👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت53
#سارینا
خدا با من کاری نداشته باشید.
همزمان همه اشون برگشتن سمت ام.
یهو رنگ شون از مشکی تغیر کرد و چهره های واقعی شون به نمایش در اومد و می تونستم هر کدوم و ببینم.
همون هایی بودن که سرهنگ گفته بود.
مرده یعنی خان گفت:
- ما از اون زمان که کشته شدیم منتظر بودیم به یک نفر کمک کنیم تا از این حالت معلق بودن بین زمین و اسمون در بیایم ممنون که تو اومدی ما خیلی وقته منتظرت بودیم حالا می تونیم بریم اون دنیا و راجب مون تصمیم گرفته بشه! برو دختر.
اب دهنمو قورت دادم و همه چی مثل فیلم می موند یه فیلم خیالی ترسناک.
سری تکون دادم و اروم اروم سمت عمارت رفتم در عمارت باز شده بود و یه ماشین داشت وارد می شد و بقیه اشون توی حیاط مونده بودن تا ببین چیکار کنن.
اروم سوار موتورم شدم و با بسم الله که سامیار همیشه می گفت روشن کردم و فقط گاز دادم و با سرعت از در خارج شدم که صدای تیر بلند شد کامل روی موتور خم شده بودم و یکم مونده بود به جاده برسم که صدای تیر اومد اومد و پهلوم سوخت.
انقدر درد ش شدید بود که کنترل موتور
از دستم خارج شد و با شدت پرت شدم روی زمین و موتور چند غلط خورد افتاد و روی زمین با شدت پرت شدم و چند ملق خوردم و به صورت افتادم.
احساس کردم جون از دست و پام رفته و نفس های اخرمه.
تمام تنم درد می کرد و انقدر دردش شدید بود که نتونستم چشامو باز نگه دارم.
# سامیار
باورم نمی شد یکه خورده باشم!
با دو حلیه اینکه ما گیر افتادیم سرهنگ و بقیه رو کشید بیرون و با حیله دوستام منو!
خنده هاش پشت تلفن روی مخ ام بود.
صدای ایمیل گوشیم اومد و سرهنگ و بقیه سریع سمتم اومدن.
باز کردم یه فیلم بود پلی کردم سارینا رو نشون می داد که با موتور با سرعت داشت می رفت سمت جاده و صدای شلیک و خون از پهلوش زد بیرون و از روی موتور پرت شد روی اون سنگ ریزه و خار و خاک ها و چند ملق خورد و بیهوش بود.
دوربین کم کم بهش نزدیک تر می شد و کیارش با پوزخند با پا برش گردوند و گفت:
- نمی کشمش فعلا باهاش کار دارم البته زنده موندن ش به تو بستگی داره سرگرد جون باید کل مواد ها رو برگردونی.
و فیلم قطع شد.
بهت بده نگاهم به صفحه گوشی خشک شده بود.
من چطور مواد ها رو برگردونم؟
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت54
#سارینا
#1هفته بعد
چشم که باز کردم توی یه اتاق بودم.
یه اتاق قشنگ!
یه اتاق با وسایل سلطنتی!
خواستم تکونی بخورم اما نمی تونستم.
نگاهی به خودم کردم یه سرم توی دستم و این دستم به بالای تخت و این دستم چون سرم توش بود به وسط های تخت و پاهام به پایین تخت بسته شده بود.
تازه داشتم می فهمیدم چه بلایی سرم اومده.
نگاهمو به پهلوم دوختم.
لباس های بیمارستانی تنم بود و درد خفیفی داشت پهلوم یعنی زنده موندم؟
اگر می مردم که بهتر بود!
از اینکه دست و پاهام بسته شده بود بیشتر وحشت می کردم خدایا خودت بهم کمک کن.
در باز شد و نگاهم و دوختم بر.
خودش بود! خود شخص کیارش که به خون من تشنه بود.
ای کاش حداقل بی درد بکشتم!
نگاه حیرون و ترسیده امو که دید با خنده گفت:
- نگآه کن چه رنگ ش پرید! اخی نازی کاریت نکردم که هنوز فقط یه تیر نوش جان کردی اونم یکی چیزی نیست که!
اب دهنمو سخت قورت دادم انگار گلوم خشک شده بود.
گوشیش و باز کرد و داشت فیلم می گرفت یعنی می خواست چیکار کنه؟
شروع کرد به حرف زدن:
- بلاخره خانوم بهوش اومد زخم ت چطوره عزیزم؟ هووم؟ بزار ببنییم چطور شده .
با ترس نگاهش کردم که دست ش روی پهلوم نشست و نفسم توی سینه ام حبس شد.
خندید و بی هوا فشاری داد که جیغی از ته دل کشیدم و می خواستم تکون بخورم اما نمی تونستم.
فشار دست ش که بیشتر شد جون از تنم رفت و بی حال شدم که دستشو برداشت و گفت:
- ای بابا چقدر لوسی تو هنوز کاری نکردم که!
درد ش تا مغز و استخون مو می لرزوند.
به پیراهن نگاه کردم که رنگ خون گرفته بود و چشام روی هم افتاد.
این بار با درد چشم باز کردم یه دختر در حال تجدید بخیه بود و بی سر و صدا کارشو کرد رفت بیرون.
هنوز قلبم تند می زد.
در باز شد و با قلبم اومد تو دهن م اما خودش نبود یه بادیگارد بود.
دست و پاهامو باز کرد و بازمو کشید بلندم کرد.
به سختی سر پا وایسادم و روی دلم خم شدم که هلم داد سمت جلو و با زانو خورد زمین و افتادم.
ناله های بی جون ام توی اتاق پیچید.
بازمو گرفت و کشون کشون تا یه جای دیگه بردتم.
کیارش روی میز ناهار خوری نشسته بود و گفت:
- عه اوردیش بیا عزیزم منتظرت بودم.
این ادم به شخصه یه روانیه روانی.
بادیگارد صندلی رو کشیدو پرتم کرد تقریبا روی صندلی.
میز و گرفتم نیفتم اما جون توی دست و پام نبود و از اون ور صندلی افتادم و زدم زیر گریه.
کیارش گفت:
- ای بابا یونس اروم با مهمون مون رفتار کن .
بلند شدم و خم شد جلوم خبیثانه گفت:
- می خوای کمکت کنم عزیزم؟
و دست ش سمت پهلوم اومد که هق زدم:
- نه توروخدا خودم پا می شم.
دست ش وایساد و سری تکون داد و نشست سر جاش و گفت:
- یالا زیاد منتظرم گذاشتی.
از میز گرفتم و بلند شدم و روی صندلی نشستم.
نفس مو با شدت بیرون فرستادم و اشک هامو پاک کردم.
دوباره اون لبخند ترسناک و زد و گفت:
- بکش عزیزم همه چی هست!
با چشای اشکی نگاهش کردم و گفتم:
- می خوای منو بکشی؟
برای خودش برنج ریخت و گفت:
- اومم نه یکم اول باید با هم تصویه حساب کنیم تصویه حساب حرفای اون شبت و مخفی شدن این 3 ماهت اگر پسرعمو جونت مواد ها رو برگدوند برگردوند اگر نه اره اون موقعه جسد تیکه تیکه شده اتو براش می فرستم.
واقعا این ادم یه روانی به تمام معنا بود.
برام کشید اما با وجود حضور نحس ش اونم دقیق کنارم حس می کردم توی جهنمم و شیطان کنارم نشسته! با دادی که زد دستم سمت قاشق رفت فوری و با ترس و لرز خوردم اما انگاد راه گلوم و بسته بودن و نمی تونستم قورت ش بدم.
که گفت:
- من از غذا خوردن با ناز بدم میاد از دخترا بدم میاد .
محکم کوبید به صندلی که پرت شدم با صندلی روی زمین و روی شکم افتادم و با لگد افتاد به جون پهلوی سالمم و انقدر ضربه اش شدید بود خیلی زود از هوش رفتم.
چشم که باز کردم با دیدن چیزی که دیدم هنگ کردم..
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت55
#سارینا
دوتا دستامو بسته بودن و از سقف با طناب اویزون ام کرده بودن.
حس می کردم دستام می خواد از تن ام جدا بشه!
نمی دونم چطور تحمل می کردم از درد تمام تن ام عرق کرده بود و پهلو هام وحشتناک تیر می کشید!
بازو هام و مچ دستام به شدت می سوخت.
دو دقیقه دوم نیاوردم و بلند بلند جیغ می کشیدم تا بلکه یکی دلش به حالم بسوزه و بیاد بیارم پایین.
اما کسی نیومد و به هق هق افتادم.
دور مچ دستام عمیق زخم شده بود و می سوخت.
درد پهلوم داشت عاصیم می کرد و حس می کردم الانه دستام از تن ام جدا بشه و بیفتم پایین.
نمی دونم چه مدت گذشته بود که یه بادیگارد اومد داخل و دستامو باز کرد که بی هوا افتادم روی زمین و اخ م به هوا رفت.
دستام خشک شده بود .
دستامو به پهلو هام فشار دادم و هق زدم.
سامیار کجایی
مگه نمی گفتی مراقبمی عین کوه پشتمی کجایی ببینی چه بلایی به روزم اوردن
سامیار ای کاش اون شب ولم نمی کردی بری.
کیارش اومد توی اتاق و با دیدن اصلحه توی دست ش اب دهنمو قورت دادم.
حتما اخر زندگی منم رسیده!
بهش ترسیده نگاه کردم که رو به بادیگارد گفت:
- فیلم بگیر.
شروع کرد به فیلم گرفتن و اصلحه رو گرفت سمتم.
چشامو بستم و با ترس تو خودم جمع شدم.
خدایا دارم میام پیشت!
صدای شلیک و جیغ من قاطی شد و افتادم روی زمین.
نامرد زده بود به بازوم.
خودمو با ترس عقب عقب کشیدم که پوزخندی بهم زد و بیرون رفت.
بادیگارد هم بیرون رفت و درو قفل کرد.
روانی بود نه؟
دلم مامانمو می خواست!
کجا بود ببینه سر یکی یدونه اش چی اوردن و هر دفعه یه جایی از تن شو سوراخ سوراخ می کنن!
به بازوم نگاهی انداختم ته اون ازش می رفت و از دستم سر می خورد تا نک انگشت هام.
یعنی می خواد با زجر منو بکشه؟
اخه سامیار به داد ام برس سامیار.
به انباری نگاه کردم اما هیچ راه نجاتی نبود بجز..
به پنجره بالای جا کولری نگاه کردم.
کوچیک بود به خودم نگاه کردم مطمعنن ازش رد می شدم!
اما اگه بگیرنم چی؟
مرگ یه بار شیون یه بار.
بلند شدم صدایی نمی یومد یعنی کسی نیست!
اره اره من می تونم می دونم من از دیوار راست بالا می رم من زرنگ ام من هیچیم نیست.
سعی می کردم خودمو قانع کنم و از اون ور از درد اشکام مثل بارون می ریخت.
با شال دور گردن ام بازومو بستم که از درد ش یه لحضه ضعف رفتم!
جا کولری رو گرفتم و خودمو بالا کشیدم روی جا کولری رفتم و پنجره رو باز کردم.
اول سرمو با احتیاط رد کردم و بعد تن امو و نگاهی به بیرون انداختم.
انگار این اتاقک ته ته عمارت بود چون دیوار عمارت چسبیده بود به این اتاق.
تنها خوشبختیم همین بود!
خودمو کامل رد کردم و به ارتفاع نگاه کردم پشت عمارت علف و چمن و زمین کشاورزی بود پس چیزیم نمی شد.
پامو روی دیوار گذاشتم و نشستم و خودمو اروم از دیوار اویزون کردم و دستامو ول کردم که پرت شدم روی زمین و دردی توی پهلو هام پیچید.
بلند شدم و با قدم های لرزون شروع کردم به دویدن.
خدایا باور کنم نجات پیدا کردم؟
دستمو روی بازوی خونی م فشار دادم و دویدم.
نمی دونم کدوم شهر بود کجای شهر بود هیچی نمی دونستم.
هر کی رد می شد با ترس بهم نگاه می کرد!
اره با لباس های بیمارستانی و پهلویی که لباس خونی بود و بازوی خونی و موهای پریشون و چشای گود رفته و رنگ پریده باید تعجب کنن.
سلام تسلیت میگم امروزا امروز منم نقش حضرت زینب رو بازی کردم و کلی هم اسب سواری کردم جاتون خالی😢❤️
#روزمرگیS
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
چای روضه میچسبه مخصوصاً روضه واسه یا اباعبدالله الحسین باشه التماس دعا دارم از تمام دختران نورانی کانال😢❤️🩹
#روزمرگیS
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
سلامبانوجـٰآنها🥺💗
بنده ادمین جدید هستم.💐
منو با #خادم_الزینب بشناسید.🙃💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥بهم ریختن تعزیه روز عاشورا
گریه یزید تعزیه حین اجرا در حسینیه معلی / کاش دستام بشکنه ...😭😭
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسانی که در راه خدا جهاد کردند!
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
اگر در کربلا بودین خانوم بودین برای امام حسین(ع)چه کاری میکردید💔🥲
جواب هاتون رو به آیدی روبهرو بفرستین👈🏻@zaynab_313
پ.ن:کلیپ درست میشود!😌💙
اول نماز حسین بعد عزای حسین بریم برای نماز جماعت التماس دعا دارم از همگی شما🙂❤️🩹
#روزمرگیS
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
برای سلامتی همه مریضان اونایی که بستر بیمارین اونایی که مشکلی پیش اومده برای سلامتیشون یک سه تا الهی به رقیه بگیم که به حق حضرت رقیه حال تمام مریضامون خوب بشه الهی آمین❤️🩹
ولی هیچکسی نفهمید
اون شبونه حرف زدن هامون با امام حسین،
مارو از چه افسردگی هایی ِ نجات داد...
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
|🌙|
تو عمیق ترین وابستگی ِمنی . .
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』