eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
4.1هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
2 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/9857715145 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
پـروردگـارـا وـاژه شهـیـد چیست..؟! ڪہ روے هر جـوانے میگذاری این چنین زیـبا مےشود..💔
چشـم‌هـآیِ‌یڪ‌شَهیـد؛ حَٺےاَزپُشـٺِ‌قــآبِ‌شیشِـہ‌اۍ خیـرِه‌خیـرِه‌دُنبـآلِ‌ٺُوسـٺ؛ کِـھ‌بہ‌گُنـآه‌آلـودِه‌نَشــوی بِہ‌چشـمهآیَـشان قَسَـمـ شُهَدا تورآمیبینَــد..💔
تامرگم‌چیزی‌نمانده‌بیاباآغوشت‌زنده‌ام‌کن...🍃✨
به درخواست اعضا دو پارت دیگه میذارم♥️😍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت60 اینقدر خوشحال بودم که تا صبح خوابم نبرد با شنیدن صدای اذان بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاقم سجاده مو پهن کردمو چادر سفید با گلای ریز صورتی و آبی رو سرم کردم بعد از خوندن نماز صبح ،دو رکعت نماز شکر هم خوندم لباسمو پوشیدمو منتظر طلوع آفتاب شدم کوله امو برداشتم و رفتم سمت پذیرایی روی مبل نشسته بودم که بی بی وارد پذیرایی شد - سلام صبح بخیر بی بی: سلام عزیزم،جایی میخوای بری؟ - از طرف دانشگاه میخوایم بریم راهیان نور بی بی: چه خوب ،خوش به سعادتت مادر به ساعت نگاه کردم ۶ صبح بود رفتم دم در اتاق امیر چند تقه به در زدم جواب نداد اروم امیر و صدا زدم امیییر ،امیییر ای خداا چیکارت کنه ،خوبه گفتم که زود بیدار شه دوباره صداش کردم که در و باز کرد چشماش از شدت خواب باز نمیشد سرش و گذاشت روی در : چیه - وااا ،چی چیه؟ زود باش منو برسون دانشگاه امیر: نمیشه خودت بری ؟ - چرا میشه سویچ ماشینتو بده برم دانشگاه،بعد خودت برو از نگهبانی دانشگاه سویچت و بگیر امیر: همینجوووور یه نفس داری میری،صبر کن الان لباس بپوشم میام - سارا چه طوره؟ امیر: خوبه ،دیشب اینقدر آه و ناله کرد که سر درد گرفتم - حقته ،زود باش بیا امیر:باشه رفتم کنار بی بی نشستم ،مشغول صبحانه خوردن شدم که امیر هم اومد امیر: سلام بی بی: سلام مادر ،سارا چه طوره؟ امیر: خوبه بی بی: خدا رو شکر بعد از خوردن صبحانه ،از بی بی خداحافظی کردمو سوار ماشین شدیم حرکت کردیم دقیقا سر ساعت رسیدیم دانشگاه اتوبوسا دم در دانشگاه بودن بچه ها هم اومده بودن امیر نزدیک اتوبوس ها پارک کرد از ماشین پیاده شدیم نویسنده:بانو‌فاطمه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 فسمت61 امیر: آیه ،با مامان و بابا خداحافظی نکردی که؟ - اینقدر تن تن شد که وقت نشد ،جنابعالی رو که صد بار صدات کردم بیدار شدی ،باشه بعدا واسه مامان زنگ میزنم امیر: آیه چیزی نمیخوای واسه تو راهت بخری بخوری؟ -نه چیزی نمیخوام امیر دست کرد تو جیبش و یه کارت بیرون آورد و گرفت سمت من امیر: بیا بگیر شاید نیازت بشه - نمیخوام داخل کارت خودم پول هست امیر: اره میدونم جناب عالی پولدارین ،حالا اینم داشته باش شاید شاید نیازت بشه - اگه پول کم آوردم بهت میگم برام واریز کنی ،شماره کارتمم که ماشالله حفظی امیرخندید: باشه یه دفعه یکی از پشت سر امیر و صدا زد برگشتم نگاه کردم هاشمی بود ،که می اومد سمت ما امیر: سلام آقا سید ،شما هم میرین؟ - سلام هاشمی: سلام ،اره امیر: التماس دعا داریماااا هاشمی : چشم - امیر جان من برم اگه کاری نداری امیر: نه قربونت برم ،فقط زنگ بزن از خودت گزارش بده خندیدم و گفتم چشم امیر بغلم کرد و پیشونیمو بوسید و رفتم سمت اتوبوس خواهران خانم منصوری دم در اتوبوس ایستاده بود منو دید اومد سمتم منصوری: سلام آیه جان خوبی؟ - سلام منصوری: ببین دقیقه نود چه طور طلبیده شدی - اره خدا رو شکر ،بچه ها اومدن؟ منصوری: اره اتوبوس خواهران همه اومدن اتوبوس برادران چند نفر نیومدن - آها منصوری: برو سوارشو - چشم نویسنده:بانو‌فاطمه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تقدیم نگااهتون🦋🖇
به پایان فکر نکن، اندیشیدن به پایان هر چیزی، شیرینی حضورش رو تلخ میکنه، بزار پایان تو رو غافلگیر کند، درست مثل آغاز✨🕊💕 ‌‌⊱·–·–·❁·–·–·–⊰ 𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ولی تو به تاریکی عادت نکن. حداقل تا وقتی که ؛ اللّٰهُ نورُ السّماواتِ و الارض..🤍✨ ‌‌⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
آںٖچہ‌امࢪوز‌گذشٺ↻ ݪف‌ندھ‌بمونۍقشنگ‌ټࢪھ شࢪمندھ‌خستتون ڪࢪدیمツ فࢪدا‌باڪݪۍ‌فعاݪیټ‌بࢪمیگࢪدیم ۅضۆیادټۅں‌نࢪھ🖇 اݪتماس‌دعاۍ‌شہادٺ🖐🏼 شݕݓۅن مہدۅ؎💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا