فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و با یاد خدا دلها آرام است 🥲
#اد_آرمیتا
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
یا ابوفاضل تو جانباز ره قرآن و دینی
راحت جان علی نور دل ام البنیی
ساقی لب تشنه گان و سرپرست کودکانی
پیشتاز لشگر اسلام چون حبل المتینی
#یا_قمر_بنی_هاشم
#اد_آرمیتا
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
سه نور آمد به عالم پر ز احساس
معطر هر سه از عطر گل یاس
سه نور تابناک آسمانی
حسین بن علی ، سجاد و عباس❤️
1_3552654181.mp3
4.32M
#رمان
#نرگس
#قسمت پنجم
تمام طول مسیر تا دانشگاه به اون خانم و پسرش فکر می کردم. تو کلاس هم اصلا نمیتونستم روی درس تمرکز کنم. حس عجیبی داشتم، حسی که تا حالا تجربش نکرده بودم.
فردای اون روز کلاس نداشتم ولی تو همون ساعت رفتم ایستگاه اتوبوس تا شاید دوباره بتونم اون پسر را ببینم.یکم که منتظر نشستم از خودم و کاری که کردم خجالت کشیدم. از جا بلند شدم برگردم خونه که دیدم با اون چشمهای زیبا یهو جلو چشمم ظاهر شد. قلبم تند میزد و دستهام عرق کرده بود. یه شاخه گل رز قرمز جلو صورتم گرفت و گفت:سلام صبح بخیر.
گل را گرفتم و سرم را پایین انداختم و سلام کردم. سرم را توی دو دستش گرفت و بالا آورد و گفت:میشه امروز افتخار بدین و بزارین من برسونمتون. سرم را عقب کشیدم و به خاطر این کارش به شدت عصبانی شدم و گفتم:شما حق ندارین به من دست بزنید.
خیلی دست پاچه گفت:ببخشید خیلی معذرت میخوام قول میدم دیگه تکرار نکنم. ولی من خیلی عصبانی بهش گفتم دیگه نمیخوام ببینمتون.
اشک تو چشماش جمع شد سرش را پایین انداخت و رفت توی ماشین نشست. سرش را روی فرمان ماشین گذاشت و چند دقیقه ای تو همان حال موند. نمیدونم چیشد که رفتم و در ماشین را باز کردم و نشستم کنارش.
با دیدن من خیلی خوشحال شد و با لبخندش چال گونه اش نمایان شد و من همان لحظه عاشقش شدم.
#نرگس
#رمان
#قسمت ششم
حس عجیبی داشتم، از یه طرف میدونستم کاری که میکنم اشتباهه از طرفی هم عشق به اون پسر نمیذاشت درست فکر کنم.
ماشین را روشن کرد یه نگاهی به من انداخت و گفت:بریم؟
سرم را پایین انداختم و با خجالت پرسیدم:قراره کجا بریم که یهو گوشیش زنگ خورد. تلفن را که قطع کرد گفت:مادرم بود، رفته خرید نمیتونه خریدهاش رو ببره خونه، میشه بریم اول مادرم رو برسونیم خونه؟
سرم را به علامت موافقت پایین آوردم و گفتم:باشه بریم. وقتی حرکت کرد خیلی آهسته گفت:من هنوز اسم شما را هم نمیدونم. با یه سکوت طولانی و با صدایی خیلی ضعیف جواب دادم نرگس.
برگشت و نگاهی بهم انداخت و زیر لب گفت نرگس، چه اسم قشنگی داری. اسم منم امیره. ماشین را نگه داشت و گفت تو همینجا بشین تا من برم کمک مادرم وسایل را بیارم.
یهو ترس عجیبی تمام وجودم را فرا گرفت، کلی فکر ناجور از ذهنم گذشت تا بالاخره تصمیم گرفتم از ماشین پیاده بشم و پا به فرار بذارم تا از ماشین پیاده شدم خودم را در آغوش مادرش دیدم.
اصلا مهلت نداد سلام کنم با محبت سرم را نوازش میکرد و منو غرق بوسه کرد. امیر سریع خریدها را داخل ماشین گذاشت و مادرش را به زور از من جدا کرد.
مادرش خیلی مهربان نگاهم کرد و گفت میشه افتخار بدی امشب شام مهمون خونه ما باشی؟
امیر به جای من جواب داد ما داشتیم با هم میرفتیم بیرون که شما تماس گرفتین.
مادر خیلی با اشتیاق پرسید کجا میرفتین؟ نمیشه منم باهاتون بیام؟
امیر گفت اگه نرگس خانم اجازه بدن چرا که نه و هر دو با نگاه کردن به من منتظر جواب ماندن.
منم موافقت کردم و هر سه به یک کافه بسیار زیبا رفتیم. من که تا به حال به کافه نرفته بودم مات زیبایی و جذابیت آنجا شدم. همه چیز به نظرم خیلی جذاب بود. اصلا حواسم به نگاههای امیر و مادرش به خودم نبود و غرق در دنیای خودم بودم.
#نرگس
#رمان
#قسمت هفتم
همینطور که جذب اطرافم بودم مردی بسیار شیک پوش کنار میز ما ایستاد و با ادب پرسید چی سفارش میدین براتون آماده کنم؟ امیر منو را دست من داد و گفت هر چی نرگس خانم بگن. منو را باز کردم و گفتم من بستنی شکلاتی میخورم.
امیر رو به گارسون کرد و گفت سه تا بستنی با سه تا کیک شکلاتی لطفا. گارسون که رفت مادر امیر رو به من کرد و گفت:خوب نرگس خانم نمیخواهی یکم از خودت برامون بگی؟
من که خیلی زود مادرم را از دست داده بودم با نگاههای پر محبت مادر امیر غرق در خوشی میشدم. با تبسمی کوچک گوشه لبم اینگونه آغاز کردم، اسمم نرگس هست. بیست و دو سال دارم و سال آخر رشته مهندسی برق هستم. یه برادر بزرگتر دارم که از وقتی پدر و مادرم توی تصادف کشته شدن زندگیش رو وقف من کرد و هنوز ازدواج نکرده.
مادر امیر که تا آن لحظه سکوت کرده بود با لحنی بغض آلود پرسید:حتما زندگی سختی داشتی؟میخواهی از امروز با ما زندگی کنی تا برادرت هم دنبال زندگی خودش برود و تشکیل خانواده بدهد؟
من و امیر با شنیدن این جملات با تعجب بهم نگاه کردیم. امیر به مادرش گفت منظورتون از این حرفها چیه دارین نرگس رو خواستگاری می کنید؟ مادر امیر با اخم به پسرش نگاه کرد و گفت:نه میخوام نرگس را به عنوان فرزند خوانده بپذیرم.
امیر خیلی عصبانی از جا بلند شد و گفت:مادر لطفا یه لحظه بیایین تو ماشین کارتون دارم. گیج حرفهای مادر امیر بودم که گارسون سفارش ها را روی میز گذاشت و پرسید دیگه امری ندارین؟ سری تکان دادم و گارسون که رفت کیفم را برداشتم و از کافه خارج شدم.
امیر که از داخل ماشین رفتن مرا میدید از ماشین پیاده شد و صدا زد نرگس خانم کجا میرین؟ حتی برنگشتم نگاهش کنم و به راه خودم ادامه دادم. دوان دوان به سمت من اومد و گفت:خواهش میکنم بمونین میخوام باهاتون صحبت کنم.
با عصبانیت برگشتم و گفتم مگه دیگه صحبتی هم مونده؟امیر با بغض نگاهم کرد و گفت:مادرم نمیدونست که من عاشق شما شدم برا همین اون حرفها رو زد.
#نرگس
#رمان
#قسمت هشتم
از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. امیر هم منو دوست داشت. باورم نمیشد. چند لحظه بیشتر از خوشحالیم نگذشته بود که مادر امیر با عصبانیت به سمت من و امیر اومد و با دست اشاره رو به هر دو ما کرد و گفت:ازدواج شما فقط یه خیال باطله همین الان هر دوتون برای همیشه با هم خداحافظی کنید چون دیگه همدیگه رو نخواهید دید.
تمام توانم را به کار بردم تا رو به مادر امیر بگویم چرا؟
نگاه سردی به من کرد و گفت:چون تو مسلمانی و ما مسیحی هستیم. با شنیدن این حرف از حال رفتم. وقتی چشم باز کردم تو همان کافه روی یه مبل بودم و امیر و مادرش هم بالای سرم بودن.
با صدای خیلی آهسته گفتم امیر یه اسم مسلمان است.
مادرش نگاه تندی به امیر کرد و گفت:بهش گفتی اسمت امیره؟ رو به من کرد و گفت اسم پسر من رازمیک هست و این دروغ را گفته که شما به رازش پی نبرید.
با نگاه سردی به هر دو اونها با تمام توان از روی مبل بلند شدم تا به خانه بروم. امیر که حالا باید رازمیک خطابش کنم رو به مادرش کرد و با بغض گفت حتما راهی هست. مادر خواهش میکنم نذار نرگس بره من میمیرم.
#نرگس
#رمان
#قسمت نهم
مادر رازمیک با سردی گفت:هیچ راهی نیست غیر از اینکه تو مسلمان شوی. اگر هم تو بخواهی مسلمان شوی خانواده، فامیل و دوستانت را از دست خواهی داد آیا این دختر ارزش اینهمه فداکاری را دارد؟
رازمیک نگاهی بغض آلود به نرگس انداخت، سرش را پایین انداخت و با مادرش از آنجا دور شدن.
با رفتن رازمیک صدای شکستن قلبم را شنیدم.یک لحظه از درون تهی شدم. توان نفس کشیدن هم نداشتم. من که یه عمر سر به سجده بندگی گذاشته بودم، این چه امتحانی بود؟ چطور زندگیم به یکباره نابود شد.
لحظه ای گیج و مات به اطرافم نگاه کردم که ناگهان نگاهم به نگاه پسری گره خورد، خیلی سریع دستمالی جلو صورتم گرفت و مرا به زور وارد ماشینش کرد و دیگر هیچ نفهمیدم.
چشمانم را که باز کردم دیدم مرا کنار خیابان رها کرده اند. سرم را به سختی میتوانستم تکان بدهم. چطور اینهمه بدبختی به یکباره سرم خراب شد.
با رفتن رازمیک فکر میکردم دنیا به آخر رسیده ولی با از دست دادن دخترانگیم نتوانستم دیگر این دنیای کثیف را تحمل کنم و سریع خودم را به داروخانه رساندم و با خوردن قرص اقدام به خودکشی کردم.
ای عشق زلال، روح دریا عباس!
زیبایی محض ، ای دلارا عباس!
الحق که به تو نام قمر می آید🌙
ای ماه ترین عموی دنیا عباس💚
🌺الّلهُمَّ🎊💗
🌺صلّ🎊💗
🌺علْی 🎊💗
🍃محَمَّدٍ🎊 💗
🌺 و آلَ🎊💗
🍃محَمَّدٍ🎊💗
🌺وعَجِّل🎊💗
🌺 فرَجَهُم🎊💗
#میلاد_حضرت_عباس(ع)✨❣️
#مبارڪـ_باد✨❣️
#ادالهه
https://eitaa.com/chadorane87
17.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سرود سلام فرمانده ۳ منتشر شد. .😍
سلام فرمانده مهدی، سلام آقای خوبم
از سرباز به فرمانده
فرمانده میدان آمادست
از سرباز به فرمانده
بسم الله ایران آمادست
#نسل_سلام_فرمانده
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
⇝.⇣↴ های برگلم⿻◟🌧🤍◞.▹ ۠ ๋
⇝.⇣↴ چالش دریممم⿻◟🌧🤍◞.▹ ۠ ๋
⇝.⇣↴ نعش : راندی⿻◟🌧🤍◞.▹ ۠ ๋
⇝.⇣↴ ظرفیت : مشخص نی ⿻◟🌧🤍◞.▹ ۠ ๋
⇝.⇣↴ توسط : #اد_فاطمه_سادات ◟🌧🤍◞.▹ ۠ ๋
⇝.⇣↴ جایزه : بین من و برنده ⿻◟🌧🤍◞.▹ ۠ ๋
⇝.⇣↴ شرط : نلفی ⿻◟🌧🤍◞.▹ ۠ ๋
⇝.⇣↴ زمان : الان ⿻◟🌧🤍◞.▹ ۠ ๋
⇝.⇣↴ ایدیم⿻◟🌧🤍◞.▹ ۠ ๋
⇝.⇣↴ @flacلغو6688◟🌧🤍◞.▹ ۠ ๋
⇝.⇣↴ چنلمون⿻◟🤍🌧◞.▹ ۠ ๋
⇝.⇣↴ @chadorane87⿻🌧🤍◞.▹ ۠ ๋
سبزماندندرمیانِویرانیریشهمیخواهد.❤️🩹🌱
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
بھگفتہےجنابِمولانآ :
°~🫀آטּڪسڪہنداندونخواهدڪہبداند
حیفاسټڪھچنینجانوࢪۍزندهبماند ...•❤️🩹
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
هیچڪس وعدہ روزهاے خوب رو نمیدہ
روزهاے خوب فقط و فقط
توسط خودت ساختہ میشہ🌼💛
#پزشکی
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
من برای رسیدن ب هدفم برای رسیدن ب روپوش سفیدم میجنگم زمین میفتم ولی باز بلند میشم و ادامه میدم و ادامه میدم 🫀
#پزشکی👩⚕
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
منازمیانسنـگهمجوانہخواهمزد
وازوراےسقوطمن ؛
منطلوعخواهمڪࢪد
هزاردفعہهماگرزمینبخورم ؛
هزاردفعہقوےترشروعخواهمڪرد! 🤍
#متن_انگیزشی 🧡📄
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
💎⃢⃟✨̸س̸ل̸ا̸م ̸ر̸ف̸ق̸ا💎⃢⃟✨
💎⃟⃢✨ ̸چ̸ا̸ل̸ش یهویی ̸د̸ا̸ر̸ی̸م💎⃢⃟✨
💎⃢⃟✨ ̸ظ̸ر̸ف̸ی̸ت: ̸2ن̸ف̸ر 💎⃢⃟✨
💎⃢⃟✨ ̸بفرس پے وے( 📝✨🪐☕️)💎⃟⃢✨
@کافیه
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
💎⃢⃟✨̸س̸ل̸ا̸م ̸ر̸ف̸ق̸ا💎⃢⃟✨ 💎⃟⃢✨ ̸چ̸ا̸ل̸ش یهویی ̸د̸ا̸ر̸ی̸م💎⃢⃟✨ 💎⃢⃟✨ ̸ظ̸ر̸ف̸ی̸ت: ̸2ن̸ف̸ر 💎⃢⃟✨ 💎⃢⃟✨ ̸بف
رضایتشونهھ🫀🌱
بمونید برامون♥︎✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداچقدرقشنگــ میگه ها:؛
اَعْطَيْتُكَ ما تُريدُ
بهتر از اونی که میخوای بهت میدم.🥲❤️
دلبری های مادر و دختر مذهبی😌
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
.
‹ ترکیبصـدایآبوسوختنچـوب
قابلیت اینو داره چشاتو ببندی و ساعتها گوش بدی بهش 🌚 ›
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨