🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#مهآنا #پارت۲۲ امیر در آن زمانم،،اثری از عشقش با معشوقهاش را در ذهن میگذراند. اما با پاره کردن آن
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۲۳🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
در مسیر تهران به شمال بودند...
طبیعتی که از جلوی چشم خانواده محمدی خیلی سریع میگذشت،،خیره کننده بود.
مادر چایی ای ریخت و به همسرش داد.
لبخندی به روی لبش نشاند و پدر هم بل چشمان مهربانش از او تشکر کرد.
در بین آن چند سال،،عشق نسرین و احمد رضا دیدنی بود..به اندازه قلب مملو از عشق هر دویشان.
همانطور که میرفتند،،مهدیا با صلوات شمارش،ذکر میگفت.
حیدر در حال مطالعه کتابش
و زینب هم خواب بود.
این وسط حوصله ایلیا سر رفته بود.
وانگهی شروع به خواندن شیر گیلکی کرد:
+«سنگ و آجر ناره
هرجا کی بهار بخایه
گل و سبزه واکاره
می جانَ گیلانَ میان»
دست میزد و ترانه میخواند
+«می جانَ گیلانَ میان»
همه قهقهه میزند.
با شنیدن نام زیبای گیلان.
حتی زینب هم بیدار شد و لبخندی زد.
لبخندی که نشان از دلتنگی برای سرزمین مادری میداد.
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است ❌
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
‹ ﷽ › #مَهآنا🤍 #قسمت۲۳🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 در مسیر تهران به شمال بودند... طبیعتی که از جلو
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۲۴🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
حیدر به شوخی دستش را به شانه ایلیا زد و گفت:
+«تقصیر حاج خانوم نبود دلش تو رو میخواست.بابا نمکدون»
ایلیا هم عشوه ای داد و به شوخی پاسخ داد:
+«ما دیگه بچه ته تغاری حاج خانومیم!»
و سپس خندید.
به روستا رسیدند.
طبیعت خیره کننده گیلان،،برق را غع چشمانشان نشانده بود.
حدود یک سالی میشد که به گیلان نرفته بودند.
عمه یاسمین دوان دوان به سمتشان آمد.
+«خوش اومدید نور چشمام»
ابتدا برادرش را بوسید و بعد به سمت برادر زاده هایش رفت:
+«سلام مهدیا دردت به جونم»
-«خدا نکنه عمه یاسمین!خوبی دورت بگردم؟!»
و یکدیگر را در آغوش گرفتند.
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
‹ ﷽ › #مَهآنا🤍 #قسمت۲۴🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 حیدر به شوخی دستش را به شانه ایلیا زد و گفت:
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۲۴🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
عصر زیبای آن روز به کام همگان بود.
چه مهدیا و خانواده اش چه خانواده رده دومش!یعنی عمه اش و عمو هایش.
گلسانا دختر عمه یاسمین برایشان چای آورد:
+«خوبی گلی؟»
-«ممنونم دختر دایی.شما خوب هستین؟»
و سپس سرش را پایین انداخت.
مهدیا لبخندی به او زد.
زینب به گلسانا گفت که بیاید و پیش او بنشیند.
حمید شوهر یاسمین شروع به بحث کرد:
+«حاج احمدرضا خوبه این برنج کاری هست شما گاهی اوقات یادی از ما فقیر فقرا ها میکنید.»
حاج احمد رضا تسبحیش را دستش تکان داد و گفت:
+«والا تو تهرانم سرمون شلوغه حمید خان»
-امیر خان شما چقدر لاغر شدی عمو!»
امیر که سرش پایین بود و داشت چایی میخورد پاسخ داد:
+«چه عرض کنم! شاید دغدغه ها!»
قطعا دغدغهاش بهم خوردن پیوند عاشقی اش با معشوقهاش بود.
این را همه میدانستند.
و البته نسرینی که خودش عکس عاشقی پسرش با عروسش را زیر فرش خانه پنهان کرده بود
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است ❌
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
‹ ﷽ › #مَهآنا🤍 #قسمت۲۴🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 عصر زیبای آن روز به کام همگان بود. چه مهدیا و خ
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۲۶🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
آن شب را خانه عمه یاسمینشان خوابیدند.
صبح آن روز دلانگیز،،وقتی که نان های تازه پخته شده روی سفره گذاشته شده بود و قوقولی قوقوی خروس ها شنیده میشد،،قرار شد که به کلبه خودشان بروند.
پدر اصرار داشت که هر چی زود تر کار را انجام بدهند و به تهران بازگردند.
عقربه ساعت روی ۸ و نیم صبح در حال استراحت کردن بود که خانواده محمدی به سمت کلبه خودشان حرکت کردند.
+«بنده خدا ها مزاحمشون شدیم!»
ایلیا این حرف برادرش را تایید کرد که زینب برگشت و گفت:
+«مگه خونه عمهمون نی؟
یه شب هم بمونیم!
چی میشه؟ زمین به آسمون که نمیرسه!»
وقتی که در کلبه را باز کردند وارد شدند.
تار های عنکبوت لانه کرده بودند و آن خانه نیاز به تمیزی اساسی داشت.
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
‹ ﷽ › #مَهآنا🤍 #قسمت۲۳🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 در مسیر تهران به شمال بودند... طبیعتی که از جلو
این پارتا باب دل همه گیلکی های عزیزمونه🥰🦋💕
نقد و نظر در مورد رمان مه آنا:
@B_U_L_0110
لطفا در غیر این صورت مراجعه نکنید بلامسیر💓✨
*حقالناسه*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صورتم شکسته خوب نمیتونم بابا بگم...💔🥲
ما رو فدایی غمت کن خانم سه ساله.💔
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
آدمىست ديگر؛
حتّی در اقيانوس هم زنده مىماند
اما گاهى در يک جرعه دلتنگى غرق میشود🙂!
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿
#جالب
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
«هُوَالَّذِۍأَنْزَلَالسَّکِینَہَفِۍقُلُــ🫀ــوبِ؛»
خداوند قلبها ࢪاباقࢪان آࢪام مۍکند :)!🌱“
#آیه_گرافی
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استکان چای
#اربعین
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
نَدیده عاشِقَت شدم،نَدیده هَم مَرا بِخَر
#مهدی(ع)
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
السلامعلیکیااباعبدالله♥️ شروع فعالیت اد #مهدیه³¹³ ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گویاِ که زمینِ کربلاِ ، کرمِان شدِ .
ریحانهِ ی ماِ ، رقیه یِ ایرانِ شد ِ 💔:)
#رقیه_جانم
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
•«🌿🍕»•سـلـام گـشـنـگـم•«🌿🍕»•
•«🌿🍕»•چـاݪـش داریـم•«🌿🍕»•
•«🌿🍕»•نـۅع•راندی«🌿🍕»•
•«🌿🍕»•ظـرفـیـتـ•زیاد«🌿🍕»•
•«🌿🍕»•تـۅسـطـ•سارا«🌿🍕»•
•«🌿🍕»•شـرطـ•آفنشی«🌿🍕»•
•«🌿🍕»•جـآیـزه•نمیگم«🌿🍕»•
•«🌿🍕»•آیـدیـم گـشـنـگـام•«🌿🍕»•
•«🌿🍕»•@Sدیراومدیبص•«🌿🍕»•
•«🌿🍕»•چـںـݪ عـانـانـاصـمـۅن•«🌿🍕»•
•«🌿🍕»•@pezeshk313 •«🌿🍕»•