دࢪ سࢪم غیر هواۍ تو تمنایئ نیســـــت🌱'
بطلب تاکھ فقط سیࢪبکنم نگاهــــــــــت👀❤️🔥ِ
┈──• ⸼࣪ ⊹🪴⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳ @pezeshk313 」
شهادتهدفنیـست ...
! هدفاینهکهعَلَمِاسلامروبـه
اسمامـٰامزمان«عجغ»بالاببرید ؛
حالااگـهوسطِاینراهشهـیدشدید . .
فدایِسرِاسلام!️
┈──• ⸼࣪ ⊹🪴⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳ @pezeshk313 」
عوضِامامزمانصدقهبده!
عوضِحضرتزیارتبرو!
یکصفحهروزیقرآنبخون،
تقدیمکنبهحضرت!
مگهتومیشهبهنیابتاز امامزمانتزیارتبری،
اوبهعوضتوزیارتنره؟!
زیارتیکهاوبهعوضتومیره کجا،
زیارتیکهتومیریکجا؟!
#استاد_رائفی_پور ‹
❕🩷⇢ #تلنگرانه ️
┈──• ⸼࣪ ⊹🪴⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳ @pezeshk313 」
دل خسته ایم
نمی آیــــــی...؟
.
#امام_زمان
#اد_شهـ_دختــ¹²⁸
┈──• ⸼࣪ ⊹🪴⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳ @pezeshk313 」
از کجا بدانیم مؤمن هستیم و ایمان داریم؟! «تعهــد»
اگر نسبت به جامعه، خانواده و همنوع خود
احساس مسئولیت و تعهد کردی و نگران شدی
که همنوعان تو در وضع نامناسب فکری هستند
و قدمی برای اصلاح جامعه و فرهنگ دینی
برداشتی و اصلاحی ایجاد کردی،
میتوانیم بگوییم که ایمان داری!
#اد_شهـ_دختــ¹²⁸
┈──• ⸼࣪ ⊹🪴⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳ @pezeshk313 」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤پسر حضرت هادی به فدایت پسرم
پدر حضرت مهدی به فدایت پدرم
#اد_شهـ_دختــ¹²⁸
┈──• ⸼࣪ ⊹🪴⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳ @pezeshk313 」
- مہدےجان امشب کجایی!؟.
کربلایا سامرایی🖤🕊؟!؛)
#اد_شهـ_دختــ¹²⁸
┈──• ⸼࣪ ⊹🪴⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳ @pezeshk313 」
- چقدرنام توزیباست اباعبدالله 🌿🤍#اد_شهـ_دختــ¹²⁸
┈──• ⸼࣪ ⊹🪴⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳ @pezeshk313 」
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
طُ را از خاطر بردم🤍 نویسنده:مریم یوسفی نگاری قهری باهام؟ بعد خودمو لوس کردم و لبامو ورچیدم. -دلت م
طُ را از خاطر بردم🤍
نویسنده:مریم یوسفی
-ایـــول، پس اول بریم پارک آزادی یه فالوده بستنی تپل بهمون بده که این دل ما از ضعف داره قیلی ویلی می ره، دیگه این
که یه رستوران با کالس و شیک با یه غذای چرب و چیلی، دیگه ...دیگه...اووم...
داشتم همین جور برای خودم فکر می کردم که برنامه بعدیمون چی باشه که متوجه شدم ماشین ایستاده، با تعجب به سمت
آرسام چرخیدم که دیدم با همون نگاه گرم گیراش با لبخند زل زده به من و داره ریز ریز می خنده. چشامو گرد کردم و انداختم
توی چشمای مشکی و درشتش. یک دفعه پاره شد از خنده و گفت:
-امان از دست کارای تو شیطون، .تمام حرکاتت برام شیرینه.
بعد که خوب خندید گفت:
-ناز خانمه شر و شیطونم بگردم، پس بزن بریم که کلی برام برنامه چیدی و ماشین رو حرکت داد.
با خجالت تو جام نشستم. مثل لبو سرخ شدم، حقا که نگار راست میگفت که از بچه هم بچه ترم!
اون روز بعد از کلی پیاده روی تو پارک آزادی و خوردن فالوده بستنی که واقعا چسبید، برای ناهار رفتیم یه رستوران شیک و
تر و تمیز، سر در رستوران اسم صوفی خورده بود! غذا رو تو محیط شاعرانهای که آرسام با حرفای عاشقانش و نگاه های گرم و
گیراش ایجاد کرده بود خوردیم، عصر همراه هم رفتیم مرکز خرید و آرسام کلی خرت و پرت برام خرید. روی هر چی دست می
ذاشتم بدون چون و چرا با اشتیاق تمام برام میخرید، بیشتر خرید هام شامل لباس و شال و کفش و کیف بود که اکثرا با سلیقه
آرسام انتخاب کردم. انصافا سلیقش حرف نداشت و خیلی الرج بود. بدون اینکه قیمت جنس و نگاه کنه اونو انتخاب می کرد و
می خرید، چه کیفی میداد، منم از موقعیت سوء استفاده کردم و هر چی که دلم خواست خرید کردم، اگه مامان همراهم بود
مگه می ذاشت اینقدرخرید کنم، همیشه یه غری میزد، یا به قیمتش یا به مدل لباس هایی که انتخاب میکردم، یا این که
میگفت تو که چند تا از این داری اصال نمی خواد بخری. خالصه با مامان هر وقت میومدم خرید بساطی داشتیم.
تا شب بیرون بودیم شامم با هم خوردیم. تو راه برگشت به خونمون بودیم که رو به آرسام کردم وگفتم:
-آرسام واقعا ازت ممنونم، امروز خیلی به من خوش گذشت.
-خواهش میکنم عزیزم، کاری نکردم؛ تازه هنوز اول راهیم تا باشه از این کارا.
صورتمو به طرف پنجره کردم یک دفعه با یادآوری موضوعی با یه جیغ خفیف به طرف آرسام برگشتم و با خوشحالی گفتم:
-راستی، به کل فراموش کردم بهت بگم، من مترجمی زبان دانشگاه تهران قبول شدم، حاال می تونیم با خیال راحت برای شروع
زندگی بریم تهران.
آرسام هم خیلی خوشحال شد و گفت:
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
طُ را از خاطر بردم🤍 نویسنده:مریم یوسفی -ایـــول، پس اول بریم پارک آزادی یه فالوده بستنی تپل بهمون
طُ را از خاطر بردم🤍
نویسنده:مریم یوسفی
تبریک میگم بهت واقعا خوشحالم کردی. یه هدیه خوب پیش من داری. پس با این وجود از بابام اینا اجازه میگیرم تا زمانی
که از کانادا برگردن، آخر همین هفته یه صیغه محرمیت بینمون خونده بشه تا هفته دیگه با هم بریم تهران تا یه خونه قشنگ
و شیک به سلیقه خانوم خوشگلم انتخاب کنیم برای شروع زندگی مشترکمون نظرت چیه؟
یه دفعه پنچر شدم و تو جام وا رفتم.
-این هفته که نمی شه.
آرسام سریع گفت:
-برای چی؟ مشکلی هست؟ اگه میگم آخر این هفته چون منم یه قرار کاری مهم دارم، باید آخر هفته تهران باشم. تو هم می
تونی مدارکت و برای ثبت نام تو دانشگاه با خودت بیاری. اگه موضوع آزمایشه که فردا اول صبح میام دنبالت تا با هم بریم
آزمایشگاه، اینجوری کارامون جلو هم می افته.
با ناراحتی گفتم:
-موضوع این حرفا نیست.
آرسام به وضوح اخماش در هم شد.
-پس موضوع چیه؟
باید زودتر از این بهش میگفتم. نفسمو فوت کردم بیرون و گفتم:
-آخه این هفته باید برم مشهد، نذر کردم اگه قبول شدم تنهایی یه هفته برم پابوس امام رضا!
با ناراحتی روشو برگردوند طرف مسیر رو به روش و خیلی جدی گفت:
-دوست ندارم تنهایی بری. بعد از عروسیمون دو نفری می ریم.
یک دفعه داغ کردم و با صدای بلندی گفتم:
-نمی شه؟! من نذرکردم تنها برم. تازشم اونجا تنها نیستم، برادرم نوید هستش میرم خونه اونا.
کالً تن صدای آرسام تغییر کرد. دیگه ذرهای مالیمت توی کالمش نبود.
-الزم نکرده، همین که گفتم، من تنها نمی ذارم بری؛ لطفا دیگه بحثو تمومش کن.
هر چی از صبح بهم خوش گذشته بود از بینی هام اومد و ناراحت شدم، اصالً توقع نداشتم آرسام باهام اینجوری برخورد کنه؛
تا خونه باهاش صحبت نکردم و به حالت قهر صورتمو به طرف پنجره کردم
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
طُ را از خاطر بردم🤍 نویسنده:مریم یوسفی تبریک میگم بهت واقعا خوشحالم کردی. یه هدیه خوب پیش من داری.
اینجا چکار می کنی؟ چه عجب یادی از فقیر فقرا کردی؟
نیما کت اسپرتمو که روی چوب لباسی آویزان بود برداشت و به طرفم پرت کرد و گفت:
-بپوش بریم، تو راه بهت میگم واسه چی مصدع اوقات شریفتون شدم.
کتمو تنم کردم و با نیما از دفتر بیرون اومدیم، به خانوم محسنی چند تا سفارش کردم و در آخر با هم به طرف پارکینگ شرکت
حرکت کردیم.
نیما به سمت ماشین خودش که یه مازاراتی سفید بود رفت و در حالی که در ماشینشو باز می کرد گفت:
-یاال، زودی آتیش کن بریم که بر و بچ منتظرن.
داشتم به سمت ماشینم میرفتم که سر جام ایستادم و به طرف نیما برگشتم:
-کجا؟
-تو خیک آقای شجاع، معلومه، باغ علی اینا دیگه چرا گیج میزنی؟ حواست نیست آخر هفتس؟ امروز ناهار با رسوله؛ زود باش
که اگه دیر برسیم ته دیگشم نصیبمون نمیشه.
به ماشینم تکیه دادم و با صدای گرفتهای گفتم:
-من نمی یام، خودت تنها برو؛ حال و حوصله جمع بچه ها رو امروز ندارم.
نیما بی توجه به حرفم اومد دستموگرفت و کشید، در حالی که منو داخل ماشین خودش هول می داد گفت:
-تو غلط کردی حال نداری، حالت میارم، مگه دست خودته؛ ماشین ابوقراضتم همین جا باشه با ماشین من می ریم، نکنه واقعا
خیال کردی دختری که اینقدر برا من ناز می کنی؟
بعد مشکوک نگام کرد و یواش گفت:
_شایدم دوجنسهای ناقال؟! یه چشمکم چاشنی حرفاش کرد.
حال این که جوابشو به صورت فیزیکی بدم نداشتم.
-خفه شو نیما کم چرت بگو.
-پس چه مرگته؟ کجا ببرمت که این دل واموندت بازشه؟ هان؟!
روی صندلی جا به جا شدم و شونه هامو با بی قیدی باال انداختم.
-نمی دونم، فقط یه جای خلوت برو، یه چی کوفت کنیم زودتر؛ صبحونه هم درست و حسابی نخوردم
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
اینجا چکار می کنی؟ چه عجب یادی از فقیر فقرا کردی؟ نیما کت اسپرتمو که روی چوب لباسی آویزان بود برداش
سالم شهاب جان. من تا بعد از ظهر سر چند پروژه کار دارم، فردا هم با مهندس نوری می خوایم بریم اصفهان سر پروژه برج
کیهان، خودت جواب شرکت نور افروزو بده، شب اگه تونستی یه سر بیا خونمون، عموت خیلی از دستت شکاره، می گه این
تحفه یه یادی از ما نمی کنه. تا شب، فرهود
لبخند کم رنگی روی لبم نشست. پسرخل و چل، به جای این طومار نامه می تونست یه زنگی، نه یه پیامکی چیزی بده، خوبه
علم پیشرفت کرده.
از کار فرهود خندم گرفته بود، در حال بررسی پرونده ها بودم که در دفتر بی هوا باز شد. سرمو بلندکردم و با تعجب به نیما که
لبخند به لب با قدم های بلند به طرفم می یومد، خیره شدم. تنها فردی بود که بی اجازه حق ورود به اتاق کارمو داشت. بی
اراده جلوی پاش بلند شدمو برادرانه دستشوکه به سمتم دراز شده بود فشردم.
درحالی که خودشو روی مبل ول می کرد با صدای مملو از انرژی گفت:
-سالم عرض شد خدمت نومزده خوشگل خودم، شهاب آسمانی! چطوری ور پریده؟!
زل زدم توچشم های عسلی کشیدش، یه هفته میشد که ندیده بودمش، واقعا به موقع اومده بود، همیشه از بچگیش بمب انرژی
بود؛ تو این یه هفته که خونه خانم جان بودم و ندیده بودمش، انرژیم تحلیل رفته بود و کال غم عالم رو دلم جمع شده بود.
با عشق به قد بلند و اندام ورزیدش نگاه کردم. پوست برنزش در تضاد با تی شرت جذب سفیدش به جنگ اومده بود. ابروهای
پیوندی و پهنش به صورت کشیده و مردونش میومد و ته ریش مدل پروفسوریش به صورت و فک مستطیلی و محکمش. یه
دسته از موهای لخت مشکیش، آزادانه روی پیشونیش افتاده بود. به چشم های خندونش نگاه کردم و صادقانه از ته قلبم گفتم:
-دلم برات تنگ شده بود پسر، آخه چرا اینقدر تو دوست داشتنی ای؟!
لبخندش پر رنگ تر شد، یک دفعه مثل جرقه از جاش پرید به سمت من و شروع کرد به ماچ کردن صورتم، با خنده صورتمو
عقب کشیدم. درحالی که تند تند صورتمو با ماچ های آبدارش خوب تف مالی کرده بود گفت:
-قربونت بشم من، منم دلم برات یه ریزه شده بود، عشق من! نفسم!
باالخره به زور هلش دادم عقب. در حالی که با پشت دست آثار تف هاشو از روی صورتم به حالت چندش پاک میکردم گفتم:
-ابراز احساساتم بهت نیومده، اصال حیفه برات، نگا کن چه کارم کرد؛ مگه من گلزارم که با تف هات آبیاریم کردی؛ خوبه دختر
نشدم، واال معلوم نبود چه بالیی سرم می آوردی!
با نگاه شیطونی بهم اشاره کرد وگفت:
-دختر بودی که معطلش نمیکردم، سریع میرفتم عقدت میکردم، تازه اجازه نمیدادم احد و ناسی روی ماهتو ببینه.
بحثو عوض کردم و گفتم
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
سالم شهاب جان. من تا بعد از ظهر سر چند پروژه کار دارم، فردا هم با مهندس نوری می خوایم بریم اصفهان سر
فصل سوم: *شهاب*
سرمو بین دستام فشار دادم و چشمامو بستم، دیگه دلم نمیخواست به صفحه گوشی نگاه کنم؛ با شنیدن صدای تقه ای که به
درخورد، با صدای گرفتهای گفتم: بفرمایید.
با صدای باز و بسته شدن در دفترم، بی اراده سرمو باال آوردم، خانوم محسنی منشی دفتر رو به روی میز کارم ایستاده بود و
چند پرونده توی دستش خود نمایی می کرد و منتظر فرمان من بود. دستمو به طرفش دراز کردم، در حالی که پرونده ها رو به
دستم میداد، خیلی تند و سریع مثل همیشه گفت:
-یک فکس از شرکت مهران گستر داشتین، مهندس نوید پور هم سه بار تماس گرفتن برای بازدید از پروژشون، دو تا تماسم از
شرکت نور افروز داشتین که از طرح پارکینگ های طبقاتی خارج از برج شکایت داشتن و گفتن در اسرع وقت باهاشون تماس
بگیرین.
در جواب تمام صحبت هاش فقط به تکون دادن سر اکتفا کردم؛ در آخر، در حالی که اخم غلیظی چاشنی صورتم بود، خیلی
خشک و جدی گفتم:
-نخیرتماس دیگه ای نداشتم؟
یهو تن صداش کمی باال رفت وگفت:
-چرا چرا فراموش کردم، دو تا تماسم از منزل داشتین، گویا نفیسه خانوم بودن، چون گفته بودین هیچ تماسی رو وصل نکنم،
بهشون گفتم جلسه دارین.
از روی خشم دندونامو روی هم فشردم، با همون لحن جدی گفتم:
-به مهندس حق پناه بگو بیاد دفترم.
-جناب مهندس، صبح قبل از اومدن شما برای احداث برج های دو قلوی نگین رفتن.
بعد یه برگه کاغذ از جیب مانتوش بیرون آورد و به طرف من گرفت:
-اینم دادن تا بدمش به شما.
برگه رو گرفتم و بدون اینکه سرمو باال بیارم خیلی خشک و رسمی گفتم:
-می تونی بری.
زیر لب با اجازه ای گفت و از اتاق بیرون رفت. تای برگه رو باز کردم وخوندم
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
طُ را از خاطر بردم🤍 نویسنده:مریم یوسفی تبریک میگم بهت واقعا خوشحالم کردی. یه هدیه خوب پیش من داری.
طُ را از خاطر بردم🤍
نویسنده:مریم یوسفی
فصل سوم: *شهاب*
سرمو بین دستام فشار دادم و چشمامو بستم، دیگه دلم نمیخواست به صفحه گوشی نگاه کنم؛ با شنیدن صدای تقه ای که به
درخورد، با صدای گرفتهای گفتم: بفرمایید.
با صدای باز و بسته شدن در دفترم، بی اراده سرمو باال آوردم، خانوم محسنی منشی دفتر رو به روی میز کارم ایستاده بود و
چند پرونده توی دستش خود نمایی می کرد و منتظر فرمان من بود. دستمو به طرفش دراز کردم، در حالی که پرونده ها رو به
دستم میداد، خیلی تند و سریع مثل همیشه گفت:
-یک فکس از شرکت مهران گستر داشتین، مهندس نوید پور هم سه بار تماس گرفتن برای بازدید از پروژشون، دو تا تماسم از
شرکت نور افروز داشتین که از طرح پارکینگ های طبقاتی خارج از برج شکایت داشتن و گفتن در اسرع وقت باهاشون تماس
بگیرین.
در جواب تمام صحبت هاش فقط به تکون دادن سر اکتفا کردم؛ در آخر، در حالی که اخم غلیظی چاشنی صورتم بود، خیلی
خشک و جدی گفتم:
-نخیرتماس دیگه ای نداشتم؟
یهو تن صداش کمی باال رفت وگفت:
-چرا چرا فراموش کردم، دو تا تماسم از منزل داشتین، گویا نفیسه خانوم بودن، چون گفته بودین هیچ تماسی رو وصل نکنم،
بهشون گفتم جلسه دارین.
از روی خشم دندونامو روی هم فشردم، با همون لحن جدی گفتم:
-به مهندس حق پناه بگو بیاد دفترم.
-جناب مهندس، صبح قبل از اومدن شما برای احداث برج های دو قلوی نگین رفتن.
بعد یه برگه کاغذ از جیب مانتوش بیرون آورد و به طرف من گرفت:
-اینم دادن تا بدمش به شما.
برگه رو گرفتم و بدون اینکه سرمو باال بیارم خیلی خشک و رسمی گفتم:
-می تونی بری.
زیر لب با اجازه ای گفت و از اتاق بیرون رفت. تای برگه رو باز کردم وخوندم
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
طُ را از خاطر بردم🤍 نویسنده:مریم یوسفی فصل سوم: *شهاب* سرمو بین دستام فشار دادم و چشمامو بستم، دی
طُ را از خاطر بردم🤍
نویسنده:مریم یوسفی
سالم شهاب جان. من تا بعد از ظهر سر چند پروژه کار دارم، فردا هم با مهندس نوری می خوایم بریم اصفهان سر پروژه برج
کیهان، خودت جواب شرکت نور افروزو بده، شب اگه تونستی یه سر بیا خونمون، عموت خیلی از دستت شکاره، می گه این
تحفه یه یادی از ما نمی کنه. تا شب، فرهود
لبخند کم رنگی روی لبم نشست. پسرخل و چل، به جای این طومار نامه می تونست یه زنگی، نه یه پیامکی چیزی بده، خوبه
علم پیشرفت کرده.
از کار فرهود خندم گرفته بود، در حال بررسی پرونده ها بودم که در دفتر بی هوا باز شد. سرمو بلندکردم و با تعجب به نیما که
لبخند به لب با قدم های بلند به طرفم می یومد، خیره شدم. تنها فردی بود که بی اجازه حق ورود به اتاق کارمو داشت. بی
اراده جلوی پاش بلند شدمو برادرانه دستشوکه به سمتم دراز شده بود فشردم.
درحالی که خودشو روی مبل ول می کرد با صدای مملو از انرژی گفت:
-سالم عرض شد خدمت نومزده خوشگل خودم، شهاب آسمانی! چطوری ور پریده؟!
زل زدم توچشم های عسلی کشیدش، یه هفته میشد که ندیده بودمش، واقعا به موقع اومده بود، همیشه از بچگیش بمب انرژی
بود؛ تو این یه هفته که خونه خانم جان بودم و ندیده بودمش، انرژیم تحلیل رفته بود و کال غم عالم رو دلم جمع شده بود.
با عشق به قد بلند و اندام ورزیدش نگاه کردم. پوست برنزش در تضاد با تی شرت جذب سفیدش به جنگ اومده بود. ابروهای
پیوندی و پهنش به صورت کشیده و مردونش میومد و ته ریش مدل پروفسوریش به صورت و فک مستطیلی و محکمش. یه
دسته از موهای لخت مشکیش، آزادانه روی پیشونیش افتاده بود. به چشم های خندونش نگاه کردم و صادقانه از ته قلبم گفتم:
-دلم برات تنگ شده بود پسر، آخه چرا اینقدر تو دوست داشتنی ای؟!
لبخندش پر رنگ تر شد، یک دفعه مثل جرقه از جاش پرید به سمت من و شروع کرد به ماچ کردن صورتم، با خنده صورتمو
عقب کشیدم. درحالی که تند تند صورتمو با ماچ های آبدارش خوب تف مالی کرده بود گفت:
-قربونت بشم من، منم دلم برات یه ریزه شده بود، عشق من! نفسم!
باالخره به زور هلش دادم عقب. در حالی که با پشت دست آثار تف هاشو از روی صورتم به حالت چندش پاک میکردم گفتم:
-ابراز احساساتم بهت نیومده، اصال حیفه برات، نگا کن چه کارم کرد؛ مگه من گلزارم که با تف هات آبیاریم کردی؛ خوبه دختر
نشدم، واال معلوم نبود چه بالیی سرم می آوردی!
با نگاه شیطونی بهم اشاره کرد وگفت:
-دختر بودی که معطلش نمیکردم، سریع میرفتم عقدت میکردم، تازه اجازه نمیدادم احد و ناسی روی ماهتو ببینه.
بحثو عوض کردم و گفتم
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
طُ را از خاطر بردم🤍 نویسنده:مریم یوسفی سالم شهاب جان. من تا بعد از ظهر سر چند پروژه کار دارم، فردا
طُ را از خاطر بردم🤍
نویسنده:مریم یوسفی
اینجا چکار می کنی؟ چه عجب یادی از فقیر فقرا کردی؟
نیما کت اسپرتمو که روی چوب لباسی آویزان بود برداشت و به طرفم پرت کرد و گفت:
-بپوش بریم، تو راه بهت میگم واسه چی مصدع اوقات شریفتون شدم.
کتمو تنم کردم و با نیما از دفتر بیرون اومدیم، به خانوم محسنی چند تا سفارش کردم و در آخر با هم به طرف پارکینگ شرکت
حرکت کردیم.
نیما به سمت ماشین خودش که یه مازاراتی سفید بود رفت و در حالی که در ماشینشو باز می کرد گفت:
-یاال، زودی آتیش کن بریم که بر و بچ منتظرن.
داشتم به سمت ماشینم میرفتم که سر جام ایستادم و به طرف نیما برگشتم:
-کجا؟
-تو خیک آقای شجاع، معلومه، باغ علی اینا دیگه چرا گیج میزنی؟ حواست نیست آخر هفتس؟ امروز ناهار با رسوله؛ زود باش
که اگه دیر برسیم ته دیگشم نصیبمون نمیشه.
به ماشینم تکیه دادم و با صدای گرفتهای گفتم:
-من نمی یام، خودت تنها برو؛ حال و حوصله جمع بچه ها رو امروز ندارم.
نیما بی توجه به حرفم اومد دستموگرفت و کشید، در حالی که منو داخل ماشین خودش هول می داد گفت:
-تو غلط کردی حال نداری، حالت میارم، مگه دست خودته؛ ماشین ابوقراضتم همین جا باشه با ماشین من می ریم، نکنه واقعا
خیال کردی دختری که اینقدر برا من ناز می کنی؟
بعد مشکوک نگام کرد و یواش گفت:
_شایدم دوجنسهای ناقال؟! یه چشمکم چاشنی حرفاش کرد.
حال این که جوابشو به صورت فیزیکی بدم نداشتم.
-خفه شو نیما کم چرت بگو.
-پس چه مرگته؟ کجا ببرمت که این دل واموندت بازشه؟ هان؟!
روی صندلی جا به جا شدم و شونه هامو با بی قیدی باال انداختم.
-نمی دونم، فقط یه جای خلوت برو، یه چی کوفت کنیم زودتر؛ صبحونه هم درست و حسابی نخوردم
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
سلااامم ُصدد سلاامم به عزیزای ِقلبب ِخوودمم ، حالتون چطورههه دوورر ِسرتونن بگردمم منن الهیی 😭💙 ؟؟ .
رفقاای ِقلبمم ، امروز میخوایم پادکستمون ُمنتشر کنیماا 🎂 *