eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.8هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
6 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/9857715145 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله❤️ شروع فعالیت 🌹
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
مگه موهاتو وا کردی که موجش اومده اینجا قشنگه رد پای عشق بیا بی چتر زیر برف اگه حال منو داری می فهی
طُ را از خاطر بردم🤍 نویسنده:مریم یوسفی بیچاره مامان راست میگفت، همیشه برای نماز خوندن تنبلی میکردم، بیشتر موقع ها نمازم به آخر وقت می افتاد یا کال قضا می شد؛ همیشه دقیقه نودی بودم. سریع وضوگرفتم و اومدم بیرون، هوا رو به روشنی بود. یه تک مهر برداشتم و چادرو سرم انداختم و نیت کردم. خندم گرفته بود. باید نیت میکردم، دو رکعت نماز صبح میخوانم از ترس مامان قرب الی اهلل. تمام سبک شمردن نمازم، تقصیر مامان بود. از زمانی که هشت سالم شد همه چی رو با زور و دعوا بهم تحمیل میکرد. از چادر سرکردن بگیر تا نماز خوندن و قرآن خوندن و... درسته همه ی این کار ها به خاطره خودمون بود که بچه های اهل صالحی بار بیاییم ولی راهشو بلد نبود. حتی جلوی جمع مثالً بلند می گفت: -نازنین نمازتو خوندی اینجا نشستی؟ نازنین روسریتو بکش جلو زشته جلو پسرای فامیل؟ دختر باید سنگین باشه و بلند نخنده! دختر تا شوهر نکرده حق نداره زیر ابرو برداره یا آرایش کنه براش حرف در میارن! خالصه همین حرفا و گیر دادن های مامان مهناز باعث لجبازی من بیشتر می شد تا جایی که از نماز و حجاب و هر چی که مربوط به دین بود زده شده بودم. چون همه رو به اجبار انجام میدادم و هیچ کدوم به میل و خواسته قلبیم نبود. نسرین بر عکس من دختر سرکشی نبود. همین که وارد دانشگاه شدم چادرموکنار گذاشتم. تا قبلش هم به اجبار بود وگرنه به قول نسرین چادر سرم نمیکردم بهتر بود، همیشه خدا موهام از زیر شال و روسری بیرون زده بود، یا اونقدر چادر رو این ور اونورش میکردم که بیشتر باعث جلب توجه میشدم واسم چادری ها رو هم خراب میکردم. اوایل مامان به خاطره کنار گذاشتن چادرم خیلی باهام جنگ و دعوا داشت ولی دید حریف من نمی شه و لجباز تر از این حرفام، کوتاه اومد. تا چند روز باهام سر سنگین بود بعد اونم کم کم رفع شد. بابا محمد همیشه نمازشو توی مسجد به جماعت می خوند! هفته ای یک بار هم توی خونمون دوره قرآن برگزار میشد! نسرین با خانواده مؤمن و مذهبی وصلت کرده بود! نوید جزو قاریان ممتاز و برجسته قرآن بود! فقط این وسط من وصلهی ناجور بودم! ولی در کل همه دوستم داشتن و می دونستن هر چی بهم بگن یاسین تو گوش خر خوندنه. دیگه کسی کاری به من نداشت ولی هر از گاهی دل مامان طاقت نمیآورد بعضی وقتا بهم گیر می داد یا نصیحتم میکرد. نمازمو سریع خوندم، صدای زنگ گوشیم بلند شد؛ اسم نگار روی صفحه چشمک میزد، سریع جواب دادم. -سالم نگاری بیدارم. -به به سالم خانوم سحرخیز، گفتم زنگ بزنم یه وقت خواب نمونی؟ -مگه مامان خانوم اجازه میده بخوابم! ساعت شش نشده بیدارم کرد. -خوبه، پس زودترحاضر شو با ماشین پوکیدت بیا دنبالم
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
طُ را از خاطر بردم🤍 نویسنده:مریم یوسفی بیچاره مامان راست میگفت، همیشه برای نماز خوندن تنبلی میکردم،
طُ را از خاطر بردم🤍 نویسنده:مریم یوسفی هی هی هی، القاب زشت به ماشین خوشگل بنده نچسبون. -ببخشید حواسم نبود، پوزش میطلبم! حاال لطف کنید زودترحاضر بشین با سانتافه سفیدتون بیایین دنبالم، خوبه؟! با خنده گفتم: رأس هفت دم در باش، بای. -بای. تماسو قطع کردم، وقت زیادی نداشتم، پس شیرجه زدم طرف حمام، با بدبختی مو های بلند و گره خوردمو شستم و ازحموم بیرون اومدم. با سشوار کامل خشکشون کردم و با کش همشونو پشت سرم محکم بستم. وقت آرایش کردن نداشتم، تنها یه برق لب به لب های قلوه ایم زدم و یه سرمه توی چشمام کشیدم. با این که اواسط تابستون بودیم ولی هوا کامال بهاری بود. تابستون های شیراز و خیلی دوست داشتم، وسط تیرم، هوای دل انگیز و مطبوعی داشت. مناسب فصل یه مانتوی خنک سفید با جین سرمهای راسته از کمد کشیدم بیرون. باید به مامان میگفتم به اتاقم برسه از دیشب هنوز لباسام پخش و پال بود. یه شال سفید سرمه ای هم ازکشو دِراور برداشتم، همه رو به سرعت برق پوشیدم. مدل مانتوش خیلی ناز بود. دورکمرش باکش های قیتونی و ردیف هم چینه ای ریز خورده بود که کمرمو باریک تر نشون میداد، آستیناش سه ربع و دور آستین و پایین مانتو چین دار بود. رو به روی آینه ایستادم و با رضایت به تیپم نگاه کردم. شیشه عطر مخصوص و مالیمم رو برداشتم و یه دوش حسابی باهاش گرفتم. تنها زیور آالتم، گردنبد محبوبم بود که هیچ وقت از خودم دورش نمیکردم و از بچگی به گردنم آویخته بود. یه زنجیر ساده طال با یه پالک که اسم خودم روش حک شده بود. چشمم به انگشتر نشونه نامزدی پر زرق و برق روی میز آرایشم افتاد. برش داشتم و با عشق دستم کردم، اَه سایز انگشتم نبود، حلقه دورش زیادی بزرگ بود، حتی برای انگشت شصتم! خندم گرفت، البد آرسام اینو اندازه دست خودش برام گرفته، بی خیال انگشتر شدم، از دستم در آوردم و انداختمش توی کولم، تا سر فرصت به آرسام بدمش تا کوچیکش کنه. از اتاق اومدم بیرون که با مامان سینه به سینه شدم. مامان یه نگاه به سر تا پام انداخت و گفت: -سالم، کجا به سالمتی شال و کاله کردی؟ لپ سرخ و سفیدشو بوسیدم و گفتم: -سالم قربونت بشم، می خوام برم خونه نگار اینا. به طرف جا کفشی رفتم مامانم پشت سرم اومد و گفت: -خونه نگار چه خبره صبح به این زودی؟ در حالی که کفشای اسپورت سفیدمو پام میکردم گفتم: -امروز جوابای آزمون زبان و تو سایت می زنن، با نگار قراره بریم کافی نت.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
طُ را از خاطر بردم🤍 نویسنده:مریم یوسفی هی هی هی، القاب زشت به ماشین خوشگل بنده نچسبون. -ببخشید حوا
طُ را از خاطر بردم🤍 نویسنده:مریم یوسفی -شبا که چیزی نمیخوری، صبحونه ام چیزی نخوردی! ضعف میکنی دختر؟! حداقل بیا یه لیوان شیر بخور، بعد هر جا خواستی برو. چون تو خانوادمون چاقی ارثی بود، شبا جز میوه یا ساالد چیزی نمیخوردم میترسیدم چاق بشم و از ریخت بیفتم. در راهرو باز کردم، با لبخند در جوابش گفتم: براش بوس فرستادم￾نه مامان میل ندارم، بیرون با نگار یه چیزی میخوریم. -دوستت دارم ، خدافظی. -مواظب خودت باش، خدا به همرات، یواش بری. در راهرو بستم، هوای دم صبح یکم خنک بود. لرزی سر تا پاموگرفت. با لذت به درختای میوه توی حیاط نگاه کردم. آلبالوها رنگ انداخته بود و به آدم چشمک میزد، بیا منو بخور! انگور های عسگری از تاک آویزون بود. آدم هوس میکرد یه خوشه پر بارش و بچینه و تا دونه آخرشو بخوره. درخت گالبی تازه سال اول نوبرانش بود، فقط سه چهار تا گالبی کوچولو روی شاخش دیده میشد. درخت بزرگ و کهن سال انجیرگوشه حیاط پر بود از انجیرای سیاه و شیرین، تنها درختی که من زمان بچگیم از تنش باال می رفتم و داد مامان و در می آوردم، یه بارم از روی شاخش افتادم و پام تا دو ماه توگچ بود، ولی بازم آدم نمیشدم و دوباره ازش باال می رفتم. چه روزایی بود. چه بچه تخس و لجبازی بودم، شیطون و بازیگوش، ته تغاری بودم دیگه، دختر لوس بابا محمد. از درحیاط بیرون اومدم، به طرف رنوی خوشگل خودم رفتم. پشت فرمون نشستم و استارت زدم. ای بابا، چرا روشن نمیشد؟! دوباره استارت زدم، نخیر مثل اینکه زیادی ازش تعریف کردم گوزو از آب دراومد. زیر لب یه بسم اهلل گفتم و دوباره استارت زدم. ماشین روشن شد، قربون اسم خدا برم که همیشه کارگشاست. به سمت خونه نگارحرکت کردم، مسیر خونشون خیلی به خونه ما نزدیک بود؛ پنج مین نشده رسیدم. ماشین رو جلوی خونشون نگه داشتم و دو سه تا بوق پشت سر هم زدم. خونه نگار اینا، یه ساختمون دو طبقه قدیمی با نمای آجر سه سانتی بود. وضع مالیشون مثل ما در حد متوسط بود. به غیر از خودش سه تا خواهر دیگه هم داشت، به اسم های نگین و نغمه و نجمه. نگار با نگین مثل من و نسرین، فقط دوسال با هم اختالف سنی داشتن، دو خواهر دیگش دو قلو بودن. نگار برعکس من بچه اول خانواده بود، پدرش توی اداره پست کار می کرد و مادرش خیاط زبر دستی بود. با هم رفت و آمد خانوادگی نداشتیم، فقط زمانی که خونمون جلسه قرآن یا روضه برگزار می شد، با مادرش میومد خونمون، مامان کامل خانوادشو میشناخت و تنها دوستی که از الک مامان عبورکرد و مورد تاییدش قرار گرفت، همین نگار خانم گل و گالب بود
نظرتونو نگفتیدا 🥲 و این که یه سری دوستان پرسید کپی حلاله یا نه کپی ِاین رمان حلاله فقط باید برای هر پارت یه صلوات به نیت نویسنده بفرستید 🤍 ؛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب المحبت 💘؛
کُلُّنا عُیوب ، لَو لا سَترُ اللّٰه . سراپا عیب بودیم ، اگر خدا نمی‌پوشاند . ┈──• ⸼࣪ ⊹🪴⊹ ⸼࣪ •──┈ 「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳ @pezeshk313
دنیا پر از هیاهوست گاهی بروید بی‌دلیل سر ِسجاده نفسی تازه کنید :) ┈──• ⸼࣪ ⊹🪴⊹ ⸼࣪ •──┈ 「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳ @pezeshk313
پایان چالش☘