدا میکردم مانع رفتنم بشه و این اتفاق افتاد! _الان خطرناکه میخاید هراهتون بیام؟؟ +زحمتتون میشه _نه این چه حرفیه محسن از در مسجد خارج شد و من هم با قدم هایی شمرده پشت سرش به راه افتادم محمد بین ما لی لی میرفت لحظه ای دست محسن را میگرفت و لحظه ای بعد چهدر من رو کاش این کوچه ها انتها نداشتند که تا ابد پشت سرت قدم هایت را در آغوش میگرفتم در آغوش گرفتن خودت که رویایی محال است بلاخره به خانه رسیدیم سرت پایین است و طوری که من بشنوم میگویی یاعلی و من زمزمه میکنم +علی یارت و میروی محمد پشت سرت می آید و مهره های تسبیح سبز رنگت همچنان در دستانت میچرخد در را میبندم که یکهو یادم می آید تو را به خانه دعوت نکردم محکم توی سرم میزنم امان از این حواسپرتی.... _باز خدا رو شکر مامان خدا بیامرز یه چیزی برای جهیزیه من گذاشته وگرنه خیلی خرجم بالا میرفت پوزخندی میزنم به تفاوت دغدغه های خودم و صدیقه صدیقه با تعجب به من خیره میشود _از چی میخندی ؟؟؟ +هیچی دوست دارم همینطور بخندم مشکلی هست؟؟؟ یک پس سری محکم به من میزند _دختر باید سنگین باشه رنگین باشه دست صدیقه رو در دستم میگیرم +ببین صدیق تو پنجشنبه این هفته داری میری خونه شوهرت خب.... صدیقه دست به کمر می ایستد _خب؟؟؟؟ پدر توی سالن نشسته سریع به سمت در اتاق میروم و آنرا میبندم صدیقه با تعجب به کارهای من خیره میشود رو به صدیقه میگویم +بشین دیگه عجبااا کار مهمی باهات دارم صدیقه روی صندلی مینشید و من پایین پاایش مینشینم و مثل بچه ها دستم را روی زانوهایش میگذارم +ببین صدیق من میخام یه موضوعی رو باهات در میون بزارم یه موضوعی که الان دوماهی میشه به هیچکس نگفتم صدیقه لبخندی میزند _بگو آبجی گلم.... +راستش من من چشم هایم را میبندم و خود را خلاص میکنم +من به محسن علاقه مند شدم احساس سبکی میکنم چه بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد بعد از چند ثانیه بلاخره جرئت میکنم تا چشمانم را باز کنم چشمانم در چشم های صدیقه گره میخورد صدیقه با لبخند به من خیره شده +شنیدی؟؟؟ _معلومه که شنیدم چه گزینه ای بهتر از محسن چرا اینقد دیر داری میگی @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 طرف خونه میسازه، بعد ده سال خونه قابل استفاده نیست😐 این شیعه نیست به خدا قسم!!!! استاد پناهیان @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 گفت: "بچه‌ها! شما دل پاکی دارید. التماستون میکنم از خدا بخواهید جنازه‌ای از من باقی نماند. من از شهدا خجالت میکشم...." آن شب گذشت حرف های او دل ما را آتش زده بود. حالا ما به حال او غبطه می خوریم. دل با صفایی داشت یقین پیدا کرده بودیم که او نیز گلچین خواهد شد. خدا بهترین سلیقه را دارد. شب عملیات یکی از نخستین شهدای ما همان برادر دل سوخته بود. گلوله خمپاره مستقیم به پیکرش اصابت کرد. برای همیشه مهمان اروند ماند. 🔸🔸🔸 حاج آقا پروازی نیز نقل می کند: عملیات کربلای ۱ تو گرمای تابستان بود. یکی از رزمنده‌ها پیراهن یقه اسکی آستین بلند می پوشید❗️ چند بار به او گفتم: آخه این چه وضعیه؟ چه لباسیه تو این گرما میپوشی؟؟ جواب نمی داد❗️ یه شب گفت: فلانی بیا کارت دارم. من رو برد یه جای خلوت. گفت: میخوای جواب سوالت رو بدم؟ گفتم اره. لباسشو در آورد، وحشت کردم، مات و مبهوت نگاه می کردم، از شکم تا گردن عکس یه زن با وضع بسیار بد خالکوبی بود. پشتش هم کلی مدل های مختلف و شلوغ خالکوبی شده بود، بازوها هم همینطور. گفت: حاجی ترسیدی؟ گفتم: خیلی!! گفت: "حاج آقا، یکی تو اجداد ما یه لقمه حلال خورده، رسیده به ما باعث شده بیایم اینجا." بعد ادامه داد یه روز از یه جا رد میشدم، صدای روضه می اومد، با بقیه روضه هایی که از ملا ها با (همین ادبیات) شنیده بودم فرق داشت؛ روضه خونش فرق داشت !!حرف هایش به دلم نشست. ایستادم گوش کردم، منقلب شدم. شب خواب دیدم من و آقا خمینی (امام نمیگفت) داریم خلاف جهت هم راه میریم. ایشون اون طرف رودخانه من این طرف! یهو به هم رسیدیم آقا گفتند: "فلانی چرا اون طرفی میری؟ با ما هم مسیر شو!" گفتم: چشم! گفتند: خوب یا اینکه رودخانه. گفتم: چه جوری؟ گفت: سوار قطار شو برو دوکوهه!! بیدار شدم. گفتم ما را چه به جنگ؟ کشته میشیم، شب بعد دوباره خواب ایشون رو دیدم، گفتند فلانی راهتو از همون مسیره، اگه می خوای عاقبت به خیر شی بیا. فردا انجام دادم و رفتم دوکوهه. حاجی امشب خدا را قسم دادم که یه جوری برم که از این بدن چیزی نمونه، توهم هیچ وقت این ها رو که بهت گفتم با اسم من به کسی نگو." گذشت. فردا تو عملیات بهم گفتند رضا دستواره شهید شده، رفتم ستاد تحویل شهدا که رضا رو ببینم، لیست شهدا را بهم دادند، دیدم اسم این رفیقمونم هم تو لیسته، پرسیدم کو؟ کجاست؟ گفتند: حاج آقا چیزی ازش نمونده!!! گفتم: یعنی چی؟؟ یک کیسه نشانم دادند، چند کیلو بیشتر نبود!! زغال شده و ریخته بودند توش،😭😭 گفتند همین ازش مونده. گفتم: از کجا معلوم خودش باشه؟ گفتن: هم پلاکش همین که سوار نفربر شد که زدنش. الان بهشت زهرای تهران خوابیده.... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ بسم الرب العشق محکم رو پایش میزنم +ببخشیداااا من که نمیخام برم خواستگاری اون باید بیاد از جایش بلند میشود و من را محکم در آغوش میگیرد _میدونم عزیزم من با زهرا صحبت میکنم من رو از آغوشش بیرون کشید و دست به سمت آسمان بلند میکند _الهی شکرت شکرررر با تعجب میپرسم +چیییی؟؟؟؟ _همیشه سرنماز دعا میکردم که تو هم مثل من و رضا با کسی که مومن و درست باشه ازدواج کنی خدا دعام رو مستجاب کرده!!! حس عجیب و خوبی وجودم رو فرا گرفت و حس تاسف که چرا این مدت احساسم رو پنهان کردم بعد از ده دقیقه سکوت متوالی بند سکوت به دست محسن پاره شد اولین کلام از دهانش خارج شد _معیار شما برای ازدواج چیه؟؟ چادر سفید و گلدرام را کمی روی سرم جاب جا کردم استرس داشتم و این استرس به معنای واقعی در صدایم موج میزد _اینکه کسی که باهاش ازدواج میکنم به خمس و زکات و نمازش مقید باشه.... جمله بندی در آن شرایط چقدر برایم سخت بود یک اتاق در بسته و خلوت کسی که دیدنش حتی از دور قلبم را به تپش در میاورد _من هم از همسرم همین توقع ها رو دارم لبخند زورکی میزنم و چیزی نمیگویم باورم نمیشود امروز همان روزیست که روزها آرزویش را میکردم دوست داشتم به تو بگویم که همیشه در قنوتم از خدا تو را میخواستم اما امان از این غرور و نجابت دخترانه تمام حرف هایمان همین بود؟؟؟ و آخرین حرف تو یعنی ختم جلسه... و پاره شدن آخرین بند در دل من _من شاید چند ماهه دیگه به سوریه اعزام بشم شما که مشکلی ندارید؟؟؟ با بغض میپرسم +چند ماهه دیگه،یعنی چند ماهه دیگه؟؟ لبخند میزنی و میگویی _سه یا چهار ماه برای من با تو بودن حتی یک لحظه هم غنیمت است و چهار ماه کنار تو بودن یعنی خود خود بهشت ♡♡♡ تک تک با همه روبوسی میکنم به حلقه ی ساده توی دستم نگاه میکنم و همسان این حلقه روی دست محسن نمایان هست این یعنی اوج خوشبختی صیغه محرمیت بین ما خوانده شده و دیگر هیچ غمی دل من را آزرده نمیکند چون کسی را دارم که قرار است هم بانی و هم غمخوار من باشد آن روز ها لحظه شماری میکردم برای دیدنت و حالا لحظه شماری میکنم برای اتمام این دوماه و عقد دائم همه از هم جدا میشوند و میروند و فقط من میمانم و توذهنی پر ازسوال ودلی پر از درد ودل که آماده است برای سبک شدن و خالی شدن سوار ماشین میشویم و طبق قرارمان به اولین پارک که میرسیم توقف میکنی سعی میکنم به اینکه ممکن است چهار ماه بعد دیگر کنارم نباشی فکر نکنم و از تک تک این لحظه ها لذت ببرم از ماشین پیاده میشوی و در را برای من باز میکنی تصویرم در شیشه ماشین میافتد شال سفید و چادر سیاهم تضاد خوبی برای هم هستند به تو خیره میشوم ریش سیاه و پیرهن سفیدت...... در دلم میگویم +چقدر به هم میایم تابلوی بزرگی بالای در ورودی پارک هست که بزرگ روی آن نوشته(بوستان حافظ) ساعت شش و پارک تقریبا شلوغ است باهم روی یکی از نیمکت های خالی مینشینیم حال دیگر تو سهم من هستی و نگاه کردنت برایم راحت است به چشم های آبی ات خیره میشوم تنها عضو قابل درک صورت برای من فقط و فقط چشم است احساس میکنم میخواهی چیزی به من بگویی اما نمیتوانی برای اولین بار صدایت میکنم +محسن.... چیزی شده چندین بار سرخ و سفید میشوی بلاتکلیف نگاهت میکنم _فاطمه خانوم.... میخام یه چیزی بهت بگم اما روم نمیشه لبخندی میزنم چشمهایم رو میبندم +حالا بگو شاید کمتر خجالت بکشی _دوستت دارم. زیاد.... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
مولای غریبم ... تمام حرف‌ها درباره‌ی دنیاست ای عزیز دل تو کجای این دنیایی؟! شعاعی از آفتاب حُسنت را از پسِ ابرهایِ این دنیایِ پُر هیاهو نمایان کن تا دنیا برایت بمیرد!! فقط تو باشی فقط تو را ببینیم فقط تو را بخواهیم تا بیایی ... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیق!🌼 از این قفس ها رها ڪن ما را🌺☘ با دست شهادتت سوا ڪن ما را💖💗 اے مردِ مدافعِ💙 حرم هاےِ دمشق💜 در سنگر و سجاده دعا ڪن مارا...🌺🌺 🌸 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شه
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 /لقمه حلال من دو سال از سید علی کوچک تر بودم. با هم در دبیرستانی که امروز «امام خمينی» نام دارد، تحصیل می کردیم. این دبیرستان محل حضور نخبه ها ی شاهرود و البته بستر مناسبی برای یادگیری سازمان مجاهدین خلق بود. سازمان با تبلیغات فوق العاده خودش و با سوءاستفاده از روحیه انقلابی نوجوانان سعی در جذب دانش آموزان داشت؛ به همین خاطر سید علی در سال سوم دبیرستان به این گروهک پیوست او با پشتکار بسیار بالا برنامه های سازمان را دنبال می کرد. در انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۵۹، خانواده سید علی، به خصوص برادرش «سید رضا » طرفدار «حسین حبیبی»، کاندیدای علیه نظام، در گرگان دستگیر شد. من همیشه گفته ام، نان حلال پدر که از ابتدا به خمس و زکات مقید بودند، مانع سقوط سید علی شد. سید علی در زندان گرگان به عنوان منافق زندانی شد. حاج «سید عباس»، پدر سید علی هنوزاز موضع خود عقب ننشسته بود و داشتن پسری به نام سید علی را انکار می کرد. می گفت: « من نان حلال نداده ام که بچه ام منافق در بیاید. » خودش به ملاقات سید علی نمی رفت و ملاقات بقیه را هم ممنوع کرده بود. فقط گاهی اوقات مادر بزرگم به همراه مادر و خاله هایم دور از چشم حاج سید عباس به دیدن سید علی می رفتند. پس از آغاز ترور های منافقین، وقتی سید علی دید که ایدئولوژی اش دارد آدم بی گناه حزب جمهوری اسلامی بودند؛ ولی سید علی که طرفدار پر و پا قرص «بنی صدر» بود، بیکار ننشست و با چند نقر از دوستان و هم فکرانش در شاهرود و.... به فعالیت علیه حزب جمهوری اسلامی و حتی امام خمینی؛ پرداخت! بالاخره صبر خانواده لب ریز شد، او را از خانه بیرون کردند و کتاب ها و وسایلش را جلوی در ریختند. سید علی هم که به شدت تعصب سازمان را داشت، قید پدر، مادر و خانواده اش را زد، در شاهرود خانه ای اجاره کرد و همان حا مشغول فعالیت شد. پس از مدتی سید علی مسؤل مالی سازمان شد. او همچنان پای بند عقایدش بود که چه بسا ممکن بود در جریان دفاع از سازمان، دستش به خون کسی آلوده شود. سید علی یک هفته پیش از حرکت نظامی منافقان می کشد، بچه مدرسه ای می کشد، بچه شیر خوار را در بمب گذاری ها از بین می برد، یخ تعصبش آب شد و منطقی به قضایا نگاه کرد. پس از دو سال از زندان گرگان به زندان شاهرود و سپس سمنان منتقل شد. برایش حکم اعدام بریده بودند که به خاطر توبه اش به حبس ابد تقلیل یافت. به تدبیر آیت الله «محمدی گیلانی» و شهید «لاجوردی» برای زندانی های منافق کلاس های عقاید و کلام برگزار و کتاب های فلسفی توزیع می شد. سید علی کتاب های «شهید بهشتی، شهید مطهری، آیت الله سبحانی» و... را در زندان خوانده بود و همین ها باعث شده بودند که کم کم از مرام و ایدئولوژی التقاطی گروهک دست بردارد. هم بندش تعریف می کرد که سید علی شب ها را با چشمانی اشکبار به صبح می رساند؛ آنچنان که سفیدی چشمانش سرخ می شد و از خدا طلب عفو بخشش میکرد. خیلی جرات میخواست یک منافق بیاید وسط جمع، غرورش را زیر پا بگذارد، از همه قطار هایش برائت بجوید و خود را گمراه اعلام کند؛ ولی سید نه تنها جدا شدن از منافقان را اعلام کرد، بلکه به تدریس توابین و بحث با آنها پرداخت. سید علی در زندان و از طریق نامه با حاج آقا "بسطامی" (دایی رضا) ارتباط برقرار کرد و از درس اخلاق ایشان بهره برد. این ارتباط در بازگشت سید علی نقش بسیار مهمی داشت. بعد از گذشت کمتر از چهار سال، با حکم عفو هیئت عفو حضرت امام در پاییز سال ۱۳۶۳ از زندان آزاد شد. آزاد شدن سید علی برای رفع سوء تفاهم ها در روستا و شهر کافی نبود. خیلی‌ها هنوز میانه خوبی با سید نداشتند؛ طوری که وقتی به پایگاه بسیج می آمد، خیلی ها اعتراض می کردند یا اینکه تحویلش نمی گرفتند. سید هیچ‌وقت به این رفتارها اعتراض نمی‌کرد؛ حتی وقتی عده‌ای به او توهین می‌کردند، سکوت می کرد، سرش را پایین انداخت و تحمل می کرد. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_8 محکم رو پایش میزنم +ببخشیداااا من که
بسم الرب العشق ماشین جلوی در خانه می ایستد از ماشین پیاده میشوم برایت دست تکان میدهم و تو بوق میزنی و حرکت میکنی زنگ خانه را میزنم و در باز میشود و وارد خانه میشوم باران نم نم شروع به باریدن میکند و پیوند قطره هایش با خاک هوا را عطر آگین میکند از اعماق وجود این هوا را تنفس میکنم از حیاط کوچکمان میگذرم و وارد خانه میشوم این روزها من و پدر تنها هستیم صدیقه و رضاهم گه گداری به ما سر میزنند میترسم از اینکه من بروم و پدر تنها بماند.میترسم یک روز حالش بد شود و کسی نباشد... کنار پدر روی مبل مینشینم +حال بابای گلم چطوره لبخند روی لبهایش مینشیند _از این بهتر نمیشه.کم کم دارم از دست توهم راحت میشم +اااااا بابا😟😟 بابالبخندی میزند و ادامه میدهد _ببین فاطمه جان من تمام ترسم برای تو بود کخ دا رو شکر توهم به راه راست هدایت شدی و دست از کله شقی هات برداشتی امروز خیالم از همه لحاظ راحت شد میدونم که حتی اگه من نباشم محسن هست که کنارت باشه ازت مراقبت کنه صدیقه و رضاهم سرو سامون گرفتن فقط تنها خواسته من از تو اینه که اگه من رفتم تاریخ عروسیت رو به خاطر من عقب نندازی قلبم گرفت حرف های پدر بوی وصیت میداد اشکهایم جاری شد و با بغض گفتم _بابا میشه دیگه از رفتن حرف نزنی منتظر گرفتن جواب نمیشم و به سمت اتاقم میرم رب ساعتی بیشتر نیست که از محسن جدا شدم اما باز دلم هواش رو میکنه موبایلم رو ازکیفم در میارم مطمئنم که اگر صدای محسن رو بشنوم حالم خوب میشه خوبه خوب.... شماره ی محسن رو میارم دو دلم که بهش زنگ بزنم یانه!! به اسمش خیره میشم اسم محسن برای زمانی بود که غریبه بودیم الان باید اسمش رو چیزه دیگه ای سیو کنم اسمش رو پاک میکنم و مینویسم ♡علمدار من♡ خنده ام میگیرد باورم نمیشود من همام فاطمه چند ماه پیشم که این اسم ها برایم مسخره ترین اسم های دنیا بود.... شاید تنها دلیلم برای انتخاب این اسم این بود که هر لحظه به خود یاد آوری کنم محسن برای من ماندنی نیست توی افکارم دست و پا میزنم که متوجه زنگ خوردن موبایل میشوم یاد حرف استادم میافتم که همیشه به شوخی میگفت (نیمی از بدن انسان رو آب تشکیل داده و به خاطر همین هم بعضی از افراد در خاطرات خود غرق میشوند) به صفحه موبایل نگاه میکنم ♡علمدار من♡ با خوشحالی جواب میدهم +علو محسن؟؟؟ _سلام فاطمه خانوم خودم با اعتراض میگویم +میشه بگی فاطمه ،وقتی میگی فاطمه خانوم معذب میشم _چشم فاطمه خانوم صدای خنده ات را میشنوم و این باعث میشود که من هم به خنده بیفتم +خب حالا برای چی زنگ زدی _زنگ زدم برای فردا ساعت دوازده بیای میخوایم بریم باغ +چه خوب... _ساعت 5با پدرت آماده باش میام دنبالت +چشم.... _البته ناگفته نماند که من به هوای شنیدن صدات بهت زنگ زدماااا احساس آرامش وجودم را فراگیر میشود یعنی من میتوانم نبودت را تحمل کنم +منم خیلی خوشحال شدم که صدات رو شنیدم _فاطمه.... +جانم... _خیلی زیاد گیج میشوم +چی خیلی زیاد؟؟ صدایت آرام توی گوشی میپیچد _دوستت دارم این حرفت باعث میشود نفس در سینه ام حبس شود این دومین بار است که جمله دوستت دارم معجزه میکند همه وسایل رو آماده کردم و پدر هم آماده شده چادرم رو سر میکنم لبخند روی لبهام گل میکنه یکروز همه چیز رو به محسن میگم بهش میگم که اولین بار به خاطر اون چادر سرکردم بهش میگم عشقش اونقدر پاک بود که من رو به عشق خدایی رسوند به حلقه ام خیره میشم هنوز هم باورش سخته محسنی که دیدنش آرزوم بود سهم من شده صدای زنگ در باعث شد از افکارم بیرون بیام به پدر کمک کردم هر دو از خانه خارج شدیم محسن دست پدررو بوسید و کمکش کرد که توی ماشین بشینه طهورا خانوم که دیگه مامان صداش میکنم و پدر محسن که مثل پدر خودم دوستش دارم هر دوتوی ماشین نشستند من هم بعد از قفل کردن در خانه به سمت ماشین میرم پدر محسن راننده هست و مامان روی صندلی شاگرد نشسته بعد از تعارف های مامان پدر صندلی عقب میشینه من به سمت در ماشین میرم که محسن مانعم میشود باخنده میگه _شما سوار اون بشید و به موتورش اشاره میکنه شونه ای بالا میندازم و سوار موتور میشم ماشین بابا زودتر از ما حرکت میکنه روی موتور نشستم و دنبال جایی برای گرفتن میگردم که محسن به خودش اشاره میکند لبخند پررنگی میزنم و محسن را محکم میگیرم این روزها چه چیزهایی رو که با محسن برای اولین بار تجربه نکردم.... روبروی پارک بزرگی موتور رو نگه میداره از موتور پیاده میشه و من هم پشت سر اون.. از پراید سفیدی که کنار پارک هست متوجه میشم که بابا اینا رسیدن باهم وارد پارک میشیم @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
💑❣💍💍❣😍😅 بسم رب شهدا شهید علی حاتمی یکی از بچه‌های اردبیل تعریف می‌کند: آن روز کنار مزار شهید می‌نشینم و به‌جای روضه و گریه برایش جوک می‌گویم؛ وقتی برمی‌گردم از او خواستم که مشکل ازدواجم را حل کند. هنوز یک ماهی نگذشته که مشکلش حل می‌شود؛ به سه نفر از دوستانش می‌سپارد، آن‌ها هم به همین روال مشکلشان حل می‌شود؛ می‌گفت اردوی اردبیلی‌ها وقتی می‌آیند مستقیم می‌پیچند به سمت مزار این شهید بزرگوار؛ «شهید علی حاتمی.» شهیدی که مسئول کمیته ازدواج است! بچه‌ها نقشه می‌کشند که بعد از صحبت‌ها حتماً سری به این شهید عزیز بزنند؛ می‌گویند شهدا کمیته شده‌ اند رفتیم سر قبر شهید علی حاتمی سر قبر شلوغ بود همه هم دختران دم بخت😉 ما هم عکاس و فیلمبردار دو نفری یهو بالای سرشان سبز شدیم! آقای شفیعی به من گفت: میدانی که برای این شهید جک بگویی مشکل ازدواجت را حل میکند‼️😳😅 خندیدم و شروع کردیم به عکاسی و ایشان هم فیلمبرداری دیدیم دو تا دختر خانوم بازم نشستن سر مزار شهید حاتمی 🤦‍♂🤦‍♂ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ناگهان بیچاره خانمها الفرار‼️😅 همگی رفتند گفتم خوب شد فرصت خوبی است شهیدی که رییس کمیته ی ازدواج است جکی گفتم و قسمش دادم هرچند بی مزه است بخندد‼️ به قول دوستی: شهدا کمیته کمیته شده‌اند و دردهای مردم را بررسی می‌کنند و حل می‌کنند؛ کمیته ازدواج فکر کنم فعال‌ترین و پر رفت و آمدترین کمیته‌ها باشد. خب من هم مجرد ، شهید هم مسئول رفع تجرد ما‼️ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat
رو دو چیز حساس بود... ۱_موهاش💇🏻‍♂️ ۲_موتورش🏍 . . . قبل از رفتن به سوریه... موهاش رو تراشید...!!! ✂️ هم موتورش رو به دوستش بخشید...!!! 🏍 ✖️بدون هیچ رفت...✋🏻 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
⭕️ به سوی بهشت | زیارت مجازی مزار مطهر شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی از اینجا به گلزار شهدای کرمان وارد شوید👇 soleimany.ir/tour/ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 سید دیگر آدم قبلی نبود؛ نماز شبش ترک نمی شد، به پدرش کمک میکرد و بیشتر وقتش را به مطالعه و عبادت می گذراند. یک دفترچه یادداشت تهیه کرده بود و لیست کتابهای مورد نیازش را در آن نوشته بود. پول زیادی برای خرید کتاب خرج می کرد. بیشتر کتابهای شهید مطهری را می خریدو مطالعه میکرد. پس از شهادت برادرانش "سید حسین" و "سید رضا" که به فاصله دو روز از یکدیگر در عملیات بدر به شهادت رسیدند، دیگر آرام و قرار نداشت و بالاخره پس از مدتی به جبهه اعزام شد. سپاه با رفتن سیدعلی به جبهه مخالف بود، نه به دلیل سابقه اش در گروهک منافقین؛ بلکه به خاطر شهادت برادرانش. با وجود این سید دوباره از طریق بسیج به جبهه اعزام شد. بار آخر من هم همراهش بودم. رفتیم جزیره مجنون. سید همیشه جلوی در چادر میخوابید. بچه ها که می خوابیدند، میرفت در قبری که برای خودش کنده بود و مشغول می شد. با حال عجیبی که داشت شب را به استغاثه می گذراند. خیلی هم به مناجات شعبانیه مقید بود. یک روز بیدار شدیم و دیدیم که پوتین هایمان واکس خورده اند. همه می دانستند کار سید است. پس از مدتی اعلام کردند که گردان "کربلا" باید به غرب منتقل شود. دلیل این جابه جایی را نمی دانستیم تا این که دو روز پس از استقرار، فرمانده گردان، خبر حرکت نیروهای عراق را به سمت مهران اعلام کرد و گفت که ماموریت گردان ما توقف این حرکت است. یک شب در مهران در دو ستون با فاصله هزار متر از هم در حرکت بودیم. من پشت سر "رضا شاه حسینی"، می رفتم. ناگهان در گیری آغاز شد. تیر مستقیمی به سر رضا خورد و سرش رفت. عراق چهار لول ضد هوایی روی کانال تنظیم کرده بود. مدام شلیک می کرد.تیر به نخاع "احمد نظری" هم خورد برادر "رضایی"، فرمانده سپاه شاهرود هم دو پایش قطع شد و کنار کانال نشسته بود. مرا که دید، گفت: "من برنمیگردم عقب. برایم نارنجک بگذر و برو" چیزی نگذشته بود که یک خمپاره در نزدیکی ام به زمین خورد و ترکش به گلویم خورد. خون زیادی از من رفت. آتش دشمن سنگین بود و گروهان اول قلع و قمع شده بود. کم کم نور افکن تانک‌های عراقی از پشت خاکریز معلوم شدند. فرمانده دستور عقب نشینی داد. گروهان دومی که هزار متر آن طرف تر، پشت خاکریز مستقر شده بودند، برای عقب‌نشینی ما آتش پوشش ریختند. همه عقب نشستند. امیدی به زنده ماندن نداشتم. شخصی آمد و مرا به عقب برد. در راه سید علی را دیدم که آرپی جی به دست از کانال بالا آمد، ولی چون زخمی بودم چیز دیگری ندیدم. آتش تیربار عراقی مانع تحرک گردان شده بود. دیگر سید علی را ندیدم. بعدها شنیدم که سید برای خاموش کردن چهار لول، به خط دشمن زد و سنگر ضد هوایی را منفجر کرد و خطر را از سر نیروها برداشت. اما همانجا به شهادت رسید. جنازه سید چند هفته بعد که مهران را از عراق پس گرفتیم، جلوتر از بقیه شهدا پیدا شد. درست توی خاکریز عراقی ها. جنازه اش را آوردند. انگار سوخته بود، حالا یا در اثر آفتاب یا اینکه عراقی‌ها رویش آهک ریخته بودند.😰 پدر بزرگم حاج سید عباس با پای برهنه برای تشییع جنازه سید علی آمد😭 مدام زیر لب میگفت: "علی جان! خوش آمدی بابا. لقمه حلال چنین عاقبت داره." او بدون اینکه شیون و زاری کند، همراه مادر بزرگم جنازه سیدعلی را درون قبر گذاشتند. مادربزرگم کف قبر را با دستانش تمیز کرد. سید علی پس از شهادت سید حسین، سید رضا، سومین شهید خانواده بود. سید علی پس از زندان ادامه تحصیل داده و دیپلمش را گرفته بود. ولی کسی نمی دانست که کنکور شرکت کرده و قبول شده است. تابستان قبل در کنکور دانشگاه رتبه بسیار خوبی آورده بود! عکسش را جز نفرات برتر کنکور در روزنامه "اطلاعات" چاپ کردند؛ اما بجای دانشگاه دنیا، در دانشگاه الهی پذیرفته شد. در همان روزها چند مقاله درباره سید در روزنامه ها چاپ شد و خاطرات دوست هم بندی اش که به روزنامه اطلاعات فرستاده بود نیز منتشر شد. وزیر علوم وقت هم تقدیر نامه ای برایش فرستاد. روحمان با یادش شاد. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر تو ای آقای پاک🍃 و پاکیزه و سرور من ✨ و ای دعوت کننده (به حق) به مهربانی🌺 روز بزرگداشت حضرت صالح بن موسی کاظم علیه السلام @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_9 ماشین جلوی در خانه می ایستد از ماشین پیاده میشوم برا
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق صدای قهقهه چند دختر و پسر که در حال والیبال هستند پهرک رو پر کرده یکی از دختر ها با مانتوی کوتاه و ساپورت وشالی که هیچ تاثیری در پوشاندن موهایش ندارد به من و محسن خیره میشود نمیدانم چرا شاید برای جلب توجه و شاید هم اینکه نشان ده چقدر خاکی و پایه هست بلند داد میزند و میگوید _باز ماندگان امام خمینی و به من و محسن اشاره میکند چند پسر و دختر دیگر هم به ما نگاه میکنند و همه بلند میخندند فکر اینکه من هم یک روز آدمی بودم با عقاید آنها عذابم میدهد محسن اما خونسردتر از همیشه دست من را میگیرد و از کنار آنها رد میشویم پدر و مامان رو میبنم که کمی دور از ما روی زیر انداز نشسته اند با عجله به سمت آنها میرویم اعصابم هنوز بخاطر اون چند تا پسر و دختر خورده ولی با تمام توان این عصبانیت رو مخفی میکنم +سلام به همگی!!! مامان جون با خوش اخلاقی رو به من میکنه _سلام بر عروس گلم بیا بشین اینجا مادر محسن هم بعد از سلام و علیک روی زیر انداز مینشیند من هم درست کنار دست محسن احساس میکنم اگر خودم رو مشغول نکنم دیگران به من شک میکنند برای همین سریع دو استکان برمیدارم و شروع به ریختن چای برای خودم و محسن میشوم خونسردی محسن بیشتر از همه چیز عذابم میدهد سرم پایین است مشغول ریختن چایی هستم که صدای بلند بابا باعث میشه از کارم دست بکشم +چیکار میکنی فاطمه همه چای رو ریختی؟؟ با عجله فلاسک را صاف میکنم +آخ ببخشید حواسم نبود مامان لبخند میزند و میگوید _اشکال نداره برای منم پیش اومده به زور لبخند ساختگی میزنم و از جا بر میخیزم دوست ندارم آنجا باشم احتیاج به خلوت دارم تا به حال هیچوقت متلک های غریبه ها اینقدر عذابم نداده بود روی یکی از نیمکت های پارک مینشینم و به آسمان خیره میشوم صدایت را پشت سرم میشنوم _فاطمه جان به سمتت بر میگردم دوتا چای در دستت هست و کنار من رو نیمکت مینشینی یکی از چایی ها را به سمتم میگیری و دیگری را خودت در دست میگیری سرم را پایین میندازم و با تش میگویم +چرا هیچی بهشون نگفتی؟؟؟؟ سرت را رو به آسمان میگیری و میگویی _زبان رسمی اهل طریقت است سکوت سکوت حرف کمی نیست عین سوگند است فاطمه مارو هم مسخره میکنند همونطور که امام حسین رو همونطور که امام علی رو همونطور که تمام اماما رو به تمسخر گرفتن گوشه خاکی چادرم رو از روی زمین برمیداری و میبوسی با تعجب میگویم +محسن؟؟؟!!!!! لبخند میزنی و میگویی _فاطمه جان یه وقت فکر نکنی که چیزی از اونا کم داری.... مطمئن باش یه روز زبونشون زخم میشه اونایی که بهت زخم زبون زنند بعد از حرف های محسن دیگر در دلم بویی از غم اندوه نمیماند چه روز خوبی بود با محسن!! کاش بازهم از این خاطره های خوب برایمان تکرار شود هروقت یاد آن روز میفتم لبخند روی لبهایم نمایان میشود صدای پدر را از سالن میشنوم +فاطمه بابا بیا اینجا با خوشحالی به سمت پدر میروم +کجا بودی بابا؟؟؟ _بیا اینجا بشین کارت دارم به سمت پدر میروم و کنارش مینشینم _فاطمه اسم من برای مشهد در اومده +واقعاااااا؟؟؟ پس منم میام _نخیر فقط اسم من در اومده +بابااااااا ولی منم دوس دارم پدر آرام میخندند _ایشالا با شوهرت میری یه روز دلخور نگاهش میکنم _این چند روز که من نیستم بهتره اینجا تنها نباشی با پدر محسن صحبت کردم برو اونجا توی دلم قند آب میشود اما در ظاهرم خبری از این خوشحالی نیست دوست ندارم پدر فکر کند من خیلی به محسن وابسته ام _خوشحال نشدی توی دلم میگویم. (معلومه که خوشحال شدم دوست دارم سریع برم پیش محسن هر لحظه ایی که بدون محسن میگذره مثله اینه که یه فرصت طلایی رو از دست دادم) اما به روی خودم نمیارم و میگم +نه بابا من دلم مشهد میخاد ♡♡♡ پدر راهی مشهد شد و اجازه نداد برای بدرقه اش برم بعد از راهی شدن پدر تاکسی گرفتم که برم پیش محسن بهش خبر ندادم که مثلا غافلگیر بشه به خونه شون رسیدم در آبی کوچک و درخت گل یاس که از خونه بیرون زده بود از چند متری بوی یاس کوچه رو پر میکرد نفس عمیقی میکشم احساس میکنم همه جا بوی بهشت پیچیده دستم را بلند میکنم و چند گلبرگ آنرا میچینم برای عطر دادن جانماز و قرآنم زنگ خانه را میزنم در حیاط باز میشود و محمد پشت در نمایان میشود با دیدن من بلند داد میزند _آخ جون خاله فاطمه!!!! و به سمت خانه میدود زهرا و مامان از در خانه خارج میشوند و به سمت من می آیند دیدن زهرا انرژی مضاعفی در روحم میدمد مامان را در آغوش میگیرم و بعد از آن زهرا را هر که نداند فکر میکند سالهاست از هم دور بودیم @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆