🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
بریم برای پارتگذاری رمانمون✍🏻 نآحِـــ♫ـــــله💙 #بِنتُـالحُسِینـღ
بریم برای پارتگذاری رمانمون✍🏻
نآحِـــ♫ـــــله💙
#بِنتُـالحُسِینـღ
#قسمتصدونودویک
+تسبیح هدیه دادن خیلی خوبه.توهم اگه خواستی یه وقتی تسبیح هدیه کنی به طرف بگو که تسبیح و میدم به تو ولی هرچی ذکر گفتی باهاش، ثوابش باید به منم برسه،منم اینطوری هدیه کردم.
با لبخند نگاش کردم و گفتم:
گاهی وقتا برای خودمم سوال میشه چجوری میتونم نبودت و طاقت بیارم.
محمد خیلی دلم برات تنگ شد.
نگاهش به جاده بود.
+من خیلی بیشتر ازتو دلم تنگ شد،باور کن.
دیگه چیزی نگفتم و زل زدم بهش. تو فکر بود
_به چی فکر میکنی؟
+یه پسر شونزده هفده ساله ای از آشناهامون برگشت بهم گفت چرا شما فقط دنبال گریه و غمین؟مردم افسرده میشن.چرا شادی و تبلیغ نمیکنید؟
سر حرفش درباره ی محرم و هیئت های مذهبی بود.خلاصه کلی حرف زدیم و گفتم که این مراسمات از سر غم وغصه یا افسردگی نیست ولی خب مدام حرف های خودش و تکرار میکرد.حرفمون که تموم شد رفتم عکس های صفحه اش و چک کردم.فاطمه همه ی پروفایل هاش راجب خودکشی و بی وفایی و تنهایی و خسته شدن از دنیا و خیانت و از این چیزا بود. بعد واقعا برام سوال شد گفتم تو که باید آدم شادی باشی این فاز منفی تو پروفایلهات چیکار میکنه؟ هیئت و روضه اهل بیت محل تربیت آدم هاست و نه فقط تخلیه احساسات...امیدوارم قانع شده باشه. ولی خیلی عجیب بود برام،امشبم یکی یه چیزی گفت دوباره یادمافتاد
_تصور خیلی از آدما نسبت به آدمایی مثل ماها اشتباهه.حیف که نمیشه به تک تکشون توضیح داد که باور کنن اونجوری که فکر میکنن نیستیم. راستش چون خودم هم یه همچین تصوراتی داشتم الان خیلی خوب درک میکنم.
رسیدیم خونه.خیلی حالم خوب بود که دوباره کنار محمدم تو خونه ی خودم.
از چشماش خستگی موج میزد.
داشت دکمه های پیراهنش و باز میکرد که روبه روش ایستادم و با لبخند نگاش کردم. از طرز نگاه کردنم خنده اش گرفته بود.
+جانم؟
دست هاش و تو دستام گرفتم و همونطور که به چشماش زل زده بودمگفتم :دعا کردی واسه من ؟
+امکان داره من برای شما دعا نکنم؟
کف دست راستش و بوسیدم که با تعجب نگام کرد.بغلش کردم و روی سینه اش وهم بوسیدم.
سرم و بوسید و گفت:فاطمه جان قضیه چیه مهربون شدی؟ از دلتنگیه؟
_من مهربون بودم. اینم از روی دلتنگی نبود. دست همسری که واسه امام حسین سینه میزنه رو باید بوسید. توی یکی از این کتاب ها هم خوندم که دست و سینه ی کسی که واسه امام حسین سینه میزنه،هیچ وقت نمیسوزه.
+بابا حرفه ای شدیا!!باید بشینم از شما درس اخلاق بگیرم
باخنده گفتم: اختیار دارین جناب، درس پس میدم
____
شب پنجم محرم بود،از هیات اومدم بیرون تا با ریحانه بریم آشپزخونه مسجد.
تازه سخنرانی تموم شده بود.محمد و دیدم که از در مسجد خارج شد، سوار ماشینش شد و رفت.
برام سوال شد ولی چیزی نگفتم.
دو شب دیگه هم محمد و دیدم که داره بعد از سخنرانی از مسجد میره.
وقتی اومد دنبالم تا بریم خونه بلاخره ازش بپرسیدم
_شب ها مسجد نیستی؟
+هستم ولی نه تا پایان مراسم
_اشکالی داره بپرسم کجا میری؟
+میرم یه مسجد دیگه.
_نمیپرسم چرا چون اگه میخواستی بگی خودت بهم میگفتی ولی منم میام باهات هر جا که میری
+باشه
دلم میخواست برام توضیح بده خیلی کنجکاو بودم. سکوتش ناراحتم کرد ولی سعی کردم زود قضاوت نکنم.
شبِ بعد به گفته ی من،محمد اومد دنبالم و رفتیم جایی که شب ها بدون اینکه به کسی بگه میرفت.
مسیر طولانی و گذروندیم و به آخر شهر رسیدیم.
+این مسجد و افراد این محل به کمک یه خیّر تازه ساختن،یکی از رفقا ازم کمک خواست و خواهش کرد که این چند شب که مراسم دارن بیام اینجا.
چیزی نگفتم. وقتی دید نمیخوام سوالی بپرسم از ماشین پیاده شد. منم پیاده شدم و همراهش رفتم. داشتم میرفتم طرف خانوم ها که محمد گفت: دلخور که نیستی از من
لبخندی زدم و گفتم :نه بابا،دلخور برای چی؟واسه منم دعا کن
اینو از ته دلمگفته بودم. من هیچ وقت نمیتونستم بیشتر از چند ثانیه از محمد دلخور باشم
یخورده که گذشت جمعیت تو مسجد تازه ساخت بیشتر شد. بعد از سخنرانی بیشتر چراغ هارو خاموش کردن
از کیفم دستمال برداشتم و به دستام خیره شدم که صدای محمد از بلندگو ها به گوشمرسید. اولش شک کردم ولی وقتی با دقت بیشتر گوش کردممطمئن شدم که این صدای محمد منه!
لبخندی روی لبم نشست،خوشحال شد از اینکه یکی از کار های پنهونی محمدو کشف کردم
روضه خوند و بی صدا اشک ریختم
..
بعد از اتمام مراسم رفتم سمت خانومی که دم مسجد ایستاده بود و خادمی میکرد
_ببخشید خانوم،میخواستم بپرسم اسم این مداحتون چیه؟
خندید و گفت :شما الان چندمین نفری هستین که از شب اول این سوال وازمن میپرسه. بنده اطلاعی ندارم.ایشون خودشون و معرفی نکرده.کسی هم که میشناستشون چیزی از ایشون نمیگه. ولی شنیدم که خیلی به مسجد کمک کردن مردم اینجاهم دوستش دارن، جمعیتم که میبینید به لطفشون از شب های قبل بیشتر شده.چطور شد که پرسیدین؟
_هیچی همینطوری،برام سوال شده بود به هر حال ممنونم از شما،قبول باشه ان شاللهخدانگهدار
#فاء_دال
#غینمیم
#واقعیتندارد
# قسمت صدو نود و دوم
دلم میخواست کل روز و دنبالش برم وببینم وقتایی که کنارش نیستم روزش و چطور میگذرونه،دوست داشتم یواشکی از کارای پنهونیش الگو بگیرم.
به طرف ماشینمون رفتم. منتظر ایستاده بود.نگام کرد. فکر میکرد چیزی میگم ولی فقط لبخند زدم و گفتم :قبول باشه
با لبخند من لبخندی زد و:از شما هم قبول باشه
صندوق ماشین و باز کرد و چند تا کتاب تو دستش گرفت. رفتم کمکش و چندتا رو از دستش گرفتم که فهمیدم قرآن و مفاتیحه. این هارو برای مسجد خریده بود. یکی از دوست هاش و صدا زد و گفت که قرآن هارو ببره داخل.
نشستیم تو ماشین. فهمیدم راهی که میریم راه خونه نیست.
_خونه نمیریم؟
+میریم ولی یه کاری دارم قبلش.اگه خسته ای ببرمت خونه؟!
_نه خسته نشدم،ولی تو این روزا زیادی مشکوک میزنی.
خندید و چیزی نگفت.
دستم و گذاشت رو دنده و دست خودش و روی دست من گذاشت.
چند دقیقه بعد رفتیم محلی که کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک داشت. بیشتر خونه هاشم قدیمی بود.
جلوی یه کوچه نگه داشت و منتظر موند.
به ساعتش نگاهی انداخت. یک دقیقه بعد یه پسر بچه ای در یکی از خونه ها رو باز کرد و اومد بیرون. محمد با دیدنش از ماشین پیاده شد و رفت سمتش. بغلش کرد و کلی باهاش گرم گرفت،بعد اومد و از صندلی های پشت ماشین ظرف های غذای نذری و برداشت و داد دستش و نشست تو ماشین.
+دوتا بچه ان،پدرشون فوت کرده،مادرشون کار میکرد که الان به گفته ی امیر مریض شده و نمیتونه کاری کنه .مسجد شام زیاد بود براشون آوردم.
گونه اش و بوسیدم و گفتم:قربون خودشیرینم برم
با تعجب پرسید:خدانکنه. چرا خودشیرین حالا؟
_خودشیرینی میکنی پیش خدا دیگه. دلبری میکنی از خدا،هرکاری که انجام میدی میگی بخاطر خدا، ما به اینجور آدما میگیم خود شیرین!حالا راستش و بگو چی میخوای ازش؟
نفس عمیق کشید و گفت:بزار این و بعد بهت بگم.نمیدونی چقدر حالم خوبه !
_چیشده؟
+قراره فردا با چندتا از بچه های سپاه بریم حسینیه حضرت امام،اگه خدا بخواد
_مراسمه؟
+آره
....
فردای اون روز وقتی از سرکار برگشت لباسایی که میخواست بپوشه رو اتو زد و روی تخت ردیف کرد.
با اینکه چندبار رفته بود دیدار رهبرش بازم هیجانش مشهود بود.
هرچی که برای سفر یک روزه اش لازم داشت و توی یه کیف کوچیک گذاشتم.
براش غذا و میوه گذاشتم که اگه گشنه اش شد تو راه بخوره.
پیراهن اتو شده اش وپشت ماشین روی صندلی پهن کرد که چروک نیافته و مرتب باشه و وقتی خواست برای مراسم بره بپوشتش.
بعد کلی سفارش و قول و قرار باهام خداحافظی کرد ورفت.
____
دهه اول محرم تموم شده بود. با محمد از مطب دکتر برمیگشتیم.وقتی فهمید بچه دختره از ذوق رو پاهاش بند نبود.
_تو که میگفتی فرقی نمیکنه دختر باشه یا پسر،چیشده الان گل از گلت شکفته
+الانم همین و میگم،ولی بچه دختر داشتن اصلا یه حال دیگه ای داره.وایی بریم براش لباساش و بخریم
_مامانم با اینکه جنسیتش و نمیدونست از چند هفته پیش کلی لباس براش خرید
+دستشون درد نکنه.میگم چیزی دلت نمیخواد برات بخرم؟گشنه ات نیست؟
_چرا باید بریم فروشگاه یه سری چیزا نیاز داریم که خونه نیست.
تمام سعی ام و کردم تو خریدکردن اسراف نکنم.هرچیزی که واقعا نیاز بود خریدیم و برگشتیم خونه.
نمازمون وکه خوندیم پرسید: کتاب فتح خون و نامیرا و خوندی؟
معتقد بود برای اینکه روضه ها رو اونجور که باید درک کنم لازمه که این دوتا کتاب و بخونم.
_فتح خون و هنوز تموم نکرده ام.
راستی مامان بهم زنگ زد و گفت سارا و نوید خونشونن شام بریماونجا.
گفته ی مامان و رد نکردیم و با محمد رفتیم خونه اشون. بعد یه احوال پرسی گرم با همه، با سارا رفتیم وتو آشپزخونه نشستیم.
سارا:خیلی دلم واست تنگ شده بود
خوبیی خوشی؟ از دانشگاه چه خبر؟فسقلت خوبه؟
_منم خیلی دلتنگت بودم. خداروشکر خوبم فسقلم هم خوبه دانشگاهم به سختی میگذرونم.
از هردری حرف میزدیم یهو بعد چند ثانیه سکوت گفت: فاطمه تو وآقا محمد بعد گذشت اینهمه مدت هنوز مثل روزای اول ازدواجتون رفتار میکنین. عشق و از چشماتون میشه خوند. اصلا بحثتون شده تا حالا؟
خندیدم و گفتم :اره بابا، من بعضی وقتا واقعا بچه میشم و الکی لجبازی میکنم ولی خوشبختانه محمد جوری با من رفتار میکنه که نمیتونم به خودم اجازه بدم بهش بی احترامی کنم. اگه یه وقت کاری کنم که ناراحت شه حتما جبرانش میکنم. هیچ وقتم اجازه ندادیم حتی اگه بحثی بینمون پیش اومد کسی متوجه شه، واسه همین هیچکی ندیده ما حتی از هم دلخور شیم.
با صدای مامان بیخیال ادامه ی صحبت شدیم و رفتیم تو جمع نشستیم.
تو مهمونی ها و جمع های شلوغ وقتی کسی نگاهش به ما نبود نگام میکرد و بهم لبخند میزد. اینطوری میفهمیدم که حواسش بهم هست.
نگام کرد و اروم گفت :خوبی؟
اینبار ازچشمای سارا دور نموند و باعث شد لبخند بزنه و کنار گوشم بگه: ایشالله همیشه همینطوری بمونید
___
#فاء_دال
#غینمیم
#واقعیتندارد
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
سلام دوستان من ادمین رویا هستم و قراره براتون رمان #روز_موعود رو بزارم
این رمان رو روز های زوج میزارم
شنبه دوشنبه و چهارشنبه
هدایت شده از جادوی جذب /امام رضا ع
تب شبانه شروع شد ✅
لطفا نه پست نه بنر بفرستید
حق الناسه 🤌🏻
هدایت شده از ܢ̣ܥ݆ܣܩܢܚܠܩوܔ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادم رفت😅
غافل دادیم دل به دستت
ما را یاد و تو را فراموش
📿|@bachehhayati
هدایت شده از عشق مذهبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️/𝒶𝓈ℎ𝒾ℊℎ_𝓂𝒶𝓏ℎ𝒶𝒷ℯ𝓂
مَن عٰاشق زیبایی تو نَه، بَل
عٰاشق حَیاء چشمان تو شدم..!🥲
وایی گلبم اکلیلی شد 😍
منبع کلیپ عاشقانه♥️
بزن روی پیوستن👇🏻
@ashigh_mazhabem
^^🌟^^
•بسݦاللهـالࢪحمݩالࢪحیݥ •
#سلامامامزمانم♥
۞جانم فدای نام تو يا صاحب الزمان
۞قـربان آن مقام تو يا صاحب الزمان
۞جان ميدهم بخاطر يکلحظهديدنت
۞دلعاشقِ سلامِ تو يا صاحب الزمان
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝ @chadorane87♥️✨
یک دعای زیبای صبحگاهی😍❤️
پروردگارا..
هرگاه میانِ دوراهیهای زندگی سردرگم شدیم،
ما را به جانب [ آن کاری که ]
تو را از ما خشنود میکند، رغبتده..
🌿¦↫#صحیفهسجادیه
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝ @chadorane87♥️✨
آهاے!
دخٺر خانمی ڪه
بہ جاے آرایش ڪردن و
لباسِ جلو باز..
و جلب توجہ پسراےِ مردم
چادر سرٺ می ڪنی و
طعنہ ها رو بہ جون می خرے...
واسهلبخندِمادرتزهراۜ
دمت گرم!خیلی خانمی...!🥺❤️
#یـٰادگارمادرمونھ
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝ @chadorane87♥️✨
-خواهی نشوی رسوا همرنگ ِ امامــ♥️ــت شو
یا امام زمانم🦋
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝ @chadorane87♥️✨
#معنایانتظار 💚
👈🏻 انتظار فرج این نیست که شما در خانه چهار زانو بنشینی دستهایت را روی هم بگذاری و تکان هم
نخوری❗️
- آقا چکار میکنی❓
- من منتظر هستم❗️
نه❗️انتظار این نیست. انتظار این است که تک تک لحظات و اعمالت را در جهت رضایت امام زمان ارواحنافداه تنظیم کنی👌🏻
پایان روز، امام زمان ارواحنافداه اعمال روزانهی تو را تایید بفرمایند. یک نگاه بیاندازند بهبه! آفرین تو امروز چقدر عمل خوب داشتی😍
👈🏻اگر یکجا حواست نبود و غفلت داشتی، مثل یک نقطهی تاریک در صفحه که اعمالت تاریکی را نشان میدهد، استغفار کن
از آقا بخواه که آقاجان، من سعی کردم، این یکی را نادیده بگیرید😔
👤#حاجآقازعفریزاده
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝ @chadorane87♥️✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نگرش شما
تعیین کننده جایگاه شما در دنیایی
است
که در آن زندگی می کنید
و نیز اساس تمام موفقیتها و
شکستهای شماست...😊🎓
#پزشکی
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
موفقیت نصیب افرادی می شود که بیش از همه استقامت دارند🍫
#پزشکی
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
#انگیزشی🫀🌸
به خودت یادآوری کن 💭 :
الان سخت تلاش میکنم جا نمیزنم
پرو ترمیشم من نمیدونم ۵ ساله دیگه کجام اما میدونم خیلیی قوی تر از الان و خیلی مستقل تر از الانم هستم
💭 - من نمیدونم قراره چه سختی هایی توی مسیر تجربه کنم .
و میدونم به همه چیزایی که الان توی ذهنمه میرسم هرچقدررر که ازم دور باشه میرسم میدونم که میرسم چون الان چیزایی رو دارم که قبلا حتى واسم غير ممكن بود میدونم که میرسم خدا با منه🥺💕
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
خدا
تورو نیاورده اینجا که رهات کنه
پس صبر کن
برات قشنگش میکنه🤍
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
برای درس ساعت مطالعه تو یوهو بالا نبر خسته میشی💖
از روی هوس درس نخون خودت بخواه😜✌️
ی لیوان آب کنارت باشه 🍶
بلاخره امتحانات شروع میشه از ۱ هفته قبل امتحانات شروع به مطالعه کن 🧘🏼♀
به خودت ایمان داشته باش🎭
و هدف مشخص کن مثلا بگو اگر ریاضی ۲۰ شم برای خودم جایزه میخرم 🐣
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝ @chadorane87♥️✨
⊹˚.#درسے🪁 ۫
-تکنیکهای مھم درسی💭🌿
1. از خودکار و ماژیکهای هایلایت رنگے کمتر استفاده کنید . چون تمام حواستون به رنگ بندی این دو وسیله کنار هم میشه .🖍✨.!
2. تمرکز رو درس سعی کنید هندزفری بزنید چون اونطوری کمتر به صداهاۍ اطراف توجه میکنید حداکثراً در جایی بنشینید که آرام و بدون شلوغے باشد .☁️🌸.!
3. با خودکار آبـی بنویسید چون رنگش نسبت بہ سیاه روشنتر هست توی ذهنتون راحتتر میمونہ .🚌🧡.!
4. سعے کنید نکتههـٰارو هایلایت کنید یا زیرش خط بکشید وقتی میخواین شروع ب خوندن کنید اون تیکه جلب توجه میکنه و به عنوان نکته مھم تو ذهنتون میمیونه .💛🐋.!
5. برای نکته بردارۍ یڪ دفترچکنویس
بزارید و نکتههاۍ مھمی رو که معلم
میگه یادداشت ڪنید .📦🍓.!
#ادمین_سارا
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
تنها تکیه گاه من علیه ❤️ #امام_علی #اد_آرمیتا ⊱·–·–·❁·–·–·–⊰ 𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
نه فقط شاه نجف، شاه جهانه علی ❤️
#یا_امیر_المؤمنین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشماتو ببند و اسکرین شات بگیر
رو هر کدوم افتاد اون پیام برای توعه✨❤️