✨#بـانـوے_پـاک_مـن
قسمت هفدهم
عصر باصدای قار و قور شکمم بلندشدم.خیلی گرسنه بودم از دیشب هیچی نخورده بودم.سریع بلندشدم و ازیخچال غذارو درآوردم.میخواستم گرمش کنم که زنگ ایفون رو زدن.
فکرکنم مامان اینا اومدن.
_بله؟
_کارنم.دایی گفت بیام دنبالت شب شام هستین خونه مادرجون.
پسره پررو چای نخوره پسر خاله شده.سلامم که بهش یاد ندادن.از لجبازی کردن بدم میومد برای همین گفتم:الان میام.
آیفون رو گذاشتم و رفتم تو اتاق که حاضرشم.باید قبلش یک زنگی بهم میزدن تاببینن میام یا نه؟!بعدشم کارن رو چرا فرستادن دنبالم؟آدم قحط بود مگه؟اصلا خوشم نمیاد باهاش تو یک ماشین باشم.اماچاره نداشتم.سریع حاضرشدم.
یک شلوار کتون سفید با مانتو بلند به رنگ سبز پسته ای.روسری بلند سبز و سفیدم رو روی سرم انداختم و با گیره قشنگی کنار صورتم لبنانی بستم.
به لوازم آرایشی که مامان رو میز کنسولم چیده بود نگاهی کردم و پوزخند زدم.کی ازتون استفاده کردم که مامان شما رو چیده اینجا؟
چادرمو سرم کردم و با کیفم از اتاق زدم بیرون.
کارن جلو در حیاط منتظر پشت به من ایستاده بود.یک لحظه نگاهم سمتش کشیده شد.ازپشت آقاتر به نظر میرسید اما زبونش تلخ بود.
_سلام.
برگشت سمتم و نگاهی به سر تاپام انداخت.سرتکون داد و نشست پشت فرمون.
پوزخند نهفته کنار لبش از چشمم دور نموند.منو مسخره میکرد،مثل بقیه..اما برام مهم نبود.حرفای دیگران تاثیری رو عقیده ام نمیگذاشت.چون حرف خدا مهم تر ازحرف مردم بود.
در عقب ماشین رو باز کردم و نشستم.
ازتوآینه نگاه بدی بهم کرد و گفت:بنده راننده شخصی شمانیستم خانم.بیاجلو!
ابروهامو بالا انداختم وگفتم:اولا شما با یک راننده هیچ فرقی ندارین برام دوما من یادم نمیاد اجازه داده باشم انقدر صمیمی با من حرف بزنین.
اخم بین پیشانی اش خبر از حالت انفجارش میداد.
بیخیال زل زدم به بیرون.ماشین هم بعد از دقایقی حرکت کرد.اون طوری که من کارن رو شناخته بودم آدم تودار و مغروری بود.عصبانیتش رو بروز نمیداد اما چشماش و حالت صورتش خبر از راز درونش میداد.
درطول راه حرفی بینمون زده نشد.فکرکنم ازم ناراحت بود.شونه بالا انداختم و باخودم گفتم:خب بود که بود..بمنچه؟میخواست حرف نزنه.
بالاخره رسیدیم به عمارت آقاجون.
سریع پیاده شدم و درحیاط رو باز کردم،رفتم تو.باغچه بان زحمت کش آقاجون مشغول آب دادن به گل ها بود.
خسته نباشیدی بهش گفتم و رفتم تو.
سلامی بلند به همه کردم اما تنهاکسایی که زیاد منو تحویل گرفتن،مادرجون و اقاجون بودن.
برای رعایت ادب و احترامم شده برای احوال پرسی جلو عمه و عمو و زن عمو و آناهید رفتم.اما زیاد تحویلم نگرفتن.مثل همیشه.
#نویسنده_زهرا_بانو
کپی با ذکر نویسنده جایز است .
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
قسمت هجدهم
رفتم کنار مامان و گفتم:چطوری مامان خانم؟
_خوبم دخترم.
_چرا بهم زنگ نزدین که خبربدین کارن میاد دنبالم؟
_چون ده دفعه زنگ زدم برنداشتی از بس که خوش خوابی ماشالله.
گونشو محکم بوسیدم و گفتم:قربون حرص خوردنت بشم من.
بعد ازکنار مامان بلندشدم و رفتم تو اتاقی و چادر مشکیمو با چادر رنگی عوض کردم.تو اتاق آناهیتا و عطا مشغول نقاشی بودن و حسابی بهشون خوش میگذشت.
رفتم بیرون که زن عمو مثل همیشه با متلک گفت:عه فکر کردم رفتی چادرتو دربیاری.نگو رنگشو عوض کردی.
همه زدن زیرخنده.کارنم اونجابود و آشکار میخندید و مسخرم میکرد.
با جدیت و لبخند گفتم:من زیبایی هامو فقط واسه یه نفر خرج میکنم زن عمو جان.این چادرم نشون بندگیه منه شاید رنگش عوض شه اما ترک نمیشه.
بعد هم باهمون اعتماد به نفس رفتم سمت آشپزخونه و به سیمین خانم تو غذادرست کردن کمک کردم.
داشتم کاهو خرد میکردم که مادرجون اومد کنارم و گفت:دستت درد نکنه گل دخترم.
_این چه حرفیه سرشما درد نکنه مادرجون
_راستش زهراجان..حرفاتونو شنیدم...من به بیتا گفتم دیگه ازاین حرفا به تو نزنه اما....
_میون کلامتون شکر مادرجون.من اصلا ناراحت نشدم چون این حرفا برام عادی شده.ناراحتیم نداره چون من براساس حرف و نظر مردم که زندگیمو نمیسازم.شما نگران نباشین پوست قشنگشتون خراب میشه.
بعدم صورت پر چین و چروکشو بوسیدم.
موقع ناهار دیگه کسی بامن حرفی نزد منم باخیال راحت غذامو خوردم.آناهید و محدثه هی زیرگوشم میخندیدن و اسم کارن رو میبردن.درصورتی که کارن هیچ توجهی به هیچ کدومشون نداشت و با غذاش بازی میکرد.انگار فکرش مشغول چیزی بود.
بعد ناهار ظرفها رو هم من شستم و چای ریختم تا برای بقیه ببرم.
سیمین خانم میگفت وقتی تومیای باری از رو دوشم برداشته میشه.
چای رو که به همه تعارف کردم،نشستم کنار مادرجون و فنجونمو دستم گرفتم.
ازصدای سرفه پدرجون فهمیدیم میخوان چیزی بگن.ماهم ساکت شدیم.
_من خیلی خوشحالم که بعد از مدتها بااومدن شیرین و کارن،بازم دورهم جمع شدیم و میگیم و میخندیم.دخترم و نوه ام تازه اومدن ایران و هنوز هیچ جا رو ندیدن.این هفته برنامه گردش داریم.امروز که گذشت.فردا از صبح میریم کوه،ناهارم اونجا میخوریم عصرهم میریم قهوه خونه یک چای دبش همه مهمون من.شبم میبرمتون جیگرکی که یک دلی از غزا دربیارین.برنامه پس فردا رو هم، فردا میگم.حالا کی مخالفه؟
هیچکس جرات اعتراض نداشت چون همه از پیشنهادای پدرجون حسابی خوشحال بودن.محدثه و آناهید که تو پوست خودشون نمیگنجیدن.
ازچهره کارن هم معلوم بود حسابی خوشحاله.من که کوه نمیتونستم برم شاید از عصر باهاشون همراه میشدم.
بعد از خوردن چای و یکم گپ درمورد برنامه فردا،همه قصد رفتن کردن.
بعد از برداشتن کیفم و عوض کردن چادرم،دور از چشم همه رفتم پیش پدرجون.
باید بهشون میگفتم فردا من نمیتونم بیام تا ناراحت نشن از غیبت من.
_ببخشید پدرجون من فردا کوه نمیتونم بیام کلاس دارم اما از عصر میام پیشون اشکالی که نداره؟
_نه دخترگلم میخوای کارن رو بفرستم دنبالت بیارتت جای ما؟
_ نه مرسی خودم میام.
_باشه عزیزم هرطورراحتی.
گونشو بوسیدم و بایک حداحافظی ازشون جداشدم
#نویسنده_زهرا_بانو
کپی با ذکر نویسنده جایز است .
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
قسمت نوزدهم
"لیدا"
شب از ذوق فردا خوابم نبرد و کلی نقشه کشیدم دل کارن رو ببرم.هرچند میدونستم جزو محالات بود.دل این پسر ،ازجنس سنگ و یخ بود.غیرممکن بود که دلش نرم بشه و برای دختری بتپه.
اصلا یک جورایی عجیب و غریب بود.حرفاش باکاراش تناقض داشت.باکسی بیشتر از دو سه کلمه حرف نمیزد.همیشه هم یک اخمی بین پیشونیش بود که جذاب ترش میکرد.
من و آناهید سر به دست آوردن دل کارن شرط بسته بودیم.که هرکی اول تونست نرمش کنه و اونو طرف خودش بکشونه باید تا آخرعمر مثل خواهر بمونه برای کارن.
از اونجایی که من بادیدن کارن یک دل نه صد دل عاشقش شده بودم میدونستم آناهیدم همینطوریه و هرجفتمون ازاینکه بخوایم نقش خواهر کارن رو بازی کنیم به شدت بیزار بودیم و برامون سخت بود.
بهترین لباسامو برای فردا آماده کردم و خوابیدم.
اما اونم چه خوابی!؟همش کابوس بود.ازبس فکر و خیالای الکی میکردم مخم پر شده بود از اتفاقای بد و خوب.
صبح که بیدارشدم تاحاضرشم، هواهنوز تاریک بود.اما حموم رفتنم نیم ساعت طول میکشید و هوا روشن میشد.از جلو اتاق زهرا که رد شدم صدای نماز خوندنشو شنیدم.اوف این بشرم چه حوصله ای داره صبح به صبح این موقع خم و راست میشه.
بیخیال رفتم سمت حموم و نیم ساعته حوله به تن اومدم بیرون و رفتم جلو آینه.موهامو که یکم خشک کردم باحوله،لباس پوشیدم و جلو آینه مشغول آرایش شدم.خداروشکر مهارتم تو آرایش کردن توپ بود.همیشه هم جنس وسایل آرایشام مارک و گرون بود.آرایشم که تموم شد ساعت۶بود و همه بیدارشده بودن.
شلوار شیش جیبه مشکیمو برداشتم با یک مانتو نخی سفید و گرمکن مشکی،سفید.یک شال نخی ساده سفید با کلاه آفتابی مشکیم.
تیپم که تکمیل شد،کفشای آل استارم رو برداشتم و با کوله کوه نوردیم رفتم بیرون.
همگی یک چای خوردیم و حرکت کردیم.زهرا خانمم طبق معمول کلاس داشت و نیومد.بهتر که نیومد مگرنه میخواست باچادر کوه نوردی کنه آبرومونو ببره.
عطا که خیلی خوشحال بود و یک جا بند نبود.تارسیدیم پایین کوه،ازماشین پرید بیرون و باباهم ماشین رو پارک کرد.پیاده شدیم و به جمع خانوادگیمون پیوستیم.مادرجون و پدرجون ماشالله سرحال تراز همیشه با یک تیپ ورزشی جلو تر ازهمه راه افتادن.
کارن رو هم دیدم.تیپش خیلی نفس گیر شده بود.یک شلوار ورزشی سفید که خط های مشکی داشت با تیشرت سفیدی که بدن سفیدشو قشنگ تر نشون میداد.گرمکنشم بسته بود به کمرش و با یک بتری آب پشت سر مادرجون و پدرجون راه افتاد.
#نویسنده_زهرا_بانو
کپی با ذکر نویسنده جایز است .
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
قسمت بیستم
تو قسمتای اول کوه کلی میگفتیم و میخندیدیم اما یکم که همه خسته شدیم به نفس نفس افتادیم.منم که اصلا اهل کوه نوردی نبودم واقعا خسته شده بودم.آناهید اما خیلی کوه میرفت برای همین هی مسخرم میکرد و بهم میخندید.
یه لحظه کارن ازکنارم رد شد وگفت:با جرثقیل ببرمت دختردایی؟
نگاه بدی بهش کردم و گفتم:لازم نیست شما خودتو ببری کافیه.
بلند خندید وگفت:نگفتم که بغلت کنم.
از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم.برای اولین بار خنده بلندش رو دیدم.خیلی قشنگ میخندید.
سرش رو تکون داد و رفت جلو.آناهید تندی دوید جلو و کنار کارن شروع کرد به راه رفتن.نمیفهمیدم حرفاشونو اما حرص میخوردم فقط.اعصابم خورد شده بود.
تصمیم گرفتم از این به بعد برم کوه نوردی که اینجوری ضایع نشم جلو فک و فامیل.
یکم که گذشت آناهید با قیافه درهم برگشت.
_اه این پسره چرا انقدر کله خشکه؟بدعنق
خنده ام گرفت بدجور زده بود تو برجکش
_حقته تا توباشی خودشیرینی نکنی.
_اصلا محبت و مهربونی حالیش نیست خب.
_همینه دیگه آناهید خانم.همین کارو سخت تر میکنه دیگه.
یکم حرف زدیم تااینکه آقاجون نگهمون داشت تا صبحانه بخوریم.
تو دل کوه همه نشستیم و یک صبحونه تپل خوردیم.خیلی چسبید بهمون بااینکه آقا کارن هنوز اون اخمش باز نشده بود.
بعد صبحانه یکم دیگه پیاده روی کردیم تا ناهار.همون بالا کوه یک رستوران سنتی شیک زده بودن که مشتری های زیادی داشت.
رفتیم تو و منتظر شدیم تا گارسون اومد.سفارش۱۲تا دیزی دادیم.
کارن مشغول صحبت با عمو بود آناهیدم مشغول بازی با بچه ها.
منم تک و تنها یه گوشه نشستم و با گوشی ور رفتم تا غذاها رو آوردن.
همونموقع زهرا زنگ زد.
_بله
_سلام اجی کجایین؟
_بالای کوه تو رستوران ناهار میخوریم.
_خیلخب اومدین پایین زنگ بزن من ببینم کجایین بیام پیشتون.
_باشه فعلا.
قطع کردم و مشغول خوردن دیزی شدم
#نویسنده_زهرا_بانو
کپی با ذکر نویسنده جایز است .
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
سلاممممم😍
دخترا حتما شنیدین که کلاس قرآن میخوایم برگزار کنیم که۲الی۴ماه طول میکشه و هزینش ۵۰هزار تومنه.
حالا میخوایم یه چالش برگزار کنیم💗🙃
هرکی زودتر(یه صلوات)فرستاد
هزینه براش کم میشه
یعنی به جای50هزار تومن فقط 20هزار تومن پرداخت کنه❤️🔥
بدو سریع تا ظرفیت تکمیل نشده
@jhthtfhy
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
سلاممممم😍 دخترا حتما شنیدین که کلاس قرآن میخوایم برگزار کنیم که۲الی۴ماه طول میکشه و هزینش ۵۰هزار ت
هرکسی که نمیدونه توی کلاس قرآن چه چیز هایی رو آموزش میدیم میتونه پیوی سوال کنه😊💗
نزار دید دیگران نسبت به تو ، تعیین کننده ی دید تو نسبت به خودت باشه ؛ تو خیلی با ارزشی و لایق رسیدن به رویاهاتی💫🌝
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
یک روز من
همه چیز هایی که برایش دعا کردم
و تلاش کردم را خواهم داشت
و واقعا به این اعتقاد دارم🙂🌿.
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آب کربلا ...
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
نگاه ڪہ مۍڪنم؛ فقط تو سختیا..
امام حـسین؏ بوده؛ امام مشتیا❤️🩹'!
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
مخترع دوربین عکاسی اگر میدانست
ساعتها حرف زدن با یك عکس بیجان
چه بر سر آدم میآورد ؛
هیچگاه دست به این چنین اختراعی نمیزد !
البته که عکسهای تو جان دارند !
این را حال پریشانِ من میگوید
وگرنه هیچ دیوانهای صفحهی موبایل را
نمیبوسد و در آغوش نمیکشد !🌿
-علیسلطانی
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
باید به آخرین رفتارهای آدما نگاه کنی
نه به اولین حرفاش!
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
به بعضیام باید گفت 'تو اخرین ذوق و حوصله من برای دوست داشتن و بودن کنار یه ادمی خرابش نکن :)'..
-دلی:)
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
- قشنگترینمتنیكامروزخوندم :
‹ بعضیازگریههافقطمیخوان
بغلبشننهاینکهدلیلشخواسته
بشه،بعضیزخمهافقط
میخوان شنیده بشن،نه
قضاوت . . ›
- بعضیازاحساساتهم مراقبت
میخوان،نهمدیریت . . .
-دلی.
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
چقدر این متن قشنگه:
'اگر که قسمتت بار سبک نیست، برایت شانههایی قوی
اگر که سهمت زندگی آسان نیست، برایت ارادهای محکم،
اگر که زمانهات نامهربان است، برایت دلی مهربان
و اگر که روزگارت کم مداراست، برایت سینهای صبور آرزو میکنم.
به امید اینکه خیلی زود، باقی روز و شبهایت بیفکر و خیال بگذرد..»
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
بِسمِ رَبّ مَهدیِ فـٰاطمه.!🌱 سَلـٰام🖐🏻🌱 شُروعِ فَعالیتِ ادِ Hanieh🌱
بِسمِ رَبّ مَهدیِ فـٰاطمه.!🌱
سَلـٰام🖐🏻🌱
شُروعِ فَعالیتِ ادِ Hanieh🌱
دکتـࢪ؛
دلـمگـࢪفتـہ،بـہ جـایِدواےقلـب..
یـکاࢪبعیـن،پیـادهبہ سـوےکـࢪبلا
تجـویـزکـن..❤️🩹:)
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
زخم هایت یک طرف زخم سر تو یک طرف
بغض نامت لشگری را ابن ملجم کرده است. . .🖤
#امام_حسین
#پروفایل
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』