قسمتصدوسیونهم
مامان خونه نبود ولی بهش زنگ زدم و بهش خبر دادم که دارم میرم
داشتم کفشم و میپوشیدم که با صدای بوق ماشین ،فهمیدم آژانس اومد.گوشیم رو برداشتم و از خونه خارج شدم.چند دقیقه بعد رسیدم.
کرایه رو دادم و رفتم تو حسینیه و
قسمت خانوم هایه گوشه نشستم.
گوشیم و برداشتم و به محمد پیامک فرستادم :من اومدم!
چنددقیقه بعد جواب داد: تنها ؟
+بله !
جوابی نیومد .گوشیم و کنار گذاشتم.
جمعیت خانوم ها بیشتر شده بود
تقریبا بیشترشون هم و میشناختن
داشتم با لبخند به حلقه ام نگاه میکردم وباهاش ور میرفتم که یه خانومی با مهربونی پرسید : عزیزم شما خانوم آقا محسنی ؟
گفتم :نه
منتظر بود جمله ام و کامل کنم
جمله ای که میخواستم بگم خیلی برام دلنشین بود ولی برای گفتنش مردد بودم.انگار هنوز باورم نشده بود .دل و زدم به دریا و با لبخندی از سر شوق گفتم :خانم آقا محمدم ،آقای دهقان فرد.
خانومه اولش با تعجب نگاه کرد و بعدبا خوشحالی گفت :عزیزدلم!
کلی تبریک بهم گفتن وازشون تشکر کردم.مراسم شروع شده بود.
چیزی که میخوندن شاد بود وهمه دست میزدن،ولی من بغض کرده بودم.دلم میخواست از ذوق گریه کنم
جو خوبی داشتن. خونگرم بودن وهمین باعث میشد ناخودآگاه باهاشون احساس صمیمت کنی.
انقدر خندیدیم و به حرف کشیدنم که بغض از سر شوقم هم یادم رفت!
مراسم تموم شد.کلی انرژی گرفته بودم.با اینکه محمد و ندیده بودم حس میکردم کنارمه .دلم نمیخواست به خونه برگردم ولی چاره ای نبود .
روسریم و روی سرم درست کردم و از تو شیشه گوشیم یه نگاه به صورتم انداختم.از جام بلند شدم و با خانوم ها خداحافظی کردم .
همشون رفته بودن وفقط من موندم .
میتونستم زنگ بزنم به محمد و بگم دارم میرم ولی دلم میخواست ببینمش.
چند دقیقه منتظرموندم زنگ بزنه.
وقتی از زنگش نا امید شدم رفتم طرف در و بازش کردم که همزمان محمد هم اومد جلوی در.
نگاهم به نگاهش گره خورد و این دفعه برعکس دفعه های قبل با دیدن لبخند و نگاه خیره اش واسه زل زدن بهش جرئت پیدا کردم و نگاهمو ازش برنداشتم.با صدای سلامش به خودم اومدم و لبخندم رو جمع کردم
_سلام
یه نگاه کوتاه به داخل حسینه انداخت و گفت :کسی نیست؟
_نه همه رفتن .منم میخواستم برم که...
حرفم و قطع کرد و گفت :کجا برین ؟
گیج نگاهش کردم که خندید و گفت : همراه من بیاین . بچه ها میخوان بیان این قسمت و تمیز کنن.
کفشم و پوشیدم و دنبالش رفتم
تا نگام به اتاقک پر از باند و میکروفن افتاد،تمام اتفاق های اون شب مثل یه فیلم از جلو چشمم رد شد
جلوی در مونده بودم که محمد با لبخند گفت :نمیاین داخل؟
کفشم و در آوردم و رفتم داخل.
با دقت به اطراف نگاه کردم.
اون شب اونقدر هل بودم که متوجه خیلی چیزهانشدم.
چندتا دستگاه تنظیم صوت و این چیز ها فضای کوچیک اتاقک و تقریبا پر کرده بود.
یه لپ تابم رو یه میز کوچیکی بود که محمد باهاش کار میکرد
برگشت سمتم و گفت : من چند دقیقه اینجا کار دارم .اگه عجله دارین الان برسونتمون بعد برگردم !؟
خوشحال شدم از اینکه میتونستم بیشتر کنارش باشم ولی تعارف پروندم و گفتم:نه شما چرا زحمت بکشید من آژانس میگیرم....
تا کلمه آژانس و شنید جوری برگشت طرفم و نگام کرد که ترجیح دادم بقیه حرفم پیش خودم بمونه .از ترس اینکه فکر کنه عجله دارم و میخوام برم گفتم :عجله ای ندارم.
لبخند زد و گفت
+خب پس بشینید
نگاهش و دنبال کردم و رسیدم به صندلی کوچیکی که کنارش بود
نشستم روی صندلی و زل زدم به دست هام که از هیجان یخ شده بودن .داشتم با خودم کلنجار میرفتم که به جای زل زدن به دستام ،تا محمد حواسش نیست به اون نگاه کنم ولی نمیتونستم...
خلاصه درگیر جنگ و جدل با افکارم بودم که نگام به شکلات جلوی صورتم افتاد.
سرم و آوردم بالا که محمدو با چشم های خندون بالا سرم دیدم
نگاهش انقدر قشنگ بود که
زمان و مکان و یادم رفت و تو دریای مشکی چشماش غرق شدم.
لبخند روی صورتش با دیدن نگاه خیره من بیشتر شده بود
حس میکردم اگه یخورده دیگه اینطوری نگام کنه ممکنه ازهیجان سکته کنم. دری که طرف حسینه آقایون بودو باز شد یکی گفت :محم..
با دیدن ما حرفش و قطع کرد
یه پسر جوونی بود
چشماش از تعجب گرد شده بود
سرم و انداختم پایین که گفت :
همین امثال شماهان که گند زدن به حیثیت ما.مذهبی نماهای ...پیش مردم یه جورین،تو خلوتتون فقط خداست که میدونه چجورین ؟! حداقل حرمت هیئتونگه میداشتی آقا محمد
آقاش و با یه لحن خاصی گفته بود.
با تعجب به محمد نگاه میکردم که با یه پوزخندبه پسره زل زده بود .
پسره اومد تو فاصله نزدیک محمد ایستاد و چندبار زدروسینه اشو گفت :فقط بلدی واس بقیه لالایی بخونی نه
وقتی سکوت محمد و دید ادامه داد :
آره دیگه حق داری خفه شی ، فکر نمیکردی مچت و بگیرم
تو بهت بودم که باصدای بلند بهم گفت :برو بیرون خانم اینجا حرمت داره
سکوت محمد اذیتم میکرد
از جام بلند شدم و داشتم میرفتم طرف در که
#ادامهدارد..
#غین_میم
#فاء_دال
#واقعیتندارد
"وبہکوتاهۍهمانلحظھۍشادۍکہ
گذشت،غصہهممیگذرد ..(:🌧🍁
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
گَر بِشکند من، زاده شود منِ دیگری:)🪴🫐☘
#پزشکی
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
شکست چاشنی است که به موفقیت طعم می دهد ... 🙃🌱🤍✨ صبحت بخیر دلبرم🫀 ⊱·–·–·❁·–·–·–⊰ 𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane8
آںٖچہامࢪوزگذشٺ↻
ݪفندھبمونۍقشنگټࢪھ
شࢪمندھخستتون ڪࢪدیمツ
فࢪداباڪݪۍفعاݪیټبࢪمیگࢪدیم
ۅضۆیادټۅںنࢪھ🖇
اݪتماسدعاۍشہادٺ🖐🏼
شݕݓۅن مہدۅ؎💕
به هنگام سختی مشو نا امید
که ابر سیه بارد آب سفید🤍🌿.
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
همھنیمھگمشدهدارنولـےتـو ؛
تمومپیداشدهمنـےرفیـق :)'
#رفیقونه💕✨
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
تو خیلی پاکی😌
همچون دریایی زلال🌊🐳
سعی خوب باشی🍦👀
چون تو میتونی🥺🌱.
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
<#پروفایل💙🔗>
⊱⋅ ———— ⋅ 𔘓 ⋅ ———— ⋅⊰
- مَرا آتش زد و دور شد تا نَسوزد :)☕️🚶🏼🖤.
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
#از_خدا🫀
امید بستم به تویی که نخوانده اجابتم میکنی ...🌸🌿
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
سلام حضرت ارباب✋️
نام حسین را که نوشتم قلم گریست
اول قلم گریست سپس دفترم گریست
خوشبخت آن که بینِ حسینیه گریه کرد
خوشبختتر کسی که میانِ حرم گریست
در روز حشرحسرت بسیار میخورد
هرکس که در مصیبت ارباب کم گریست
#باباحسین
#بِنتُـالحُسِینـღ
این روزها زیاد بگویید
🖤السلام علیک یا امیر المؤمنین🖤
این روزها در مدینه کسی سلامش نمیکنند
#مامانزهرا
#بِنتُـالحُسِینـღ
بدینوسیله به شهادت رسیدنِ ؛
مادری مهربان و دلسوز ،
همسری فداکار و جوان
همسری سیلی خورده . .
را به همسرِ مظلوم و داغدارش علی ابن ابیطالب ،
به پسرِ ارشدش که در کوچه پیر شد ،
به فرزندش حسینِ تشنه لب ...
به دخترِ خون جگرش زینب ؛
و به یگانه فرزندش مهدی که نمیدانیم در کجا زانوی غم بغل گرفته ...
تسلیت عرض میکنیم:)💔
#مامانزهرا
#بِنتُـالحُسِینـღ
یه روزی همه ی این سخت کوشی ها
جوابش پس میدی👌🥇
مطمعن باش رفیق🫂❤️
#پزشکی
#انگیزشی
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
من تسلیم نخواهم شد!
زندگی میکنم.....
برای رویاها واهدافی که منتظرند به دست من واقعی شوند...🏃♀💙
من فرصتی برای بودن دارم،
پس ساکت نمیشینم.....!
می گذارم همه بدانند که من با تمام توانایی،وکاستی ها شاهکار زندگی خود هستم💪✨
#انگیزشی
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
اگر میخواهید شاد زندگی کنید، زندگی را به یک هدف گره بزنید، نه به آدمها و اشیا. 🌿✨
#انگیزشی
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
شیخ ابوالقاسم قمی به فرماندار قم نامه نوشت:
فرماندار قم، هرروز وقتی میری سرکارت با خودت زمزمه کن
اینجا قم است اینجا قم است . . .
پرسیدن چرا بهش اینو گفتی؟
ایشون فرمود: وقتی که زمزمه کنه اینجا قم است
اینجا محضر حضرت معصومه سلام الله علیهاست
خودشو گم نمیکنه 🚶🏻♀
داری راه میری بگو یا امام زمان
تو که داری منم میبینی، میشنوی، خبر داری
عنایت کن بهم :)