🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ #تسبیح_فیروزه_ای #پارت28 آدرسو واسه نرگس فرستادمو خودم داخل خونه نرفتم ،ب
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت29
نرگس : این حرفا چیه میزنی!
این اتفاقی که برای تو افتاد ،شاید واسه هرکسی میافتاد ،خدا تو رو خیلی دوست داشت که هیچ اتفاق بدتری برات نیافتاد
درضمن ،ما آخر هفته میایم خاستگاری ،تا اون موقع بهت مرخصی میدم ...
فعلن من برم که رضا تو کانون منتظرمه
- به سلامت
کادوی نرگس و باز کردم ،یه چادر مشکی عربی بود،،یادم رفته بود چادرم و تو اون خونه لعنتی جا گذاشتم...
روز خاستگاری رسید ،عزیز جون چند روز پیش با خونه تماس گرفت و از مامان اجازه گرفت،مامانم با بابا صحبت کردو راضیش کرد که خاستگاری برگزار بشه ولی فکر کنم مجبوری بود...
منم صبح زود بیدار شدم و رفتم بازار ،یه دست لباس مناسب خاستگاری خریدم ،یه چادر حریر رنگی خوشگل هم خریدم
برگشتم خونه , مامان به کمک معصومه خانم که هر چند وقت میاومد خونه رو تمیز میکرد
همه چی رو آماده کرده بودن
- سلام
معصومه خانم: سلام به روی ماهت عزیزم،مبارکت باشه
- خیلی ممنونم
مامان: سلام عزیزم ،خرید کردی؟
- اره
مامان: مبارکت باشه،برو لباسات و عوض بیا یه چیزی بخور
- چشم
لباسامو عوض کردم و رفتم آشپزخونه یه چیزی خوردم و دوباره برگشتم توی اتاقم
اتاقمو مرتب کردم ، لباس های جدیدی رو که خریده بودم روی تختم گذاشتم و با شوق نگاهشون میکردم که خوابم برد ،باصدای اذان گوشیم بیدار شدم
وضو گرفتم نمازمو خوندم ،دورکعت نماز شکر هم خوندم ،هر چند نمیتونستم شاکر این همه نعمت هاش باشم ولی با خوندنش کمی آروم میشدم ...
در اتاق باز شد
هانا اومد داخل
هانا: هنوز آماده نشدی ؟
- الان کم کم آماده میشم...
هانا: رها ،خواهری،این آقایی که داره امشب میاد ،پسر خوبی هست؟
خوشبختت میکنه؟
- هانا جان،این سوال و باید از اون آقا بپرسی نه من اینکه من واقعن به دردش میخورم، اینکه واقعن میتونم خوشبختش کنم؟
انگار دارم خواب میبینم ،باورم نمیشه
هانا: پس عاشق شدی ؟
- نمیدونم، شاید
هانا: باشه ،من میرم تو هم زود تر آماده شو
- باشه
کم کم آماده شدم ،چادرمو دستم گرفتم رفتم پایین
مامان یه نگاهی به من انداخت:
واقعا اون چند روزی پیش ما نبودی اینقدر روت تاثیر گذاشته اینقدر اعتقادی شدی
رها جان حجابت که خوبه ،حالا نمیشه اون چادر و سرت نزاری مادر؟
- نه مامان جون ، نمیشه
مامان: باشه ،هر جور دوست داری من چیزی نمیگم!
نیم ساعت بعد بابا اومد ،سلام کردم ولی جوابمو نداد رفت تو اتاقش..
روی مبل نشسته بودم و به ساعت نگاه میکردم ،نزدیکای ۸ و نیم بود که صدای زنگ آیفون اومد معصومه خانم درو باز کرد
مامانم رفت توی اتاق به بابا خبر داد
منم چادرمو روی سرم مرتب کردم
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ #تسبیح_فیروزه_ای #پارت29 نرگس : این حرفا چیه میزنی! این اتفاقی که برای تو
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت30
رفتم سمت در ورودی ،درو باز کردم
- سلام خیلی خوش اومدین
عزیز جون : سلام دخترم
نرگس: عروس خانم خیلی هول بودیاا که اومدی خودت دروباز کردی...
- عع نرگس
آقا رضا: سلام
- سلام
( آقا رضا ،یه دسته گل قشنگ با گلای رنگارنگ سمتم گرفت)
- خیلی ممنونم
همین لحظه مامان و بابا هم اومدن
و با هم احوالپرسی کردن
رفتیم نشستیم
همه چیز تو سکوت بود
نرگس: عروس خانم نمیخوای چایی بیاری
- جان!
الان میگم معصومه خوانم بیاره
نرگس: عع ،معصومه خانوم و چیکار داریم ،مگه عروس ایشونن...
- پس چی؟
نرگس: پاشو خودت زحمتشو بکش...
- باشه چشم
رفتم سمت آشپز خونه
- معصومه خانم میشه چایی بریزین ببرم
معصومه خانم: چشم عزیزم
اولین بارم بود داشتم چایی میبردم واسه کسی ،استرس شدیدی داشتم....
دستام میلرزید...
سینی و دستم گرفتم و رفتم سمت سالن پذیرایی فک کنم نصف چایی ریخته شد داخل سینی...
نرگس فقط میخندید، یعنی میخواستم خفش کنم با این پیشنهادش چایی رو دور زدم رسیدم به آقا رضا بیچاره تا رسیدم بهش چایی نصفه شده بود از خجالت آب شده بودم
آقا رضا هم خندش گرفت تشکر کرد و چایی رو برداشت
دوباره سکوت شد
عزیز جون: ببخشید اگه اجازه میدین این دوتا جوون برن صحبتاشونو بکنن
بابا از اول مجلس اصلا حرفی نزد انگار ناراضی بود..
مامان: بله حتمن،رها جان آقا رو راهنمایی کن به اتاقت
- چشم
بلند شدم و حرکت کردم ،از پله ها بالا رفتیم
در اتاقمو باز کردم و روی تختم نشستم
آقا رضا هم روی صندلی کنار میزم نشست
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ #تسبیح_فیروزه_ای #پارت30 رفتم سمت در ورودی ،درو باز کردم - سلام خیلی خوش ا
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت31
چند دقیقه ای سکوت بینمون حاکم بود
- نمیخواین حرفی بزنین؟
آقارضا: چرا ،اول از همه میخواستم بگم ،گذشته اتون برام هیچ اهمیتی نداره ، مهم الانه شماست که منو به اینجا کشوند
من تو سپاه کار میکنم،درآمد آنچنانی ندارم،ولی شکر راضی ام
حالا من درخدمتم ،هرچی خواستین بپرسین!
( من آرزوی داشتن تو رو داشتم ،چه سوالی میتونم بپرسم بهتر از این که مال من میشی؟)
آقارضا: رها خانم ،رها خانم
- بله
آقا رضا: من منتظر حرفاتون هستم
- من حرفی ندارم ،بریم
آقا رضا: یعنی هیچ خواسته یا حرفی ندارین!!
- نه
آقا رضا: باشه بفرمایید بریم !
با آقا رضا رفتیم پایین و سر جاهامون نشستیم
عزیز جون با دیدن چهره هامون رو به بابا کرد: آقای صالحی،اگه شما موافق باشین ،هر چه زودتر این دوتا جوون و به هم محرم بشن
بابا: هر موقع خودتون صلاح میدونین ،فقط ما هیچ دعوتی نداریم...
عزیز جون: باشه چشم، پس از فردا بچه برن دنبال کارهای عقد
بابا: باشه
شب خواستگاری تمام شد و من گلایی که آقا رضا خریده بود و گذاشتم داخل یه گلدون ،یه کم آب ریختم داخلش ،بردمش اتاقم
نصفه شب بود که نرگس پیام داد:
زنداداش صبح زود آماده باش بریم آزمایشگاه
- چشم خواهر شوهر عزیزم
زنداداش: خانداداشمون میگه بهت بگم ،شب خوب بخوابی،تو پیامی نداری براش، بهش بگم
-یعنی باور کنم الان خودش گفته اینو؟
نرگس: نه به زبون نیاورده،ولی تو دلش حتمن گفته من همه چیز میفهمم...
- دیونه ،بگیر بخواب
نرگس: چشم،تو هم بخواب که زود بیدار شی
- چشم
نرگس: چشمت بی بلا
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ #تسبیح_فیروزه_ای #پارت31 چند دقیقه ای سکوت بینمون حاکم بود - نمیخواین حرف
۵ پارت تقدیم میکنم به آنان که نسبت به هم با وفادارند👀🫀
من که اصرار ندارم! تو خودت مختاری..
یا بمان، یا که نرو، یا نگَهَت میدارم! ..
#یهنمهشاعری
و چقدر حق البته هیج کس به امام حسین نمی رسه تنها رفیقی هست گناهم کنی دستو میگیره و ظلم نمیکنه 🌿🫀
#یهنمهحرف
ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
ادب یعنی اندکی تامل میانه آن چیزی
کِ حس میکنم و آن چیزی کِ بروز میدم. -دکترمجتبیشکوری-؛ 🌝🌱،
ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
هم اکنون کویر 🦦😁
#روزمرگی
#ادمهسا
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
کلمات مثل خورده های شیشه اند....!🥲 ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی درد قشنگی است که جریان دارد....🚶♀️
ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
ﺑﺘﺮﺱ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮐﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩ
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺶ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘﯽ ...
ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﺯﺩ ،
ﻭ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﻮﺏﺗﺮ ﯾﺎﺩﺵ ﻣﯿﻤﺎﻧﺪ .👀🥲
#دلی
ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
دلشکستن هنرنیست انقد پُز نده کِ یه سری بحثارو بردی! بگو ببینم تو همون
بحثا، چندتا دل شکستی؟!
🚶♀-قدرتهپوچ-
؛🐚'🫧"
ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
-چشـمِمَنخیسوهـَـواےِتوبِہدِلافتـٰاده♡..؛
اِےرفیــقِاَبدے،حَضرَتاَربـٰابسَلآم..!″🩷🌴જ~
#آقایاباعبــداللّٰــہ ‹🔗🌱-
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
「بقَلْبِي إنتْ لو بيننا مليُون مَدينَة . . 」
-تودرقلبـ🫀ـمی..؛
حتیاگریکمیلیونشهربینماباشهシ💛🫁″..!
#آقایاباعبــداللّٰــہ🌱'(:
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
⑇ دود این شَهر مَرا اَزنَفَس اَنداختِه اَست..؛៹
بِہ هَواےِ حَرَمِ کَربُوبَلا مُحتـٰاجَـم . .❤️🩹🌱"¡
#آقایاباعبــداللّٰــہ ‹🫁♡-
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
نیستم شاعر ولی من میتوانم گهگاہ اندکی از هجرِ دل را با قلم نجوا کنم...🥲🤌 #یهنمهشاعری
من اهلِ عشق و عاشقی نبودم
اما تو از کنارم رد شدی
و جانم به دکمهیِ پیراهنت گیر کرد !💘
#یهنمهشاعری
فرنی زعفرون و شکلاتی درست کردم طعم بهشت میده....🌻
کپی؟نه قربونت برم
#روزمررگی
#اد_شهـ_دختــ¹²⁸
مننن خونه مامانجونم نمیتونم دست از عکاسی بردارمممم لعنتی خودِ خودِ نوستالژیههه😐🤣🦦
#روزمرگیِبدونتصویریاهموناندراحوالات🦦😃
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
زندگی درد قشنگی است که جریان دارد....🚶♀️ ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیدوارم هرجا خسته شدی جای ادما؛👩🦯
ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
گیرم سکوت کردم و این روزها گذشت
تاوان تکّههای دلم را که میدهد؟!🥲🚶♀️
#دلی
سلام دوستان صبحتون بخیر میشه نفری سه تا الهی به رقیه برام بگید ممنون❤️🩹
•🌿❤️•
◞بِسـمِ الࢪَّحیمِ الذۍ لایُخَیِّبُ الࢪَّجاء◜
بہ نام مھࢪبانۍ ڪہ امیدها ࢪا ناامید نمۍڪند