#چالشداریم
◞⋆ ࣪. ㇁فرمــ چالشــ یهوییــ╮ ⊹ ִֶָ𓏲࣪ .🎀🧸
◞⋆ ࣪. ㇁ هایــ خوشملـا╮ ⊹ ִֶָ𓏲࣪ . ❜🎀🧸
◞⋆ ࣪. ㇁چالشــ یهوییـ دعریم╮ ⊹ ִֶָ𓏲࣪ . ❜🎀🧸
◞⋆ ࣪. ㇁ تیز [[🍃]] اینو بفرستید پیــ ╮ ⊹ ִֶָ𓏲࣪ . ❜ 🎀🧸
◞⋆ ࣪. ㇁ کویر نکنید عصلامــ╮ ⊹ ִֶָ𓏲࣪ . ❜ 🎀🧸
◞⋆ ࣪. ㇁ عایدیمــــ╮ ⊹ ִֶָ𓏲࣪ . ❜ 🎀🧸
◞⋆ ࣪. #دیر⊹ ִֶָ𓏲࣪ . ❜🍫
#اد_ماهین🎧
#نرگس
#رمان
قسمت اول
چشمهایش را که باز کرد نوید را دید که با چشمهای نگران به او نگاه می کند.اطرافش را نگاهی انداخت تازه یادش آمد که دیشب چه اتفاقی برایش افتاده.
به سرم دستش خیره شد و اشک از چشمانش جاری شد. نوید دستهایش را گرفت و با بغض پرسید نرگسم حالت خوبه؟
نرگس سری تکان داد و به چشمهای نوید خیره شد. از نگاهش یأسی دردناک وجود نوید را فراگرفت.
پرستار وارد اتاق شد و از نوید خواست که همراهش به بیرون اتاق برود. وقتی چند قدم از اتاق دور شدن پرستار به نوید گفت:تعداد قرصهای که خورده خیلی زیاد بوده ولی چون به موقع آوردنش و زود معدش رو شستشو دادیم الان حالش خوبه میتونین ببرینش خونه.
نوید از پرستار تشکر کرد و وارد اتاق نرگس شد. دقایقی به چشمهای نرگس که به سقف خیره شده بود نگاه کرد و آه بلندی کشید و به سمت نرگس رفت و گفت:
عزیزم مرخص شدی باید بریم خونه پاشو کمکت کنم لباساتو بپوشی.
تو راه خونه نوید یه کلمه هم حرف نزد و فقط به این فکر میکرد چه اتفاقی افتاده که خواهر معصوم و سر به زیرش خودکشی کرده. از وقتی پدر و مادرشون تو تصادف کشته شدن نوید برای نرگس هم پدر بود هم مادر. حالا نمیتونست نرگس رو تو این وضعیت ببینه.
به خونه که رسیدن نرگس مستقیم به سمت اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید. اتفاقات دیشب مثل فیلم از جلو چشمش میگذشت. زیر پتو رفت و هق هق گریه کرد انقدر گریه کرد تا خوابش برد.
نوید گوشی تلفن رو برداشت و شماره دوست نرگس رو گرفت. زهرا خودش تلفن را جواب داد و وقتی ماجرا را شنید سریع خودش را به نرگس رساند.
وقتی وارد اتاق نرگس شد آروم در را پشت سرش بست و بالای سر نرگس نشست تا از خواب بیدار شد. وقتی نرگس زهرا را دید خودش را در آغوشش انداخت و با صدای بلند گریه کرد،زهرا هم بیخبر از همه جا با گریه های نرگس شروع کرد به گریه کردن.نرگس دستهای زهرا را گرفت و توی چشمانش خیره شد و گفت:امشب پیشم بمون میترسم از تنهایی و فکر و خیال دوباره خودمو بکشم.
#رمان
#نرگس
قسمت دوم
زهرا دستهای نرگس را به آرامی فشرد و با صدای بغض آلود پرسید چه اتفاقی افتاده که دوست قشنگ و پر از نشاط من به این روز افتاده. نرگس تو که پر از انگیزه و امید به زندگی بودی. هنوز باورم نمیشه تو خودکشی کرده باشی. به من بگو چه اتفاقی افتاده.
نرگس سرش را پایین انداخت و لحظه ای سکوت کرد. از یک طرف دلش میخواست برای یک نفر درد و دل کند، از طرفی هم از دوستش خجالت میکشید. بالاخره تصمیم گرفت سکوت را بشکند و راز دلش را بگوید.
نرگس با آه بلندی قصه رنج درونش را اینگونه آغاز میکند.
یک روز که تو ایستگاه نشسته بودم و منتظر اتوبوس بودم که به دانشگاه برم پسری جوان با قدی بلند و چهارشانه به طرفم آمد و کنارم نشست.
وقتی یه لحظه نگاهمان در هم گره خورد نگاهش به من ناگهان تغییر کرد و آن چهره که تا آن زمان عبوس و درهم بود غرق در شادی شد و چال گونه اش از تبسم لبخندش نمایان شد و زیبایی چهره اش را دو چندان کرد.
آن روز نمیدانستم سرنوشت چه برایم رقم زده. وقتی اتوبوس آمد خیلی دست پاچه سوار اتوبوس شدم و نگاه او همچنان مرا تا پنهان شدن در جمعیت بدرقه کرد.
#نرگس
#رمان
#قسمت سوم
نرگس آه بلندی کشید سرش را بلند کرد به چشمان زهرا خیره شد و از او پرسید زهرا من چجور دختری هستم؟ به نظر تو چه گناهی مرتکب شدم که سرنوشتم این شد؟
زهرا دستان نرگس را آرام نوازش کرد و گفت:تو دختر خوب و پاکی هستی، هر کسی تو زندگی یه جور امتحان میشه.نرگس جانم ادامه بده بگو بعدش چی شد؟
نرگس بغضش را فرو خورد و با لبهایی لرزان اینگونه ادامه داد:
فردای آن روز وقتی تو ایستگاه نشسته بودم و غرق افکار خودم بودم، شاخه گلی را در مقابل خودم دیدم سرم را بلند کردم همان پسر بود،سراسیمه از جا پریدم اطراف را نگاه کردم تا ببینم کسی این صحنه را ندیده باشد. خداروشکر کسی آن وقت صبح آن اطراف نبود.میخواستم چیزی بگویم که پیشدستی کرد و گفت:چقدر تو شبیه خواهرم هستی مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشن. دیروز وقتی تو ایستگاه دیدمت خیلی جا خوردم یه لحظه فکر کردم روح خواهرم به ملاقاتم اومده.
با صدای لرزان پرسیدم مگه خواهرتون فوت کرده؟
اشک تو چشماش جمع شد و گفت:چهل روز پیش به خاطر ابتلا به بیماری کرونا تو بیمارستان فوت کرد. دیروز چهلمین روز در گذشتش بود.
#رمان
#نرگس
#قسمت چهارم
تازه هجده سالش تمام شده بود. یه دختر شاد و سرزنده که هممون عاشقش بودیم. خیلی دلم براش تنگ شده.مادرم هم حتما باید شما رو ببینه، مطمعنم با دیدنتون خیلی خوشحال میشه. الان توی ماشین نشسته میایین پیش ماشین تا شما را ببینه.
من که تا آن لحظه سکوت کرده بودم، سرم را پایین انداختم و به فکر فرو رفتم. وقتی سرم را بالا آوردم خانمی زیبا را مقابل خودم دیدم، قبل از اینکه بتوانم سلام بکنم مرا در آغوشش کشید و بلند بلند گریه کرد.
بالاخره بعد از یه گریه طولانی مرا رها کرد. با دستانش تمام اجزا صورتم را لمس کرد. پیشانی، دستها و گونه هایم را غرق بوسه کرد.من فقط تماشا میکردم و او گاهی در آغوشم میکشید و گاهی غرق بوسه ام میکرد.
بالاخره پسر جوان مادرش را عقب کشاند و رو به من کرد وگفت:ممنونم به خاطر صبوریتون. میشه هر وقت دلمون برای مارینا تنگ شد بیاییم و شما را ببینیم؟
من که هنوز گیج کارهای این مادر و پسر بودم سرم را به معنای توافق پایین آوردم. همان لحظه اتوبوس آمد و من خداحافظی کردم و رفتم. ولی آن دو همچنان غرق تماشای رفتن من بودن.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فکرشو بکن...:)
رفقا من تا به حال نرفتم پیش امام حسین اگ میشه محبت کنین دعا کنین یه بار برم واقعا آرزومه💔😔🥺
#ادالهه
https://eitaa.com/chadorane87
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودمونیم عجب کرببلایی
عجب صحن و سرایی داری
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ولادت اربابمون مبارک😍💚
#روز_پاسدار
#ولادت_امام_حسین:)
#ادالهه
https://eitaa.com/chadorane87
کانال یه دختر خانمِ عکاس
دخترمون دهه نودی ولی
میگه دهشتادیِ 🤣
eitaa.com/joinchat/1540424238C9421cd6e21
با سنِ کم چه عکسایی
میگیره کسی باور نمکینه😬
خُدا؎روزها؎خوب
خدا؎روزها؎سخٺهمـهسٺ
بھحڪمتشدلبسپار...
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
⌫ آخرش بايد قهرمان خودت باشی
چون همه مشغول نجات خودشونن🎈 .
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨