سلااام قشنگای من 💘🫂
من ادمین جدیدم هستم😊
منو با #کَنْیزِفآٰطِمَهْ❥ بشناسید🪐🤍
◆کاشکی این جمعه بیایی؛ 🥀✤
یا اباصالح؛ مهدی ﴿عج﴾👣
⊱·–·–·𔘓·–·–·–⊰
• 𝐽𝑜𝑖𝑛𔘓↝@pezeshk313 🩺✨
عُمریسْت لحظه لحظه👣
بِه شُوقَت نَفَس زَدم🫀
اِی حُجَتِ غَریب🪐
اِمآم زَمآنِ مَن...! 🥀
⊱·–·–·𔘓·–·–·–⊰
• 𝐽𝑜𝑖𝑛𔘓↝@pezeshk313 🩺✨
بسم رب الحسین...🕊️
سلام عرض میکنم خدمت همه ممبرای محترم کانال دختران حیدری.🥰🥲
انشالله به برکت اباعبدالله الحسین حالتون خوب باشه...♥️
بنده فاطمه هستم.☺️
ادمین و نویسندهی رمان«مَهْآنا» و بسیار خرسندم که برای مدتی در خدمت شما نورِ چشمانم هستم..🫂
و یه توضیحی..
روزانه ۲پارت خواهیم داشت که اگر بتونم به ۳ پارت هم میرسونمش!✍🏻
ازتون خواهش میکنم کپی و نشر نکنید از رمان،،و اصکی هم ممنوعه..🙂
برای شما دخترای امام حسین علیه السلام ما جونمون هم بدیم باز کمه و همه جوره بهتون خدمت میکنیم🌹
آیدی جهت نقد و نظر:
@majnoon_hossein128
#فاطمهنویس
بسم الله النور
«رمان مهآنا»
«نوشتهٔ:فاطمه مولایی»
«ردهٔ سنی:همهی افراد.»
«موضوع:
زندگی دختر طلبه ای که مملو از فراز و نشیب هاست..!
توکل بر خدا!»
ژانر:اجتماعی/عاشقانه
(کپی به هر شکل حرام است!)
قسمی از رمان:
چشمان مهدیا در چشمانِ محمد حسن قفل شد!
محمد حسن محو شد در رخ زیبای دختر جوان روبرویش
سیمای زیبای مهدیا،،وجود محمد حسن را به خود جلب کرده بود!
مهدیا سرش را پایین برد،،خم شد و روبروی مرد خوش قد و بالای روبرویش سینی چای را تعارف کرد و زیر لب گفت:
+بفرمایید
در آن لحظات ناگهان محمد حسن...