eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.7هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام چطورید؟ تصور کنید شما بعد از بی حجابی و اعتقاد نداشتن و نماز نخوندن و... یهو در یه روز که یه شهید گمنام اوردن و تو یهو عوض میشی چادری و نماز خوندن و... بعد چند نفر از دوست و رفیقات در طی یک بحث ها و شوخی های معمولی و حرف بی ادبانه و زشت نزدن بهت بگن زیر چادر همه کار میکنی یا بگن زیر چادر گندکاری میکنی و... و تو دلت بشکنه از حرفاشون و هیچی نتونی بگید بعدش چیکار میکنید که آروم شید؟ یا چه جوابی بهشون میدین؟ 🥲 ایدیم @
اعمال‌قبل‌از‌خواب☝️🏻🌸 شبتون‌رؤیاۍ‌حرم❤️ التماس‌دعا✋🏻 @chadorane87
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◆🌱♥️🌱◆ بسمــ الله‌الرحمݩ‌اݪرحیمـ...🌱 🌼🌿 عـالم‌‌منتظر‌امـام‌‌زمـٰانھ‌و‌امـام‌ زمان‌؏ـج منتظرِ‌آدمایـےکھ‌بلندبشن‌ وخودشون‌ُ‌ابسازن💔 - استاد‌پناهیان🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⊱·–·–·❁·–·–·–⊰ 𝐽𝑜𝑖𝑛↝ @chadorane87♥️✨
🔔 ⚠️ شیـــطان گـفت: در سـ۳ـه جا من حتــما دارم: ➊ هنگامی که مرد نامحرم با زنی نامحرم با هم خلوت کرده اند من آنها هستــم. ➋ هنگام وعصـبانیت ➌ هنگام 👈 مـــواظب_باشـــــــیم ‌‌⊱·–·–·❁·–·–·–⊰ 𝐽𝑜𝑖𝑛↝ @chadorane87♥️✨
بِسم الله ☘ صبحتون رو با خواندن دُعای فرج آغاز کنید.✨ ‌‌⊱·–·–·❁·–·–·–⊰ 𝐽𝑜𝑖𝑛↝ @chadorane87♥️✨
این‌روزهااوضاع‌پوشش‌بعضۍاز خانوم‌‌هاطورےشدھ‌کھ‌دیگہ‌توخیابون‌ بہ‌جاےاینڪھ‌زمین‌رونگاھ‌ڪنیم‌ بایدسربہ‌هواراھ‌بریم‌💁🏻‍♂💔.. موقعیت‌گناھ‌هرروزبیشترازقبل‌میشہ ‌‌‌‌⊱·–·–·❁·–·–·–⊰ 𝐽𝑜𝑖𝑛↝ @chadorane87♥️✨
گر بپرسے : ڪے بمیرم با چه ذڪرے در ڪجا..؟! پاسخ آید : در محرم ، یا حسین ، در ڪربلا...(: ‌‌⊱·–·–·❁·–·–·–⊰ 𝐽𝑜𝑖𝑛↝ @chadorane87♥️✨
به راه حق برید و دیگران روهم به راه حق بکشونید :)! -حضرت آقا ‌‌⊱·–·–·❁·–·–·–⊰ 𝐽𝑜𝑖𝑛↝ @chadorane87♥️✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690559 حرفی سخنی انتقادی بود بنده با جان و دل می‌شنوم😊
پایان ناشناس ادمین سارا
یڪ فرد موفق ڪسۍ است کھِ مۍتواند با آجر‌هایۍ کھ دیگران بہ سمت او پرتاب ڪرده‌اند ، پایھ و اَساس محڪمۍ براۍِ خود بنا ڪند .🌿🌸 [دیوید برینڪلی] ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⊱·–·–·❁·–·–·–⊰ 𝐽𝑜𝑖𝑛↝ @chadorane87♥️✨
【🔗🖤】 - - ‌تـوهـَمـون‌کـسـۍ‌هَـسـتـۍڪہ‌نـِمـیـخـوام هـیـچـوَقـت‌ازخـٰاطِـره‌سـٰاخـتـَن‌بـٰاهـٰاش‌دَسـت بِـکَـشـَمツ - 🖤‌⃟🎧¦◖ ‌‌⊱·–·–·❁·–·–·–⊰ 𝐽𝑜𝑖𝑛↝ @chadorane87♥️✨
بَختِ سِپید 🤍 رُوشنـ✨ـےِ چَشݦ دیگَراݩ مݩ به چادر سیاه مـ🦋ـادر دِلَم خُوش اسٺـ ♥️ ‌‌⊱·–·–·❁·–·–·–⊰ 𝐽𝑜𝑖𝑛↝ @chadorane87♥️✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به فکر نمازت باش مثل شارژ موبایلت! با صدای اذان بلند شو مثل صدای موبایلت! از انگشات واسه اذکاراستفاده کن مثل صفحه کلیدموبایلت! قرآن رو همیشه بخون مثل پیامهای موبایلت! خدایا ما کجاییم؟؟؟ آروم بگو: "خدایا من عاشق توام و به تو نیاز دارم… به قلب من بیا" ‌‌⊱·–·–·❁·–·–·–⊰ 𝐽𝑜𝑖𝑛↝ @chadorane87♥️✨
🌟دعای هر روز ماه رجب🌟 بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 یا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ، وَ آمَنُ سَخَطَهُ عِنْدَ کُلِّ شَرٍّ، یا مَنْ یُعْطِى الْکَثیرَ بِالْقَلیلِ، یا مَنْ یُعْطى‏ مَنْ سَئَلَهُ، یا مَنْ یُعْطى‏ مَنْ لَمْ یَسْئَلْهُ وَ مَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ‏ ، تحَنُّناً مِنْهُ وَ رَحْمَهً، اَعْطِنى‏ بِمَسْئَلَتى‏ اِیَّاکَ، جَمیعَ خَیْرِ الدُّنْیا وَ جَمیعَ خَیْرِ الْأخِرَهِ، وَ اصْرِفْ عَنّى‏ بِمَسْئَلَتى‏ اِیّاکَ جَمیعَ شَرِّ الدُّنْیا، وَ شَرِّ الْأخِرَهِ، فَاِنَّهُ‏ غَیْرُ مَنْقُوصٍ مااَعْطَیْتَ، وَ زِدْنى‏ مِنْ فَضْلِکَ یا کَریمُ 🌿 التماس دعای فرج 🌺 ‌‌⊱·–·–·❁·–·–·–⊰ 𝐽𝑜𝑖𝑛↝ @chadorane87♥️✨
◾️صلوات خاصه امام هادی علیه السلام 🥀 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ وَصِيِّ الْأَوْصِيَاءِ وَ إِمَامِ الْأَتْقِيَاءِ وَ خَلَفِ أَئِمَّةِ الدِّينِ وَ الْحُجَّةِ عَلَى الْخَلائِقِ أَجْمَعِينَ اللَّهُمَّ كَمَا جَعَلْتَهُ نُورا يَسْتَضِي‏ءُ بِهِ الْمُؤْمِنُونَ فَبَشَّرَ بِالْجَزِيلِ مِنْ ثَوَابِكَ وَ أَنْذَرَ بِالْأَلِيمِ مِنْ عِقَابِكَ وَ حَذَّرَ بَأْسَكَ وَ ذَكَّرَ بِآيَاتِكَ وَ أَحَلَّ حَلالَكَ وَ حَرَّمَ حَرَامَكَ وَ بَيَّنَ شَرَائِعَكَ وَ فَرَائِضَكَ وَ حَضَّ عَلَى عِبَادَتِكَ وَ أَمَرَ بِطَاعَتِكَ وَ نَهَى عَنْ مَعْصِيَتِكَ فَصَلِّ عَلَيْهِ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ وَ ذُرِّيَّةِ أَنْبِيَائِكَ يَا إِلَهَ الْعَالَمِينَ. ‌‌⊱·–·–·❁·–·–·–⊰ 𝐽𝑜𝑖𝑛↝ @chadorane87♥️✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با سلیقه ی خوب مادرم،اتاقش قشنگترین قسمت خونه امون شده بود. محمد همونطور که به لباسای تو کمدش نگاه میکرد گفت :بابایی اسفندماه به دنیا بیا،خب؟ وقتی متوجه نگاه من به خودش شد گفت: دارم با دخترم حرف میزنم تو نگاه نکن خندیدم ونشستم کنار تختش. بالشتش و برداشتم. محمد تو بالشتش یه ضبط گذاشته بود و وقتی فشارش میدادی با صوت زیبایی قرآن تلاوت میشد. میگفت باید عادتش بدیم به این صدا که براش مثل لالایی بشه. ____ محمد نمیدونم برای چندمین بار تسبیح و از سر گرفتم و برای سلامتیشون ذکر گفتم. فضای بیمارستان اذیتم میکرد. کیف وسایل بچه رو دست ریحانه دادم و با اینکه هوا سرد بود رفتم تو حیاط بیمارستان. خداروشکر کردم که مامان فاطمه پرستار همین بیمارستانه و میتونه کنارش بمونه. به ساعتم‌نگاه میکردم که یه قطره بارون رو دستم افتاد. از جام بلند شدم ورفتم‌ سمت ماشینم که بیرون بیمارستان پارک شده بود.به سرعت ماشین و روشن کردم و به طرف شیرینی فروشی حرکت کردم. دل تو دلم نبود. انقدر خوشحال بودم که حواسم پرت شد و خیابون و اشتباه رفتم.راهم خیلی طولانی شد ولی تونستم یه جعبه شیرینی و یه دسته گل بگیرم و برگردم.بارونی که نم نم میزد حالا شدت گرفته بود. ماشین و پارک کردم و با گل و شیرینی تا در ورودی بیمارستان دوییدم. صدای بارون زمینه ی صدای آرامشبخش اذان شده بود. با اینکه زیر بارون خیس شده بودم و از موهام آب میچکید، کنار در بیمارستان ایستادم و با تمام وجودم دعا کردم. مطمئن بودم که تو این زمان دعام حتما مستجاب میشه. ریحانه پشت سر هم زنگ میزد،ولی نمیتونستم زیر این بارون جوابش و بدم. چشم هام و بستم و از خدا خواستم حال فاطمه خوب باشه. زینبم سالم به دنیا بیاد،بتونم اونجوری که میخوام تربیتش کنم،اون راهی و بره که باید بره. ریحانه اونقدر زنگ زد که نتونستم بیشتر دعا کنم،فقط گفتم خدایا هرچی خیره همون شه،راضیم به رضای تو. رفتم داخل بیمارستان و به تماسش جواب دادم:جانم؟ ریحانه:محمد کجایی تو؟زینبت به دنیا اومد. بدو بیا بیمارستان _فاطمه رو هم دیدی؟حالشون خوبه؟ +حالشون خوبه ولی هیچکدومشون و فعلا ندیدیم. _باشه. اومدم تماس و قطع کردم . اذان هنوز تموم نشده بود. داشتم میرفتم طبقه بالا پیش ریحانه اینا که پشیمون شدم و راهم و به سمت نمازخونه ی بیمارستان تغییر دادم. نمازم و اول وقت خوندم. بعد خوندن نمازشکر گل و شیرینی و برداشتم و از پله ها با قدم های بلند بالا رفتم. ریحانه تا چشمش به من افتاد دویید وبغلم کرد وگفت: بابا شدنت مبارک داداشی روح الله هم تبریک گفت.علی و زنداداشم بعد من رسیدن و تبریک گفتن. بابای فاطمه سرش شلوغ بود نتونست بیادو زنگ زد.اونقدر خوشحال بودم که نمیتونستم لبخندم و جمع کنم. به دخترم حسادت میکردم. چه زمان قشنگی به دنیا اومده بود! ریحانه با ذوق حرف میزد و منم با اشتیاق بهش گوش میدادم. ریحانه:فکر میکنی شبیه تو باشه یا فاطمه ؟ _دلم میخواد‌ شبیه مادرش باشه میخواست چیزی بگه که نگاش به پشت سرم افتاد و گفت: وای نینی اومد. دویید و از کنارم رد شد. با صدای بلند قربون صدقه بچه ای که تو دستای مادر فاطمه بود میرفت. سرجام ایستاده بودم ونگاشون میکردم. مامانش با دیدن من اومد سمتم و گفت : بیا پسرم،بیا ببین خدا چه دختر نازی بهت هدیه کرده. _خانومم چطوره؟ +خداروشکر خیلی خوبه جلوتر رفتم و دختر کوچولویی که یه پتوی صورتی دورش پیچیده شده بود و تو بغلم گرفتم. با دیدنش دوباره یاد عظمت خدا افتادم و دلم لرزید،قلبم از همیشه تند تر میکوبید.این حس خوب و اولین بار بود که تجربه میکردم. دست کوچیکش و تو دستم گرفتم.میخواستم بیشتر نگاش کنم که ریحانه از بغلم گرفتش.از مادر فاطمه پرسیدم: _فاطمه کجاست؟میتونم ببینمش؟ +صبر کن،خبرت میکنم مامان با بچه رفت و من دوباره منتظر روی صندلی نشستم. یهو یچیزی یادم اومد و رفتم یه بطری کوچیک آب خریدم و دوباره رفتم بالا و منتظر نشستم. ریحانه با دیدنم گفت:آب سردکن بود که آب چرا خریدی؟ _این آب سرد نیست.واسه خوردن نگرفتم. عجیب نگام کرد.دلم میخواست دوباره دخترم و تو بغلم بگیرم نتونستم خوب نگاش کنم. یخورده منتظر نشستیم که مادر فاطمه دوباره با بچه بهمون نزدیک شد و گفت:بیا دخترتو بگیر برو فاطمه رو ببین؛بردنش بخش. زینب و تو بغلم گرفتم و همه با مادرش رفتیم تا فاطمه رو ببینیم. زنداداش و مامان فاطمه زودتر از من رفتن داخل اتاق.روح الله و علی هم بیرون منتظر موندن. به چهره ی معصومانه ی دخترم زل زدم و تو دلم قربون صدقه ی چشمای بسته اش رفتم. ریحانه دسته گل و دستم داد و باهم رفتیم تو اتاق. فاطمه رو بغل کرد و بعد اینکه بهش تبریک گفت کنار رفت.