eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.8هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نگۍ برو . . . دوبارھ نشڪن این شڪستہ رو . . . ڪہ غم میگیرھ قلب نوڪرُ! ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
برای تبادلات بالا ۹۰۰ پیوی هم تبادلات هم تب ویو هم فور 👀❤️ @Sara_17_r
از آدم‌های بی‌حاشیه و آروم که خودشون رو درگیر موضوعات بی‌اهمیت نمی‌کنن، خوشم میاد. آدم دور از حاشیه‌‌ برام امنه، متمرکزه، درگیر پیشرفت و نظم توی زندگیشه. 𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
_گوگولی‌جات 👒❤️ ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
چشـمی‌بـه‌ࢪهـت‌دوختـه‌ام‌بـازڪه‌شـٰاید بـٰازآیـی‌وبـࢪهـانیم‌ازچـشم‌بـه‌ࢪاهـی🔥🫀! -شهریار- ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
برای پروفِتون جانا🙈❤️
واسم مهم نیست کی میخواد باشه کی میخواد نباشه کی بمونه کی بره اما یه چیزی‌ که خیلی مهمه اینه که تو باید باشی درسته گاهی اوقات اذیتت میکنم سرت داد میزنم گاهی وقتام بی دلیل باهات قهر میکنم اما تو برام مهم تر از هرچیزی که فکرشو بکنی هستی اونقدر برام با ارزشی که هیچ آدمی به اندازه‌ی تو واسه من ارزش نداره🤌😌❤️ ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
این دنیا هنوزم قشنگیاشو داره وقتی که یکیو داشته باشی پایه دیونه بازیات باشه وقتی حوصله هیچیو نداری لبخند بیاره رو لبات🤭 ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جهت تب ویو با امار بالای ۸۰۰ به ایدی بالا پیام بدید🦦❤️ @Sara_17_r
یکی اینجا دلش تنگ است ! آنجا را نمیدانم :) 𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
یادمه یکی بهم می‌گفت: یعنی ما لیاقت داریم جز ۳۱۳ نفر باشم؟! لبخندی زدم و با شرمندگی گفتم: بیا بشین گریه کنیم؛ ما حتی جز 30 میلیون زائر کربلا هم نیستیم :) 𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
تو با من راه نیومدی، ولی با بقیه دویدی 𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
ما مشهدی‌ها یه فرقی با بقیه داریم. ما وقتی راهیِ کربلا می‌شیم، یك غمی داریم که بقیه ندارنش؛ اونم اینه که خیلی زود دلمون برای امام‌رضا جانِ‌مون تنگ می‌شه ، خیلی زود ، خیلی زود دلتنگ می‌شیم و دلمون می‌خواد هرچه زودتر برگردیم به آغوشِ آقای امام‌رضا.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
هرکی اومده‌دیوونہ‌شده🥺💔 ‌‹ #آرامش‌ِجان › ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313 』
الان آنقدر دلم گرفته آنقدر حالم بده که دلم میخواد امام حسین بیاد دستم رو بگیره ببره حرمش من رو بنشونه بگه که ببین اینجا حرم منه هرچقدر دوست داری گریه کن دردودل کن گوش میدم آرومت میکنم🥺💔 خیلی حسودی میکنم وقتی میبینم بعضیا میگن برای اربعین مهمونشم خیلی حسادت میکنم وقتی میبینم میان میگن ما میخوایم بریم حرم امام حسین یعنی من نمیتونم حرم زیبات رو ببینم نمیتونم بیام اونجا خودم رو با گریه خالی کنم از خوشحالی اینکه اونجام گریه کنم🥺💔 خستم امام حسین به خدا خستم دیگه نمیکشم دارم دیوونه میشم از بس دوست داشتم بیام و نتونستم حسودی میکنم چون خیلیا میبیننت ولی من نمیتونم🥺💔 دل و قلب شکستم رو میخری؟🥺💔
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
جهت تب ویو با امار بالای ۸۰۰ به ایدی بالا پیام بدید🦦❤️ @Sara_17_r
یعنی کسی نیست که بخواد با تبادل کانالش رو برسونه چیزی که می‌خواد واقعا اونایی که می‌خوان تب برن تب ۱۰۰ و ۵۰ بیان پی وی کانال خیلی خوب جذب می‌کنه😁❤️
بسم الله😍
پارت میقولین؟
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
طُ را از خاطر بردم🤍 #پارت۲ نویسنده:مریم یوسفی. لعنتی من به تو چی بگم! تو گوه میخوری منو دوست داشته
طُ را از خاطر بردم🤍 نویسنده:مریم یوسفی. -شهاب اگه بری جواب پدرتو چی بدم؟ در رو به شدت به هم کوبیدم و بقیه جملشو نشنیدم، یعنی برام مهم نبود شنیدنش. به حالت دو به سمت ماشین زانتیای دودی رنگم که گوشه حیاط ویالیی خونمون پارک بود رفتم؛ با ریموت درماشینو بازکردم و ساک دستی رو پرت کردم صندلی عقب، پشت فرمون نشستم و با تمام قدرت پامو روی پدال گاز فشار دادم که ماشین با صدای قـیـــــژ بلندی که ناشی از کشیده شدن الستیک ها بود به حرکت در اومد. مسیر سنگ ریزه های سفید رنگ حیاط رو با سرعت رد کردم و مقابل در بزرگ آهنی و سیاه رنگ باغ خونه نگه داشتم و دستمو روی بوق گذاشتم، با صدای بوق های پیدرپی ماشین، مش رحیم از سمت راست باغ که خونهی کوچکی قرار داشت به حالت دو بیرون اومد و به سمت درآهنی بزرگ رفت، ارادت خاصی به این پیرمرد داشتم؛ از وقتی یادم می یومد توی این خونه به عنوان سرایدار با زنش زندگی میکرد؛ خونمون بزرگ و قدیمی بود. از بچگی زنش رو دایه حلیمه صدا می زدم و مثل مادرم دوستش داشتم، از زمانی که مادرم ما رو تنها گذاشت و رفت، دایه حلیمه تو نبودش انقدر به من و شیرین می رسید که نبود مامان رو برام کمی پرکرده بود، مثل یک مادر به ما محبت می کرد تا مبادا احساس کمبود کنیم، به یاد ندارم که هوس غذایی کرده باشیم و دایه حلیمه در کوتاه ترین زمان ممکن اون غذا رو برامون فراهم نکرده باشه. ولی حاال باید به خاطره یک زن از این خونه می رفتم! ازخونه ای که روزهای زیادی رو با نیما و شیرین توی باغ بزرگش بازی میکردیم و گوشه گوشه این باغ برامون تداعی خاطراتی زیبا بود، کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدیم. توی حال و هوای خودم بودم که کسی به شیشه بغل دستم زد، برگشتم و با اخم هایی درهم به مش رحیم که کاله به دست سرشو خم کرده بود و با نگرانی به من زل زده بود نگاه کردم. شیشه رو پایین دادم و سعی کردم کمی گره ابرو هامو باز کنم و لبخند بزنم. -سالم مش رحیم، چیزی شده؟ کاری داشتی؟ مش رحیم که تا اون موقع از اخمای در هم من جرئت حرف زدن نداشت، با کمی تأمل گفت: -نه پسرم چیزی نیست، راستش دیدم پنج دقیقست در روبراتون باز کردم ولی شما حرکت نمیکنید نگران شدم، گفتم شاید خدایی نکرده طوریتون شده باشه. چقدر این مرد نازنین بود. کاش اخالق پدرم مثل این مرد بود. با اینکه اجاق زنش کور بود و هیچ وقت خدا بهشون بچه نداد ولی با هم با عشق زندگی میکردن و توی این همه سال تجدید فراش نکرد و به پای عشقش موند و همیشه همسرشو تاج سرم خطاب میکرد. واقعا نمونه یک مرد کامل بود. با مهربونی توی عمق چشمای بی شیل پیلش نگاه کردم.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
طُ را از خاطر بردم🤍 #پارت۳ نویسنده:مریم یوسفی. -شهاب اگه بری جواب پدرتو چی بدم؟ در رو به شدت به هم
طُ را از خاطر بردم🤍 پارت‌۴ نویسنده:مریم یوسفی نه مش رحیم طوری نشده، فقط ذهنم کمی مشغول بود. آهی کشیدم، بغض بدی راه گلومو بسته بود. از ماشین پیاده شدمو با یک حرکت هیکل کوچک و خمیدش رو بغل گرفتم، بنده خدا جا خورده بود و هیچ حرکتی نمیکرد! توی همون حالت که مش رحیم رو بغل کرده بودم، برای آخرین بارخونه رو از نظر گذروندم. استخر، آالچیق ته حیاط، درختای تنومند سر به فک کشیدهای که عمرشون به بیشتر از پنجاه سال می رسید و پر از یادگاری های زمان بچگی ما بود، گل های سوسنی که به تازگی با مش رحیم کاشته بودیم، تاب سفید و قدیمی بچگیمون؛ گوشه گوشه این باغ پر از خاطرات خوش بود. چشمم به نفیسه افتاد که پشت پنجره ی قدی خونه ایستاده بود. شنلی بلند دور اندام کثیفش گرفته بود و با پررویی به من خیره شده بود. با حرف هایی که ازش شنیدم و اتفاقات پیش آمده، در حد مرگ ازش متنفر شده بودم، حاال می فهمیدم زمانی که بابا خونه نبود چرا لباس های بازتری میپوشید! همیشه از طرز پوشش توی خونه معذب میشدم. به هر حال اون جوون بود و حتی سنش از منم کمتر بود! ولی اصال فکرشم نمیکردم یه روزی به من ابراز عالقه کنه. انگار تازه از خواب بیدار شده باشم؛ تمام رفتارها و محبت های بی حد نفیسه توی این سه سال برام داشت روشن میشد. با حرص دندونامو روی هم فشردم، فکم منقبض شده بود، یک دقیقه دیگه می موندم معلوم نبود چه بالیی سرش بیارم. صورتمو برگردوندم و به سرعت از بغل مش رحیم بیچاره بیرون اومدم و با صدای ضعیفی که خودم به زور شنیدم ازش خدافظی کردم. پشت فرمون نشستم و به سرعت از در خونه بیرون اومدم و از اونجا دور شدم. اصال دوست نداشتم اینجوری با مش رحیم خدافظی کنم حتی فرصت نشد دایه حلیمه رو ببینم. چند تا نفس عمیق کشیدم تا شاید عصبانیتم فروکش کنه، طاقت خیانتو نداشتم، اونم ازطرف زن بابام! ضبط ماشینو روشن کردم تا شاید کمی حال و هوام عوض شه، عینک دودی مدل خلبانیمو روی چشام گذاشتم. آهنگو پلی کردم، صدای انریکه توی فضای ماشین پخش شد. مناسب حالم نبود، ولی از هیچی بهتر بود. سرعت ماشین باال بود، همیشه عشق سرعت بودم و حاال با وجود حال خرابم این سرعت، سرسام آور شده بود. همیشه پدرم بابت سرعت باالم بهم گوشزد میکرد و می گفت: _ یه روزی کار دست خودت میدی و پاشو می خوری که خیلی دیره ولی کو گوش شنوا. با صدای موبایلم که با لرزش خفیفی روی داشبورد ماشین زنگ میخورد، صدای ضبط رو کم کردم و گوشی اپل گولدم و برداشتم؛ دکمه اتصال تماس رو زدم. صدای نیما که با تُنی زنانه و پر عشوه همراه بود لبخند به لبم آورد. نیما: عجق من! سالم عسیسم! کجایی جیگر طال؟! ازسرعت ماشین کم کردم و با آهی که از سوز دل بود گفتم: -آه، سالم داداشی، تو ماشینم؛ تو کجایی؟! با همون تن صدا پر عشوه گفت:
طُ را از خاطر بردم🤍 پارت۵ نویسنده: مریم یوسفی -وییی نیما فدا صدات! چرا آه میکشی عشقم؟! آهت به کوه کمند! نذاشتم ادامه جملشو کامل کنه با بی حوصلگیه مشهودی گفتم: -خفه شو نیما! حال و حوصله ندارم؛ کجایی تو؟ من دارم میام خونت. -ای جونم! چی بهتر از این، بیا عسلم! شام چی کوفت میکنی بگم مامان واست بپزه؟ سعی کردم جلوی خندمو بگیرم: -خجالت بکش، توکی می خوای آدم بشی، درست صحبت کن نره غول! به یک باره صداش تغییرکرد و گفت: -بچه خوشگل تو با اون قد دراز زرافه ایت و اون عضله های پر پیچو خمی که برا خودت درست کردی بیشتر به نره غول شبیهی تا من! با خنده گفتم: توکه هیکلت از منم رو فرم تره؛ ولی تو زبون من پیشت کم میارم، راستی نگفتی چی شده شماره گم کردی به من زنگ زدی؟ -مگه تو حواس می ذاری واسه آدم! آخر هفته با بچه ها می خوایم بریم کوه، گفتم به توی بی ذوقم بگم بیای شاید فرجی شد یکی از تو خوشش اومد وگرفتت ما از شرت راحت شدیم. -تا ببینم چی میشه، ولی کال حال و حسش نیست، رو اومدن من حساب نکن. نگفتی کجایی؟ -نگفتم بی ذوقی، من باشگام، بیا اینجا بعد از تمرین با هم میریم خونه به مامانم االن خبر میدم. -نه بابا خونه مجردی خودت میام، حوصله تمرین ندارم، فقط میام کلیدا رو ازت میگیرم. -نمی خواد بیای، واحد روبرویی کلید زاپاس خونم رو داره برو ازش بگیر. -تو واقعا شرم نمیکنی؟ آخه کسی کلیدای خونشو به یک دختر مجرد و تنها میده؟ -برو بابا، من و کیمیا این حرفا رو با هم نداریم؛ تازه منم کلید اتاق خوابشو دارم! -واقعا که! تو هیچ وقت آدم بشو نیستی، تو روی منم اثر منفی میذاری! من دلم به حال اون دختری می سوزه که می خواد یه روزی زن تو بشه، از بس با انواع دخترا بودی اون زن بدبخت دیگه به چشت نمیاد. -بر عکس، تجربم باال میره می دونم چه جور زنی باید بگیرم؛ تازه دلت به حال خودت بسوزه! پشت ترافیک توقف کردم و به عادت همیشگی یک تای ابرومو دادم باال گفتم: -اون وقت می شه بفرمایید چرا؟