eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.9هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.8هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
من‌گفتہ‌ام‌وبـاردگرمۍ‌گویم : "مـادربہ‌پرستیده‌شدن‌مۍ‌ارزد🫀". ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄‌
روز‌قیامت‌تمام‌خلق‌آرزو‌دارندڪه‌اۍ‌کاش ؛ از‌فاطمیـون‌(دوستداران‌فاطمہ)بودند🪽. - رسول‌‌اڪرم‌"ص" ؛
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
< ❤️‍🩹🌿 >
-دࢪخیال‌ِمن‌نمیگنجددلم‌ࢪابشکنۍ . . ! هࢪکسۍآمدشکست؛اماتوهࢪکس‌نیستۍシ❤️‍🔥🌱..″ ‹🫀🌤♡-
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
< ❤️‍🩹🌿 >
‌+ جایـے رـٰا سُرٰاغ‌ دٰارے کـِہ‌ بِتوٰانَند بَـر غَـم‌ مـٰا مَرحَمے بِگذٰارَند..؟! _غَمخـٰانِہ‌اے دَرنِینوٰا سـٰاختِـہ‌اَند..؛ ڪِہ‌ صـٰاحِبَش‌ ح‌ُـسِین‌ بن‌ِ عَلیست((:♥️🖇️؛″ ‌‌ ‌.. 🫶🏻🌼 ’’
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
< ❤️‍🩹🌿 >
˼گرچه‌درچاےعراقی‌توشکرریخته‌اند . . ៹ مانمک‌گیرِ‌تـ♡ـوهستیم،ابـٰاعبدالله..🩵🫀:)"¡˹ ..   ‹✨️🪻-
قصدِ من از حیات تماشای چشمِ توست🥲🫀
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
لكنت می‌اندازد نگاهت در زبانم ؛ دردت به جا...دردت به جا... دردت به جانم♥️🧷!" #عاشقانه |#استوری 💘˹➜˼
عشقِ‌طُ‌تمدید‌نفس‌هایِ‌منه❤️✨ ...! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ | ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄‌
آدم‌ها با تو می‌خندند اما به وقت غم، سرشان شلوغ‌تر از این حرف‌هاست که حتی تو را ببینند
هر چه در فهمِ تو آید ، آن بُوَد مفهوم تو ..🍃 ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄‌
اگه زیبا بودن هنر بود؛ چشمات گرون ترین تابلو بود🥲👀
˼ بِـسْمِ رَبِّ الحُسِینْ ˹ اَلسَّلام‌ُعَلَیْڪ‌َیااَباعَبْدِاللّھ...🌿❤️'!
"يبقۍاللّه‌معک‌حين‌لا‌يبقۍمعک‌أحد⁣🌱" وزمانۍکہ‌هیچکس‌برایت‌نمانده، خداباتومۍماندرفیق🫀👀 ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄‌
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
مسعود جان خیلی به فکر آخرت ماست می‌دونه هروقت برق میاد صلوات می‌فرستیم هعی برق قطع می‌کنه که هم خودش
دقت کردین از وقتی پزشکیان اومده خیلی چیزا رفته ؟ مثل آب و برق ، آنتن و اینترنت . خیلی چیزا هم برگشته ، مثل : شمع و آفتابه و باد بزن... گالن و دبه ( در سایزهای مختلف ) زندگی شاعرانه و رمانتیک با شمع . دستشویی رفتن شاعرانه با شمع :))🦦😂
راستشو بخوای هیچ وزنه ای سنگین تر از بلند کردن خودم نبود💔
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ #تسبیح_فیروزه_ای #پارت15 توی اتاق دراز کشیده بودم که نرگس وارد اتاق شد  ن
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ بعد از خرید حرکت کردیم سمت خونه نرگس اینا آقا رضا دم در ایستاده بود نرگس: آخ آخ ،رضا دم دره ،فک کنم ماشین و میخواست - ای واایی ،عصبانی میشه ازدستت ؟ نرگس: از قیافه باروت زده اش پیدات که منتظره یه انفجاره نرگس سریع از ماشین پیاده شد نرگس: ببخش داداشی ،اصلا یادم نبود ماشین و نیاز داشتی ( رضا همونجور به دیوار تکیه داده بود و اخم کرده بود ) نرگس: داداشی آبرو داری کن ،رها تو ماشینه چیزی نگیااا ( با خنده آقا رضا ،از ماشین پیاده شدم ) - سلام ( یه لحظه چشمای اقا رضا به چشمای من گره خورد ، بعد سرشو پایین کرد، احتمالن با دیدنم تو این چادر تعجب کرده) رضا: سلام نرگس: بخشیدی داداشی رضا:باشه ،بیا برو داخل نرگس: قربونت برم من ،بریم رها جون رفتیم داخل خونه من رفتم توی اتاق چشمم به آینه افتاد دوباره خودمو با چادری که روسرم بود برانداز کردم چادرو از سرم برداشتم ،لباسایی که تازه خریده بودمو پوشیدم روی تخت دراز کشیدم گوشیمو روشن کردم یه عالم پیام از طرف نگار بود شماره نگارو گرفتم نگاره: الو رها، دختر معلوم هست کجایی؟ - اول سلام، دوم اینکه جایی زیر آسمون خدا نگار : دیونه میدونی نوید در به در دنبالته؟ - اگع دنبالم نبود ،شک میکردم نگار: رها دیروز اومده بود دانشگاه یه آبروریزی کرد که نگو، داشتم پس میافتادم ،اگه حراست دانشگاه نیومده بود ،یه کتکی هم نوش جان میکردم از دستش - پسره ی پرو، چکار به تو داره نگار: فک میکنه من تو رو پناه دادم ،الان کجایی؟ - یه جای امن نگار : رها جان تا کی میخوای قایم موشک بازی کنی؟،آخرش که چی! -نمیدونم ،فعلن باید برم ،باز باهات تماس میگیرم نگار : الو رها، الووو ◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ #تسبیح_فیروزه_ای #پارت16 بعد از خرید حرکت کردیم سمت خونه نرگس اینا آقا رض
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ صدای در اومد - بله عزیز جون بود عزیز جون: دخترم ناهار آماده است - چشم الان میام شالمو رو سرم گذاشتم ،بلند شدم که برم ،چشمم به حیاط افتاد نزدیک پنجره شدم ،آقا رضا داخل حیاط راه میرفت و با موبایل صحبت میکرد چقدر مثل این مرد کم هستن... چی میشد یکی مثل همینا مال من میشد نه نه محاله، من کجا و این مرد کجا رفتم سمت در باز چشمم به آینه افتاد نگاهی به خودم انداختم ... شالمو کشیدم جلو موهامو زیرش پنهون کردم از اتاق رفتم بیرون نرگس : بیا که مادر شوهرت خیلی دوستت داشته هااا... ( مادر شوهر،چقدر در کنار عزیز جون احساس آرامش میکردم ،احساسی که هیچ وقت در کنار مادرم تجربه نکردم ) نشستیم کنار سفره عزیز جون: رضا مادر ، بیا غذات سرد شد رضا: عزیز جون نمازمو میخونم میام عزیز جون: باشه پسرم نرگس: داداشی التماس دعا فراووون... غذامو خوردم میخواستم ظرفا رو جمع کنم که نرگس نزاشت... نرگس: نمیخواد بابا،خیلی هم خوردی که میخوای الان جمع هم کنی پاشو برو بلند شدم رفتم سمت اتاقم که چشمم به اقا رضا افتاد تو اتاق نرگس داشت نماز میخوند منم محو خوندن نمازش شدم چه سجده های طولانی داشت بعد از تمام شدن نمازش بلند شد برگشت دوباره نگاهمون به هم افتاد منم از خجالت ،سرم و انداختم پایین و رفتم تو اتاقم.... روز رفتن رسید یه مانتوی بلند مشکی پوشیدم با یه شال مشکی ، یه کم حجاب کردم،وسیله هامو برداشتم و رفتم بیرون همه داخل حیاط نشسته بودن رفتم سمت عزیز جون: عزیز جون بابت این چند روزی خیلی ممنونم ( عزیز جون بغلم کرد): قربونت برم، مواظب خودت باش،هر موقع دوست داشتی برگرد پیش خودمون - ایکاش مادرمم همینو میگفت ولی حیف که هیچ وقت نگفت نرگس: خوبه حالا، دم رفتن اینقدر هندی بازی در نیارین عزیز جون یه قرآن گرفت دستش آقا رضا و نرگس از زیرش رد شدن عزیز جونم یه نگاهی به من انداخت عزیز جون: چرا وایستادی دخترم ،بیا منم رفتم سمتش، قرآن و بوسیدمو از زیرش رد شدم حال خوبی داشتم علتشو نمیدونستم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم وسطای راه آقا رضا ایستاد آقا رضا: نرگس جان برو عقب بشین ،مرتضی هم همراهمون میاد نرگس: باشه چشم نرگس اومد کنار من نشست ،چند دقیقه ای منتظر شدیم که آقا مرتضی هم سوار شد ◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ #تسبیح_فیروزه_ای #پارت17 صدای در اومد - بله عزیز جون بود عزیز جون: دختر
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ آقا مرتضی: سلام آقا رضا : سلام داداش کجایی تو ؟ نرگس: سلام آقا مرتضی: شرمنده داداش، یه کم از کارام مونده بود ،تا تماش کنم تحویل سهیل بدم طول کشید آقا رضا: حالا پول بنزینی که سوخت و ازت گرفتم، اونموقع میفهمی که زودتر بیای آقا مرتضی: باشه بابا ،خسیس نزدیکای ظهر بود که آقا رضا یه جا که رستوران داشت ایستاد آقا رضا : بچه ها پیاده شین وقت نماز و غذاست منم همراه نرگس رفتم سمت نماز خونه یه گوشه نشستم تا نماز نرگس تمام شد بعدش باهم رفتیم رستوران، نمیدونم چرا خیلی احساس خجالت میکردم داخل جمع ولی شوخی های آقا مرتضی با آقا رضا یه کم از خجالتم کم میکرد هیچ وقت فکر نمیکردم آدمای مذهبی هم شوخ طبع باشن بعد از خوردن غذا از رستوران بیرون اومدیم... نرگس : داداش اونجا رو نگاه ،یه مغازه سنتیه بریم یه سر بزنیم؟ رضا: واای نرگس از دست خرید کردنای تو نرگس : باشه بابا منو رها میریم ،رهااا؟ آقا رضا: لازم نکرده تنها برین ،باهم میریم نرگس: قربون غیرتت برم... وارد مغازه شدیم ،وسایلای سنتی خیلی قشنگی داشت... منم چشمم به یه تسبیح فیروزه ای افتاد محو تماشاش شدم... نرگس: رها تو چیزی نمیخوای؟ -نه عزیزم نرگس: تعارف نکن گلم ،مهمون خان داداشیم ( لبخندی زدم )، حالا یه کم پول بزار براش واسه برگشت... نرگس: خیالت راحت، جیب داداش خالی شد ، اقا مرتضی هم هست (یه جوری اسم آقا مرتضی رو گفت ،که صورتش سرخ شد،انگار خبرایی بود ) آقا رضا: بریم نرگس جان؟ نرگس: اره بریم خریدامو کردم آقا رضا: خدا رو شکر ،بریم حالا؟ نرگس یه نگاهی به من کرد: رها جون چیزی مورد قبولیت نشد ؟ یه نگاهی به تسبیح کردم : نه عزیزم بریم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم نرگس: رها جان آدرس خونه دوستت کجاست ؟ از داخل جیبم آدرسو درآوردم دادم به نرگس ، نرگس یه نگاهی کرد نرگس: خوب ،مسیر ماست ،اگه دوست داری همراه ما اول بیا بریم شلمچه تو راه برگشت میرسونیمت خونه دوستت - نه ، به اندازه کافی مزاحمتون شدم نرگس: ای بابا ،چرا فک میکنی تو مزاحمی ،بیا بریم ،برگشت دستتو میزارم تو دست دوستت... - باشه ◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
گفت:با آنان که ناامیدت کردند ، چگونه تا کردی؟ هیچ، گذشتم ؛ انگار که هرگز نبوده اند..! ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄‌
وآرامش با یک لبخند آغاز شد:|🌻💓 . 𝑷𝒆𝒂𝒄𝒆 𝒃𝒆𝒈𝒂𝒏 𝒘𝒊𝒕𝒉 𝒂 𝒔𝒎𝒊𝒍𝒆:|💛☕ . . ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄‌