خوشاآندِل
کِه دَرکُنجَش
هَنوزاُمیدزِندِهاست:)🌱
#پروفایلِدخترونه
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊«#عاشقانه_مذهبی»
مثهقلبمهستیبرامن!
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
یهرفیقخوببهترازهزارتادوسته ؛
چونکهاون ، بیحرفحرفاتومیفهمه !
چونکهخبردارهازتوحتی . .
تویبیخبریها !
چونکهدستترومیگیرهحتی . .
تویافتادنها 🤝
#رفیقونه
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
خب نوبتیم باشه نوبته درسه شیمی هست که بریم بخونیمش که قراره بعدازظهر برم مدرسه😁
#روزمرگی
•حالم خوبه ، صبر میڪنم😌
•تحمل میڪنم ، تلاش میڪنم🥇
•چند سال دیگہ واسہ خودم دست میزنم😉💗
#انگیزشی
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
( ڪی گفـته محجبه ها فرشــته اند؟!)
امــیرالمومنین علی(ع):
هــمانا انسان عفیف و پــاڪدامن فرشتـه ای از فرشته هاسـت 🌿🙃
#حجاب
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
‹ گاهۍگمـاننمیڪنیولیخوبمیشود
گاهۍنمےشودکهنمےشودکهنمےشود𔘓'›🌱
#انگیزشی
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
'🌙🌸'
شایــد قشنگی زندگی همـــون رفیقی باشه که داره به روت میخنده:)!
#رفیقونه
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
'🌙🌸' شایــد قشنگی زندگی همـــون رفیقی باشه که داره به روت میخنده:)! #رفیقونه ⊱·–·–·❁·–·–·–⊰ 𝐽𝑜𝑖𝑛
تو شبیهِ آرامشی
شبیه آخرین بازموندهیِ
از دوستداشتنیهایِ دنیا
تو تکهای از وجودِ منی
دلچسبترین اتفاقِ زندگیم ♥🫂✨
بہ نـٰام خـٰالق هفٺ آسمـٰان♥️!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان: ࢪاهنماۍ سعـٰادٺ
#پـٰاࢪٺ58
نیلا بهوش اومده میخواد تورو ببینه هرجا هستی زودتر خودتو به بیمارستان برسون!
مامان اینو گفت و قطع کرد!
با تعجب به مزار اقا ابراهیم چشم دوختم و با اشکایی که دست خودم نبود گفتم:
- دمت گرم آقا ابراهیم بخدا جبران میکنم.
بلند شدم و به سمت ماشین رفتم و با سرعت به سمت بیمارستان رفتم.
طولی نکشید که رسیدم و پیاده شدم!
(از زبان نیلا)
از زمانی که بهوش اومدم فقط دکتر و پرستار بالا سرم بودن!
الان منتقلم کردن بخش و خداروشکر کمی بهترم اما هنوزم درد دارم.
فاطمه و خانوادش و حتی فرشته خانوم با چشمای اشکی داشتن بهم نگاه میکردن و پرستار بهشون اجازه نمیداد بهم نزدیک بشن چون دکتر گفته بود زیاد نمیتونم صحبت کنم و کمی زمان میبره تا بهتر بشم.
اما من میخواستم امیرعلی رو هرطور شده ببینم.
به دکتر التماس کردم که اجازه بده اونم فقط اجازه داد با امیرعلی صحبت کنم اونم فقط ده دقیقه!
بالاخره امیرعلی اومد و بعداز اجازه گرفتن از پزشکم اومد پیشم..!
توی همین چند ساعتی که گذشته احساس میکنم امیرعلی خیلی ضعیف تر شده و حتی وزنش کم شده!
چشماش کلا قرمز بود و داشت اشک میریخت!
حاضر بودم بمیرم و با این صحنه رو به رو نشم و اشکای عشقمو نبینم!
اومد نزدیک دستام رو توی دستاش گرفت و گفت:
- بهتری دورت بگردم؟
اشکی از گوشه چشمم چکید که امیرعلی با دستش پاکش کرد و گفت:
- نبینم اشکاتو کوچولو
با درد خندیدم و گفتم:
- پس توهم گریه نکن
امیرعلی لبخندی زد و گفت:
- باشه فقط تو گریه نکن!
گفتم:
- کاشکی همیشه مریض بودم اینجوری باهام رفتار میکردی!
امیرعلی با بغض گفت:
- اینجوری نگو درد و بلات بخوره تو سرم!
اینجوری شرمنده ترم نکن دورت بگردم!
بخدا من رفتارم دست خودم نبود، وقتی از زبون خودت اینطور شنیدم عصبانی شدم و دیگه متوجهی رفتارم نبودم!
برات جبران میکنم و دیگه دوست ندارم راجب گذشته چیزی بشنوم چون همونطور که معلومه گذشته و هیچ ربطی هم به اینده نداره!
دوست دارم از الان به بعد فقط به فکر آیندهمون باشیم.
لبخندی زدم و با صدایی ضعیف گفتم:
- چقدر خوبی تو!
امیرعلی لبخندی زد و سرم رو بوسید و گفت:
- دیگه استراحت کن تا بهتر بشی من همینجا منتظر میمونم تا مرخص بشی.
گفتم:
- باشه ممنونم فقط بگو بقیه برن خونه میدونم تا الان خیلی استرس کشیدن و نگران بودن حتما الان خسته هستن بگو برن استراحت کنن.
امیرعلی بلند شد و گفت:
- چشم خانوم مهربون، شما الان فقط به فکر خودت باش که زودتر بهتر بشی!
ادامہداࢪد..♥️
نویسنـدہ: فـٰاطمہ ِسـٰاداٺ💛!
بہ نـٰام خـٰالق هفٺ آسمـٰان♥️!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان: ࢪاهنماۍ سعـٰادٺ
#پـٰاࢪٺ59
(از زبان امیرعلی)
از اینکه میدیدم نیلا حالش بهتره خوشحال شدم اما دکترش گفت که واقعاً شانس آورده که زنده مونده و به معنای واقعی برای چند ثانیه مرده بوده!
خدا میدونه وقتی دکتر اینو بهم گفته چقدر خودمو سرزنش کردم.
الانم همه رو فرستادم برن خونه!
نیلا هم به گفتهی دکترش عصر احتمالا مرخص میشه.
دیگه نمیزارم آب تو دلش تکون بخوره!
بعداز اینکه با نیلا صحبت کردم دیگه چشماش رو باز نکرده.
ازبس آرامبخش بهش تزریق کردن طفلکی چشم باز نمیکنه!
منم خستم بود، کل شبو بیدار بودم.
چشام بی اختیار روی هم قرار گرفت و خوابم برد!
دوساعت بعد..
با شنیدن صدای پرستار چشام رو باز کردم.
گفت:
- بیمارتون بهوش اومدن، آقای دکتر مرخصش کردن و گفتن قبل از رفتن به اتاقشون برید باهاتون کار دارن.
سری تکون دادم و تشکر کردم.
به سمت اتاق آقای دکتر رفتم و در زدم که اجازهی ورود داد و داخل رفتم.
اقای دکتر گفت:
- ببینید بزارید خیلی سریع برم سر اصل مطلب، خانوم شما سنش خیلی کمه و با توجه به سنش این سکته های قلبی که بهشون دست میده واقعا خطرناکه و نادره!
بهتره هیچ فشاری به خودشون نیارن!
دارو هایی هم که براشون نوشتم زودتر تهیه کنید و حتما استفاده کنن تا بهتر بشن اما تأکید میکنم اصلا نباید تحت هیچ فشار و استرسی قرار بگیرن.
- ممنون آقای دکتر، چشم!
دارو هاش رو از داروخونه گرفتم و رفتم پیش نیلا..
(از زبان نیلا)
سوار ماشین شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم.
امیرعلی الان دیگه همه جوره هوامو داشت اما هنوز نگران بودم رها دوباره کاری کنه!
رو به امیرعلی گفتم:
- میدونی اون روز کی بهت پیام داده بود؟
امیرعلی با تعجب گفت:
- نه!
گفتم:
- رها رو یادته؟ همون که توی شلمچه اومد پیشت و راجب من الکی حرف زد؟
امیرعلی گفت:
- اره، خب این چه ربطی به این موضوع داره؟
آهی کشیدم و گفتم:
- خب همهی این ماجرا زیر سر اون بوده!
اون شبی که نامزد کردیم به من پیام داد و گفت تورو ازم میگیره صبحم که قرار بود تو بیای و منو برسونی مدرسه به تو پیام داده بود.
همون روز اینا رو میخواستم بهت بگم اما تو اصلا مهلت صحبت کردن بهم ندادی!
امیرعلی با تعجب و خشم گفت:
- اون چرا باید همچین کاری کنه؟
اخمی کردم و گفتم:
- رها خانوم عاشقته اقااا!
امیرعلی خشمش فروکش کرد و خندید!
تعجب کردم و اخمام بیشتر رفت تو هم!
گفتم:
- چرا میخندی؟ خوشحالی عاشقته؟ نکنه توهم عاشقشی؟
دیگه به خونه رسیده بودیم امیرعلی خندید و گفت:
- اخم نکن خانوم کوچولو، من تا تورو دارم غلط بکنم عاشق یکی دیگه بشم!
لبخندی زدم و گفت:
- خوبه میدونی چطوری دل ادمو بدست بیاری!
- ما اینیم دیگه..!
امیرعلی ماشین رو خاموش کرد و باهم از ماشین پیاده شدیم.
در خونه رو باز کردم وارد شدیم.
خواستیم وارد خونه بشیم که یکی در زد!
ادامہداࢪد..♥️
نویسنـدہ: فـٰاطمہ ِسـٰاداٺ💛!
بہ نـٰام خـٰالق هفٺ آسمـٰان♥️!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان: ࢪاهنماۍ سعـٰادٺ
#پـٰاࢪٺ60
خواستیم وارد خونه بشیم که یکی در زد!
منو امیرعلی با تعجب بهم نگاه کردیم بعدش رفتم و در رو باز کردم.
همون پیرمرد مغازهدار سر کوچه بود!
با تعجب گفتم:
- سلام عمو اینجا چکار میکنی؟
گفت:
- سلام دخترم، والا یه مردی از دیروز همش میاد در خونت و میره بنظرم کار مهمی باهات داره تا همین چند دقیقه پیشم اینجا بود همین تازگیا رفت!
اومد از منم سراغت رو گرفت منم گفتم از دیروز خونه نیست نمیدونم کجاست گفتم که بهت بگم مراقب خودت باشی.
سعی کردم آروم باشم!
گفتم: خیلی لطف کردی عمو ممنونم.
پیرمرد خواست بره که امیرعلی اومد جلو و گفت:
- آقا یه لحظه صبر کن!
پیرمرد گفت:
- بفرما پسرم
من نیلا رو میخوام ببرم امشب خونه نیست میشه لطف کنی اون مرد هروقت اومد به این شماره تماس زنگ بزنی تا ما بیایم؟
- باشه پسرم، مراقب خودتون باشید خدانگهدار!
ماهم تشکر کردیم و وارد خونه شدیم.
امیرعلی گفت:
- نیلا تا وقتی که اوضاع آروم بشه باید خونهی ما بمونی!
فکر کنم این بازی هنوز ادامه داره دست از سرمون برنداشتن!
با ترس گفتم:
- یعنی الان چه اتفاقی میوفته؟ من میترسم این وسط بلایی سرت بیارن!
امیرعلی خندید و گفت:
- تا منو داری هیچوقت از چیزی نترس، تو فقط حواست به خودت باشه نگران من نباش!
الان وسایلت رو جمع کن بریم خونهی ما اونجا باشی برای هردومون بهتره!
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه پس من رفتم وسایلم رو جمع کنم.
یه کیف به اندازه لوازم و لباسایی که فکر میکردم لازمم میشه برداشتم و همه چی رو آماده کردم.
این کارم چند دقیقهای طول کشید بعدش هم از اتاق اومدم بیرون و رفتم جلوی آینه و روسریم رو دراورم و شانه رو برداشتم تا موهام رو شونه کنم اخه کلا بهم ریخته شده بود!
امیرعلی بالبخند نگاهم میکرد!
خندیدم و گفتم:
- چیه؟ خوشگل ندیدی؟
خندید و گفت:
- چرا دیگه الان دیدم، رو به رومه
ذوق کردم اما چیزی نگفتم!
امیرعلی کمی این دست و اون دست کرد و آخرش گفت:
- نیلا ببخشید به این زودی تنهات میزارم اما من تا سه روز دیگه باید برم سوریه!
خندیدم و گفتم:
- شوخی میکنی دیگه نه؟
امیرعلی سری تکون داد و گفت:
- نه!
بی اختیار اشکم جاری شد و گفتم:
- آخه چرا به این زودی؟ نمیبینی حال و روزمو؟ توهم میخوای بری و تنهام بزاری؟!
امیرعلی ناراحت شد و گفت:
- نگفتم دیگه گریه نکن؟ نگفتم اشک نریز؟ اخه چرا چشای قشنگِ دریاییت رو قرمز میکنی؟
من که نمیخوام برم به این زودیا شهید بشم، همونطور که گفتم لیاقتش رو ندارم:)
من بهت قول میدم زود برگردم، باشه؟
ادامہداࢪد..♥️
نویسنـدہ: فـٰاطمہ ِسـٰاداٺ💛!
بہ نـٰام خـٰالق هفٺ آسمـٰان♥️!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان: ࢪاهنماۍ سعـٰادٺ
#پـٰاࢪٺ61
من بهت قول میدم زود برگردم، باشه؟
دیگه گریه نکن چشای قشنگت قرمز شدن!
بغض کرده گفتم:
- قول دادیا!
خندید و گفت:
- قول دادم دیگه!
حالا شونه رو بده تا موهات رو قشنگ صاف کنم و ببافم
وسط گریه و زاری خندم گرفت و گفتم:
- میتونی؟
لبخند غمگینی زد و گفت:
- اره معلومه که میتونم، موهای خواهرمو همیشه خودم میبافتم!
هیچی نگفتم که خودش شونه رو ازم گرفت و موهامو شونه کرد و شروع به بافتن کرد.
یجورایی هیجان داشتم ببینم چطور موهامو میبافه!
کارش که تموم شد گفت:
- خب دیگه تموم شد، میتونی خودت رو توی آینه نگاه کنی.
با شوق خودمو توی آینه نگاه کردم که با دیدن خودم زدم زیر خنده و گفتم:
- موهای خواهرتم اینجوری میبافتی؟
خندید و گفت:
- اون موقع ها بهتر بلد بودم مثل اینکه الان یادم رفته!
خندیدم و گفتم:
- خیلی خب باشه!
تو برو بیرون ماشین رو روشن کن تا من بیام.
امیرعلی رفت و منم خیلی سریع دوباره موهامو شونه کردم و بالا بستم و روسریم رو سرم کردم و اومدم بیرون..!
سوار ماشین شدم و گفتم:
- کیفمو اوردی؟
- اره اوردمش!
(چند دقیقه بعد)
وقتی رسیدیم من پیاده شدم.
امیرعلی گفت:
- من ماشین رو پارک میکنم و کیفت هم میارم تو برو بالا..
باشه ای گفتم و رفتم داخل..!
حیاطشون تقریباً بزرگ بود!
یه باغچه کوچک هم داشتن که پر از گلای قشنگ بود.
داشتم دور و ورم و نگاه میکردم که امیرعلی اومد و گفت:
- چرا اینجا وایسادی بیا بریم داخل..
با خجالت گفتم:
- امیرعلی مزاحمتون نیستم؟
امیرعلی خندید و گفت:
- تو دیوونهای دختر!
من وقتی زنگ زدم به مامانم گفتم نیلا رو میخوام بیارم چند روز پیشمون باشه انقدر ذوق کرد که نگو!
مطمئنم الان اگه بریم داخل تورو بیشتر از من تحویل میگیره!
خندیدم و باهم وارد خونه شدیم.
امیرعلی مامانشو صدا زد که مادرش از توی آشپزخونه اومد بیرون و به سمت من اومد و توی بغلش گرفتم و فشارم داد که داشتم له میشدم.
امیرعلی خندید و گفت:
- مامان راستشو بگو چندبار تا حالا اینجوری منو بغل کردی که هربار نیلا رو میبینی اینجوری توی بغلت لهش میکنی؟
مامانش خندید و گفت:
- بیا برو خجالت بکش پسر!
امیرعلی لبخند دندون نمایی زد و گفت:
- باشه من رفتم لباس عوض کنم
امیرعلی رفت توی اتاقش، مادرش رو به من گفت:
- بیا بریم اتاقت رو نشونت بدم.
- چشم!
پله زدیم و رفتیم بالا..
دوتا اتاق توی راهرو وجود داشت.
فرشته خانوم گفت:
- اتاق سمت راستی واسه امیرعلیه اتاق سمت چپی هم واسه تو..
اینجا قبلا اتاق دخترم بود، امروز که فهمیدم میخوای بیای رفتم و تمیزش کردم.
ادامہداࢪد..♥️
نویسنـدہ: فـٰاطمہ ِسـٰاداٺ💛!
بہ نـٰام خـٰالق هفٺ آسمـٰان♥️!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان: ࢪاهنماۍ سعـٰادٺ
#پـٰاࢪٺ62
اینجا قبلا اتاق دخترم بود.
وقتی فهمیدم میخوای بیای رفتم و تمیزش کردم.
برو وسایلت رو بزار و بیا پایین..!
لبخندی زدم و تشکر کردم، وارد اتاق شدم همه چی باسلیقه چیده شده بود اتاقی با تم صورتی و کاملاً دخترونه.. کاش خواهر امیرعلی بود و میدیمش مطمئنم اون خیلی خوشگل و مهربون بوده!
میشه گفت این خانواده هم غم بزرگی کشیده دوتا عضو از خانوادشون به رحمت خدا رفتن.
پدرش که به گفته امیرعلی خیلی وقته که به رحمت خدا رفته و خواهرش هم چندسالی میشه از دنیا رفته!
لباسایی رو که با خودم اورده بودم رو توی کمد گذاشتم و بعداز عوض کردن لباسام رفتم طبقه پایین کمک فرشته خانوم کنم.
توی آشپزخونه بود و داشت غذا درست میکرد.
گفتم:
- چی درست میکنید؟ بنظر خوشمزه میاد، بوی خوبیم داره!
لبخندی زد و گفت:
- دیروز بیمارستان بودی و مطمئنم الان خیلی گشنته و چیز خوبیم بهت ندادن که بخوری واسه همین میخوام واسه امشب قورمهسبزی درست کنم.
ذوق زده گفتم:
- عاشق قورمه سبزیم، ممنونم
(چند ساعت بعد)
سفره رو پهن کرده بودیم که شام رو بکشیم که گوشی امیرعلی زنگ خورد و رفت که جواب بده.
همین که برگشت با عجله به سمت اتاقش رفت و گفت:
- نیلا پاشو لباساتو عوض کن باید بریم.
تعجب کرده بودم!
میخواستم چیزی بگم که مادرش قبل از من گفت:
- کجا میرید؟ میخواستم شام بکشم!
امیرعلی گفت:
- منو و نیلا کاری برامون پیش اومده باید بریم.
مامان شما اگه گرسنته بخور ماهم برگشتیم میخوریم.
مادرش گفتم:
- نه عزیزم منتظر میمونم برگردید.
رفتم لباسم رو عوض کردم و چادرم رو برداشتم و خداحافظی کردیم و باعجله به سمت ماشین رفتیم.
سوار ماشین که شدیم گفتم:
- کجا میریم؟ چیشده که انقدر عجله میکنی؟
امیرعلی گفت:
- همون پیرمرده زنگ زد و گفت اون مرد دوباره برگشته و دنبال تو میگرده منم گفتم کمی معطلش کنه تا برسیم.
آشوبی توی دلم برپا شد، یعنی ایندفعه چه بلایی قراره سرمون بیاد؟!
بعداز چند دقیقه رسیدیم.
نمیدونم چرا اما وقتی اون مرد و پشت در خونمون دیدم پیشم آشنا اومد!
منو و امیرعلی پیاده شدیم شدیم و به سمتش رفتیم.
امیرعلی دستی روی شونش گذاشت که اون برگشت و من با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:
- شهاب؟
امیرعلی این وسط هنگ کرده به من نگاه کرد که سرم رو پایین انداختم و دیگه چیزی نگفتم.
امیرعلی گفت:
- اینجا چی میخوای؟ کی تورو فرستاده؟
نیلا تو این مرد رو میشناسی؟
خجالت زده گفتم:
- اره، همونیه که بردم توی اون کار..
شهاب گفت:
- نیلا بخدا من از قصد این کارا رو نکردم.
من فقط دستور بردار بودم!
اینا همش نقشه هست تا از چیزی که ممکنه در آینده بفهمی جلوگیری کنن که همه چی به نفع خودشون تموم بشه.
امیرعلی با عصبانیت گفت:
- بار آخرت باشه زن منو با اسم کوچیک صدا میزنی!
الانم شفاف تر برامون توضیح بده چی داری میگی؟
ادامہداࢪد..♥️
نویسنـدہ: فـٰاطمہ ِسـٰاداٺ💛!
براىاينكهيهزخمخوببشه،
بايدديگهبهشدستنزنى
دردوغصههاتونرو
هىدورهنكنيدبراىِخودتون:)🌸💜
#انگیزشی
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
خوشاآندِل کِه دَرکُنجَش هَنوزاُمیدزِندِهاست:)🌱 #پروفایلِدخترونه ⊱·–·–·❁·–·–·–⊰ 𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chado
آںٖچہامࢪوزگذشٺ↻
ݪفندھبمونۍقشنگټࢪھ
شࢪمندھخستتون ڪࢪدیمツ
فࢪداباڪݪۍفعاݪیټبࢪمیگࢪدیم
ۅضۆیادټۅںنࢪھ🖇
اݪتماسدعاۍشہادٺ🖐🏼
شݕݓۅن مہدۅ؎💕
💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿💙
رماننآحِـــ♫ـــــله💙
✍🏻قسمتپنجم
با باز شدن در خونه از بوی قرمه سبزی سرم گیج رفت .خلاصه همچی و یادم رفت و بدون اینکه توجه ای ب لباسام ک ازش آب میچکید داشته باشم
مستقیم رفتم آشپزخونه
مثه قحطی زده ها شیرجه زدم سمت گاز و در قابلمه رو برداشتم و ی نفس عمیق کشیدم
تو حال خوشم غرق بودم ک یهو صدای جیغی منو از اون حس قشنگم بیرون کشید
فاااااااااااطمهههههههههههههههههههههه
با این وضع اومدییی آشپزخونه ؟؟
مگه نمیدونیییی بدممم میادد؟
بدووو برو بیروووون
به نشونه تسلیم دستام و بالا گرفتم قیافم و مظلوم کردم و گفتم :
چشمم مامان جان چرا داد میزنی زَهرم ترکید
مامان :بلااا و مامان جان بدوو برو لباسات و عوض کن
چشمممم ولی خانوم اجازه هست چیزی بگم ؟؟؟
یجوری نگام کرد و اماده بود چرت و پرت بگم و یچیزی برام پرت کنه که گفتم :سلامممم
مامان:علیییککک،برووو
فهمیدم اگه بیشتر از این بمونم دخلم در اومده
داشتمم میرفتم سمت اتاقم ک دوباره داد زد
+فاااااااطمههههههههه
_جانمممممممم
+وایستا ببینم
با تعجب نگاش میکردم
اومد نزدیکم
دستش و گرفت زیر چونه ام و سرم و به چپ و راست چرخوند
یهو محکم زد تو صورتش
چند لحظه ک گذشت
تازه یه هولی افتاد تو دلم و حدس زدم ک چیشده
+صورتت چیشدهه؟؟
به مِن مِن افتادم و گفتم
_ها ؟ صورتم ؟ صورتم چیشد ؟
چپ چپ نگام کرد جوری که انگاری داره میگه خر خودتی
دیدم اینجوری فایده نداره اگه تعریف نکنم چیشده دست از سرم بر نمیداره
گلوم و صاف کردم و گفتم : چیزی نشده فقط اون شب که خودم مجبور شدم برم کلاس
یهو یکی پرید وسط حرفم و گفت : خب ؟؟؟
نفسم حبس شد و برگشتم عقب
با چشمای جدی پدرم روبه رو شدم
تو چشاش همیشه یه نیرویی بود که اجازه نمیداد دروغ بگم بهش. نگاهش نافذ بود.حس میکردم میتونه ذهنم و بخونه اگه به چشمام نگاه کنه .
واسه همین سرم و گرفتم پایین و بعد چند لحظه مکث گفتم :سلام
وقتی جوابم و داد یخورده امیدوار تر شدم و ادامه دادم : هیچی دیگه داشتم میگفتم تو راه بودم که یهو پام ب یه سنگ گنده گیر کرد و خوردم زمین
منو هم ک میشناسید چقدر دست و پا چلفتیم ؟
اینارو که گفتم بدون حتی لحظه ای مکث رفتم سمت اتاقم و گفتم : میرم لباسم و عوض کنم
اگه میموندم مطمئنا بابای زیرک من به این سادگیا نمیگذشت و همچی و میفهمید
لباسامو عوض کردم دوباره یخورده کرم زدم به صورتم تودلم به بارونم بد و بیراه گفتم که باعث شد صورتم مشخص بشه
دوباره رفتم آشپزخونه قبل اینکه برم داخل ی نفس عمیق کشیدم و سعی کردم ریلکس باشم
نشسته بودن سر میز
یه صندلی و کشیدم بیرون و نشستم روش
برای اینکه جو و یخورده عوض کنم و بار سنگین نگاهشون برام سبک تر شه
گفتم
_بح بح مامان خانوم چ کردهه دلارو دیونه کردهه
مادرم به یه لبخند ساده اکتفا کرد ولی پدرم همون قدر جدی و پر جذبه غذاشو میخورد و واکنشی نشون نداد فقط گاه و بیگاه زیر چشمی ب صورتم نگاه میکرد
سعی کردم ب چیزی جز قرمه سبزی ک دارم میخورم فکر نکنم
تازه همچی و یادم رفته بود که بابام گفت : حالا مجبور نبودی انقدر اذیت کنی خودتو
نفهمیدم منظورشو منتظر موندم ادامه بده که گفت :صورتت و میگم. لازم نبود انقدر رنگ آمیزی کنی روشو حالا که دیده شد چیو پنهون میکنی ؟
چیزی نگفتم
مامانم بابام و نگاه کرد و گفت : میشه بعدا راجبش صحبت کنید ؟
بابام دوباره روشو کرد سمت من وانگار ن انگار ک صدای مادرم و شنیده ادامه داد :خب منتظرم کامل کنی حرفتو
سعی کردم دستپاچه نشم که فکر کنه دروغ میگم :گفتم دیگه
خیره نگام کرد ک ادامه دادم
_خب یه دزد دنبالم کرد منم فرار کردم خوردم زمین. بعدشم ی چند نفر اومدن و اونم ترسید در رفت
بابام پیروزمندانه به مادرم نگاه کرد و پوزخند زد و گفت
+خب دیدی که حق با من بود ؟
چیزایی ک من میگم محدودیت نیست
اونارو میگم ک از این مشکلا پیش نیاد
همیشه نیستن ادمایی ک اینجور مواقع سر برسن و آقا دزده فرار کنه
روش و کرد سمت من و گفت
+شماهم بدون مادرت دیگه جایی نمیری تا وقتی که ی سری چیزا و بفهمی
بعدم بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم یا اعتراضی کنم رفت
کلافه دستم و به سرم گرفتم و برای هزارمین بار تکرار کردم : کاش تک فرزند نبودم.
رو به مادرم گفتم : یعنی چی مگه من بچم؟؟شیش ماه دیگه کنکور دارم
دارم میرم دانشگاه اخه این با عقل کی جور میاد ک با مامانم برم اینو اونور
یه نگا ب بشقاب انداختم کوفتم شد نتونستم دیگه بخورم از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم و درو محکم پشتم بستم ...
🌿💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿
#ادامهدارد..✍🏻
#فاء_دال
#غین_میم
#واقعیتندارد
#بِنتُـالحُسِینـღ
🪵 @chadorane87 🪵