eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.8هزار دنبال‌کننده
15هزار عکس
3.8هزار ویدیو
6 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/9857715145 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت41 سر کوچه هجله ای درست کرده بودن اشک مهمان صورتم شد وارد حیاط خونه شدیم حسام بیرون ایستاد ،من وارد خونه شدم رفتم گوشه ای نشستم مادر آقای ساجدی ،عکس پسرش و گرفته بود تو بغلش و هیچی نمیگفت ،حتی گریه هاشم خشک شده بود خواهرای اقای ساجدی گریه میکردن و از تنهایی برادرشون حرف میزدن بعد نیم ساعت ،پیکر اقای ساجدی رو آوردن با اومدن تابوت همه شیون سرداده بودن مادر آقای ساجدی بلند شد و رفت داخل یه اتاق با یه کت و شلوار دامادی برگشت مادر آقای دامادی: یاسر جان دم رفتن گفته بودی برام لباس دامادی بخر ،گفتی ایندفعه برگشتم میرم خاستگاری یاسر مادر ،بلند شو بریم برات خاستگاری یاسر جان دومادیت مبارکت باشه صدای گریه ها بلند شد بعد چند دقیقه دوستای اقای ساجدی اومدن و زیر تابوت و گرفتن و رفتن انگار با رفتن پسر ،مادر جان داد😭 مادر مات و مبهوت کت و شلوار و دستش گرفته بود و دم نمیزد کمی بعد حسام صدام کردو رفتم بیرون حسام : نرگس جان خوبی؟ ( اشک میریختم و گفتم): حسام مادرش حسام : نرگسی بریم خونه ،حالت خوب نیست به اصرار حسام رفتیم خونه حالم اصلا خوب نبود ،همش مادر ساجدی جلوی چشمام بود ،که چه طور آروم به پسرش نگاه میکرد واسه تشیع پیکر ساجدی،حسام منو نبرد همراه خودش ،زنگ زده بود واسه زهرا ،زهرا اومد پیشم منم مثل مرده ها یه گوشه کز کرده بودم و اشک میریختم زهرا: نرگس جان ،آجی خوشگلم ،اگه به فکر خودت نیستی ،به فکر اون بچه معصوم تو شکمت باش اون چه گناهی کرده که گیر تو افتاده - وااایی زهراا تو ندیدی مادرشو ، زهرا: خدا انشاءالله بهشون صبر بده ولی به خدا کاره تو هم درست نیستااا ، نزدیکای غروب بود که حسام اومد بادیدنش فهمیدم که چقدر سخت از بهترین دوستش جدا شد حسام اومد سمتم و دستمو گرفت: خوبی نرگسم ؟ زهرا: چه خوبی اقا حسام،از صبح تا الان داشت گریه میکرد ،به خدا این دختر دیونه است حسام: شرمنده زهرا خانم،مزاحم شما هم شدیم زهرا: این چه حرفیه ،به خدا دلم میخواد نرگس و خفه اش کنم ،یه کم حرف گوش نمیده ،شاید به حرف شما گوش بده حسام یه نگاهی به من کرد، با نگاه حسام قلبم آروم گرفتم نگاهش پر از حرفای قشنگ بود که جلوی زهرا نمیتونست بگه زهرا: خوب من دیگه برم حسام: زهرا خانم ،زنگ بزنین اقا جواد هم بیاد دور هم باشیم زهرا: آقا جواد امشب تا دیر وقت سرکاره ،در ضمن شام درست کردم ،یه کم غذا بدین این دختره بخوره طفلک اون بچه داخل شکمش از گرسنگی تلف میشه آخر (حسام خندید): چشم ،دستتون درد نکنه ،میخواین برسونمتون؟ زهرا: نه خودم میرم ،نرگس تنها نباشه بهتره ••••• 🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق در یک نگاه💗 قسمت42 بعد از رفتن زهرا ،حسام رفت یه کم غذا آورد ،نشست کنارم سرشو گذاشت روی شکمم حسام: نرگس جان ،بچه امون گشنه اشه هااا ،صدای گریه اشو میشنوم ،نمیخوای یه چیزی بخوری ( میدونستم حالش بدتر از منه ،ولی چیزی نمیگفت،این منو دیونه میکرد) غذا رو گرفتم و خوردم حسام : آفرین دختر خوب ،الان کوچولومونم سیر شده اینقدر خسته بودم که رفتم توی اتاق خوابیدم با صدای اذان صبح بیدار شدم رفتم بیرون دیدم حسام درحال قرآن خوندنه وضو گرفتم چادرمو سرم کردم، سجاده مو یه کم عقب تر از سجاده حسام پهن کردم ایستادم به نماز خوندن بعد از تمام شدن نماز سجاده مو بردم کنار سجاده حسام گذاشتم حسام: قبول باشه نرگسم - قبول حق باشه آقا حسام جان حسام: جانم - فردا بریم بهشت زهرا؟ حسام: چشم سرمو گذاشتم روشونه اش - بلند تر بخون اقای من صدای خوندن قرآن، اونم با صدای حسام ارومم میکرد انگار بچه درون شکمم از شنیدن صدای پدرش هم جون گرفت چشمامو باز کردم و دیدم یه بالش زیر سرم بود بلند شدم دیدم حسام داخل آشپز خونه داره صبحانه آماده میکنه حسام : بیدار شدی ؟ - سلام حسام: سلام به روی ماهت پاشو بیا ،که بچه ام گشنه اش شده - چشم بعد از خوردن صبحانه رفتیم سمت بهشت زهرا وارد بهشت زهرا شدیم ،یه فاتحه ای خوندیم و رفتیم سمت گلزار شهدا ،رفتیم سرخاک ساجدی نشستیم فاتحه ای خوندیم حسام با دستاش جلوی اشکاشو میگرفت حسام: نرگس میدونی ،من و یاسر با هم اسم نوشته بودیم واسه رفتن به سوریه؟ اسم یاسر افتاد و رفت ،منم تنها موندم روزی که خبر شهادتش و دادن همون روز اسم منم افتاد ( با شنیدن این حرف ،دنیا رو سرم آوار شد الان اومدی اینجا به دوستت خبر خوش بدی یا داری منو آماده میکنی بیمعرفت) چیزی نگفتم و بلند شدم - بریم حسام جان ( حسام حالمو فهمید،بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه ،رفتیم توی راه هیچ حرفی نزدیم وقتی رسیدیم خونه ،من رفتم توی اتاق و دراز کشیدم) ••••• 🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
دو پارت هم به عنوان هدیه بهتون دادم تقدیم نگاهتون؛🖇🤍
صلوات‌بفرست‌مؤمن ؛ 🌱
میای‌بریم‌کربلا؟ . .💔
نمیخوای‌ساک‌ببندی ها . .
خیال کن فقط ،خیال . .
الان رسیدی با اون خستگی کربلا . ‌ .
تو زمستون حرم یه لذتی دیگه داره فکر کن بارون باشه تو هم هی اشک بریزی...
تو زمستون حرم یه لذتی دیگه داره فکر کن بارون باشه تو هم هی اشک بریزی...
الان که منو تو ایرانیم تو خونه ایم...
یکی هست ک گوشه بین الحرمین روبروی صحن علمدار اشک میریزه اره . .💔