eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.8هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌏🖤• ‌السلام علۍ السيدة التي هي سبب خلق العالم ‌ سلام بࢪ بانویۍ ڪہ علت آفࢪینش جھان‌است
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت65 #ترانه دست و صورت مو شستم و مهدی چمدون ها رو برداشت
ࢪمآن↯ ﴿ به سنگ قبر شهید زل زدم و دستی روش کشیدم که از سرما ش لرزه به تنم افتاد و با لبخند گفتم: - بلخره ارزو هامو مستجاب کردی داداش انقدر که شبا تا صبح اینجا زار زدم و مهدی رو از تو خواستم فکر کنم کلافه ات کردم و بهم دادیش ممنونم ازت ممنونم. خم شدم و مزار شو بوسیدم. بلخره مهدی رسید. با دیدن وسایل تو دستش خنده ای کردم. به یاد اولین باری که اومده بودیم سمبوسه و گلاب به اضافه ی شمع گرفته بود. به دستم داد و گفت: - بفرما خانوم خشک و خالی که نمی شه. سری تکون دادم و گفتم: - دستت طلا. سمبوسه ها رو چیدم رو پلاستیک و سس و توی کاسه پلاستیکی ریختم. شمع ها رو با دقت و چیدمان قشنگ دور تا دور مزار شهیدم چیدم و مهدی پشت سر من هر کدوم رو روشن می کرد. با گلاب هم مزار شو شستیم. بوی گلاب خودش که همه جا رو پر کرده بود اما خاک نشسته بود و برای همین با گلاب شستیم مزار شهید رو. مهدی از هر دری برام صحبت می کرد و یه ساعت گذشته بود که کم کم لرز به سراغ اومد و مهدی متوجه شد. با تعجب به خودم و اون همه لباسی که پوشیده بودم نگاه کرد. و با بهت گفت: - سردته؟ سری تکون دادم و گفتم: - اهن بدن م کمه تحمل سرما رو ندارم. غم کنج چشماش خونه کرده بود انگار که هر بار یه بحثی راجب مریضی من می شد توی چشاش ولوله به پا می شد. بلند شدیم و عزم رفتن کردیم. امروز بعد از ۷ ماه قرار بود با مهدی به دانشگاه بریم. توی ماشین که نشستیم گفتم: - عه عه تو دانشجو نبودی که . مهدی گنگ نگاهم کرد و تازه فهمید چی می گم زد زیر خنده. نشکونی از بازو ش گرفتم و گفتم: - نگا کنا منم سر کار گذاشته بود. بلند تر شد خنده اش. این بار به عنوان دانشجو کنارم نبود. بلکه به عنوان همسر بود که قراره خانوم شو ببره دانشگاه و بیاره. لبخند عمیقی روی لب هام هک شده بود و هیچ رقمه پاک نمی شد. ماشین و پارک کرد و پیاده شدیم. کنار هم وارد دانشگاه شدیم و دهن همه باز و باز تر می شد. بابا پشت به ما مشغول صحبت با تلفن بود. باپچ پچ های بقیه بابا برگشت ببینه چه خبره با دیدن ما خشک ش زد. با رسیدن به بابا مهدی وایساد و به رسم ادب همیشگی سلام کرد. اما بابا انقدر تو شک بود حرکتی نمی کرد. فکر می کرد مهدی منو ترک کرده و من اخرش دست از پا دراز تر و پشیمون برمی گردم می گم غلط کردم. ولی از این خبرا نبود. دیگه می تونستم خوب و بد و تشخیص بدم و بچه که نبودم. وارد سالن شدیم که این بار شاهرخ خشک ش زد. دلم خنک شد
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت66 #ترانه به سنگ قبر شهید زل زدم و دستی روش کشیدم که ا
ࢪمآن↯ ﴿ توی کلاس روی صندلی نشستم و مهدی گفت: - تا ساعت چند کلاس داری؟ دستمو زیر چونه ام گذاشتم و گفتم: - تا ساعت 2. سری تکون داد و گفت: - باشه خانوم میام دمبالت. خداحافظ ی کردیم . هر چی منتظر استاد موندیم نیومد! یکی از دخترا بلند طوری که جلب توجه کنه گفت: - ترانه واقا شوهرت برگشته بمونه؟ سری تکون دادم و گفتم: - مگه قرار بود نیاد و نه مونه؟ با تعجب گفت: - بعد از7 ماه اخه.. بین حرف ش پریدم و گفتم: - اولا که من گفته بودم رفته کارا شو درست کنه دوما زندگی خصوصی من به خودم مربوطه . دیگه کسی سوال نپرسید! هر چی منتظر شدیم استاد نیومد و بلندم شدم از کلاس اومدم بیرون که بابا جلومو گرفت. واقا دوست نداشتم بازم سوال و جواب بشم! اما این بار فرق می کرد حرف ش! فقط گفت: -من ازدواج می خوام بکنم این کارت ش. یه کارت دعوت گرفت جلوم. و ادامه داد: - مادر خوبی برات می شه برگرد. بعدشم رفت. هوفی کشیدم. یه تاکسی گرفتم و برگشتم خونه. یکم غذا به ماهی های توی حوز دادم و وارد خونه شدم. لباس هامو عوض کردم و مشغول پخت و پز شدم برای ناهار. حالا که مهدی برگشته بود احساس می کردم زندگی اون روی قشنگ شو بهم نشون داده. قبلا از همه پسرا بدم می یومد و حتا فکر اینکه یکی شون بخواد شوهرم بشه و برام امر نهی کنه هم حال مو بهم میزد! اما راست گفتن که هر کس نیمه گمشده ای داره! هر کس نیمه گمشده خودش بهش می خوره نه فرد دیگه ای! شاید خیلی از طلاق ها هم برای همینه که دوتا نیمه اشتباهی که فکر می کنن نیمه گمشده هم هستن ولی در واقعه نیستند به هم پیوند می خورن. همین جور تو افکار خودم غرق بودم و اصلا متوجه گذر زمان نشدم. برگشتم سبد میوه که شسته بودم و توی یخچال بزارم که دیدم مهدی به کابینت تکیه داده و زل زده بهم. انقدر شوکه شدم از دیدن یهویی ش که جیغ کشیدن هم یادم رفت. دستمو روی قلبم گذاشتم و با اعتراض اسم شو صدا زدم: - مهدی! با خنده جلو اومد و گفت: - جان خانوم . یه پرتقال پرت کردم سمت ش و گفتم: - ترسوندیم خوب. پرتقال و گرفت و گفت: - چشمم روشن دست روی من بلند می کنی؟! خندیدم و سر تکون دادم. اونم تنگ اب و برداشت و افتاد دمبالم. اولش فکر کردم شوخی می کنه دیدم نه جدی جدی می خواد بریزه روم. سریع از پله ها دویدم پایین و مهدی همه رو پرید. یاخدا فاز حرکات رزمی نظامی ش گل کرده. می ترسیدم بگیرتم برای همین شروع کردم به تهدید کردن ش: - مهدییی بریزه روم ناهار بی ناهار . اونم با خنده گفت: - از بیرون سفارش می دم. با فکری که به سرم لبخند خبیثی زدم. سرعت دویدن مو کم تر کردم اونم فکر کرد دارم خسته می شم تند تر دوید. یهو برگشتم و وایسادم زدم زیر دستش. که تنگی رو به خودش ریخت و سرش تا نک پاش خیس اب شد. خشکش زده بود توی همون حالت. دستمو روی دلم گذاشته بودم و می خندیدم. سفره رو پهن کردم و مهدی با حوله دور گردن ش موهاشو خشک می کرد و حرف می زد: - توعمرم از کسی حقه نخورده بودم بعد بفرما خانومم یه حقه ای بهم زد که برای کل عمرم بسه! باز هم خندیدم. نشستیم و مهدی اول برای من کشید بعد خودش. حین غذا خوردن
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت67 #ترانه توی کلاس روی صندلی نشستم و مهدی گفت: - تا ساعت
ࢪمآن↯ ﴿ حین غذا خوردن گفتم: - مهدی. سر بلند کرد و گفت: - جانم خانوم؟ بهش نگاه کردم و گفتم: - بابام رفته زن گرفته ما رو هم دعوت کرده. سری تکون داد و گفت: - خوبه اینجوری از تنهایی پدرت در میاد. سری تکون دادم و گفتم: - ما هم می ریم عروسی شون؟ متعجب گفت: - خوب اره پدرته خانوم شاید ناراحتت کنه تو و روحیاتت رو درک نکنه تغیر های مثبت تو ندونه اما احترام به بزرگ تر واجبه و باید برای احترام به پدرت توی مجلس عروسی ش شرکت کنی و بهش تبریک بگی . با حرف هاش اروم شدم و مثل همیشه لبخند نشست رو لبم. و گفتم: - غروب بریم لباس مجلسی و وسایل ارایش بخرم؟ لبخند از لب ش پاک شد و با صدای ارومی گفت: - لباس مجلسی؟ سر تکون دادم و گفتم: - اره خوب عروسیه! مهدی گفت: - با توجه به پدرت و روحیات ش فکر کنم عروسی های شما مختلط هست درسته؟ اره ای گفتم. که مهدی گفت: - بقیه مرد ها بجز من و پدرت به تو نامحرم هستن و تو چادر می زنی که خودتو عمومی نکنی تو چشم اون ها و لبخند خدا رو کسب کنی درسته؟ تو چشاش خیره شدم و سر تکون دادم. و مهدی ادامه داد: - مگه توی عروسی اون مرد ها بهت محرم می شن که می خوای چادر تو در بیاری و لباس مجلسی بپوشی؟ از حرف م خجالت زده شدم. چقدر کوتاه فکر بودم و اصلا به این موضوع توجه نکرده بودم. با شرمندگی گفتم: - ببخشید حواسم نبود. سری تکون داد و گفت: - خدا ببخشه باید به مساعل ریز و درشت زندگی حواست باشه خانوم شیطان با گناه هاش کمین کرده! و اینکه ارایش صورت شما رو زیبا می کنه و باز هم زیبایی های تو برای منه فقط برای بقیه حرامه . سری تکون دادم و گفتم: - درسته یعنی اگر همه یاد می گرفتن زیبایی هاشون برای همسرشونه و به بقیه مرد ها توجه نمی کردن الان ما توی جامعه خیانت نداشتیم امار طلاق کم می شد و اعتماد دو طرف به هم زیاد. مهدی گفت: - صد در صد. با سوالی که به ذهنم اومد گفتم: - شیطان ما رو گول می زنه که کار اشتباه بکنیم پس یعنی در واقعه مقصر کار های اشتباه ها شیطان هست درسته؟ اما چرا ما مقصریم پس؟ مهدی گفت: - ببین خانوم شیطان کاری انجام نمی ده شیطان یه دعوت نامه برات می فرسته و اون ما هستیم که اون دعوت نامه رو قبول کنیم و کار اشتباه رو انجام بدیم یا رد کنیم و خودمونو از گناه پاکیزه نگه داریم وقتی ما اون دنیا می ریم دوزخیان همه کار های زشت شونو به گردن شیطان می ندازن و شیطان در جواب همه ی اون ها می گه من فقط برای شما دعوت نامه برای انجام اون گناه فرستادم خودتون بودید که قبول کردید! مثل الان شیطان برای تو دعوت نامه فرستاد که جلوی اون همه مرد توی عروسی لباس مجلسی بپوشی و ارایش کنی و این تویی عزیزم که قبول کنی خواسته اشو یا نه!
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت68 #ترانه حین غذا خوردن گفتم: - مهدی. سر بلند کرد و گفت:
ࢪمآن↯ ﴿ لباسامو پوشیدم و چادرمو سر کردم. مهدی اومد توی اتاق و گفت: - به به خانوم خوشکل اقا مهدی حالا بنده چی بپوشم؟ از تعریف ش قند توی دلم اب شد. در کمد و وا کردم و چون مانتو خودم ابی بود یه پیراهن ابی و شلوار و کت مشکی بهش دادم. پوشید و با هیجان گفتم: - بزار من موهاتو شونه کنم. چشم گفت و شونه رو داد دستم نشست رو تخت. فیگور ارایشگرا رو گرفتم و موهاشو شونه کردم . خودشو نگاه کرد و خندید. سوار ماشین شدیم و مهدی با بسم الله حرکت کرد. ماشین وپارک کرد و وارد تالار شدیم. در واقعه کسی توی حیاط تالار نبود همه داخل بودن. نمی دونستم مهدی با دیدن عروسی و نوع لباس پوشیدن بقیه چه واکنشی نشون می ده! وارد تالار شدیم و مهدی نگاهشو انداخت زمین. با ورود ما همه متعجب نگاهمون کردن. اره خوب دختر کامرانی محجبه شده بود و بین این همه افرادی که با لباس باز بودن من لباسم محجبه بود. انقدر جو خراب و سنگین بود مهدی اخماش توی هم رفت و اروم گفت: - پدر تو صدا کن خانوم. به بابا اشاره کردم بیاد. مهدی دستمو گرفت و از تالار بیرون اومدیم. بابا و زن جدید ش اومدن. دماغ عملی به شدت نوک تیز و چشای درشت گونه های تزریقی لباس عروس که نبود لباس... بابا خواست چیزی بگه که زن ش گفت: - این چه وعض اومدن به عروسی منه! ابروی منو جلوی دوستام بردین فردا برای من حرف در میارن دختر شوهرت عین جن با لباس سیاه اومد وسط مجلس! اینجا رو با مسجد اشتباه گرفتین اگر قراره باشه با این سر و وعض بیاید داخل می سپارم راه تون ندن. بعد هم برای من قیافه گرفت رفت داخل. مهدی اخم هاش شدید تر شده بود و واقا می ترسیدم ازش. حالا نوبت بابا بود: - من فقط تورو دعوت کردم نه این رو این چه طرز لباسه؟ اومدی عروسی .. مهدی بین حرف ش پرید و گفت: - ببنید اقای کامرانی من به همسرم اجازه نمی دم اوی اسن مجلس زشت و زننده ی الوده شرکت کنه! با نحوه برخورد شما و خانوم تون به قدر کافی به همسر من توهین شد همسر من و بنده به رسم فقط اومدیم تبریک بگیم مبارک باشه خدانگهدار. و دست منو گرفت و اومدیم بریم که بابا دستمو گرفت و گفت: - خودت برو اما دختر من می مونه . رو به من گفت: - کلی لباس مجلسی قشنگ هست اینجا می تونی بپوشی عزیزم. مهدی بهم نگاه کرد که گفتم: - من توی این مجلس پر از گناه شرکت نمی کنم و صلاح می بینم همراه همسرم از اینجا برم مبارک باشه. و با مهدی از اونجا بیرون اومدیم. توی ماشین نشستیم و با سکوت مهدی رانندگی کرد. هنوز اخم هاش توی هم بود و به شخصه جرعت جیک زدن نداشتم. یهو دست ش اومد سمتم و فکر کردم می خواد بزنتم سریع دستمو جلوی صورتم گذاشتم ضربه ای رو حس نکردم و دستمو برداشتم. مهدی ماشین و یه گوشه پارک کرد و گفت: - ترانه عزیزم تو از من می ترسی؟ من کی روی تو دست بلند کردم که الان ترسیدی؟ سرمو پایین انداختم و با انگشت هامو ور رفتم: - اخم هات تو هم بود ترسیدم . دستمو توی دست ش گرفت با لحن اروم تری گفت: - نه عزیزم من هیچوقت روی همسرم دست بلند نمی کنم که من عصبی بودم که پدرت و اون خانوم به تو و به چادر مادرم زهرا توهین کردن نه از دست تو عزیز دل مهدی! نفس راحتی کشیدم. راه افتاد و گفت: - مادرم فاطمه زهرا پشت در سوخت میخ توی پهلو ش فرو رفت چادرش از سرش نیوفتاد شهیده زینب کمایی به خاطر چادری بودن و انقلابی بودن ش با چادرش دار ش زدن و خفه اش کردن به خاطر اینکه این چادر دستی بهش نرسه کسی نتونه چادری از سر ناموس ما بکشه این همه شهید دادیم و می دیم نمی دونم چرا بعضی ها با کم اگاهی اون رو کنار انداختن و بهش فحاشی می کنن! اون ها ارزش این چادر و نمی دونن ازش صاحب این چادر کسی که این چادر رو فرستاده قدر مادرم فاطمه زهرا رو نمی دونن!ولی تو باهمه فرق داری ترانه خانوم تو درسته اشتباه رفتی اما ادم اشتباه ی نشده بودی و منتظر یه تلنگر بودی تا مذهبی بشی! خداروشکر که تو الان کنارمی و یادگار مادرم زهرا بر سرته خدارو صدمرتبه شکر. لبخندی بهش زدم و گفتم: - و تو بودی که اون تلنگر رو به من زدی یعنی قرار بود من به وسیله نیمه ی گمشده ی خودم خدا رو پیدا کنم و به سعادت برسم. خداروشکر اخم از چهره اش محو شده بود و مثل همیشه لبخند به لب داشت
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت69 #ترانه لباسامو پوشیدم و چادرمو سر کردم. مهدی اومد توی
ࢪمآن↯ ﴿ فکر می کردم بریم خونه ولی مسیر ش مسیر خونه نبود! کنار یه فروشگاه که اطراف ش پارک بود و خیلی هم شلوغ بود وایساد و گفت: - پیاده شو خانوم یکم خوراکی بخیرم. ملموس گفتم: - سردمه مهدی. با خنده سوسولی گفت و پیاده شد. سرمو به شیشه تکیه دادم و چشامو بستم که صدای در های ماشین اومد و محکم کوبیده شدن. با ترس چشامو باز کردم و با دیدن دوتا ادم با سر و وعض خیلی کهنه و پاره پوره و قیافه هایی زشت و چرکیده هیز قلبم اومد توی دهنم. از همون نگاه اول فهمیدم موعتاد ان شاید هم مست. کلمات رکیکی به کار می بردن و می خندیدن و با سرعت رانندگی می کرد. وحشت زده بهشون خیره بودم مخصوصا عقبی که تیزی داشت. دست اومد سمتم که جیغ کشیدم و بی توجه به موقعیت م فقط در ماشین و باز کردم و خودمو هل دادم بیرون با شدت به بیرون پرتاپ شدم ولی احساس درد می کردم تو بازوم و مطمعنم بازومو با چاقو برید. چون نزدیک پارک بود و کنار پارک پر از چمن بود با شدت روی چمن ها پرتاب شدم و با شدت روی زمین غلط خوردم. دستامو جلوی صورتم گرفته بودم که حداقل صورتم چیزی ش نشه! بازوم گرفته شد و دونفر برم گردوندن و کمکم کردن بشینن. یهو یکی شون گفت: - از بازو ش داره خون میاد انگار بازو شو بریدن. پلیس پارک سریع بهمون رسید و از دور دیدم مهدی داره می دوعه. گیج شده بودم از شدت پرتاب ضربه و دست و پام از شدت ترس سست و بی جون شده بود. مهدی با شدت جلوم روی زمین نشست و بازو هامو گرفت و گفت: - یا امام حسین چی شد قربونت برم چت شد سالمی وای خدا. یهو دست شو برداشت وبه دست ش که خونی بود نگاه کرد. بهت زده گفت: - خون. خانومه گفت: - اره بازو ش عمیق بریده شده اما نترسید چیزی نیست با چند تا بخیه درست می شه . مهدی کمکم بلند شم و از شدت شوکی که بهم وارد شده بود نمی تونستم لام تا کام حرفی بزنم. سوار ماشین پلیس شدیم و رفتیم بیمارستان. از سرم سی تی اسکن گرفتن و بدن مو چک کردن شکستگی نداشته باشم و بازوم هم چند تا بخیه خورد. پرستار اب قند و نزدیک لبم اورد و مهدی داشت با دکتر صحبت می کرد. خوردم اب قند و که حس کردم جون به بدن م برگشت . مهدی و پلیس سمتم اومدن و دکتر و پرستار ها بیرون رفتن. مهدی دستمو توی دست ش گرفت و گفت: - خانوم بهتری؟ سری تکون دادم و پلیس گفت: - حالتون خوبه؟ سر تکون دادم و مهدی گفت: - خانوم می تونی حرف بزنی؟ می خوان ازت سوال بپرسن. بلاخره لب باز کردم و گفتم: - خو..بم. مهدی نفس راحتی کشید و پلیس گفت: - دو تا تصویر بهتون نشون می دم ببین خودشونن. نشونم داد که بازوی مهدی رو با ترس فشردم و گفتم: - اره. سری تکون داد و گفت: - پلیس راه گرفتشون ماشین تون رو بیاید اداره اگاهی تحویل بگیرید و ثبت شکایت کنید. مهدی چشم گفت . از تخت به کمک مهدی پایین اومدم و یه اژانس گرفتیم رفتیم خونه. مهدی رخت خواب پهن کرد ک دراز کشیدم کنارم نشست و گفت: - می شه اون صحنه رو فراموش کنی خانوم؟ با بغض گفتم: - خیلی ترسیدم . مهدی گفت: - چجوری خودتو پرت کردی بیرون بلایی سرت می یومد من چیکار می کردم اخه! اشکام راه افتاد و گفتم: - نمی دونم به خدا اون دست ش اومد سمتم انقدر وحشت کردم فقط درو باز کردم و پرت کردم خودمو بیرون جز وحشت هیچی توی بدن م نبود.
-دربرابردنیایۍکہ‌سختۍهاۍآن‌همانند خواب ِپریشان‌میگذردشکیباباش🪽"🤍 [-امیرالمؤمنین🌱-]‌ 💘˹➜˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @pezeshk313 •°
میگفت:‌وقتۍهمہ‌چۍ واست‌تیره‌‌وتار‌میشہ‌خداروبا‌ این‌اسم‌صدابزن‌<؛یانورکل‌نور🤎'🧷؛>‌ 💘˹➜˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
وبراۍزخم‌هايمان‌حرمش‌مرهم‌بود🗝'💊. <🥺❤️‍🩹>
قبل‌ازاینکہ‌افسردگۍبگیرۍ؛ اینو‌یادت‌باشہ‌هرجلسہ‌ۍتراپۍ ۸۰۰هزارتومنہ‌🌹'🦦:)!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با اینکه تویِ یک کلمه نمیگُنجه توصیف حرمت،ولی اگه بخوام تو یه کلمه آرامش حرمتوتوصیف کنم میشه گفت ؛ مورفینِ ما غم زده هاست ؛)🫀 💘˹➜˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @pezeshk313 •°
وقتی اولین امتحانِ مستمرت از درس تلخِ تاریخ شروع میشه....!🤧😂🦦
تمـامِ " این‌ نیـز‌ بگـذرد " هـا گذشت ولی یادمـون نرفت .. 💘˹➜˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @pezeshk313 •°
بگذار‌دَوام‌آوردن،‌هنرِتو‌باشد🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه کسی می‌فهمد در دلم چه رازی هست؟ مسپارم آن را به خیالِ شـب و تنهایـی خود…🌌 🥲 💘˹➜˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @pezeshk313 •°
یه رفیق دارم که . . رفیقم نیست ، خوده خودمه ! فقط تو یه خانواده دیگه بزرگ شده🙈❤️‍🔥
گاهی ضعیف و رنگ‌پریده، گاهی قوی و پُر نور، ماه معنای انسان‌بودن را می‌فهمد... 💘˹➜˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @pezeshk313 •°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا به کِی باشی و من پِی به حضورت نبرم؟ آرزوی منی ای کاش به گورت نبرم 💘˹➜˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @pezeshk313 •°