پایـٰان فَعالیتِ آیماه³¹³
یه صَلَوات واسه امـٰام زَمانِت بِفرِست🤲🏻🌸
یـٰاعَلی:)
مـٰا رو به دوستاتون مُعَرِفی کُنید
تاجَمع مون بُزرگتَربِشه🧘🏼♂️🧡
@pezeshk313
☕🌱💚🫂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی تو مگر فصلها ، فرقی میکنند با هم ...؟
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
به ظاهر ساکتمدر سینهام آتشفشان دارم
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
رنجِ دانستن دَمار از جانِ انسان میکشد؛
خوشبهحالِ بیخیالان، جاهلان، خوش باوران
برخی ادمها شمارا ترک میکنند
اما این پایانِ داستان شما نیست
این پایان نقش آنها در زندگیِ شماست
#دلی
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
- 💜🪻-
⑇ تِشنهِچـٰایِعِرـٰاقَماِیاَجَلمُهلَتبِدِه⏳..؛২
تـٰابیـٰایَماَربَعینموکِببِهموکِبکَربَلآ . .
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
- 💜🪻-
「 وَبِكَأَستَجيرُمِنَتَواتُرِالأَحزانیاحُسِین . . 」
-وپناھبرتو،ازحزنهاےپیدرپییاحـُسینシ🩵🫀″..!
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
- 💜🪻-
-بُگذرازٺقصیرودهپـٰایـٰانبہایندردفـراق..؛៹
ایـندلدیوانـہهـردممیڪندمیلِعـراق . .❤️🩹
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت3 سرش پایین بود و هیچی نمی گفت. یهو گذاشت رفت. دندون قر
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت4
با فاصله ازش روی زمین زانو زدم و گفتم:
- خوبی؟ خیلی درد داری؟ بیا سوار شو بریم دکتر.
شونه هاش بیشتر لرزید و بلخره لب باز کرد:
- با چهار تا کتک و مشت و لگد اینجور دارم درد می کشم نمی دونم آرمان چطور اون همه شکنجه رو تحمل کرده.
چیزی دقیقا متوجه نشدم از حرفاش.
متعجب گفتم:
- آرمان؟ آرمان کیه؟
با صدای بم ی گفت:
- شهید آرمان علی وردی .
من و چه به شهدا.
اما یه لحضه احساس خجالت کردم که جلوی اون انگار خیلی بی اطلاعات بودم.
خودش فهمید من نمی شناسم شهیده رو.
گوشیش که خورد شده بود رو رمز شو زد و یه عکس رو باز کرد گرفت سمتم.
با دیدن فیلم پسر جونی که کف خیابون افتاده بود و مردم دورش جمع شده بودن و تمام کبود و زخمی بود از درد نفس نفس می زد دلم ریش شد.
نمی دونم چرا بغض کردم و بی اختیار زدم زیر گریه.
برای اولین بار غرورم جلوی یه پسر خورد شده بود.
اما دلم فقط می خواست گریه کنم.
نمی دونم چرا پیشش هیچ حس غرور و غربیه بودن بهم دست نمی داد و تمام قانون هامو داشتم جلوش می شکستم.
اما اون نه زل زد بهم و نه کاری کرد که معذب بشم بلکه گذاشت راحت باشم و راحت گریه کنم.
یکم که سبک شدم زنگ زدم حراست باغ تا بیان.
کلی عـذرخواهی کردن و زنگ زدن پلیس .
درد گردنم همین طور داشت بیشتر می شد طوری که به نیک سرشت گفتم:
- منو می بری دکتر؟ دردم خیلی شدیده نمی تونم بشینم پشت فرمون.
مونده بود قبول کنه یا نه.
با خواهش گفتم:
- زود باش دارم می میرم از درد.
ریموت و دستش دادم و طوری سعی کرد بگیره که دستش به دستم نخوره.
رفت که سوار بشه گفتم:
- زمین ترک برداشت.
چیزی نگفت و با مکث سوار شد.
ماشین و دور زدم و خواستم جلو بشینم که گفت:
- می شه لطفا عقب بشینین؟
یعنی بهش برنمی خورد عقب بشینم؟ انوقت فکر می کردن رانندمه که!
کلا همه چی ش عجیبه!
عقب نشستم و بی توجه به اون دراز کشیدم و حرکت کرد.
به اینه نگاه کردم بلکه دلم خوش بشه قایمکی از اینه بهم نگاه کنه اما با دقت نگاهش به جلوش بود.
یعنی واقا زیبایی من برای اون هیچ ارزشی نداشت؟
به بابا پیام دادم بیاد بیمارستان .
با ترمز کردن ماشین نشستم انقدر فکرم مشغول بود که نفهمیدم کی رسیدیم.
پیاده شدیم.
و بابا دم در منتظر بود ما رو که دید بدون توجه به من رفت و یقعه نیک سرشت و گرفت و داد زد:
- عوضی بلا سر دختر من میاری اررره؟ نکنه کتک ها کم ت بود می شکمت خودم خاک ت می کنم.
وای نه بابا لو داده بود.
سرش پایین بود و هیچی نگفت.
لب زدم:
- بابا اون منو نجات داد.
بابا بهت زده برگشت و نگاهم کرد و گفت:
- چی؟ یعنی چی؟
شرمنده از اون که فهمیده بود واسه چی کتک خورده لب زدم:
- رفتم باغ شبستان غذا بخورم تو پارکینگ دونفر افتادن به جونم اگر نرسیده بود حتما گردن منو می شکستن دردش داره دیونه ام می کنه .
بابا یقعه اشو ول کرد و گفت:
- بیا.
بازم هیچی نگفت و .
داخل رفتیم و پرستار گفت توی اتاق..منتظر بمونیم دکتر بیاد.
روی یکی از تخت ها نشست و منم تخت بعدی دراز کشیدم.
بابا دستی به گردن م زد و گفت:
- کی بودن بابا جون؟ فقط به من بگو.
چشامو بستم و گفتم:
- نمی دونم مزاحمم شده بودن بهش گفتم گم شه از پشت موهامو گرفت و با شدت کشید گردنم داشت از جاش کنده می شد نیک سرشت رسید و از پشت زدش و دوتایی حساب شونو رسیدیم گردنم درد می کنه.
به نیک سرشت نگاه کردم که سر به زیر نشسته بود و منتـظر دکتر بود.
اون فهمید کار من بوده اما چرا هیچی به روم نیاورد؟
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت4 با فاصله ازش روی زمین زانو زدم و گفتم: - خوبی؟ خیلی د
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت5
با ورود دکتر اول رفت سمت نیک سرشت چون کبودی های روی صورت و تن ش بیشتر از من خودنمایی می کرد.
اما نمی دونم چی به دکتر گفت که سری تکون داد و راه شو کج کرد اومد سمت من.
کمی گردن مو وارسی کرد و گفت:
- چیز جدی نیست درد هم طبیعیه به خاطر فشار ناگهانی هست گردنبند طبی ببنید امشب و تا صبح فردا خوب خوب می شید.
سری تکون دادم و بابا رفت که بخره.
سمت نیک سرشت رفت و گفت:
- چی شده جوون؟ بهت نمی خوره ضد انقلاب باشی که بگم توی اغتشاشات زدنت بهت می خوره ساندیس خور باشی.
تو عالم درد نیک سرشت خندید .
خدایا چقد خوشکل می خنده چال هم داره.
سری برای دکتر تکون داد و گفت:
- درسته اقای دکتر والا خودمم نمی دونم برای چی کتک خوردم.
خیلی اروم گفت که حتا من نشنوم و چیزی به روم نیاره اما من تیز تر از این حرفا بودم.
دراز کشید و دکتر خواست پیراهن شو وا کنه چون مدام دستش رو کتف ش بود.
چیزی زمزمه کرد و دکتر با لبخند سر تکون داد وپرده های دور تخت و کشید.
هووفی کشیدم و به سقف خیره شدم.
تمام مدت منتظر بودم یه اخی یه اوخی یه چیزی ازش بشنوم ولی هیچ!
گاهی فقط صدای دکتر می یومد که بهش می گفت چطور بچرخه تا زخم هاشو درمان کنه.
بابا اومد و کمک کرد بلند بشم زیر لب گفتم:
- بدجور گفتی بزننش؟
بابا گفت:
- نه دراون حد ولی اره.
پوفی کشیدم و بابا زیر چشمی پاییدم و همون طور که می رفتیم گفت:
- حالا نکشتنش که اینطور فکرت مشغول شده چهار تا کتک بوده همین دلت واسه اینا نسوزه همینان که مملکت و عقب مونده کردن لباساشو دیدی؟ خفه نشدی بچه تا بیخ بستی دکمه رو .
سمت ماشینم رفتم که بابا گفت:
- کجا با این حالت؟
دستی تو هوا براش تکون دادم که یعنی خودم میام.
و سوار شدم و از محوطه خارج شدم و یکم جلوتر وایسادم تا بابا بره.
وقتی رفت دوباره برگشتم توی محوطه بیمارستان و ماشین و پارک کردم .
پیاده شدم و یه سری خوراکی گرفتم برگشتم توی اتاقی که نیک سرشت توش بود.
دستشو حال کرده بود روی چشاش ولی نفس های نامنظم ش نشون می داد که خواب نیست.
صندلی و با پام کشیدم جفت تخت ش که صدای خیلی بدی داد و دستشو برداشت و مطمعن بودم الان بهم نگاه می کنه اما باز نگاهش جلو پام بود زکی.
نشستم و خوراکی ها رو حالت طلبکارانه گذاشتم رو تخت ش و گفتم:
- ببین من اصلا اهل عضر خواهی نیستم گفته باشم.
از حالت تدافعی م جا خورد و گفت:
- منم از شما عضرخواهی نخواستم.
خیره بهش گفتم:
- نمی خواد خودتو به اون راه بزنی که یعنی نفهمیدی من گفتم بزننتت.
انگار زیر نگاهم معذب بود که نشست روی تخت و پاهاشو جمع کرد .
و گفت:
- چرا این کارو کردید؟
منم طبق معمول رک و پوست کنده گفتم:
- چون به من نگاه نکردی یعنی خواستی بگی چی؟ می خواستی بگی خیلی شاخی و به من اهمیت نمی دی ببین همه جلوی زیبایی و پول من کم میارن.
تو سکوت گوش می داد و چیزی نگفت.
با صدای بمی گفت:
- یعنی اینکه نگاه ها روی شماست شما به خودتون افتخار می کنید؟
با غرور گفتم:
- خوب اره.
به دستش که سرم توش بود زل زد و گفت:
- ولی شما اشتباه می کنید می دونید چرا؟
کنجکاو گفتم:
- چرا؟
با آرامش گفت:
- وقتی همه به شما نگاه کنن شما مثل یک وسیله عمومی هستین! وقتی همه بتونن بهتون نگاه کنن ارزش یک چیز عمومی پیدا می کنید مثل یک صندلی توی پارک یا هر چیز عمومی دیگه ای! ارزش یه وسیله عمومی هم برای مردم خیلی کمه چون مال خودشون نیست پس براشون فرقی نمی کنه چه طور باهاش رفتار کنن یا چطور ازش استفاده کنن و حتا اگه بلایی هم سرش بیاد مهم نیست براشون فقط می گن مال ما نیست بزار نهایت استفاده رو ببریم چیزیش شد به ما چه! اما..
به دهن ش خیره بودم تا کلمه بعدی رو بگه ولی مکث کرد و لب زدم:
- ده بگو دیگه اما چی ...
نفس عمیقی کشید و گفت:
- دختر چادری دیدین دیگه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- خوب اره.
و دوباره پرسید:
- تاحالا از خودتون پرسیدین چرا چادر سر می کنن؟
یکم فکر کردم واقا تاحالا کلی بهش فکر نکرده بودم شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- خوب نه بهش فکر نکردم ولی شاید برای همون دین شون اسلام.
نیک سرشت سری تکون داد و گفت:
- اونا برعکس شما هستن نمی خوان اموال عمومی باشن که همه بتونن با نگاه شون از اونا استفاده کنن و خودشونو توی یک شءی با ارزش که یادگار مادرم فاطمه زهراست حفظ می کنن چون نمی خوان خودشو بی ارزش کنن اونا مثل یک مروارید توی صدف هستن و بقیه مثل مروارید بدون از صدف! یک مروارید هم تا وقتی ارزش داره توی صدف باشه!.
هم فهمیده بودم و هم نفهمیده بودم.
چقدر قشنگ حرف می زد.
نگاه گیج مو روی خودش حس کرد که گفت:
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت5 با ورود دکتر اول رفت سمت نیک سرشت چون کبودی های روی ص
دو ِ پارت تقدیم ِ
به عاشقان ِ امام ِحسین ِ (ع)🙈❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من دلم تنگه قدیما شده توچی؟
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
همه ی آدما قشنگن ،
ولی هرکی به چشمِ یکی.
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
من گلی در آستانه خشکیدنام و تو بارانی که بر
سقف شیشهای میباری...
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
من قرار نبود!
توی ِاین سن ِ کمم ، اینقدرر بی حوصله ، بی ذووق ،غمگین ِ، یه دختر ِخیلی آرومم با یه قلب ِداغون ن ، یه دختری که به ذوقش ُ خنده هااش معروف بود ، اون دختر ِقبلی مرده خیلی وقته مرده ، اینقد بی حوصله بی ذوق ُ ساکت ُارومم ، دلم میخواد برگردم به بچگیم و دیگه آرزو نکنم که کاش ، بزرگ بودم: ( ( (💔.
#دلیی
همه گویند چرا سر به هوایی امشب؟
به که گویم که در ماه تو را میبینم :)
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
شايد حق داشتند عشق را تنها لابهلاى كتاب ها جاى دهند،
شايد عشق جاىِ ديگرى نمى تواند دوام بياورد...(:
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
انقد حرص حرف و حدیثای که پشت سرتون میزنن رو نخورید،
بقول مولانا:
"همه عیبِ تو گیرد تا بپوشد عیبِ خود"
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو ماهه زیبای روی زمینی🥺🫀
_شبتون خوش💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اون دیگه رفیق نیست که خانوادته:)))🥲🫀
#فور
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°