اباعبدلله؛
اگه دعوت نمیکنی،حداقل شورشو تو دلمون زنده نکن:)
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
توراازدوردیدنهممراآرامخواهدکرد،
کسیجزآنکہدلتنگاست
حالمرانمیفھمد❤️🩹 ..
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
"و انـت المَفـزَعُ فِی المُلـمّات"
و تو پنـاهی، در هر پیشـامدِ بـد ...🩵...
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
اگر می خواهید از ناحیهی دعا
به جایی برسید ، زبانِ حالتان
این باشد ؛ تسلیمِ خدا هستیم
هر چه بخواهد بکند ؛
بنا داریم عمل به وظیفه بندگی
کنیم . .
-آیتاللهبهجت
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
بسم ِرب ِالحسین :) آغاز ِفعالیت ِ#اد_آوین 🫀 .
پایان ِفعالیت ِ#اد_آوین 🫀 .
یه صلوات برای ِشادی ِدل ِامام زمان بفرست :)
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
طُ را از خاطر بردم🤍 نویسنده: مریم یوسفی اتاق خوابم رو نداشت. روی آینه و میز آرایش چسبیده به تختم م
طُ را از خاطر بردم🤍
نویسنده: مریم یوسفی✍🏻
باید خیلی مراقب رفتارم باشم که یه موقع سوتی ندم. چشمام رو بستم و سه تا نفس عمیق کشیدم، یه بسم اهلل گفتم و همین
که خواستم در اتاق رو باز کنم، نسرین مثل برق گرفته ها سریع خودشو انداخت توی اتاق و در پشت سرش بست. با تعجب
بهش زل زدم. نسرین برعکس من که بیشتر شبیه بابا بودم و کامال چهره شرقی داشتم، اون فتوکپی برابر اصل مامان بود. با
اینکه دو سالی از من بزرگ تر بود ولی من ازش قد بلندتر و باریک تر بودم، به طوری که همه در درجه اول فکر می کردن من
بزرگترم. دقیقا شبیه مامان، مثل عروسک های پرنسسی بود. تپل و سفید با موهای فر ریز طالیی و چشم هایی به رنگ سبز
خیلی روشن با لپایی صورتی که گمون میکردی نقاشیشون کردی.
با حالت طلبکارانه داشت سر تا پای منو نگاه میکرد. توی دستش یک چادر سفید گل دار بود که با توپ به طرفم پرتش کرد.
نا غافل رو هوا قاپیدمش و با تعجب نگاش کردم.
نسرین: این چه سر و ریختیه برای خودت درست کردی؟! لباشو ببین! تو روز خواستگاری اینجوری آرایش کردی شب عروسی
چکار میکنی؟
به دنبال حرفش با دستمال کاغذی که توی دستش بود اومد طرفم و افتاد به جون لب های بیچاره من! منم هاج و واج نگاش
میکردم.
در حال پاک کردن لبام نگاهشو باال کشید و با حالتی طلبکارانه گفت:
-اونجوری نگام نکن که دلم به حالت نمی سوزه تازه باید چادرم سرت کنی؛ چه برا منم موهاشو دلبری ریخته دورش!
باالخره دست از لبای بخت برگشته ما کشید و رفت سراغ موهام. همین که خواست از پشت جمعشون کنه، با جیغ خفیفی
دستشو پس زدم و جلوش با عصبانیت گارد گرفتم:
-دست به مو هام زدی، نزدی ها؟! گفته باشم، یعنی چی؟ دو ساعته با لوسیون به جونشون افتادم به این قشنگی حالت گرفته،
حاال تو یک کاره اومدی زحمتامو به باد بدی!
با چشمایی گشاد شده به من زل زد و مثل مامان با دست به گونشو چنگ زد و با حرص گفت:
-خدا مرگم بده! ساکت باش، چرا جیغ میکشی؟ صدات رفت بیرون، آبرو برامون نذاشتی! بعدشم مامان گفته باید جلسه اول
چادر سرت باشه، زشته شاید خانواده ی متدینی باشن؛ همه جا باید خودتو نشون بدی؟!
روی تخت نشستم و با بی قیدی شانه هامو باال انداختم گفتم:
-همینه که هست، من همینجوریم که هستم! چرا باید به چیزی که نیستم تظاهر کنم؟ من چادر سرم نــــمـــی کـــنـــم
تمام.
به حالت قهر روشو برگردوند و به طرف در رفت.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
طُ را از خاطر بردم🤍 نویسنده: مریم یوسفی✍🏻 باید خیلی مراقب رفتارم باشم که یه موقع سوتی ندم. چشمام رو
طُ را از خاطر بردم🤍
نویسنده:مریم یوسفی✍🏻
اصلا به من چه، به جهنم، هر کاری دلت خواست انجام بده؛ جواب مامانم با خودت، صالح خویش خسروان دانند.
بعد از در بیرون رفت.
با حرص چادر و پرت کردم طرف در، من موندم این چه رسم مسخره ایه توی خانواده ما که هر دفعه خواستگار میاد، مامان
جلسه اول زور می کنه چادر سرم کنم. دفعه های قبلی به حرفش گوش میدادم و چادر سرم میکردم، چون برام مهم نبود،
ولی این دفعه با دفعات قبلی فرق میکرد. آرسام انتخاب خودم بود، اصال دوست نداشتم از همین اول به چیزی که نیستم
پیششون تظاهر کنم؛ دوست داشتم مادر آرسام منو اونجوری که همیشه هستم ببینه و بپسنده.
از روی تخت بلند شدم. جلوی آینه ایستادم و دستی به کت و شلوارم کشیدم. چشمم به مو های فر و بلندم افتاد. خدایی خیلی
توی چشم بود. بس که بهشون لوسیون براق کننده زده بودم حلقه های فرش حسابی از پشت دلبری میکرد. نکنه واقعا خانواده
مذهبی باشن و منو به چشم یک دختر ول و بی بند و بار ببینن. آخه من هیچ وقت موهامو جلوی نامحرم از زیر روسری باز
نمی ذاشتم. با یک تصمیم آنی روسری رو از سرم کشیدم، کلیپس موهامو از روی میز آرایش برداشتم و مو هامو از دورم جمع
کردم و به وسیله کلیپس باالی سرم بستم. دوباره روسری رو سرم کردم و گره مرتبی بهش زدم تا گردنم دیده نشه. فقط تره
ای از مو های حالت دارمو از جلوی سرم کج بیرون ریختم. حاال بهتر شد. بدون اینکه چادر سرم کنم با یه لبخند از در اتاق
بیرون اومدم.
هنوز صدای تعارف و احوال پرسی از پذیرایی میومد. پس زیاد هم دیر نکردم، هنوز اول مراسم تعارفه بود. با گام های محکم
ولی نرم وارد پذیرایی شدم. همگی نشسته بودند، رو به جمع بلند و خانم وار سالم کردم. با صدای سالمم، همه ی سر ها به
طرفم برگشت؛ اولین نفری که به احترامم از جا برخاست، خانومی میانسال و بسیار شیک پوش و خوش چهره بود. حدس زدم
باید مادر آرسام باشه. قد کوتاهو و اندامی ریزه میزه داشت، صورتی ظریف و سفید با چشمانی به رنگ مشکی و خاص. مانتو و
شلوار ساتن ابریشمی و سنگ دوزی شدهای تنش بود. یک روسری ساتن صدفی رنگ هم خیلی زیبا، مدل لبنانی سرش کرده
بود که خیلی چهرشو زیباتر نشون می داد. با مهربونی نگاهم کرد گفت:
-سالم به روی ماهت عزیزم، ماشاهلل هزار ماشاهلل، باید بابت انتخاب پسرم بهش تبریک بگم.
با شرم سرمو پایین انداختم و زیر لب تشکر کردم.
به تبعیت از مادرش، آرسام و پدرش هم از جا بلند شدن. آقای حق پناه جواب سالمم رو به گرمی داد.
پدرش چهره گرم و مهربونی داشت. سرمو باال آوردم، بابا و حامد و پدر آرسام روی کاناپه سه نفره نشسته بودن. مبل های تک
نفره هم توسط نسرین و مامان گرام و مامان آرسام اشغال شده بود از قرار معلوم تنها جای خالی کنار آرسام بود که روی مبل
دو نفره نشسته بود و پا های بلندش رو روی هم انداخته بود. سرش و به قدری پایین گرفته بود که فقط قالی زیر پاش رو می
دید. بال تکلیف وسط سالن پذیرایی ایستاده بودم. نمی دونستم کاره درستیه کنار آرسام بشینم یا نه! که خوشبختانه داماد عزیز
خانواده به یاریم شتافت و از سرجاش بلند شد و رو به من گفت:
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
طُ را از خاطر بردم🤍 نویسنده:مریم یوسفی✍🏻 اصلا به من چه، به جهنم، هر کاری دلت خواست انجام بده؛ جواب
طُ را از خاطر بردم🤍
نویسنده:مریم یوسفی✍🏻
حامد: نازنین خانم شما بفرمایید کنار پدرتون بشینید، بنده می خوام در جوار آرسام خان باشم تا بیشتر با هم آشنا بشیم.
منم از خدا خواسته بدون فوت وقت رفتم وکنار بابا نشستم.
سرمو پایین انداخته بودم و داشتم با انگشتای دستم بازی میکردم، حوصلم سر رفته بود، دیگه نمی دونم چرا استرسم زیاد
نداشتم! همه داشتن به صورت دو به دو با هم صحبت میکردن، زیر چشمی به آرسام نگاه کردم، سرش پایین بود و با سر حرف
های حامد رو تایید می کرد، ولی تابلو بود حواسش اصال به صحبت های حامد نیست! استرس از سر و روش می بارید. با دستمال
کاغذی دونه های درشت عرق رو از روی پیشونیش پاک میکرد. صورت سفیدش کمی قرمز شده بود. بابا اینکه از دخترا بدتر
بود! باز صد رحمت به خودم! انگار من اومدم خواستگاریش! این بار با دقت براندازش کردم. چقدر خوش تیپ شده بود، کت و
شلوار مشکی مارک دار با پیراهنی به رنگ یاسی تنش بود. موهای خوش حالتشو، مدل نیمه فشن درست کرده بود که خیلی
بهش می یومد، یه جورایی عاشق مو های پر پشت و پر کالغیش بودم و همین طور عاشق چشمای درشت و سیاه رنگش که
بی شباهت به چشم های مادرش نبود. با اون مژه های بلند و مشکی و ابرو های پهن و پر پشت که کمی زیرشو تمیز کرده بود.
بینی عقابی و لب و دهنی متناسب داشت. پوستش مثل خودم سفید بود. چه شود، من سفید اونم سفید بچمون میشه شیر
برنج!
از تصور بچمون خندم گرفت. با تک سرفه ی بلند مامان بی اختیار نگاهمو از صورت آرسام گرفتم و به طرف مامان مهناز
برگشتم. اوه اوه اوه مامان با نگاه غضبناکی با چشم و ابروبه من اشاره کرد، به خودم اومدم و لبخندمو جمع کردم. اصال حواسم
نبود دوساعت داشتم با لبخند گَلِ گشادی شازده دوماد و دید می زدم، سریع سرمو پایین انداختم.
خدا کنه مامان آرسام ندیده باشه و گرنه پیش خودش میگه چه دختر سبکی، از االن داره پسرمو قورت میده وای به حال بعداً!
حواسمو پرت صحبت های بابا و پدرآرسام کردم. حسابی گرم صحبت بودن. حرفاشون حول محور گرونی و سیاست و وضعیت
اقتصادی کشور می چرخید. چنان درباره ی سیاست های کشور نظر می دادن که گمون میکردی واقعا صحبت هاشون توی
سیاست کشور تاثیر میذاره! بابای ما هم دسته کمی از یک سیاستمدار نداشت و ما نمی دونستیم.
بحث مورد گفتت و گوی مامان با مادر آرسام هم درباره ی کمر درد و پا درد و آشپزی و جوونای این دوره زمونه بود که نسرین
گاهی خودشو توی صحبت هاشون داخل می کرد و اظهار نظر می فرمود. حامد هم از قرار معلوم مخ آرسام بیچاره رو توی
فرغون گذاشته بود و با حرف هاش داشت سرشو می خورد چون یک ریز فقط حامد فک میزد، از من دورتر نشسته بودن،
نتونستم موضوع مورد گفتگوشون رو اکتشاف کنم.
من بیچاره هم بس که با ناخن های دستم ور رفتم، ناخن هام یک مانیکور حسابی شده بود. دیگه داشتم حسابی کالفه میشدم
که پدر آرسام با حرفش همه رو دعوت به سکوت کرد.
-خوب دیگه از هر چه بگذریم سخن دوست خوش تر است.
بعد رو به بابا ادامه داد:
✨ #بـانـوے_پـاک_مـن
قسمت هشتاد و هشت
صبح روز بعد با محدثه رفتم بیمارستان.
دکتر گفت دیشب زهرا به هوش اومده و اسم شما رو صدا زده.
از خوشحالی اشکام جاری شدند. خدایا ممنونتم که زهرامو برگردوندی. به اباالفضل نوکرتم بخدا.
خیلی آقایی که رومو زمین ننداختی خیلی خوشحالم کردی.
اجازه دادن برم ببینمش.
قبلش محدثه رو سپردم دست پرستار و رفتم تو.
معصومانه خوابیده بود رو تختش. آروم جلو رفتم و خیره شدم تو صورت نحیفش.
_سلام خانمم. خوبی؟بهتری؟میگن بیدار شدی منو صدا زدی. آخه چرا منه بی لیاقتو یاد کردی؟ منی که تو رو به این روز انداختم؟ انقدر دلم برات تنگ شده که خدا میدونه. برای لبخندات، چشمات، صدات..
بیدار شو گلم میخوام ببینمت.
محدثه رو هم آوردم مامان جونشو ببینه.
بخاطر من بی وجدان نه، بخاطر دخترت بیدار شو خانمی.
پلکاش که تکون خورد، دست و پامو گم کردم.
_ز..زهرا.. بیدار شدی؟
تروخدا یک چیزی بگو عزیزم
لباش تکون خورد و من ذوق کردم از این نعمت بزرگی که خدا تو همون لحظه بهم داد.
نعمتی به اسم نفس کشیدن عشق.
_زهرا جان؟ خانم جان پاشو دیگه قربونت بشم. پاشو دلم از جا کنده شد.
لباش بازم تکون خورد و پلکاش تا نیمه باز شد.
سرمو بردم جلو تا صداش رو بشنوم.
_کارن؟
با لبخند عمیقی گفتم:جان دلم خانمم؟ فدات بشم بالاخره شنیدم صداتو بعد دو ماه.
_کارن..من..
_تو همه دنیای منی عزیزدلم.
دستشو گرفتم و با اشکایی که میریخت رو صورتم دست سردشو بوسیدم.
چشماش کامل باز شده بود و من بعد دو ماه داشتم صورت ماهشو میدیدم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. چقدر من نامرد بودم که همچین فرشته ای رو اذیت کردم.
_خدایا ممنونتم..یا ابالفضل ممنونتم آقا جان. حاجتمو دادی منم قولمو به جا میارم.
با همون صدای ضعیفش گفت:کدوم...قول؟
_شما استراحت کن عزیزدلم. خوب شدی برات میگم.
بعد آروم خم شدم و پیشونیشو بوسیدم.
آرامش به تک تک سلول هام منتقل شد و بعد مدتها واقعی لبخند زدم.
از پیشش که رفتم سریع رفتم تو اتاق دکترش و گفتم که بیدار شده.
_خیلخب کارن جان..خیلخب اروم باش.
_نمیتونم آقای دکتر واقعا ذوق و شوق دارم. کی میتونم ببرمش؟
_حالش که خوبه ان شالله تا آخر هفته مرخص میشن.
_دیره.
_باید چند روزی تحت نظر باشن.
بعد لبخندی زد و گفت:دیدی گفتم به خدا توکل کن جواب میده؟
لبخند مطمئنی زد و منم از اتاقش بیرون رفتم.
همونجا به همه خبر بهبودی زهرا رو دادم. اولین نفر آتنا خودش رو رسوند بیمارستان و از خوشحالی به گریه افتاد.
#نویسنده_زهرا_بانو
کپی با ذکر نویسنده جایز است .
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
✨ #بـانـوے_پـاک_مـن
قسمت هشتاد و نه
"زهرا"
از وقتی چشمام رو باز کرده بودم همه چی عوض شده بود.
زندگی، کارن، محدثه، حتی خودم..
خیلی خوشحال بودم که کارن اینهمه تغییر کرده و دیگه مثل قبل نیست.
وقتی همه میومدن ملاقاتم مثل پروانه دورم میچرخید و قربون صدقه ام میرفت.
عمه هنوز هم کینه ای نگاهم میکرد، آناهید هم که اصلا نیومده بود.
مهم نبودن هیچکدومشون. مهم شوهرم بود که هوامو داشت. محدثه رو هم ندیده بودم اجازه نمیدادن بیارنش تو.
آتنا طفلی همش میگفت و میخندید میخواست خوشحالم کنه اما نمیدونست از اون لحظه ای که چشمام رو باز کردم و کارن رو دیدم خوشحالم.
نه دردی داشتم نه ضعفی.
جواب آزمایشام که اومد مرخص شدم و برگشتم به خونه ام.
اولین کاری که کردم خلوت کردن با دختر نازم بود. بزرگ و خواستنی شده بود و من چقدر خوشحال بودم که بعد دوماه میبینمش.
درسته یکم غریبی میکرد اما برام فرقی نداشت بازم عادت میکنه بهم.
اون شب یکی از بهترین شبای زندگیم بود کنار همسرم و دخترم.
خدا رو صد هزار مرتبه شکر میکردم که از زندگیم راضیم و دیگه چیزی کم ندارم.
#نویسنده_زهرا_بانو
کپی با ذکر نویسنده جایز است .
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
✨ #بـانـوے_پـاک_مـن
قسمت نود
چند روزی گذشت و کم کم محدثه به من عادت کرد.یک شب که یک لباس قشنگ پوشیده بودم و با دخترم ست کرده بودم، کارن اومد خونه با دست پر.
_بیا خانم برات سورپرایز دارم.
با ذوق رفتم سمتش و گفتم:چی؟چی؟
_اول چایی..
با ناز، محدثه رو دادم بغلش و گفتم:چشم آقا.
رفتم دو تا فنجون چای ریختم با بیسکوییت و آب نبات گل محمدی بردم برای آقامون.
_بفرمایین همسری.
نشستم کنارش که دستش دور کمرم حلقه شد.
_ممنون خانمم. خب خدمتت عرض شود که چمدون ببند میخوایم بریم مسافرت.
با ذوق از جا پریدم و گفتم:وای آخ جون کجاااا؟
لبخندی گوشه لبش نشست و گفت:زیارت آقا. میریم مشهد من قول دادم اگه خوب بشی نذرمو ادا کنم خانمی.
شوکه شده بودم. من همیشه آرزوی دیدن صحن و سرای حرم آقا رو داشتم حالا قراره با همسرم و دخترم عازم مشهد بشیم.
پریدم بغلش و گونشو بوسیدم.
_وای ممنون آقایی. خیلی خوشحالم کردی نمیدونم چجوری تشکر کنم.
_لازم به تشکر نیست عزیزم همینکه تو زندگیمی کافیه. بودنت برام یه دنیا ارزش داره.
خیلی خوشحال بودم. زندگیم طبق روالم بود و این خوشحالم میکرد.
محدثه رو بغل کردم و با خوشحالی چرخوندمش دور خودم.
_عاشقتونم عشقای من.
کارن هم گفت:ما هم عاشقتیم خانومی.
شب خیلی خوبی بود. با خوشحالی و خنده و شوخی گذشت و صبح روز بعدش، بعد از رفتن کارن شروع کردم به جمع کردن چمدون.
پروازمون فردا صبح ساعت۸بود.
به مامان و مادرجون زنگ زدم خبر دادم. کلی خوشحال شدن. اما عمه مثل همیشه خودشو پنهون کرد و باهام حرف نزد.
منم با خودم گفتم عیب نداره شب میریم دیدنشون.
شب کارن اومد و راهیش کردم بریم به مامانش سر بزنیم. خودش اصلا دوست نداشت اما راضیش کردم بالاخره.
عمه برخورد خوبی باهامون نداشت اما اومد پیشمون نشست و از اول تا آخر جز چند تا کلمه معمولی حرفی نزد.
آخرم موقع رفتن فقط گفت سفرتون بی خطر.
ما هم تشکر کردیم و رفتیم.
شب زود خوابیدیم تا صبح موقع رفتن کسل نباشیم.
میدونستم کارن هنوز مسلمون نشده برای همین واسه نماز بیدارش نکردم و خودم به تنهایی نماز خوندم.
تو نماز کلی از خدا تشکر کردم بخاطر اینکه سلامتیم رو دوباره به دست آوردم و دعا کردم تا کارن هم به زودی زود به راه راست برگرده.
#نویسنده_زهرا_بانو
کپی با ذکر نویسنده جایز است .
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
خدایا خواهر بزرگتر را حفظ کن 🌱😎
که اگر توی راه پیاده روی گم شدید با اون گم شید چون عربی بلده😂
🔴 انتقام دختر بی حجاب از پسر بسیجی!!!
یه روز یه خانم مثل هر روز بعد از کلی آرایش کنار آینه,مانتو تنگه و کفش پاشنه بلنده شو پا کرد و راهی خیابونای شهر شد.
همینطوری که داشت راه میرفت وسط متلک های جوونا یه صدایی توجهش رو جلب کرد :
❌خواهرم حجابت !!
خواهرم بخاطر خدا حجابت رو رعایت کن !!.
نگاه کرد،
دید یه جوون ریشوئه از همون ها که متنفر بود ازشون با یه پیرهن روی شلوار
و یه شلوار پارچه ای داره به خانم های بد حجاب تذکر میده.
به دوستش گفت، من باید حال اینو بگیرم وگرنه شب خوابم نمیبره
مرتیکه سرتاپاش یه قرون نمی ارزه،
اون وقت اومده میگه چکار بکنید و چکار نکنید.
تصمیم گرفت مسیرش رو به سمت اون آقا کج کنه
و یه چیزی بگه که دلش خنک بشه وقتی مقابل پسر رسید
چشماشو تا آخر باز کرد و دندوناش رو روی هم فشار داد
و گفت تو اگه راست میگی چشمای خودتو درویش کن با این ریشای مسخره ات ،
بعدم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن..
پسر سرشو رو به آسمون بلند کرد و زیر لب گفت :
خدایا این کم رو از من قبول کن !!
شبش که رفت خونه به خودش افتخار میکرد گوشی رو برداشت و قضیه رو با آب و تاب برای دوستاش تعریف میکرد.
فردای اون روز دوباره آینه وآرایش و بعد که آماده شد به دوستاش زنگ زد و قرار پارک رو گذاشت.
توی پارک دوباره قضیه دیروز رو برای دوستاش تعریف می کرد و بلند بلند میخندیدند شب وقتی که داشت از پارک برمیگشت یه ماشین کنار پاش ترمز زد : خانمی برسونیمت؟
لبخند زد و گفت
برو عمه تو برسون بعد با دوستش زدن زیر خنده ، پسره از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زد و بعد یک باره حمله کرد به سمت دختر و اون رو به زور سمت ماشین کشید.
دختر که شوکه شده بود شروع کرد به داد و فریاد
اما کسی جلو نمیومد ، اینبار با صدای بلند التماس کرد
اما همه تماشاچی بودن ، هیچ کدوم از اونایی که تو خیابون بهش متلک مینداختن و زیباییشو ستایش میکردن، حاضر نبودن جونشون رو به خطر بندازن
دیگه داشت نا امید میشد که دید یه جوون به سمتشون میدوه و فریاد میزنه :
آهای ولش کن بی غیرت !!
مگه خودت ناموس نداری ؟؟
وقتی بهشون رسید، سرشو انداخت پایین و گفت خواهرم شما برو ، و یه تنه مقابل دزدای ناموس ایستاد !!
دختر در حالی که هنوز شوکه بود و دست و پاش میلرزید
یک دفعه با صدای هیاهو به خودش اومد و دید یه جوون ریشو از همونا که پیرهن رو روی شلوار میندازن از همونا که به نظرش افراطی بودن
افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق به خونه
ناخودآگاه یاد دیروز افتاد ، اون شب برای دوستاش اس ام اس فرستاد :
وقتی خواستن به زور سوارش کنند ، همون کسی از جونش گذشت که توی خیابون بهش گفت : خواهرم حجابت !!
همون ریشوی افراطی و تندرو همون پسری که همش بهش میخندید..
اما الان به نظرش یه پسر ریشو و تندرو نبود ، بلکه یه مرد شجاع و با ایمان بود💪 دیگه از نظرش اون پسر افراطی نبود ، بلکه باغیرت بود
🌹حالا متوجه شدیم که این جوون ریشو کسی نیست جز
شهید امر به معروف و نهی ازمنکر
علی خلیلی🌹
روحش شاد 🖤🥀
#شهیدانه
#امر_به_معروف
چنلمونه🤍☁️ @pezeshk313
ولیخوشبهحالِ
اوناییکهکربلا رفتنشونقطعیِ
وفرداپسفرداعازمن:)💔!
اللهم الرزقنا کربلا:)
چنلمونه🤍☁️ @pezeshk313
•💔🙂•
بہقولحـٰاجمھدۍ ..
منڪہۍڪربلـٰانیومدم.. اِنتظـٰاردارۍحالَمخوبباشہ ..؟
نہاَربـٰابحـالَمبَدھ ..
خیلۍبَده
چنلمونه🤍☁️ @pezeshk313
داشتندبهسویجهنممیبردنش!
قطعامیدکردهبود..
ناگهانبهدلشافتادکهاویکباربرایحسین!
گریهکردهبود
ناخوداگاهبهزباناورد"یااباعبدالله"
دستهایشراولکردندماتماندوگفت!
-کسیجوابمراندادچرارفتید؟؟
+اگربخشیدهنشدهبودینمیتوانستیبگویی..
اباعبداالله 💔
چنلمونه🤍☁️ @pezeshk313
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
خدایا خواهر بزرگتر را حفظ کن 🌱😎 که اگر توی راه پیاده روی گم شدید با اون گم شید چون عربی بلده😂
چون که من خودم 12 سالمه اون 15 سالشه بزرگتر حساب میشه 🧷🍑 *
#شایدمتفرقه