_به نظرم تنها کسی که تو زندگیش
وظیفهشو خوب یادگرفته و
درست انجامش میده چآیـے ِ !^•^☕🌿
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبر را سنجاق کردم روی قلبِ نازکم . .🌑🌱
#استوری
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
شباهتمنوتوهرچہبود،ثابتکرد ؛
فصلمشترکعشقوعقل،تنهایۍاست🕊
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
دنیا مثل شکلاته
گاهی شیرین
گاهی تلخ
باید یاد بگیری از هردوش لذت ببری..♥
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
یك عمر گذشـت و عاقبت نفهمیدیـم از دل نـرود هر آنکـه از دیده برفـت!🫀 #عاشقانه 💘˹➜˼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـه جناب عشق گفتم : ❤️
تــو بیا دوای مـا باش
که به پاسخم بگفتا :
تــو بمـان و مبتلا بـاش🥲
#عاشقانه
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
_ناشکر واقعی فقط خیام
طرف منجم بوده ریاضیدان بوده
شاعر بوده فیلسوف بوده
دهن مَهَن واسه علم نذاشته
تازه شکایت هم داشته که
آمدنم بهرِ چه بود؟🥲😂
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
تنها افرادی که رنج نمیکشند
و ناراحت نمیشوند
مردهها هستند...
زنده بودن یعنی گاهی
آسیب دیدن، شکست خوردن،
دچار استرس شدن ، اشتباه کردن
و همچنان ادامه دادن...!
#دلی
سلام رفقاا حالتون چطوره 🥺💓 ؟
من لبابه هستم ادمین ِجدید 🤍 .
ادمین ِروزمرگی هستم ! .
همتون عشقای من هستید 😭💕 .
انشاءالله کنار هم خاطره های خوبی بسازیم 💜 .
کاری داشتید پیوی در خدمتم گیلاس های ِمننن 🥺🍒 .
- @mashkat_313
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت43 وسایل مهدی رو جمع کردم و مونده بود لباس هاش که گفت م
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت44
مهدی و سوار ماشین کردن و صندلی جلو رو کامل خم کردیم که پای گچ گرفته اش جا بشه.
منم کنارش نشستم و فاطمه هم کنار من اقا محسن هم پشت فرمون.
سعی می کردم به مهدی نچسبم تا دست زخمی ش درد نگیره .
برای همین مدام جا به جا می شدم و صندلی جلو رو سفت گرفته بودم تا روی مانع ها و ترمز کردن ها به مهدی نخورم.
مهدی یکم خودشو جا به جا کرد و گفت:
- خانوم راحت بشین اذیت می شی چرا اینجوری نشستی؟
چرخیدم سمت ش و گفتم:
- بازوت زخمه ممکنه بخورم بهش راحتم من می رسیم الان.
سعی کرد خودشو تکون بده و به در بچسبه اون بازو شو گرفتم و نگهش داشتم:
- چیکار می کنی تکون نخور ببینم می تونی یه جا بشینی گفتم من جام خوبه.
عین پسر بچه های مظلوم نگاهم کرد و فاطمه گفت:
- نه بابا این بتونه اروم یه جا بشینه؟ این شره .
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- تا پاش خوب نشه حق نداره پاشه دست و پاشو می بندم.
فاطمه و محسن خندیدن و محسن گفت:
- ای ای بکش اقا مهدی بکش زمان ی که من مریض بودم فاطمه پرستاری می کرد به من می خندیدی می گفتی سوسول حالا توبت خودته بچه ننه.
مهدی اه کشید و گفت:
- اره دیگه به تو خندیدم سر خودم اومد.
همه خندیدیم.
وقتی رسیدیم برادر محسن هم اومد کمک و مهدی و بردن داخل.
سریع جا پهن کردم گوشه اتاق و مهدی و روش خابوندن دوتا بالشت پشت کمرش گذاشتم و تکیه داد با نگرانی گفتم:
- خوبی درد نداری؟ انگار ناراحتی چیزی شده؟ دردت گرفته؟
سری به عنوان نه تکون داد و گفت:
- نه خوبم ناراحتم انقدر به زحمت افتادی اونم توی دوران نامزدی مون جبران می کنم برات به خدا.
اخمی کردم و یکی زدم تو کله اش یه چشم غره هم بهش رفتم و گفتم:
- حرف اضافه بزنی می زنمت فهمیدی؟ می رم دور ناهار چیزی خواستی صدام کن.
با خنده گفت:
- اگه قول بدی نزنی منو باشه.
خندیدم و با همون لباسا و چادر رفتم دور ناهار.
خداروشکر فاطمه کمکم بود و شروع کردیم تا ساعت ۲ اصلا بیکار نشدم و خونه رو تمیز کردم.
واقعا متاهلی هم سخت بودا.
سفره پهن کردیم و برای خودم و مهدی توی سینی چیدم.
بقیه نشستن و سینی رو کنار مهدی گذاشتم و نشستم.
اروم گفت:
- خسته نه باشی خانوم.
با یه جمله اش خستگی از تنم در رفت.
دیس غذا رو که برای دونفرمون گذاشته بودم توی دستم گرفتم.
چون اذیت می شد یه دیس اوردم برای دوتامون تا من بگیرم و اون بتونه راحت بخوره.
با بسم الله مهدی شروع کردیم و بهش چشم دوختم سر بلند کرد و با سر پرسید چیه با استرس گفتم:
- خوشمزه است؟
با اب و تاب چشمکی زد.
خیالم راحت شد و ناهار مونو خوردیم.
فاطمه و شوهرش برای کار هاشون و سر زدن به مهدی اومده بودن و مرخصی شون ۳ روزه بود و حالا می خواستن برگردن.
فاطمه با شرمندگی گفت:
- ببخشید تو روخدا نمی تونم بمونم کمکت.
پوفی کشیدم و گفتم:
- شما خواهر و برادر چرا اینطورین کاری با من می کنید احساس غریبگی می کنم اخه این چه حرفیه!