عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_سی_یک من که ميدونستم ماشينش چيه! چشم چرخوندم و به دنبا
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕕#قسمت_سی_دو
آخه تل عروسكي به چه دردت ميخوره؟!
خيره نگاهش كردم كه شيشه ي ماشين رو پايين داد و با اشاره از دختربچه خواست
كه به سمت ماشين بياد. دخترك با خوشحالي به سمت ماشين اومد. احسان ازش
پرسيد:
- اين چيزا كه دستته چند قيمتن؟
- سلام آقا. پنج تومنه.
احسان يه ده تومني از جيب كتش بيرون آورد و به سمت دخترك گرفت.
- پس دوتاش رو بده!
- كدوم رنگش رو ميخواين؟
احسان بهم نگاه كرد و ابروهاش رو به هم نزديك كرد.
- كدوم رنگش خوبه؟
لبخندي زدم و گفتم:
قرمز و صورتيش.
تل قرمز و صورتي رو از دست دخترك گرفت و به سمتم گرفت.
- اين هم خدمت شما.
- دستتون درد نكنه. معلوم نيست اين يكي قراره به خاطر نفروختن جنساش چطور
تنبيه بشه!
جوري كه انگار متوجه حرفهام نبود، سري تكون داد و به ثانيه شمار چراغ قرمز
خيره شد. يكي از تلها رو روي سرم گذاشتم و از داخل آينه ي جيبي داخل كيفم به
خودم نگاه كردم. تل قرمزرنگي كه پاپيون قرمز و مشكي روش خودنمايي ميكرد.
لبخندي زدم و تل رو داخل كيفم گذاشتم.
- بهت مياد.
خندهم گرفت.
- مسخره ميكنين؟!
- يه جورايي.
تا رسيدن به خونه نگاه من خيره به چراغهاي روشن مغازه ها بود و نگاه اون خيره به
جاده.
با ايستادن ماشين، به روبه روم نگاه كردم. در پاركينگ با ريموت باز شد و ماشين
وارد پاركينگ شد.
از ماشين پياده شدم و كناري ايستادم. احسان هم از ماشين پياده شد و درش رو قفل
كرد. از حياط كوچيك و نسبتاً سرسبزشون گذشتيم كه احسان به سمت آسانسور
اشاره كرد و گفت:
- بفرماييد. از اين طرف.
دوشادوش هم راه ميرفتيم. دكمه ي آسانسور رو فشار داد و طولي نكشيد كه در
آسانسور باز شد. اوّل من و بعد هم احسان وارد آسانسور شديم. حالا از داخل
آينه هاي داخل آسانسور به خوبي ميشد هر دومون رو ديد. قد ١٥٥ من تا
سرشونه هاش به زور ميرسيد! تفاوتهاي ظاهريمون بهشدت مشخص بود. اون بور،
با چشمهاي قهوهاي و شايد عسلي كه هنوز هم متوجه رنگ اصليش نشده بودم؛
صورتي روشن و قدي بلند؛ هيكل خوب و روفرمي داشت و من ابروهاي پهن و
مشكي، چشمهاي قهوهاي تيره كه به گفته ي هستي از دور مشكي ديده ميشه و
پوست سفيد داشتم
نویسنده:مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
011.mp3
6.8M
🕊⁐𝄞
مـــاقَلـــــــــبِمانـ
خَلۅَټ
گَــہوجــاےِ
شَہیـ🥀ــداَسټ
🎙حاجمہدےرسۅلے
#مَداحے
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•-🕊⃝⃡♡-•
دِلِ
مَـݧگُمـشُدھگَر پِیدا شُــد⇣
بِسپاࢪیداماناتـِ رِضــا⏖
ۅَاگَر
ازتَپِشـافتاددِلــَ💔ـــم⇣
بِبَریــدَشبہمُلاقـاٺرِضــاシ
#امام_رضا
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
33.mp3
1.97M
🕊⁐𝄞
⸾ڪۅچہِتَنـگہِآشتےڪُنۅندِلابا
خُـــــــدا
ڪُجاسـټ...¿⸾
🎙حاجحسینیڪٺا
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
⚘•͜͡
اگھ همیشه دلٺ میخواستھ به شهدا خدمت ڪنے
به آیدے زیࢪ پیام بدھ😉
⇨ @shahidhadi_delha
#مجازیخادمشهداباشیم😌
#ویژهبانوان
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕕#قسمت_سی_دو آخه تل عروسكي به چه دردت ميخوره؟! خيره نگاهش كردم
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕡#قسمت_سی_سه
آسانسور ايستاد. دست از وارسي برداشتم و با اشاره احسان از آسانسور خارج شدم.
احسان جلوتر رفت و روبهروي در قهوهايرنگي ايستاد. من هم كنارش ايستادم كه
در رو باز كرد و تعارف كرد كه وارد بشم.
كفشهام رو از پا درآوردم و داخل جاكفشي قرار دادم. بار ديگه نگاه خيرهش رو
روي خودم با تعجب نگاه كردم كه فوراً يه جفت دمپايي از داخل جاكفشي بيرون
آورد و جلوي پاهام جفت كرد. تشكري كردم و دمپاييها رو به پا كردم.
پا به داخل خونه گذاشتم. در حد چند ثانيه به منظرهي غيرمنتظرهي روبهروم خيره
شدم. به نگاههاي منتظر مادر و پدر احسان نگاه كردم و با ادب و احترام سلام كردم.
با مادر احسان دست دادم و روبوسي كردم، خوشبرخوردتر از قبل واكنش نشون
داد. پدر احسان هم همچنان با لبخند پهني بهم نگاه ميكرد و از ديدنم ابراز
خوشحالي كرد. آيدا هم جلو اومد و دستم رو فشرد. خوشگل موفرفري هم خودش
رو توي آ*غـ*ـوشم انداخت.
- سلام آبجي!
از لحن بانمك و دوستانهش سر ذوق اومدم و با شوق فراوون دست توي موهاي
فِرِش كشيدم و گفتم:
- سلام داداش كوچولوي من! خوبي عزيزم؟
ممنونم.
به مامان و بابا هم سلام دادم و بوسيدمشون. روي مبل دونفرهي سلطنتي خالي نشستم
و كيفم رو كنار مبل گذاشتم كه آيدا بهسمتم اومد.
- مبيناجون كيف و چادرت رو بده برات آويزان كنم.
كيفم رو به دستش دادم و گفتم:
- اگه يه چادر رنگي بهم بدي ممنون ميشم.
متعجبانه نگاهم كرد.
- ميخواي نماز بخوني؟
- نه توي بيمارستان نمازم رو خوندم. ميخوام بهجاي چادر مشكيم سر كنم.
همچنان متعجبانه بهم خيره بود كه مادر احسان گفت:
- آيداجان يه چادر از داخل كمدم براي مبيناجان بيار.
آيدا سري تكون داد. كيفم رو برداشت و ازم فاصله گرفت.
خدا بهخير كنهاي توي دلم گفتم و به احوالپرسيهاي احسان و بابا و مامان نگاه كردم.
احسان كنارم روي مبل نشست. پام رو روي پاي ديگهم انداختم كه آيدا چادر به
دست بهسمتم اومد. چادر رو از دستش گرفتم و تشكر كردم.
- ميشه برم داخل اتاق چادرم رو عوض كنم؟
مادر احسان: آره عزيزم. برو توي اتاق احسان!
رو به آيدا گفت:
- آيداجان اتاق رو به مبينا نشون بده.
تشكري كردم و به دنبال آيدا راهي شدم. خونهي بزرگ و بينقصي داشتن. داخل
پذيرايي دو دست مبل سلطنتي طلايي و مشكي و يه دست مبل راحتي كرمرنگ هم
گوشهي ديگهي خونه بود. صفحهي ال.سي.دي بزرگي روبهروي مبلهاي راحتي بود.
ميز ناهارخوري دوازدهنفره هم كنار مبلهاي سلطنتي بود. پردههاي بزرگ و مخمل
قهوهاي و طلايي و تور اكليلدار كرمرنگي كه زير مخملها نصب شده بود. پاركتهاي
شكلاتيرنگ سراسري، آشپزخونهي شيك و كار شده و ست سفيد و مشكي
بهزيبايي خونه جلوه داده بود.
نویسنده : مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
26.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↬❥(:⚘
شَبیــہ⭋فاطِمہ⭌از آتیـ𐇲ـش
مُــدافعحَࢪمـ
بَرگَشــتہ...💔
#سردار_سلیمانے
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
↬❥(:⚘ شَبیــہ⭋فاطِمہ⭌از آتیـ𐇲ـش مُــدافعحَࢪمـ بَرگَشــتہ...💔 #سردار_سلیمانے #پاسـڊارانبۍپلاڪ
°𖦹 ⃟💔°
⇦تـۅ رِسیدےبہآࢪزۅےخـــود
چہڪُنَد اینـجَہانتباهـــ😔ــــےࢪا؟
@shohadaa_sticker.attheme
307.3K
#تم_ایتا
#شهدایی
𐫱 شَہیــدسِیدمـُــࢪتضےآوینے 𐫱
••• باما ایتایے متفاوت تࢪ ࢪا تجࢪبه ڪنید ♡
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
45.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↬❥(:⚘
بَسہدۅرےاَزحَــــــ💔ـــرَم
بِزاࢪبیامـ⤹
آقـــا
#شب_جمعه
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
↬❥(:⚘ بَسہدۅرےاَزحَــــــ💔ـــرَم بِزاࢪبیامـ⤹ آقـــا #شب_جمعه #پاسـڊارانبۍپلاڪ °•°•°•°•°•°•°•°
°𖦹 ⃟♥️°
⦑؏شــق
یِڪۅاژھبێارزشبےمعنےبود
تاڪہیِڪبارھخُدا
گفتـڪہعشــقاست⦒
⬳حُسِــین (ع)
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕡#قسمت_سی_سه آسانسور ايستاد. دست از وارسي برداشتم و با اشاره اح
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕥#قسمت_سی_چهار
از راهروي كوتاهي عبور كرديم. آيدا به اتاق سمت راست اشاره كرد. در اتاق رو باز
كرد و گفت:
- بفرماييد. اينجا اتاق داداش احسانمه.
تشكر كردم و با اجازهاي گفتم و وارد اتاق شدم.
آ- چيزي نميخواي برات بيارم؟
- نه. ممنونم.
آيدا از اتاق بيرون رفت و من به اتاقش خيره شدم.
من ميگفتم اين احسان يه جورايي خيلي عجيبه، بيراه نميگفتم! اتاقش تم بنفش و
سفيد داشت. يكي از ديوارها، كاغذديواري گلدار بنفش و سفيد بود و بقيهي ديوارها
هم كاغذديواري بنفش تيره داشتن. گوشهي اتاق، سمت چپ، تخت چوبي دونفرهاي
بود. سمت راست هم كمد ديواري بزرگ و چوبي همرنگ تختش بود. وسط كمد
ديواري آينهي بزرگي بود. كنار كمد ديواري هم ميز رايانه و صندلي چرخدار مشكي
قرار داشت؛ امّا سقف اين اتاق يكم مخوف بود. اسكلت و جمجمه از سقف اتاقش
آويزون بود. تار عنكبوت بزرگي سرتاسر سقف رو گرفته بود و يه عنكبوت بزرگ
هم وسط اين تار بزرگ خودنمايي ميكرد. تنم مورمور شد. دست از نگاه كردن بهش
برداشتم.
چادر مشكيم رو از سرم جدا و تا كردم و روي ميز گذاشتم. چادر گلدار سفيد و
سورمهاي رو روي سرم انداختم و كمي از اون رو زير بـغـ*ـلم جا دادم. روسريم رو
مرتب كردم. از داخل آينهي داخل اتاق نگاهي به خودم كردم. از اتاق خارج شدم و
روي مبل كنار احسان نشستم.
آيدا با سيني چايي بهسمتم اومد و تعارف كرد.
استكان چاي رو از داخل سيني برداشتم. يه حبه قند هم از داخل قندون برداشتم و
تشكر كردم. به احسان هم تعارف كرد كه چاي برنداشت. چاي داغ رو روي عسلي
روبهروم گذاشتم كه صداي مادر احسان نگاهم رو بهسمت خودش كشوند.
- خب مبيناجان. خوبي عزيزم؟
لبخندي زدم و گفتم:
- ممنون از لطف شما. خوبم تشكر. حال شما خوبه؟
- ممنون دخترم!
از لحن گرمش دلم گرم شد. بعد از شب خواستگاري فكر نميكردم كه بتونيم رابـ
ـطهي خوبي باهم داشته باشيم.
چاي رو به لبهام نزديك كردم.
پدر احسان: خب بچهها ما پيشنهادمون براي مراسم ازدواج ماه ديگهست كه همزمان
ميشه با ازدواج حضرت علي(ع) و حضرت فاطمه(س). شما با اين تاريخ مشكلي
نداريد؟
به احسان كه خيلي ريلكس و آروم نگاه ميكرد نگاه كردم كه شونهاي بالا انداخت.
- خوبه.
من هم بهسمت پدر احسان نگاه كردم و گفتم:
- بهنظر من هم خوبه.
پدر احسان: بسيار خب! قرار ما بر اين شده كه شما ماهعسل رو هر جايي كه دوست
داريد بريد و بعد از برگشتتون ما يه جشن كوچيك تدارك ببينيم.
سرم رو تكون دادم و تشكر كردم. پدر احسان رو به بابا گفت:
- آقاي رفيعي؟ تعداد مهموناي شما چندتاست؟ بالاخره بايد بدونيم كه چه تالاري رو
رزرو كنيم.
نویسنده:مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
سلام و شب بخیر خدمت همراهان همیشگے🌹
♦️هـرشبجمعہ راسساعت ۲۱ در ڪانال #ابراهیم_نوید_دلها هیئت مجازۍداریم منتظر حضور گرمتون هستیم 👇
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
shohadaye-ghomnam.mp3
15.65M
🕊⁐𝄞
بـهبـاغبـانبگـۅییـد
دیگـهلالـهنڪاره🥀
گۅشـهگۅشـۀایـنˇسرزمیـنˇلالـهزاره💔
#شهدا
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
پناهیان-فعالان-فرهنگی-بشنوند-مورد-داشتیم-که.mp3
2.29M
هِیئَتےبایَدپُشتـصَحنہ
داشتہباشہ
⬳فَعالانفَࢪهَنگےبشنۅند⛔️
🎙علیرضاپناهیانـ
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•-🕊⃝⃡♡-•
ڪاشسۅغـاتےزُوّاࢪ
بَقـیعمُہرے
ازتُربَٺمــــــــــادَرمےشُد...💔
#حوالی_فاطمیه
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕥#قسمت_سی_چهار از راهروي كوتاهي عبور كرديم. آيدا به اتاق سمت راس
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕦#قسمت_سی_پنج
بابا نگاه مصممش رو به پدر احسان دوخت.
- ما مهمون زيادي نداريم. فقط همكاراي من و خانومم و دوستان مبيناجان كه در كل
فكر ميكنم بيست يا سي نفر بشن.
نگاه متعجب همه به روي صورت بابا موند و مامان معترضانه گفت:
- فرزاد؟!
بابا به چهرهي پر از تشويش مامان نگاه كرد و با تأكيد گفت:
- بعدًا راجع بهش صحبت ميكنيم.
مامان با چهرهاي گرفته به مبل تكيه داد. مامان اميد داشت كه حداقل براي مراسم
ازدواج من ميتونه خانوادهش رو ببينه و روابط خونوادهها درست بشه؛ امّا بابا
هيچوقت از حرفش كوتاه نمياومد. مطمئنم كه به محض رسيدن به خونه دوباره
همون بحث تكراري و خستهكننده كه هيچوقت هم به سرانجام نميرسه و آخرش به
دلخوري مامان و عصبانيت بابا ختم ميشه، پيش مياد.
پدر احسان: بسيار خب. من فكر ميكنم كه ما اگه بخوايم فقط آشناهاي نزديكمون
رو دعوت كنيم حدود ١٥٠ نفري ميشه.
رو بهسمت مادر احسان گفت:
- شما كس خاصي مدنظرتون نيست؟
- فقط دوستام، حدوداً ده نفري ميشن.
پدر احسان رو بهسمت احسان گفت:
- احسانجان؟ شما چي؟
- فقط همكارام و چندتا از دوستاي نزديكم هستن كه حدوداً ده نفري ميشن.
اميد كه تا اون لحظه سرش توي تبلت بزرگ با كاور عروسكيش بود بلند گفت:
- دوستاي من هم هستن!
همه بلند خنديدند و پدر احسان سري تكون داد و رو بهسمت بابا گفت:
- فكر ميكنم حدود دويست نفري بشن.
- بسيار خب.
تعداد اونقدري نيست كه بخوايم تالار بگيريم. نظرتون چيه همينجا مراسم رو
برگزار كنيم؟!
- اگه شما مشكلي نداريد و اذيت نميشين از نظر من كه مشكلي نداره.
بابا رو بهسمت من گفت:
- نظر تو چيه بابا؟
- بهنظر من هم خوبه!
آقاي ايراني سري تكون داد و گفت:
- بسيار خب. انشاءاالله كه مبارك باشه!
صداي تبريكها و تشكرها توي خونه پيچيد و من بار ديگه به پايان اين ماجرا فكر
كردم.
مامان احسان از روي مبل بلند شد و گفت:
- من برم شام رو آماده كنم. بچهها از سر كار اومدن خسته و گرسنه هستن .
نویسنده : مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↬❥(:⚘
اینجَنـگرا⤹
شُماشُرۅ؏میڪُنید
ۅَلےپایانَش را
⇽مـــا⇾تَرسیمـ میڪُنیم
#دلتنگپدر
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
↬❥(:⚘ اینجَنـگرا⤹ شُماشُرۅ؏میڪُنید ۅَلےپایانَش را ⇽مـــا⇾تَرسیمـ میڪُنیم #دلتنگپدر #پاسـڊاران
୫♥୫
پِـــــدَرِاُمَټ:
『رِژیــمـصہیۅنیـستے
۲۵سالآیَندھ رانَخۅاهَددیــد😏』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
↬❥(:⚘ بـخداقســممـࢪگ⇽تـــــو⇾ یـڪعالمـۍࢪا،خـوشحـالڪرد💔 یـڪعالمـۍࢪا،ویـرانـهڪرد🥀 #استور
°𖦹 ⃟💔°
غمَـش را غـیر دݪ↬
سـ ــ ــر منـزݪـۍ نیـست
وݪۍ آڹ هـم نصـیـبِ
هـر دلــــــۍ نیـسـت↻
#مرد_میـداڹ
عزیـزایۍڪه
دلتونمیـخواد#خـادم_الشـھـدا بشین♡
ڪافیـهبـهآیـدیزیـــــرپیـامبدیـن↯
⇨@shahidhadi_delha
اگـهشـرایطراداشـتهباشیـد...
#خـادم_الشـھـدا #مجازی میشیـنツ
ایـنطـرح#ویژھ_بـانوان🧕🏻
پـسخـانومـاعجلـهڪنیـد↻
مـھـلتثبتنام⇦99/10/10
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
باماایتایۍمتفاوتترࢪاتجࢪبهڪنید♥
#تم_فانتزی🌱
#پاسـڊارانبۍپلاڪ