🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ #تسبیح_فیروزه_ای #پارت16 بعد از خرید حرکت کردیم سمت خونه نرگس اینا آقا رض
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت17
صدای در اومد
- بله
عزیز جون بود
عزیز جون: دخترم ناهار آماده است
- چشم الان میام
شالمو رو سرم گذاشتم ،بلند شدم که برم ،چشمم به حیاط افتاد
نزدیک پنجره شدم ،آقا رضا داخل حیاط راه میرفت و با موبایل صحبت میکرد
چقدر مثل این مرد کم هستن...
چی میشد یکی مثل همینا مال من میشد
نه نه محاله، من کجا و این مرد کجا
رفتم سمت در باز چشمم به آینه افتاد نگاهی به خودم انداختم ...
شالمو کشیدم جلو موهامو زیرش پنهون کردم
از اتاق رفتم بیرون
نرگس : بیا که مادر شوهرت خیلی دوستت داشته هااا...
( مادر شوهر،چقدر در کنار عزیز جون احساس آرامش میکردم ،احساسی که هیچ وقت در کنار مادرم تجربه نکردم )
نشستیم کنار سفره
عزیز جون: رضا مادر ، بیا غذات سرد شد
رضا: عزیز جون نمازمو میخونم میام
عزیز جون: باشه پسرم
نرگس: داداشی التماس دعا فراووون...
غذامو خوردم میخواستم ظرفا رو جمع کنم که نرگس نزاشت...
نرگس: نمیخواد بابا،خیلی هم خوردی که میخوای الان جمع هم کنی پاشو برو
بلند شدم رفتم سمت اتاقم
که چشمم به اقا رضا افتاد
تو اتاق نرگس داشت نماز میخوند
منم محو خوندن نمازش شدم
چه سجده های طولانی داشت
بعد از تمام شدن نمازش
بلند شد برگشت
دوباره نگاهمون به هم افتاد
منم از خجالت ،سرم و انداختم پایین و رفتم تو اتاقم....
روز رفتن رسید
یه مانتوی بلند مشکی پوشیدم با یه شال مشکی ، یه کم حجاب کردم،وسیله هامو برداشتم و رفتم بیرون
همه داخل حیاط نشسته بودن
رفتم سمت عزیز جون: عزیز جون بابت این چند روزی خیلی ممنونم ( عزیز جون بغلم کرد): قربونت برم، مواظب خودت باش،هر موقع دوست داشتی برگرد پیش خودمون - ایکاش مادرمم همینو میگفت ولی حیف که هیچ وقت نگفت
نرگس: خوبه حالا، دم رفتن اینقدر هندی بازی در نیارین
عزیز جون یه قرآن گرفت دستش
آقا رضا و نرگس از زیرش رد شدن
عزیز جونم یه نگاهی به من انداخت
عزیز جون: چرا وایستادی دخترم ،بیا
منم رفتم سمتش، قرآن و بوسیدمو از زیرش رد شدم
حال خوبی داشتم
علتشو نمیدونستم
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
وسطای راه آقا رضا ایستاد
آقا رضا: نرگس جان برو عقب بشین ،مرتضی هم همراهمون میاد
نرگس: باشه چشم
نرگس اومد کنار من نشست ،چند دقیقه ای منتظر شدیم که آقا مرتضی هم سوار شد
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ #تسبیح_فیروزه_ای #پارت17 صدای در اومد - بله عزیز جون بود عزیز جون: دختر
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت18
آقا مرتضی: سلام
آقا رضا : سلام داداش کجایی تو ؟
نرگس: سلام
آقا مرتضی: شرمنده داداش، یه کم از کارام مونده بود ،تا تماش کنم تحویل سهیل بدم طول کشید
آقا رضا: حالا پول بنزینی که سوخت و ازت گرفتم، اونموقع میفهمی که زودتر بیای
آقا مرتضی: باشه بابا ،خسیس
نزدیکای ظهر بود که آقا رضا یه جا که رستوران داشت ایستاد
آقا رضا : بچه ها پیاده شین وقت نماز و غذاست
منم همراه نرگس رفتم سمت نماز خونه
یه گوشه نشستم تا نماز نرگس تمام شد
بعدش باهم رفتیم رستوران، نمیدونم چرا خیلی احساس خجالت میکردم داخل جمع
ولی شوخی های آقا مرتضی با آقا رضا یه کم از خجالتم کم میکرد
هیچ وقت فکر نمیکردم آدمای مذهبی هم شوخ طبع باشن بعد از خوردن غذا از رستوران بیرون اومدیم...
نرگس : داداش اونجا رو نگاه ،یه مغازه سنتیه بریم یه سر بزنیم؟
رضا: واای نرگس از دست خرید کردنای تو
نرگس : باشه بابا منو رها میریم ،رهااا؟
آقا رضا: لازم نکرده تنها برین ،باهم میریم
نرگس: قربون غیرتت برم...
وارد مغازه شدیم ،وسایلای سنتی خیلی قشنگی داشت...
منم چشمم به یه تسبیح فیروزه ای افتاد محو تماشاش شدم...
نرگس: رها تو چیزی نمیخوای؟
-نه عزیزم
نرگس: تعارف نکن گلم ،مهمون خان داداشیم
( لبخندی زدم )، حالا یه کم پول بزار براش واسه برگشت...
نرگس: خیالت راحت، جیب داداش خالی شد ، اقا مرتضی هم هست (یه جوری اسم آقا مرتضی رو گفت ،که صورتش سرخ شد،انگار خبرایی بود )
آقا رضا: بریم نرگس جان؟
نرگس: اره بریم خریدامو کردم
آقا رضا: خدا رو شکر ،بریم حالا؟
نرگس یه نگاهی به من کرد:
رها جون چیزی مورد قبولیت نشد ؟
یه نگاهی به تسبیح کردم : نه عزیزم بریم
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
نرگس: رها جان آدرس خونه دوستت کجاست ؟
از داخل جیبم آدرسو درآوردم دادم به نرگس ، نرگس یه نگاهی کرد
نرگس: خوب ،مسیر ماست ،اگه دوست داری همراه ما اول بیا بریم شلمچه تو راه برگشت میرسونیمت خونه دوستت
- نه ، به اندازه کافی مزاحمتون شدم
نرگس: ای بابا ،چرا فک میکنی تو مزاحمی
،بیا بریم ،برگشت دستتو میزارم تو دست دوستت...
- باشه
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ #تسبیح_فیروزه_ای #پارت18 آقا مرتضی: سلام آقا رضا : سلام داداش کجایی تو ؟
سه پارت تقدیم به درس خونااا👀😂🦦
گفت:با آنان که ناامیدت کردند ، چگونه تا کردی؟
هیچ، گذشتم ؛ انگار که هرگز نبوده اند..!
#دلی
ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
وآرامش با یک لبخند آغاز شد:|🌻💓 .
𝑷𝒆𝒂𝒄𝒆 𝒃𝒆𝒈𝒂𝒏 𝒘𝒊𝒕𝒉 𝒂 𝒔𝒎𝒊𝒍𝒆:|💛☕ .
#روزمرگی .
ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
مطمئن بـٰاش ك مهࢪت نرود از دل من
مگر آن روز ڪه در خاک شود منزل من👀🫀
#یهنمهشاعری
زور ِخداازمہبیشتره ؛
همہبراتنخوان ،
خدابراتبخوادکافیہ🌱"🪴!
ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
في حياةٍ موازية كنتُ أنا كوب القهوة و أنت الموسيقى...
«در زندگی موازی، من یک فنجان قهوه بودم و تو موسیقی..!»
#روزمرگی
چرا عاشـ^^ـق خدا نباشم؟!وقتے که به من گفت تو ریحانه ی خلقت منے❤️ ️
#روزمرگی
≪وَاَعُوذُبِکَمِنشَرِکِتَابِِقَدخَلَا؛✨'≫
وازبدترینسرنوشتهابہتوپنـٰاهمۍبرم💛'
ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
دلم را چون انارى کاش یک شب دانه مى کردم..
به دریا مى زدم در باد و آتش خانه می کردم؛
#اد_یامین
#روزمرگی
Hojat Ashrafzade - Barf Amad (128).mp3
3.84M
ندارم هیچ امیدی به این دنیای تبعیدی....؛🥲👩🦯
.
محبوبم برات متاسفم.اگه بموقع اومده بودی الان بچههامون بهم روز مادر رو تبریک میگفتن🦦😂
.
#تزریقخنده
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
≼ 💚🌴 ≽
سلام بر ڪسی ڪه ؛
زندگی مجبورمان ڪرد از او دور باشیم
حال آنڪه او درقلبمان زیباترین است((:💛🖇️؛″
#سلطـٰانکربلا ‹⛅️🌿-
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
≼ 💚🌴 ≽
تـو ڪریمِ اهل بیتے، من تهیدست و فقیر . . ای عصاےِ دستِ مادر،دست مارا هم بگیر..🤍🌱"¡˹
#اَللهُمَالْرزقنـٰاحَـرم
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
≼ 💚🌴 ≽
- گَـر مُیَسـر نشَـود تا ڪِه ببینَـم رُخ یـٰار .. ❛❛
لیڪِن اَز دور دَهـم عَـرضِ سلآم و اَدبی♥️
#دلآرامـَمحـُسـِـیـن..