منو برای یک سفر طولانی دور این زندگی بیسروته همراهی میکنی؟ شاید گوشهوکناری جای خودمون رو پیدا کردیم و باهم توی یک شب آروم چای نوشیدیم. و من قول میدم همیشه چای رو برات گرم نگه دارم.
کمی از ملال جاری کیفورم. کتابی تمام کردم چنان خواندنی، که وقتی به خود برگشتم دیدم لبخند به چهرهم افتاده. از وسعت پنجره، ماه پیداست. قصد فیلمی هم کردهام. حتی به چای هم در دمای مناسب نوشیدن رسیدم. گویا خدای شبها بیکار ننشسته است.
یادداشت کردهم که " دوبلینی های جیمز جویس، ژان کريستف رومن رولان، انسان و حیوان هدایت "
من برای نادیده گرفتن فردا آمادهام و فردایش و فردای فردایش. شبها هم همه از دم انکار.
اینروزا آدما دارن غیر قابل تحمل تر از همیشه پیش میرن و از همیشه بیشتر بهت یاد میدن که سر و تهشون غیر قابل باوره.
شاید خیلی وقتها موضوع یک رمان یادم بره ولی چیزهایی که دربارهی خونهی ادمهای داستان، وسایل و حتی نور خونه در ساعات مختلف میخونم رو یادم میمونه.
مثل خونهی باغ آلبالو ، پانسیون مادام وکه در باباگوریو ، آشپزخونهی در جستوجوی یک پیوند ، خونهی اما بواری ، حتی خونهی نقلی امیلی در یک گل سرخ برای امیلی
باید به صدای قلبم گوش بدم وقتی میگه این کار بهت آسیب میزنه، اما چرا همزمان یه صدای دیگه میگه انجامش بده؟
میدونید یکی از خصوصیتهای باگ انسانی چیه؟ اینکه ول کردن و رفتن نباید اینقدر سخت باشه. میلیارد ها آدم توی دنیا هست و ما نباید بچسبیم به یک نفر.