eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.9هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.8هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
↵. رع‍‌ن‍‌د 3 ه‍‌س‍‌ت‍‌ش ◟.💧🌟.◝𖧧.! ↵. ن‍‌ع‍‌ش ایموجی ه‍‌س‍‌ت ◟.💧🌟.◝𖧧.! ↵. چ‍‌ن‍‌ل‍‌م‍‌ون پ‍‌اص‍‌ت‍‌ل‍‌م ◟.💧🌟.◝𖧧.! ↵. @pezeshk313 ◟.💧🌟.◝𖧧.!
🎀🤍🎊💕 ایموجی های بالا رو بفرستید کپی:آزاد ۴نفر آخر حذف🌸☺️
ادجاء ۸/۱۰
تیک های سبز راند بعد😍🎊
↵. رع‍‌ن‍‌د 4 ه‍‌س‍‌ت‍‌ش ◟.💧🌟.◝𖧧.! ↵. ن‍‌ع‍‌ش گفتنی ه‍‌س‍‌ت ◟.💧🌟.◝𖧧.! ↵. چ‍‌ن‍‌ل‍‌م‍‌ون پ‍‌اص‍‌ت‍‌ل‍‌م ◟.💧🌟.◝𖧧.! ↵. @pezeshk313 ◟.💧🌟.◝𖧧.!
💜: ☂: 🍇: 🍆: اسم ایموجی ها بالا رو بگید نفر آخر حذف
تیک های سبز فینال
↵. رع‍‌ن‍‌د فینال ه‍‌س‍‌ت‍‌ش ◟.💧🌟.◝𖧧.! ↵. ن‍‌ع‍‌ش شمارش ه‍‌س‍‌ت ◟.💧🌟.◝𖧧.! ↵. چ‍‌ن‍‌ل‍‌م‍‌ون پ‍‌اص‍‌ت‍‌ل‍‌م ◟.💧🌟.◝𖧧.! ↵. @pezeshk313 ◟.💧🌟.◝𖧧.!
•••• هرکه زودتر گفت نقطه های بالا چندتا هست نفر اول برنده🍪🌸🥺
↵. ب‍‌رن‍‌ده ی خ‍‌وش ش‍‌ان‍‌س م‍‌ا ک‍‌س‍‌ی ن‍‌ی‍‌س‍‌ت ج‍‌ز ◟.💧🌟.◝𖧧.! ↵. ◟.💧🌟.◝𖧧.! ↵. ◟.💧🌟.◝𖧧.! ↵. ◟.💧🌟.◝𖧧.! ↵. ◟.💧🌟.◝𖧧.! ↵. ◟.💧🌟.◝𖧧.! ↵. ◟.💧🌟.◝𖧧.! ↵. ◟.💧🌟.◝𖧧.! ↵. ◟.💧🌟.◝𖧧.! ↵. ◟.💧🌟.◝𖧧.! ↵. ◟.💧🌟.◝𖧧.! ↵. ◟.💧🌟.◝𖧧.! ↵. ◟.💧🌟.◝𖧧.! ↵. ◟.💧🌟.◝𖧧.! ↵. ◟.💧🌟.◝𖧧.! ↵. ج‍‌ز هانیه۳۱۳ م‍‌ارش‍‌م‍‌ال‍‌وم ب‍‌پ‍‌ر پ‍‌ی ◟.💧🌟.◝𖧧.!
↵.درحال رضایت گیری ◟.💧🌟.◝𖧧.!
↵. ق‍‌ووووداااا ◟.💧🌟.◝𖧧.! ↵. رض‍‌ای‍‌ت‍‌ش‍‌و ب‍‌ب‍‌ی‍‌ن ◟.💧🌟.◝𖧧.! ↵. ب‍‌م‍‌ون‍‌ی‍‌ی‍‌ی ◟.💧🌟.◝𖧧.!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت26 از احمدی جدا شدم و رفتم سمت خروجی که زهرا رو دیدم همینجور گریه میکردم با دیدن زهرا رفتم توی بغلش زهرا هم هیچی نگفت و آروم نوازشم میکرد. زهرا: حالا که اومدم تا اینجا منم میرم یه زیارتی میکنم و میام... -باشه ،من همینجا منتظرت میمونم رفتم یه گوشه روی زمین نشستم دلم خیلی گرفته بود چادر و کشیدم روی صورتمو شروع کردم به گریه کردن بعد یه مدت زهرا برگشت وباهم خارج شدیم چادر و به خانمی که دم در ایستاده بود تحویل دادم و سوار ماشین شدیم حرکت کردیم سمت خونه توی راه زهرا هیچی نپرسید گوشی زهرا زنگ خورد.... زهرا: جانم جواد داریم میایم تو راهیم ،مهمونا اومدن،آخ آخ باشه باشه ،یاعلی... - چی گفت داداش زهرا: مهمونا اومدن،فک کنم امشب باید باهمدیگه محاکمه بشیم... -نترس،مامان کاری با عروسش نداره رسیدیم خونه و زهرا ماشین و گذاشت پارکینگ و با هم رفتیم داخل خونه در و باز کردم ،خشکم زده بود اینا اینجا چیکار میکنن آقای احمدی و خانواده اش زهرا شروع کرد به احوالپرسی کردن فاطمه با دیدنم ،اومد سمتم و بغلم کردم ،همه با تعجب نگاهمون میکردن از همه جالب تر قیافه احمدی دیدنی بود... فاطمه: وااای بهار باورم نمیشه اومدیم خونه شما - خوبی؟ خیلی خوش اومدی رفتم سمت مادر آقای احمدی... - سلام حاج خانم خوبین ؟ سلام عزیزم ،خیلی ممنون... (حاج آقا احمدی رو قبلن تو حجره بابا دیده بودمش ولی نمیدونستم که ... ای خداااا) - شکر بعد احوالپرسی با بابای آقای احمدی رفتم عذر خواهی کردم رفتم تو اتاقم روی تختم مثل دیونه ها نشسته بودم در اتاق باز شد زهرا اومد داخل زهرا: بهار لباست و هنوز عوض نکردی؟ - هااا،،، الان میام لباسمو عوض کردم ، یه پیراهن بلند پوشیدم روسریمو لبنانی بستم رفتم پایین اصلا نمیتونستم توی جمع باشم ،رفتم داخل آشپز خونه روی صندلی میز ناهار خوری نشستم مامان اومد داخل آشپز خونه مامان: بهار نگفتم زود تر بیا... زهرا: ببخشید مامان جون، من از بهار خواستم همرام بیاد بریم مسجد جمکران مامان: خیلی خوب، اشکال نداره ، وسیله ها رو آماده کنین ،یواش یواش سفره شامو بزاریم دیر شده زهرا : چشم.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت27 موقع شام فقط با غذام بازی میکردم،زیر چشمی به احمدی نگاه میکردم ،اونم مثل من انگار فضای خونه خیلی سنگین شده بود بعد از مدتی بلند شدم و رفتم سمت آشپز خونه استرس عجیبی داشتم، اگه مادر آقای احمدی حرفی بزنه چی؟ واااییی چه جوری تو چشم بابام نگاه کنم همین لحظه فاطمه اومد داخل آشپز خونه فاطمه: متوجه شدم که غذاتو نخوردی،اومدم بگم مامان گفته خیالت راحت حرفی نمیزنه... - خیلی ممنونم فاطمه: ولی به داداش نمیگم که تا آخر مجلس قیافه اش همینجوری باشه.... (خندم گرفت) زهرا هم اومد داخل آشپز خونه زهرا: شما همدیگه رو میشناسین؟ فاطمه: اره ،تو موسسه با بهار جون آشنا شدم ،ولی فکر نمیکردم که دختر دوست بابا باشه  زهرا: عع چه خوب،داداشتونم تو موسسه درس میدن ؟ فاطمه: اره زهرا: میگم ایشونم غذاشونو نخوردن بعد از شستن ظرفا ،منو فاطمه رفتیم یه گوشه از پذیرایی نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن از خودمون موقع رفتن رسید که مادر آقای احمدی اومد جلو و بغلم کردو زیر گوشم گفت: خوشحال شدم که دوباره دیدمت دخترم... - منم همین طور.... احمدی هم از همه خداحافظی کرد و وقتی چشمش افتاد به من ،سرش و انداخت زمین و رفت توی اتاقم ،فقط به امروز فکر کردم ،نمیدونم چرا نمیتونم از این پسر متنفر باشم نمیدونم چرا با هر بار دیدنش قلبم به شمارش میافته اما افسوس که همه چی یه طرفه است نمیشه کسی رو به زور عاشق کرد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت28 صبح زود بیدار شدم و لباسامو پوشیدم و کیفمو برداشتم رفتم پایین کسی خونه نبود رفتم تو آشپز خونه دیدم یه کاغذ چسبیده به یخچال رفتم برداشتم... مامان نوشته بود: سلام بهار جان صبح بخیر ،من رفتم خونه خاله سمیه ،امروز قراره آش پشت پا برای میثم بپزه ،تو هم کلاست تمام شد بیا خونه خاله سمیه شام اونجا هستیم،مواظب خودت باش کی حوصله مهمونی رو داره تن تن صبحانه مو خوردمو رفتم سر کوچه تاکسی گرفتم رفتم سمت دانشگاه وارد محوطه دانشگاه شدم ،که از پشت یکی صدام میزد برگشتم نگاه کردم ، مریم و سهیلا بودن - به شما پت و مت یاد ندادن ،اسم کوچیک یه نفرو بلند صدا نکنین ... سهیلا: خوبه حالا ،اینا هم خودی هستن... مریم: چرا چند وقته ،پیدات نیست ؟ کجایی تو... - هستم شما نمیبینین سهیلا: اها پس فقط اون اقا خوشتیپه تو رو میتونه بببینه نه؟ مریم: اوه اوه گفتی داره میاد سمتمون،سهیلا قیافه ام چه جوریه؟ سهیلا: اره راستی راستی داره میاد سمت ما (فکر کردم دارن منو مسخره میکنن، واسه همین توجهی به حرفشون نکردم) سلام (برگشتم نگاه کردم،احمدی بود) سهیلا: سلام... مریم: سلام اقاا... من انگار لال شده بودم و حرفی تو دهنم نمیچرخید احمدی: ببخشیدخانم صادقی ،میشه بعد کلاس باهاتون صحبت کنم؟ (من همینجور مثل چوب خشک نگاهش میکردم، سهیلا زد به پهلوم) سهیلا: هوووو دختر کجایی؟ با توعه هااا! - ببب بله احمدی: پس بعد کلاس بیاین پارک نزدیک دانشگاه - باشه احمدی رفت ومن مات و متحیر مونده بودم مریم:بابا ول کن این پسره رو ،خوردیش با نگاه کردنت... - ها ،چی؟ سهیلا: به جان خودم ،عاشق شدی بهار... ( عاشق بودم، شما خبر دارین) - بریم،کلاس الان شروع میشه سهیلا: باز ما رو گذاشت تو خماری ، بلاخره که سر از کارات در میاریم دختر... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت29 ساعت ۲ کلاس تمام شد و از کلاس زدم بیرون دیدم مریم و سهیلا هم دارن دنبالم میان ایستادم برگشتم سمتشون - کجا دارین میاین؟ مریم: از اونجایی که دینمون گفته دختر و پسر تنها نباید باشن باهم ما میایم که تنها نباشین و گناه هم نکنین - کوفت و مرض، مگه میخوام برم خونش که اینجوری میکنین... سهیلا: وا ویلا خونه که بری که زنگ میزنم اکیپ بچه ها هم بیان تنها نباشین - ای خدااا ،من چه گناهی کردم که این دوتا پت و مت شدن دوستم ... سهیلا: خوبه حالا ابغوره نگیر، به یه شرط نمیایم - چه شرطی؟ سهیلا: شب میای تو گروه مو به مو هر چی گفتین و میگی به ما... - بمیرم براتون انگار تا حالا هیچ پسری با شما صحبت نکرده ,مثل ندید پدیدا رفتار میکینی... مریم:حرفای ما با حرفای شما دوتا فرق میکنه خواهر ،الان برو که برادر منتظرته - باشه ،فعلن ،بای سهیلا: بهار شب منتظریمااا وگرنه فردا میریم پیش برادر ،ازش میپرسیم چی شده .. - باشه ،باشه باشه نزدیکای پارک شدم ، یه کم گشتم که دیدم روی یه نیمکت نشسته ، صدای تالاپ تلوپ قلبمو میشنیدم نزدیکش شدم - سلام (احمدی بلند شد ):سلام - ببخشید دیر کردم احمدی: نه اتفاقن من خودمم همین تازه اومدم ، بفرمایید بشینین - چشم(احمدی ایستاده بود و سرش پایین، چند دقیقه ای سکوت بینمون بود،حوصله ام سر رفته بود) - ببخشید گفتین میخواین با من صحبت کنین احمدی: قبل از هرچیزی ،میخواستم به خاطر حرفایی که زدم عذر خواهی کنم،من فکر نمیکردم شما دختر حاج صادقی باشین - آهاااا،یعنی چون دختر حاج صادقی بودم میخواین عذر خواهی کنین؟ احمدی: نه نه ،من قبل از اینکه بفهمم شما دختر حاجی هستین میخواستم عذر خواهی کنم ،همون شب تو جمکران - خوب، حرفتون همین بود؟ احمدی: نه، راستش ،من و یکی از دوستام برای رفتن به سوریه ثبت نام کردیم ، مادرم راضی بود ،قرار شد مادرم ،پدرمو راضی کنه ،اما از اون شبی که شما اومدین خونه ما ،مادرم نظرش عوض شده ،میگه راضی نیستم که بری - خوب،این حرفا چه ربطی به من داره ؟ احمدی: اول اینکه میخوام ازتون منو حلال کنین به خاطر حرفی که بهتون زدم ،من تمام فکر و ذهنم به رفتنه ، دلم نمیخواد با ازدواج کردنم یه نفر دیگه رو پا بنده خودم کنم و آینده شو تباه کنم،شما دختر خیلی خوبی هستین ،من اون حرفا رو فقط به این خاطر زدم که شما دیگه به من فکر نکنین ،نمیدونستم که میاین خونه ما و... (با شنیدن حرفاش اشکم جاری شد) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت30 - چرا برای بقیه فکر میکنین و تصمیم میگیرین؟ تازه ،شما مگه از خودتون خیلی اطمینان دارین که اینقدر پاکین که حتمن به شهادت میرسین؟ من دیرم شده ،باید برم... ( از جام بلند شدم و حرکت کردم) احمدی: خانم صادقی کمکم کنین ایستادم و برگشتم نگاهش کردم: کمکتون کنم؟ چه کمکی؟ احمدی: بیاین با مادرم صحبت کنین،بگین که بخشیدین منو ،تا راضی به رفتنم بشه - به یه شرط میام با مادرتون صحبت میکنم احمدی: چه شرطی؟ -شرطمو به مادرتون میگم ،فعلن یا علی خوشحال بودم از اینکه حرفایی که زده بود فقط برای رفتن به سوریه بود تاکسی گرفتم و رفتم سمت خونه رفتم توی اتاقم روی تختم دراز کشیدم نمیدونستم این کاری که میخوام انجام بدم درسته یا نه ولی باید آخرین تلاشمو میکردم برای بدست آوردنش گوشیم زنگ خورد مامان بود - سلام مامان: سلام بهار جان،کجایی؟ - خونم مامان: بهار جان ،آماده شو ،سعید داره میاد دنبالت با هم بیاین اینجا -سعید چرا! مگه خودم پا ندارم بیام مامان: واا ،بهار ،گفتم خسته ای به سعید گفتم بیاد دنبالت... - لازم نکرده من خودم میام مامان: از دست لجبازیای تو ،باشه بهش میگم نیاد ،تو هم زودتر بیا... - باشه ،فعلن خداحافظ مامان: خدا حافظ یه کم استراحت کردم ،بعد یه دوش گرفتم ،لباسامو عوض کردم ،کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون نمیتونستم زیاد صبر کنم برای همین یه گل و شیرینی خریدم رفتم سمت خونه آقای احمدی زنگ درو زدمفاطمه درو باز کرد با دیدنم از خوشحالی یه جیغی کشید و پرید تو بغلم فاطمه:وااای بهار فک میکردم به خاطر گندی که سجاده زده دیگه نمی بینمت... - فعلا که داری میبینی دختر !حاج خانم هستن؟ فاطمه:اره ،چیکارش داری... - اومدم خواستگاری! فاطمه:نه بابا -اره باباچیه بهم نمیاد؟ فاطمه:بیا بریم داخل تا پس نیافتادم وارد خونه شدم، حاج خانم داشت قرآن میخوند ... فاطمه:مامان جان ببین کی اومده... -سلام حاج خانم با دیدنم از جاش بلند شد و اومد سمتم بغلم کرد حاج خانم:خیلی خوش اومدی،منتظرت بودم (منتظر من،یعنی احمدی گفته ماجرای امروزو) حاج خانم: مشخصه که سوال زیاد داری! بیا بشین دخترم... -چشم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⁵ پارت از رمان تقدیم نگاهتون ❤️‍🔥 ؛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تابستون اومده و مهمونی‌ ها شروع شده یهویی زنگ زدن ما میایم منم به خاطر عید پا شدم هنرنمایی کردم😁❤️ ‌‌⊱·–·–·𔘓·–·–·–⊰ • 𝐽𝑜𝑖𝑛𔘓↝ @pezeshk313 🩺✨
ما هم با دوستامون هر چقدر در توانمون بود پول جمع کردیم و برای مناطق محروم بچه‌هاشون از اینا خریدیم و فرستادیم انشالله که خوشحال بشن در روز عید 🥺 ‌‌⊱·–·–·𔘓·–·–·–⊰ • 𝐽𝑜𝑖𝑛𔘓↝ @pezeshk313 🩺✨
کتاب بخونید برید بیرون با آدمای درست رفت و آمد کنید بخندید فیلمای قشنگ ببینید ورزش کنید دورو برتونو مرتب کنید آشپزی کنید خلاصه سرتونو همیشه به یه چیزی گرم کنید ما آدما اگه پر مشغله نباشیم شروع میکنیم به فکر‌کردن شروع کنیم به فکر کردن افکار منفی و داغون کننده میان سمتمون و انقد غصه میخوریم تا همه چیو ناراحت نکنیم خودمون کنیم:)❤️ ‌‌⊱·–·–·𔘓·–·–·–⊰ • 𝐽𝑜𝑖𝑛𔘓↝ @pezeshk313 🩺✨
تو خیلی برام قشنگیا یعنی خیلی برام زیبایی اصلا تعریف من از زیبایی یعنی وجود تو میدونی داشتنت مثل جاری بودن مورفین تو رگای یه مریض بد حاله‌ نمیگم حالم بده ها اتفاقا خیلی حالم خوبه ولی وقتی هستی خوب ترم وقتی هستی حالم بهتره وقتی هستی آروم ترم اصلا بودنت یعنی دلگرمی دلگرمی زیبایی که به تمام پوچی‌های‌ دنیا می‌ارزه🥺❤️ ‌‌⊱·–·–·𔘓·–·–·–⊰ • 𝐽𝑜𝑖𝑛𔘓↝ @pezeshk313 🩺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب تولدم اون شبی بود که عاشقت شدم🥲🫂❤️ ‌‌⊱·–·–·𔘓·–·–·–⊰ • 𝐽𝑜𝑖𝑛𔘓↝@pezeshk313 🩺✨
ولی جوری که ایتی جدید رو دوست دارمم (: 💘
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
هم اکنون علی قلیچ😀🌸 .