🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت36 رفته که گفتن دختر اونا رو نظام کشته و خانواده هاشون
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت37
با شنیدن حرف هاش فهمیدم چقدر از دنیا عقب ام!
ولی خوشحال شدم حداقل توی اغتشاشات دستی نداشتم و با اینکه خیلی ها می گفتن شرکت کنم نرفته بودم.
احساس می کردم خیلی چیزای جدیدی یاد گرفتم.
مهدی گفت:
- توی این اغتشاشات به همین دخترایی که گول خوردن و رفتن دست درازی شده دختر ۱۷ ساله توی اغتشاشات با یه گروه اشنا می شه می ره یه هفته نمیاد و مادرش اتفاقی می فهمه بعله دخترش حامله است و حالا دمبال پدر بچه است! حتا نمی تونه بره از کی شکایت کنه توی همین اغتشاشات کلی ارزش زن و اوردن پایین اخه این بی دین و ایمان ها رو چه به ارزش زن یا یه مشت بی دین و ایمان ان یا یه مشت جوون نادون که بلد نیستن شلوار شونو بکشن بالا! همه و همه رو گول زدن.
سری تکون دادم و خواستم لب باز کنم در باز شد و فاطمه و محسن و برادرش اومدن داخل.
دست شون گل وشرینی و اینه و یه چادر سفید و حلقه بود.
متعجب نگاه شون کردم با تبریک تبریک جلو اومدن و متعجب گفتم:
- اتفاقی افتاده؟
فاطمه با خنده گفت:
- می خوایم مراسم براتون برگزار کنیم دیگه.
متعجب گفتم:
- عقد که نمی خوایم انجام بدیم یه صیغه اشت دیگه.
مهدی گفت:
- همون صیغه هم خشک و خالی نمی شه که!
لبخندی زدم پس کار خودش بود.
فاطمه چادر سفید و همون طور انداخت رو سرم اینه رو هم گذاشت رو دل مهدی که روبروی چهره امون باشه گل و داد مهدی تا بعد بده به من.
حلقه ها رو هم باز کرد وگذاشت روی سینه مهدی.
مهدی گفت:
- بعله دیگه من شدم میز اصلا فکر نکنید من بیمارم.
خندیدم .
فاطمه گفت:
- بخوای اعتراض کنی زن بهت نمی دیما باید تنها بمونی.
مهدی با دستش زیپ روی دهن ش کشید که محسن گفت:
- ای بیچاره.
دوباره همه خندیدیم.
برادر محسن یه کاغد و قلم اورد و گفت:
- خوب اقا داماد چی مهر عروس خانوم می کنی؟
مهدی گفت:
- هر چی خودشون بخوان.
یکم فکر کردم و گفتم:
- هر چی مهدی بگه نمی دونم چیزی به ذهن ام نمیاد.
سری تکون دادن و محسن صیغه رو خوند و من و مهدی هم بعله رو دادیم حلقه هامونم دست هم کردیم و بلخره مال هم شده بودیم.
اونم کجا توی بیمارستان!
فاطمه هم چند تا عکس یادگاری گرفت.
شرینی رو هم باز کردیم و هر کی میومد و قضیه رو می فهمید کلی بهمون می خندید.
محسن و برادرش کار داشتن و رفتن فاطمه هم حسابی خسته شده بود و اخر شب بود هی چرتک می زد
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت37 با شنیدن حرف هاش فهمیدم چقدر از دنیا عقب ام! ولی خو
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت38
رو به فاطمه گفتم:
- برو خونه بخواب خیلی خسته ای.
سری تکون داد و گفت:
- نه تنهایی.
لب زدم:
- اشکال نداره برو خونه خودم پیش مهدی می مونم هم شام بدی به شوهر و برادر شوهرت.
سری تکون داد و از من و مهدی خداحافظ ی کرد و رفت.
یه چیزی این وسط عجیب بود!
اونم اینکه انگار فاطمه و بقیه براشون این حالت مهدی عادی بود.
انگار که بار اول ش نیست.
به مهدی زل زدم و با نگاه ام سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد.
حالا دیگه این چشا مال خودم بود و توی حسرت نگاه ش نبودم.
با صداش به خودم:
- ترانه چیزی می خوای بپرسی؟
بلخره مفرد صدام کرد.
سری تکون دادم و گفتم:
- رفتار فاطمه و محسن و برادر محسن عجیبه! انگار که بار اول شون نیست تو رو اینطور می بینن.
دستشو دراز کرد سمتم و دستمو توی دست ش گذاشتم اروم دستمو گرفت و گفت:
- تو باید خیلی قوی باشی.
متعجب گفتم:
- چرا؟
لب زد:
- چون من زیاد از این اتفاقات برام پیش میاد درسته درست حدس زدی بار اولم نیست .
ته دلم خالی شد و ترس ورم داشت.
متعجب گفتم:
- یعنی چی؟!
خندید و گفت:
- بابا تو که ترسو نبودی .
ترسیده و با استرس گفتم:
- من از چیزی نمی ترسم از این می ترسم تورو از دست بدم.
یهو ساکت شد.
زل زده بود بهم و نمی دونم توی چشام دمبال چی می گشت!
با ارامش خاصی گفت:
- ببین عزیزم ما همه یه روزی می ریم خوش به سعادت اونی که شهید بره حالا نمی خوام راجب ش الان صحبت کنیم فقط بدون من دشمن های زیادی دارم قبلا باید مراقب خودم می بودم اما الان توهم هستی باید خوب از خودت مراقبت کنی هر جا خواستی بری به من از قبل بگی .
سری تکون دادم .
مهدی خیلی زود خواب ش برد و وقتی کامل مطمعن شدم خوابه.
اروم از اتاق خارج شدم به پرستار سپردم مراقب ش باشه تا برگردم.
یه تاکسی گرفتم و رفتم دانشگاه.
هوا تاریک بود و کسی اون اطراف نبود.
با کلید یدکی که قبلا از سرایدار کش رفته بودن بچه و بهم رسونده بودن در کوچیک پشتی رو اروم باز کردم.
کسی توی حیاط خونه سرایدار نبود.
پاورچین پاورچین اومدم برم از اون در وارد دانشگاه شم که صدای در اومد.
سریع پریدم مشت تانک ابی رنگ که مخزن اب بود.
سرایدار بود رفت تا دستشویی و برگشت رفت تو.
وقتی مطمعن شدم سریع رفتم و تو.
ماسک مو بالا کشیدم و مقنعه امو تا حد امکان کشیدم جلو تا دوربین ها اگر گرفتن معلوم نباشم.
از توی تاریکی ها رفتم سمت سالن و در رو با کلید باز کردم.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت38 رو به فاطمه گفتم: - برو خونه بخواب خیلی خسته ای. سر
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت39
پارتی بازی بابا بلخره اینجا به دردم خورده بود.
مسیر سالن تا اتاق دوربین های مداربسته که طبقه سوم بود رو اروم اروم طی کردم.
درش قفل رمزی بود.
به گوشیم وصل ش کردم با رمز و زدم.
با صدای تیک ی باز شد و داخل رفتم.
درو بستم و سریع پشت سیستم نشستم.
دوربین های اون ساعت که مهدی تصادف کرده بود رو باز کردم و با دقت شروع کردم به نگاه کردن.
ماشین یه سانتافه سرخ بود و از ساعت ۷ و نیم منتظر بود من و مهدی رسیدیم و داخل دانشگاه رفتیم بعد چند دقیقه مهدی از در اومد و ماشین روشن شد مهدی اومد از خیابون عبور کنه بره سمت ماشین که اون با سرعت اومد و مهدی وقتی دیدش دوید بره کنار اما دیر شد بود و باز ماشین بهش زده بود.
وقتی دیدم چطور پرت شد روی اسفالت بغض گلومو گرفت.
اون قسمت هایی که خواستم و کپی کردم و روی فلش ریختم.
لحضه ی ورود خودمو چک کردم چون توی تاریکی ها اومده بودم اصلا معلوم نبودم.
مسیر اومده رو برگشتم و از دانشگاه خارج شدم.
یه تاکسی گرفتم و برگشتم بیمارستان.
در اتاق و به ارومی باز کردم و رفتم تو مهدی خواب بود.
درو بستم و نشستم روی صندلی نفس مو با فشار دادم بیرون.
فقط باید می فهمیدم کی این کارو کرده!
کلافه نگاهمو به مهدی دوختم که دیدم با چشای باز داره نگاهم می کنه.
جا خوردم.
رنگ ام پرید و با دقت و مشکوفانه نگاهم می کرد.
لب زد:
- کجا رفتی؟
بدبختی هول کرده بودم:
- امم من؟..می دو.نی یعن..ی اها.. رفته بودم شام بگیرم.
خونسرد گفت:
- شام ت کو؟
اخ گند زدم
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت39 پارتی بازی بابا بلخره اینجا به دردم خورده بود. مسیر
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت40
داشتم دمبال بهونه می گشتم اما چیزی پیدا نکردم .
لب زدم:
- قول می دی دعوام نکنی؟
نگاه خیره اشو روی خودم حس کردم نگران شده بود.
لب زد:
- کجا بودی گفتم ؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- دزدکی رفتم توی دانشگاه از توی دوربین های مداربسه فیلم تصادف تو دراوردم ببینم کار کیه!
سر بلند کردم و بهش نگاه کردم.
نفس راحتی کشید و گفت:
- کی گفت این کارو بکنی؟! اصلا برای چی این کارو کردی عزیز من؟
با جمله عزیزمن ش اروم شدم و سعی کردم خودمو لوس کنم:
- به خاطر تو دیگه می خوام ببینم کار کیه حساب شو برسم.
مهدی سعی کرد با ارامش باهام صحبت کنه و قانع ام کنه:
- عزیز من! من بهت گفتم دشمن زیاد دارم و نمی خوام پای تو بیاد وسط من نمی خوام یه ناخون از تو کم بشه من مراقب خودم هستم می دونم منو دوست داری اما از این مساعل دور وایسا اگر پای تو بیاد وسط تمرکز من از بین می ره!
با حرف هاش گیج شده بودم متعجب گفتم:
- چرا عین پلیسا حرف می زنی؟
خندید فقط.
سعی کرد نیم خیز بشه بلند شدم و کمک ش کردم.
دستمو پشت کمرش گذاشت و بالشت شو صاف گذاشتم تکیه داد و گفت:
- زن م نشده پرستار م شدی.
لبخندی زدم و گفتم:
- من که از خدامه.
چهره اش با مزه شده بود شبیهه همین پسر بچه های لوس.
با صدای بچه گونه گفت:
- تو خیلی مامان مهلبونی هستی دوشت دالم.
از خنده قش کردم.
رو دلم خم شده بودم و می خندیدم.
مهدی هم با خنده من خنده اش گرفت.
دستی به گردن ش کشید و گفت:
- عه نگاه چقدر بهم می خنده مگه چطور گفتم؟
شونه ای بالا انداختم که در باز شد و اون دو تا جوون هم اتاقی مهدی عصا زیر بغل اومدن داخل.
یکیش دوتا پاش شکسته بود و اون یکی پای سمت چپ ش داداش بودم و باهم با موتور تصادف کرده بودن.
اصلا متوجه نشدم این چند ساعت کجا بودن .
من و مهدی بهشون سلام کردیم و مهدی با صدای بم و ارومی گفت:
- می شه بری شام بگیری؟ شرمنده ها .
اخمی کردم و دست به کمر وایسادم.
مهدی خودشو مظلوم نشون داد و گفتم:
- دیگه اینجوری نگو .
سری با مظلومیت تکون داد و گفت:
- زیاد بگیر برای این دوتا داداش مونم بگیر راه دور هم نرو زود هم برگرد هی دلم تنگ می شه.
بعدشم تخص زل زد بهم.
عجب این تصادف روش اثر گذاشته بود متعجب گفتم:
- اگه قول بدی بعد هر تصادف اینطوری عاشقانه باشی خودم هر روز با ماشین زیرت می گیرم.
عین بمب منفجر شد.
بلند بلند می خندید طوری که پرستار اومد و تذکر داد و مهدی عذر خواهی کرد.
با صدایی که سعی در کنترل کردن ش داشت گفت:
- امشب ببینم این مریض ها از دست ما اسایش دارن یا نه.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- من می رم شام بگیرم .
سری تکون داد و گفت:
- از توی اون کمد سفیده کارت مو در بیار ۷۵ ۷۵ دستت درد نکنه خانومم .
اخمی کردم و گفتم:
- خودم پول دارم نیاز نیست.
اونم جدی گفت:
- نگفتم نداری ولی خرج با منه عزیزم کاری که گفتم رو انجام بده.
چاره ای نبود باشه ای گفتم و از اتاق بیرون اومدم که صدای پیامک گوشیم اومد مهدی بود:
- لبه روسری ت خراب شده درست ش کن خانومم.
حواسش به همه چی بود.
روسری مو درست کردم و چادرمو مرتب کردم.
از نزدیک ترین رستوران ۵ پرس کوبیده گرفتم با مخلفات و برگشتم بیمارستان.
مهدی خواب ش برده بود.
غذاهایی که برای اون دوتا برادر گرفته بودم و کنار تخت شون روی سینی فلزی تخت چیدم و کلی تشکر کردن.
میز غذای مهدی رو هم برای دوتامون چیدم و وقتی اماده شد اروم تکون ش دادم:
- مهدی مهدی مهدی جان اقا مهدی .
چشاشو باز کرد و چند بار پلک زد.
یکم تکون خورد و گفت:
- جانم اومدی؟
سری تکون دادم و میز جلو کشیدم.
اول نگاه کرد ببینه به اون دوتا برادر دادم یا نه وقتی دید گذاشتم خیال ش راحت شد و گفت:
- شروع کن خانوم.
شروع کردم و مهدی هم شروع کرد وقتی خوردیم گفت:
- حالا بیا بهم نشون بده بیینم چی دیدی توی دوربین ها.
وایسادم جفت ش و فیلم و بهش نشون دادم.
فیلم و برای خودش ارسال کرد و گوشی مو بهم داد.
روی صندلی نشستم که گفت:
- خسته شدی برو یکم توی نماز خونه بخواب .
صندلی مو جلو تر کشیدم سرمو روی دستش که روی تخت بود گذاشتم و گفتم:
- همین جا عالیه خیالمم راحته.
با نگرانی گفت:
- کمرت و گردن ت درد می گیره چیزی م که نمی شه بلند شو برو یکم بخواب از صبح تا حالا سر پایی.
بیخیال گفتم:
- من که جایی نمی رم.
لب زد:
- مرغ ت یه پا داره دیگه چیکار کنم.
منم با شیطنت گفتم:
- بزارم رو سرت حلوا حلوام کن.
تخت لرزید و انگار ویبره می رفت.
سر بلند کردم دیدم باز داره می خنده.
برای این صداش بیرون نره اروم می خندید و کلی سرخ شده بود.
منم خندیدم و گفت:
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت40 داشتم دمبال بهونه می گشتم اما چیزی پیدا نکردم . لب ز
۱۰ پارت تقدیم میکنم به منتظران امام زمان 🌚✨
6.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- لابهلای دلواپسی هایت کمی هم زندگی را نفس بکش…💚
#استوری
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
˼سبزم مثلِ غرور یہ درخت🌱.˹
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
_سال1500استخوانهایبعضیاز
همنسلهایماهمتجزیهشده ..
پسبهقولحکیمنیشابوری :
انگارکهنیستیچوهستیخوشباش!🚶♀️
#دلی
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ژست عکاسی دخترونه🤏 #ایدهعکاسی 💘˹➜˼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۳ژست عڪاسۍ تو ࢪوز باࢪونۍ☔️
#ایدهعکاسی
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°