eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.8هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
سوم نرگس آه بلندی کشید سرش را بلند کرد به چشمان زهرا خیره شد و از او پرسید زهرا من چجور دختری هستم؟ به نظر تو چه گناهی مرتکب شدم که سرنوشتم این شد؟ زهرا دستان نرگس را آرام نوازش کرد و گفت:تو دختر خوب و پاکی هستی، هر کسی تو زندگی یه جور امتحان میشه.نرگس جانم ادامه بده بگو بعدش چی شد؟ نرگس بغضش را فرو خورد و با لبهایی لرزان اینگونه ادامه داد: فردای آن روز وقتی تو ایستگاه نشسته بودم و غرق افکار خودم بودم، شاخه گلی را در مقابل خودم دیدم سرم را بلند کردم همان پسر بود،سراسیمه از جا پریدم اطراف را نگاه کردم تا ببینم کسی این صحنه را ندیده باشد. خداروشکر کسی آن وقت صبح آن اطراف نبود.میخواستم چیزی بگویم که پیشدستی کرد و گفت:چقدر تو شبیه خواهرم هستی مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشن. دیروز وقتی تو ایستگاه دیدمت خیلی جا خوردم یه لحظه فکر کردم روح خواهرم به ملاقاتم اومده. با صدای لرزان پرسیدم مگه خواهرتون فوت کرده؟ اشک تو چشماش جمع شد و گفت:چهل روز پیش به خاطر ابتلا به بیماری کرونا تو بیمارستان فوت کرد. دیروز چهلمین روز در گذشتش بود.
چهارم تازه هجده سالش تمام شده بود. یه دختر شاد و سرزنده که هممون عاشقش بودیم. خیلی دلم براش تنگ شده.مادرم هم حتما باید شما رو ببینه، مطمعنم با دیدنتون خیلی خوشحال میشه. الان توی ماشین نشسته میایین پیش ماشین تا شما را ببینه. من که تا آن لحظه سکوت کرده بودم، سرم را پایین انداختم و به فکر فرو رفتم. وقتی سرم را بالا آوردم خانمی زیبا را مقابل خودم دیدم، قبل از اینکه بتوانم سلام بکنم مرا در آغوشش کشید و بلند بلند گریه کرد. بالاخره بعد از یه گریه طولانی مرا رها کرد. با دستانش تمام اجزا صورتم را لمس کرد. پیشانی، دست‌ها و گونه هایم را غرق بوسه کرد.من فقط تماشا میکردم و او گاهی در آغوشم می‌کشید و گاهی غرق بوسه ام میکرد. بالاخره پسر جوان مادرش را عقب کشاند و رو به من کرد وگفت:ممنونم به خاطر صبوریتون. میشه هر وقت دلمون برای مارینا تنگ شد بیاییم و شما را ببینیم؟ من که هنوز گیج کارهای این مادر و پسر بودم سرم را به معنای توافق پایین آوردم. همان لحظه اتوبوس آمد و من خداحافظی کردم و رفتم. ولی آن دو همچنان غرق تماشای رفتن من بودن.
پنجم تمام طول مسیر تا دانشگاه به اون خانم و پسرش فکر می کردم. تو کلاس هم اصلا نمیتونستم روی درس تمرکز کنم. حس عجیبی داشتم، حسی که تا حالا تجربش نکرده بودم. فردای اون روز کلاس نداشتم ولی تو همون ساعت رفتم ایستگاه اتوبوس تا شاید دوباره بتونم اون پسر را ببینم.یکم که منتظر نشستم از خودم و کاری که کردم خجالت کشیدم. از جا بلند شدم برگردم خونه که دیدم با اون چشم‌های زیبا یهو جلو چشمم ظاهر شد. قلبم تند میزد و دستهام عرق کرده بود. یه شاخه گل رز قرمز جلو صورتم گرفت و گفت:سلام صبح بخیر. گل را گرفتم و سرم را پایین انداختم و سلام کردم. سرم را توی دو دستش گرفت و بالا آورد و گفت:میشه امروز افتخار بدین و بزارین من برسونمتون. سرم را عقب کشیدم و به خاطر این کارش به شدت عصبانی شدم و گفتم:شما حق ندارین به من دست بزنید. خیلی دست پاچه گفت:ببخشید خیلی معذرت میخوام قول میدم دیگه تکرار نکنم. ولی من خیلی عصبانی بهش گفتم دیگه نمیخوام ببینمتون. اشک تو چشماش جمع شد سرش را پایین انداخت و رفت توی ماشین نشست. سرش را روی فرمان ماشین گذاشت و چند دقیقه ای تو همان حال موند. نمیدونم چیشد که رفتم و در ماشین را باز کردم و نشستم کنارش. با دیدن من خیلی خوشحال شد و با لبخندش چال گونه اش نمایان شد و من همان لحظه عاشقش شدم.
ششم حس عجیبی داشتم، از یه طرف میدونستم کاری که میکنم اشتباهه از طرفی هم عشق به اون پسر نمیذاشت درست فکر کنم. ماشین را روشن کرد یه نگاهی به من انداخت و گفت:بریم؟ سرم را پایین انداختم و با خجالت پرسیدم:قراره کجا بریم که یهو گوشیش زنگ خورد. تلفن را که قطع کرد گفت:مادرم بود، رفته خرید نمیتونه خریدهاش رو ببره خونه، میشه بریم اول مادرم رو برسونیم خونه؟ سرم را به علامت موافقت پایین آوردم و گفتم:باشه بریم. وقتی حرکت کرد خیلی آهسته گفت:من هنوز اسم شما را هم نمیدونم. با یه سکوت طولانی و با صدایی خیلی ضعیف جواب دادم نرگس. برگشت و نگاهی بهم انداخت و زیر لب گفت نرگس، چه اسم قشنگی داری. اسم منم امیره. ماشین را نگه داشت و گفت تو همینجا بشین تا من برم کمک مادرم وسایل را بیارم. یهو ترس عجیبی تمام وجودم را فرا گرفت، کلی فکر ناجور از ذهنم گذشت تا بالاخره تصمیم گرفتم از ماشین پیاده بشم و پا به فرار بذارم تا از ماشین پیاده شدم خودم را در آغوش مادرش دیدم. اصلا مهلت نداد سلام کنم با محبت سرم را نوازش می‌کرد و منو غرق بوسه کرد. امیر سریع خریدها را داخل ماشین گذاشت و مادرش را به زور از من جدا کرد. مادرش خیلی مهربان نگاهم کرد و گفت میشه افتخار بدی امشب شام مهمون خونه ما باشی؟ امیر به جای من جواب داد ما داشتیم با هم میرفتیم بیرون که شما تماس گرفتین. مادر خیلی با اشتیاق پرسید کجا میرفتین؟ نمیشه منم باهاتون بیام؟ امیر گفت اگه نرگس خانم اجازه بدن چرا که نه و هر دو با نگاه کردن به من منتظر جواب ماندن. منم موافقت کردم و هر سه به یک کافه بسیار زیبا رفتیم. من که تا به حال به کافه نرفته بودم مات زیبایی و جذابیت آنجا شدم. همه چیز به نظرم خیلی جذاب بود. اصلا حواسم به نگاه‌های امیر و مادرش به خودم نبود و غرق در دنیای خودم بودم.
هفتم همینطور که جذب اطرافم بودم مردی بسیار شیک پوش کنار میز ما ایستاد و با ادب پرسید چی سفارش میدین براتون آماده کنم؟ امیر منو را دست من داد و گفت هر چی نرگس خانم بگن. منو را باز کردم و گفتم من بستنی شکلاتی میخورم. امیر رو به گارسون کرد و گفت سه تا بستنی با سه تا کیک شکلاتی لطفا. گارسون که رفت مادر امیر رو به من کرد و گفت:خوب نرگس خانم نمی‌خواهی یکم از خودت برامون بگی؟ من که خیلی زود مادرم را از دست داده بودم با نگاه‌های پر محبت مادر امیر غرق در خوشی میشدم. با تبسمی کوچک گوشه لبم اینگونه آغاز کردم، اسمم نرگس هست. بیست و دو سال دارم و سال آخر رشته مهندسی برق هستم. یه برادر بزرگتر دارم که از وقتی پدر و مادرم توی تصادف کشته شدن زندگیش رو وقف من کرد و هنوز ازدواج نکرده. مادر امیر که تا آن لحظه سکوت کرده بود با لحنی بغض آلود پرسید:حتما زندگی سختی داشتی؟میخواهی از امروز با ما زندگی کنی تا برادرت هم دنبال زندگی خودش برود و تشکیل خانواده بدهد؟ من و امیر با شنیدن این جملات با تعجب بهم نگاه کردیم. امیر به مادرش گفت منظورتون از این حرفها چیه دارین نرگس رو خواستگاری می کنید؟ مادر امیر با اخم به پسرش نگاه کرد و گفت:نه میخوام نرگس را به عنوان فرزند خوانده بپذیرم. امیر خیلی عصبانی از جا بلند شد و گفت:مادر لطفا یه لحظه بیایین تو ماشین کارتون دارم. گیج حرفهای مادر امیر بودم که گارسون سفارش ها را روی میز گذاشت و پرسید دیگه امری ندارین؟ سری تکان دادم و گارسون که رفت کیفم را برداشتم و از کافه خارج شدم. امیر که از داخل ماشین رفتن مرا میدید از ماشین پیاده شد و صدا زد نرگس خانم کجا میرین؟ حتی برنگشتم نگاهش کنم و به راه خودم ادامه دادم. دوان دوان به سمت من اومد و گفت:خواهش میکنم بمونین میخوام باهاتون صحبت کنم. با عصبانیت برگشتم و گفتم مگه دیگه صحبتی هم مونده؟امیر با بغض نگاهم کرد و گفت:مادرم نمی‌دونست که من عاشق شما شدم برا همین اون حرفها رو زد.
هشتم از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. امیر هم منو دوست داشت. باورم نمیشد. چند لحظه بیشتر از خوشحالیم نگذشته بود که مادر امیر با عصبانیت به سمت من و امیر اومد و با دست اشاره رو به هر دو ما کرد و گفت:ازدواج شما فقط یه خیال باطله همین الان هر دوتون برای همیشه با هم خداحافظی کنید چون دیگه همدیگه رو نخواهید دید. تمام توانم را به کار بردم تا رو به مادر امیر بگویم چرا؟ نگاه سردی به من کرد و گفت:چون تو مسلمانی و ما مسیحی هستیم. با شنیدن این حرف از حال رفتم. وقتی چشم باز کردم تو همان کافه روی یه مبل بودم و امیر و مادرش هم بالای سرم بودن. با صدای خیلی آهسته گفتم امیر یه اسم مسلمان است. مادرش نگاه تندی به امیر کرد و گفت:بهش گفتی اسمت امیره؟ رو به من کرد و گفت اسم پسر من رازمیک هست و این دروغ را گفته که شما به رازش پی نبرید. با نگاه سردی به هر دو اونها با تمام توان از روی مبل بلند شدم تا به خانه بروم. امیر که حالا باید رازمیک خطابش کنم رو به مادرش کرد و با بغض گفت حتما راهی هست. مادر خواهش میکنم نذار نرگس بره من میمیرم.
نهم مادر رازمیک با سردی گفت:هیچ راهی نیست غیر از اینکه تو مسلمان شوی. اگر هم تو بخواهی مسلمان شوی خانواده، فامیل و دوستانت را از دست خواهی داد آیا این دختر ارزش اینهمه فداکاری را دارد؟ رازمیک نگاهی بغض آلود به نرگس انداخت، سرش را پایین انداخت و با مادرش از آنجا دور شدن. با رفتن رازمیک صدای شکستن قلبم را شنیدم.یک لحظه از درون تهی شدم. توان نفس کشیدن هم نداشتم. من که یه عمر سر به سجده بندگی گذاشته بودم، این چه امتحانی بود؟ چطور زندگیم به یکباره نابود شد. لحظه ای گیج و مات به اطرافم نگاه کردم که ناگهان نگاهم به نگاه پسری گره خورد، خیلی سریع دستمالی جلو صورتم گرفت و مرا به زور وارد ماشینش کرد و دیگر هیچ نفهمیدم. چشمانم را که باز کردم دیدم مرا کنار خیابان رها کرده اند. سرم را به سختی می‌توانستم تکان بدهم. چطور اینهمه بدبختی به یکباره سرم خراب شد. با رفتن رازمیک فکر میکردم دنیا به آخر رسیده ولی با از دست دادن دخترانگیم نتوانستم دیگر این دنیای کثیف را تحمل کنم و سریع خودم را به داروخانه رساندم و با خوردن قرص اقدام به خودکشی کردم.
دهم زهرا که تا این لحظه سکوت کرده بود به یکباره خودش را در آغوش نرگس انداخت و هق هق گریه را سر داد. نوید با شنیدن صدای گریه زهرا سراسیمه خودش را به پشت در رساند. در زد و اجازه ورود خواست. دوتا دوست ناگهان دستپاچه شدن و از ترس اینکه نوید پی به این راز نبرد دست از گریه برداشتن و با ورود نوید سکوت کردن. نوید با تعجب با آن دو نگاه کرد و گفت:الان صدای گریه شنیدم اتفاقی افتاده؟ زهرا جواب داد نه چه اتفاقی ما فقط داشتیم دردودل میکردیم. نوید که متوجه موضوع شد معذرت خواهی کرد و رفت. زهرا رو به نرگس کرد و گفت:این ماجرا کمی عجیب به نظر می رسد. باید جزئیات بیشتری به من بدهی تا بتوانم پرس و جو کنم و از این مادر و پسر اطلاعات بیشتری به دست بیارم. نرگس رو به زهرا کرد و گفت:یعنی تو میگی رازمیک و مادرش منو فریب دادن؟ نه امکان نداره خوب میتونستن همون موقع که منو به کافه بردن بیهوش کنن و ببرن چرا باید اینهمه نقشه بکشن؟ زهرا که درس وکالت خونده بود و الان مشغول کار بود رو به نرگس کرد و گفت: باید همه چیز را با تمام جزئیات بررسی کنیم تا بفهمیم چیشده؟ شاید بین رازمیک و مادرش و ربوده شدن تو هیچ ارتباطی نباشه ولی باید بررسی بشه.شاید قضیه همون طوری باشه که تعریف کردی.
یازدهم نرگس آه بلندی کشید و گفت:من با اینهمه درد چه کنم؟ چطور از این به بعد زندگی کنم؟ اگه نوید بفهمه چقدر دلش میشکنه. خواهری که با سختی و فداکاری بزرگ کرده چطور خودش را بدبخت کرد. خدایا کمکم کن نمیتونم اینهمه درد رو تحمل کنم. زهرا دست نرگس را در دست گرفت، اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:اتفاقیه که افتاده نمیشه کاریش کرد. فقط تمرکز کن و هر چی جا مونده برام بگو تا بتونم کسی که تو رو به این روز انداخته مجازات کنم. هر چی بود گفتم فقط اینکه رازمیک ماشین شخصی داره ولی اون روز توی ایستگاه اتوبوس همدیگه رو دیدیم این موضوع همون روز که با ماشینش اومد دنبالم بدجور فکرم را مشغول کرده بود. عزیزم با این اطلاعات کم من چطور میتونم متوجه موضوع بشم؟ تنها راهش اینه فردا دوباره بری ایستگاه اتوبوس، منم از دور مراقبت هستم شاید رازمیک بازم به اونجا بیاد.
دوازدهم فردای آن روز نرگس و زهرا به ایستگاه اتوبوس رفتند به امید این که نشانی از رازمیک و مادرش پیدا کنند. زهرا کمی آن طرف تر دور از نرگس در ایستگاه نشست و هر دو منتظر نشستند. نیم ساعتی منتظر بودند، ولی از رازمیک خبری نبود. نرگس از جایش بلند شد و به اطراف نگاهی انداخت، رازمیک را دید که داخل ماشینش نشسته. با دست و پاهایی لرزان به طرف ماشین رفت. رازمیک از ماشین پیاده شد. نرگس با صدایی لرزان گفت:سلام عشق فراری من. چطور دلت اومد منو رها کنی و بری؟ نگفتی چی بر سر من میاد؟ رازمیک سرش را پایین انداخت و گفت:من واقعا متأسفم ولی چاره دیگه ای نداشتم، مادرم بعد مرگ خواهرم خیلی حالش خوب نیست، با قرص و دارو سر پاست. نمیخواستم تو این شرایط استرس منم داشته باشه. نرگس با بغض گفت:من که داشتم زندگیمو میکردم تو اومدی و زندگی منو از این رو به اون رو کردی. تو اومدی و منو عاشق خودت کردی. حالا من بدون تو چه کنم؟
سیزدهم چرا به دروغ گفتی اسمت امیره؟ چرا منو بازی دادی؟ چرا اون روز به این ایستگاه اومدی؟ مگه تو ماشین شخصی نداری؟ جواب بده. رازمیک سرش را بالا گرفت به ایستگاه چشم دوخت و گفت: این ایستگاه محل قرار خواهرم با دوست پسرش ساموئل بود. اونا خیلی همدیگه رو دوست داشتن. بعد مرگ خواهرم، ساموئل یه هفته توی بیمارستان روانی بستری بود. اون روز به یاد خواهرم به این ایستگاه اومدم.همیشه از من میخواست به دور از چشم مادرم اونو به این ایستگاه برسونم تا با ساموئل ملاقات کنه. ساموئل پسر خوبی بود من می‌شناختمش و از دور مراقب روابطشون بودم.دلم خیلی برای خواهرم تنگ شده بود و وقتی به طور اتفاقی از کنار ایستگاه رد میشدم ماشین را یه گوشه پارک کردم و به ایستگاه اومدم. اون روز فقط چون شبیه خواهرم بودی میخواستم دوباره ببینمت ولی برای بار دوم که دیدمت زندگیم به کلی تغییر کرد. با دیدن تو دوباره متولد شدم نمیخواستم بهت دروغ بگم. ولی دلم نمیخواست از دستت بدم. نرگس جان من به خاطر تو حاضرم جونمم بدم دیروز هم با مادرم رفتم که مطمعن بشه از تو دل کندم،تا پیگیر رفت و آمدم نشه،نرگس جانم باید به من فرصت بدی. من حاضرنیستم به هیچ قیمتی تو رو از دست بدم. زمان خودش همه چیز را درست میکنه. حالا هم ازت میخوام تا به من افتخار بدی تا دوباره به همون کافه بریم. نرگس طبق قرارش با زهرا، پیشنهاد رازمیک را پذیرفت و سوار ماشین شد. زهرا که از دور شاهد ماجرا بود خیلی سریع سوار ماشینش شد و ماشین رازمیک را تعقیب کرد.
چهاردهم وقتی نرگس و رازمیک به داخل کافه رفتن، زهرا از ماشین پیاده شد و اطراف کافه رو خوب بررسی کرد. ناگهان چشمش به یه فندک افتاد که آن طرف کافه روی زمین افتاده بود. یه فندک مشکی که حرف آر و اس به انگلیسی روی آن هک شده بود. فندک را داخل کیفش گذاشت و به آرامی وارد کافه شد و روی صندلی نزدیک میز نرگس و رازمیک نشست تا بتواند صدای حرف زدنشان را بشنود. نرگس رو به رازمیک کرد و گفت:میشه عکس خواهرت رو ببینم؟ کنجکاو شدم بدونم چقدر شبیه منه. رازمیک از توی کیف پولش عکس خواهرش را بیرون آورد و در مقابل نرگس گذاشت. نرگس با دیدن عکس یک لحظه دهانش از تعجب باز ماند.سرش را بالا آورد به چشمهای درشت وزیبای رازمیک نگاه کرد و به عکس اشاره کرد و گفت:واقعا خیلی شبیه منه. میشه این عکس پیش من امانت بمونه؟ رازمیک فنجان قهوه اش را سر کشید و با پایین آوردن سرش موافقت خودش را اعلام کرد. نرگس عکس را داخل کیفش گذاشت و رو به رازمیک کرد و گفت:میشه یکم از خودت و خانوادت برام بگی؟ رازمیک با سردی گفت:ما اومدیم اینجا حرفهای عاشقانه بزنیم یا از خانواده های هم بپرسیم؟ نرگس آه بلندی کشید و گفت:عشقی که پایانش مشخص است. رازمیک چشم نازک کرد و گفت:از کجا میدانی پایانش چیست؟ به جای اینکه برای ترغیب من به دین اسلام تلاش کنی نشستی و فقط آیه یاس می‌خوانی. نرگس با شوخی و خنده گفت:ترغیب نمی‌خواهد اشهدت را بگو مسلمان میشوی بعد هم از اینجا می‌رویم محضر عقد می کنیم. بعد هم به خانواده هایمان می‌گوییم ما ازدواج کردیم. آنها هم ما را طرد می کنند و بی پول و بدبخت شده میریم سر چهارراه گل می‌فروشیم. رازمیک با این شوخی نرگس به فکر فرو رفت. نرگس با تلخی گفت:مادرت دخترش را از دست داده فکر نکنم تحمل کنه پسرش را هم از دست بده. وقتی خودم را جای مادرت میزارم بهش حق میدم.
پانزدهم نرگس سرش را بالا گرفت و به صورت رازمیک خیره شد. چشم‌های عسلی رازمیک به نقطه ای دور خیره بود و عمیقا در فکر بود. موهای لخت مشکیش زیبایش را دو چندان کرده بود. همیشه کت و شلوار به تن داشت. نرگس با خود فکر کرد چگونه ممکن است رازمیک در این ماجرا دخیل باشد. نه امکان ندارد. هر دو غرق افکار خود بودند که دختر جوانی با چشمهای آبی و صورتی سفید و گرد در کنار رازمیک ایستاد و سلام کرد. هر دو به طرف صدا برگشتن. رازمیک با دیدن دختر جا خورد و با عصبانیت فریاد زد تو اینجا چیکار میکنی؟ دختر جوان با فریاد رازمیک دستپاچه شد و من من کنان گفت: فقط میخواستم ببینم این دختر مسلمان که خاله در موردش صحبت می کنه و میگه عاشق تو شده کیه؟ با شنیدن این جمله رازمیک با عصبانیت دست دختر را گرفت و به گوشه ای نزدیک میز زهرا برد. زهرا به سختی می‌توانست صدای حرف زدنشان را بشنود چون خیلی آهسته صحبت می‌کردند. رازمیک با خشم گفت:مادرم تو را برای تعقیب من فرستاده درسته؟ دختر جوان که ماهایا نام داشت معصومانه به چشمان رازمیک نگاه کرد و گفت:باور کن من خودم میخواستم ببینم عاشق کی شدی؟ رازمیک با غضب به چشمان ماهایا نگاه کرد و با صدایی که از شدت عصبانیت میلرزید گفت: به تو چه که من عاشق کی شدم مگه تو چیکاره منی؟ اگه از این ملاقات یه کلمه به مادرم بگی تا آخر عمر نمیبخشمت. مادرم اگه بفهمه دیگه به من اعتماد نمیکنه. ماهایا که نتوانست بغضش را نگه دارد با گریه به چشمان رازمیک خیره ماند و گفت قسم میخورم از این ملاقات به کسی چیزی نگویم و با چشمان گریان از کافه بیرون رفت.
شانزدهم بعد از رفتن ماهایا نرگس کیفش را برداشت و به طرف رازمیک آمد و گفت بهتره ما هم بریم. رازمیک به سمت نرگس برگشت و گفت:ماهایا دختر خاله منه و ما از بچگی با هم بزرگ شدیم،به خاطر همین به خودش حق میده تو زندگی من سرک بکشه. نرگس سری تکان داد و گفت:بهتره زودتر از اینجا بریم و دیگه هیچ وقت اینجا برنگردیم حس خوبی به اینجا ندارم، و خودش زودتر از رازمیک از کافه خارج شد. نزدیک درب ورودی پسر جوانی به شدت به نرگس اصابت کرد و نرگس نقش زمین شد. تا بخواهد سرش را بالا بگیرد و ببیند کیست پسر جوان وارد کافه شد. زهرا قبل از رازمیک از کافه خارج شد و با دیدن نرگس قصد کمک کرد که متوجه رازمیک شد و سریع از آنجا دور شد. رازمیک با تعجب از نرگس پرسید چرا روی زمین نشستی؟ نرگس چشم غره ای به رازمیک رفت و از جا بلند شد. مانتو خاکیش را با دست کمی تکان داد که متوجه درد شدیدی در دستش شد. بی اعتنا به درد به طرف رازمیک برگشته و گفت روز خوبی بود ولی من الان باید زود برم خونه به خاطر همه چیز ممنونم. رازمیک با تعجب پرسید یهو چیشد تازه میخواستم ببرمت بیرون امشب با هم باشیم. نرگس گفت:حالم اصلا خوب نیست سرم گیج میره یه روز دیگه حتما میریم. رازمیک با ناراحتی گفت:حداقل بیا تا خونه برسونمت تو راه بتونیم یکم باهم حرف بزنیم. کلی حرف برای گفتن آماده کرده بودم. نرگس با بی میلی گفت:چند دقیقه پیش پیام دادم به دوستم بیاد دنبالم. ممنون تو برو دیگه. راستی شماره موبایلت رو هم بده با چت با هم حرف بزنیم. شماره منو یادداشت کن بهم تک بزن.0912.... رازمیک که گیج کارهای نرگس بود شماره را یادداشت کرد و خداحافظی کرد و رفت. چند دقیقه بعد رفتن رازمیک نرگس نقش بر زمین شد. تا زهرا این صحنه را دید از ماشین پیاده شد و از دور پسر جوانی را دید که نرگس را سوار ماشین کرد. خیلی سریع سوار ماشین شد و ماشین پسرجوان را تعقیب کرد. تمام تنش می لرزید و می ترسید ماشین را گم کند. نمی دانست به پلیس خبر بدهد یا خودش بفهمد ماجرا چیست. مغزش قفل کرده بود.
هفدهم پسر جوان با ماشین وارد یک خانه بزرگ شد. زهرا سر کوچه ماشین را پارک کرد و سریع از ماشین پیاده شد. از دیوار خانه که کمی کوتاه‌تر از دیوارهای معمول بود داخل خانه سرک کشید. روبرویش حیاطی بزرگ با درختهای سر به فلک کشیده بود، استخری پراز برگهای پاییزی سمت چپ حیاط بود. خانه بسیار قدیمی بود. پسرجوان ماشین را گوشه حیاط روبروی ساختمان پارک کرد و از ماشین خارج شد، خیلی اتفاقی زهرا را روی دیوار دید. تا نگاهشان در هم گره خورد سریع به طرف در ورودی دوید ولی قبل از اینکه بتواند او را بگیرد، زهرا سوار ماشین شد و از آنجا دور شد. نیم ساعت بعد زهرا به همراه چند پلیس وارد خانه شدند، ولی هر چه گشتند اثری از نرگس نبود.تمام خانه را زیر و رو کردند ولی هیچ اثری از هیچکس نبود. بعد از انگشت نگاری و بازرسی خانه پلمپ شد.زهرا را به قسمت چهره نگاری بردند تا چهره پسر جوان را شناسایی کند. رنگ ماشین و حتی شماره پلاک ماشین را هم به پلیس ها داد و شرح همه وقایع را برای پلیس بازگو کرد. دو روز گذشت ولی از نرگس خبری نبود. نوید و زهرا همه جا را دنبال نرگس گشتند. حتی بارها به محل قرار رازمیک و نرگس رفتند ولی از رازمیک هم خبری نبود.
هجدهم چهار روز از مفقود شدن نرگس می گذشت ولی هیچ اثری از او نبود. عکسی از رباینده که توسط زهرا چهره نگاری شده بودبه تمام مراکز پلیس فرستاده شد. ماشینی که نرگس را با آن ربوده بودند در بیابان یافتند ولی هیچ اثری از نرگس و رباینده نبود.فقط یک دستبند نقره کنار ماشین افتاده بود که حرف ام و اس روی آن حک شده بود. پلیس ها با پرس و جوهای فراوان نشانی منزل رازمیک را یافتند، حکم تفتیش منزل را گرفته و به منزل رازمیک رفتند. خانه ای ویلایی و بزرگ که در شمال تهران قرار داشت. نزدیک درب ورودی چند ساعتی در ماشین منتظر ماندند وقتی خبری نشد، از ماشین پیاده شدند و زنگ خانه را زدند، خانم جوانی با صورتی کشیده و قدی بلند در دهانه در ظاهر شد.از ظاهرش مشخص بود کارگر خانه است. پلیس ها حکم تفتیش خانه را به زن جوان نشان دادند و خیلی سریع وارد شدند، تمام خانه را جستجو کردند ولی هیچ اثری از خانواده رازمیک و حتی خود رازمیک نبود. رو به خانم جوان پرسیدند خانواده آدریان منزل تشریف ندارند؟ خانم جوان خیلی مودبانه پاسخ داد چند روزی به مسافرت خارج از کشور رفته اند.پلیس ها ناامیدانه خداحافظی کردند و رفتند. تلاشهایشان برای پیدا کردن نرگس بی نتیجه مانده بود. غیاب رازمیک شک پلیس را در مقصر بودن او بیشتر کرد. دستبندی که حرف ام و اس روی آن حک شده بود برای انگشت نگاری فرستادند. نوید و زهرا هم تمام این مدت به جستجوی سر نخی در محل ربوده شدن نرگس بودند. کافه و تمام خیابان های اطرافش را جستجو کردند. آنها هم هر چه بیشتر جستجو می‌کردند بیشتر مطمعن می‌شدند که همه این اتفاقات از جانب رازمیک است.
نوزدهم صبح روز بعد، زهرا پیش آقای محمودی مسئول رسیدگی پرونده نرگس رفت. برای رسیدگی به پرونده نرگس او را خواسته بودن تا ماجرا را دوباره از ابتدا و با جزئیات بیشتر بیان کند. وقتی زهرا پشت در اتاق آقای محمودی رسید نفس عمیقی کشید، قلبش تند تند میزد. نمی‌دانست چرا هر وقت آقای محمودی را می دید نفسش بند می آمد. بالاخره به خودش جرات داد و در زد. -بفرمایید. آهسته در را باز کرد و با دیدن آقای محمودی، جوانی بیست و هشت ساله با صورتی کشیده، ریش و سبیل و ابروهای پر پشت، چشمهای مشکی و درشت در مقابلش، آهسته سلام کرد. _سلام خیلی خوش اومدین لطفا بفرمایید بنشینید. _آقای محمودی خبری از نرگس نشد؟ _اطلاعاتی که به ما دادین واقعا محدوده و ما تا الان فقط نشانی منزل رازمیک را پیدا کردیم. _خوب چرا رازمیک را دستگیر نمی کنید؟ من مطمعنم کار خودشه. _دیروز با حکم تفتیش رفتیم کسی آنجا نبود، کارگر خانه شان گفت به مسافرت خارج از کشور رفته اند. _آقای محمودی قصد جسارت ندارم ولی چرا پلیس برای پرونده به این مهمی شخص با تجربه تری را در نظر نگرفته؟ _آقای محمودی ابروهایش را در هم کرد و گفت:رییسم و مسئول این پرونده به بیماری کرونا مبتلا شده و الان منزل هستن و من تلفنی از ایشون دستور میگیرم. به غیر از نشانی رازمیک یه دستبند نقره پیدا کردیم که حرف اول ام و اس روی آن حک شده شما را خواستیم تا بپرسیم نمیدونید این حروف ممکنه متعلق به چه کسی باشه؟ _منم یه فندک در محل ربوده شدن نرگس پیدا کردم که حرف ام و اس روی اون حک شده بود ولی نمیدونم این اسامی متعلق به چه کسی است. _آقای محمودی با عصبانیت گفت: موضوع به این مهمی را الان باید به ما بگین میشه فندک را ببینم؟ _بله حتما بفرمایین
بیست و دوم زهرا غرق در افکار خود بود که گوشی موبایلش زنگ خورد،با بی میلی گوشی را برداشت. _سلام خوبید؟ ....... _نه من تا پرونده نرگس به نتیجه نرسه نمیتونم روی پرونده دیگه ای تمرکز کنم. ...... _خودتون یه کاریش کنید، من اصلا تمرکز ندارم خواهش میکنم درکم کنید. ...... _ممنون. خدانگهدار آقای محمودی پس از پایان تماس، از زهرا پرسید: _ شغل شما چیه؟ _درس وکالت خوندم و الان مشغول به کار هستم. _خوب خانم وکیل به نظر شما چرا نرگس را دزدیدن؟ _اشک از گوشه چشم‌های زهرا جاری شد، به آقای محمودی نگاهی انداخت و با بغض گفت:رازمیک عاشق نرگس نبود عشقش فقط یه هوس بود. _خوب بعد که به هدفش رسید چرا باید نرگس را می دزدید؟ _نمیدونم. _شما باید تمام داستانی که نرگس تعریف کرده برای ما بگین تا ما بتونیم یه سر نخی پیدا کنیم. _من همه چیز رو براتون گفتم، رازمیک به طور اتفاقی نرگس رو توی ایستگاه میبینه و چون نرگس شبیه خواهرش بود توجه رازمیک را به خودش جلب میکنه. _اسم خواهر رازمیک چی بود؟ _نمیدونم یه بار نرگس بهم گفت ولی یادم نمونده. _شما رو میرسونم خونه خودم یه سر میرم به منزل رازمیک از کارگر خونشون اسمش رو میپرسم. آقای محمودی زهرا را به در خانه رساند و خودش به خانه رازمیک رفت.
بیست و سوم آقای محمودی نزدیک خانه رازمیک از ماشین پیاده شد. کوچه را از ابتدا تا انتها جستجو کرد. انبوه برگهای پاییزی که تمام کوچه را پوشانده بود، جستجو را مشکل می‌نمود. باد تندی وزید و برگها را کمی جابه جا کرد.در میان انبوه برگها یک بسته قرص پیدا کرد، خیلی سریع آن را برداشت و در جیب خود گذاشت. به در خانه رازمیک که رسید در باز بود. زنگ خانه را به صدا درآورد مدتی منتظر ماند ولی خبری نشد. وارد خانه شد حیاطی بزرگ با درختان سر به فلک کشیده. سمت چپ خانه، ماشین گران قیمتی پارک شده بود. دستش را روی کاپوت ماشین گذاشت، هنوز گرم بود. هر چه صدا زد کسی جوابی نداد. نمی‌دانست چه بکند نمی‌توانست بدون اجازه وارد خانه شود. قصد بیرون رفتن از خانه را داشت که ناگهان صدای افتادن چیزی توجهش را جلب کرد. سمت راست خانه ،گلخانه بزرگی قرار داشت.صدا از آنجا بود. به سمت گلخانه رفت. میخواست در گلخانه را باز کند که ناگهان خانمی از پشت سر داد زد _ دزدی اونم تو روز روشن، صبر کن الان پلیس را خبر میکنم. به سمت صدا برگشت. کارگر خانه بود که از خرید برگشته بود. _آقای محمودی شمایید؟ _بله هر چی صدا کردم کسی جواب نداد منم بدون اجازه شما اومدم داخل منزل، منو ببخشید. _خواهش میکنم بفرمایید امری داشتین. _فقط چندتا سوال ازتون داشتم. _بفرمایین من در خدمتم. _اول اینکه خانواده آدریان برگشتن؟ این ماشین دفعه قبل اینجا پارک نبود؟ _نه برنگشتن، این ماشین مال یکی از اقوام من هست. _الان بالا هستن؟ _نه فقط ماشینشون برا چند روز اینجا امانت هست. _ من فقط میخواستم بدونم شما میدونید حرف ام و اس در این خانواده مخفف اسم چه کسی میتونه باشه؟
بیست و چهارم _ببخشید آقای محمودی قبل از هر چیز میشه منم بدونم چه اتفاقی افتاده دفعه قبل با حکم تفتیش اومدین امروز یواشکی وارد خانه شدین سوالهای عجیب میپرسین؟ _ دختر خانمی به اسم نرگس ربوده شده آخرین بار هم با آقای رازمیک آدریان دیده شده. کنار ماشینی که نرگس را با آن دزدیدن یه دستبند پیدا شده که حرف اول ام و اس روی آن حک شده. ما می‌خواهیم بفهمیم اون دستبند متعلق به چه کسی است؟ _چرا من باید بدونم اون دستبند مال کیه؟ _اسم خواهر رازمیک چی بود؟ _مارینا _ خانم مارینا نامزد داشتن؟ _تا اونجایی که من میدونم نه _خانواده آقای آدریان کی از مسافرت برمیگردن؟ _من اطلاعی ندارم. _ممنون از پاسخگوی تون روز خوش. _خدانگهدار آقای محمودی از منزل خارج شد و برای دقایقی به در خانه خیره ماند. مطمعن بود این خانم چیزی را پنهان می کند ولی چون مدرکی نداشت کاری نمی‌توانست بکند. سوار ماشینش شد و یک‌راست به داروخانه رفت از دکتر داروساز در مورد قرصی که پیدا کرده بود پرسید. _شما کی هستین؟ این دارو را از کجا آوردین؟ _من محمودی هستم روی یک پرونده آدم ربایی کار میکنم این دارو روبروی خانه فرد مظنون به آدم ربایی پیدا شده _این دارو برای سقط جنین است. آقای محمودی با شنیدن این حرف عمیقا به فکر فرو رفت، به طوری که صدای آدمهای اطرافش را نمیشنید. گوشی موبایلش بارها زنگ خورد. بالاخره به خود آمد و گوشی را جواب داد. زهرا پشت خط بود. _خانم صالحی همین الان باید ببینمتون. ..... _باشه پس من میام در خونتون،خدانگهدار. در راه تمام ماجرا را در ذهنش مرور کرد ولی هر چه بیشتر فکر می‌کرد بیشتر گیج می‌شد. وقتی به در خانه زهرا رسید مدتی سرش را روی فرمان ماشین گذاشت. زهرا که از پنجره خانه آمدنش را دیده بود خیلی سریع خودش را به ماشین رساند. چند ضربه به شیشه ماشین زد. آقای محمودی سرش را بالا آورد. با دیدن زهرا از ماشین پیاده شد و گفت:سلام بهترین؟ _سلام خداروشکر بهترم چیشده آقای محمودی خبر تازه ای دارین؟ _سوار ماشین بشین تا براتون بگم. زهرا سوار ماشین شد و گفت بهتره بریم یه جای دیگه صحبت کنیم. آقای محمودی به همان کافه ای رفت که نرگس را ربوده بودند.در راه هر دو ساکت بودن و به کل جریان فکر میکردن وقتی پشت میز نشستن زهرا رو به آقای محمودی گفت:رفتین خونه رازمیک؟ _بله رفتم و کل ماجرا را برای زهرا تعریف کرد وقتی به قرص سقط جنین اشاره کرد زهرا رنگ از رویش پرید. _یعنی ممکنه نرگس باردارشده باشه؟ _آخه مگه چند روزه این جریانات اتفاق افتاده احتمال بارداری نرگس خیلی کمه چون اگر هم باردارشده باشه فرصت نکرده اینو بفهمه
بیست و پنجم آقای محمودی مکث کوتاهی کرد و در ادامه گفت: _به نظر من تمام اتفاقات در منزل رازمیک در جریانه، باید یه مأمور بیست و چهارساعته اون خونه را زیر نظر داشته باشه. _بیایین یه بار تمام چیزهایی که میدونیم با جزئیات مرور کنیم شاید بتونیم به سرنخی برسیم. _ما میدونیم رازمیک و نرگس همدیگه رو دوست داشتن دلیل این آشنایی هم شباهت نرگس به خواهر رازمیک مارینا بوده. _ حرف ام اون دست‌بند متعلق به مارینا خواهر رازمیک هست، درسته؟پس حتما مارینا عاشق پسری بوده که حرف اول اسمش اس بوده. یعنی همه این اتفاقات میتونه کار یه عاشق دیوانه باشه؟ _خوب اون عاشق دیوانه که عشقش را از دست داده، نرگس این وسط چه گناهی داشته، چرا زندگی نرگس را نابود کرده؟ _نرگس خیلی شبیه عشقش بوده، شاید... _زهرا سخت به فکر فرو رفت، تمام ذهنش را متمرکز کرده بود تا سرنخی بیابد. _شاید چی؟ _نمیدونم آقای محمودی، کاش اطلاعات بیشتری داشتیم. یه دستبند، یه فندک و یه بسته قرص چجوری میتونه ما رو تو حل این پازل پیچیده یاری کنه؟ _اگر پسری هم وجود داشته باشه انگیزش از ربودن نرگس چیه؟ رازمیک چطور یهو ناپدید شد؟ اون ماشین امروز خونه رازمیک مال کی بود؟ _به نظر من باید کارگر خونه رازمیک را زیر نظر بگیریم شاید اطلاعات بیشتری به دست بیاریم. وقتی صحبت‌های آقای محمودی و زهرا تمام شد و قصد رفتن داشتن پسر جوانی وارد کافه شد که به نظر زهرا آشنا به نظر می‌رسید. رو به آقای محمودی گفت:این همان پسری است که نرگس را ربود و به آن خانه برد. فوری دستگیرش کنید تا فرار نکرده. پسر جوان تا زهرا را دید سریع از کافه خارج و سوار ماشین شد و فرار کرد. آقای محمودی و زهرا خیلی سریع سوار ماشین شدن و او را تعقیب کردند.
‹ ﷽ › 🤍 🤌🏻 نویسنده:فاطمه مولایی🌱✍🏻 هر دو کفش هایشان را در آوردند. ابتدا مهدیا وارد شد.. خطاب به اعضای خانواده گفت: +«صاحب خونه!مهمون داریا!» مامان نسرینش با سیمایی مهربان و دوست داشتنی از آشپزخانه بیرون آمد و چنین گفت؛ +«قدمش روی چشم!» با هم سفره را پهن کردند! بعد از اتمام ناهار،مهدیا به آشپزخانه رفت و شروع به شستن ظرف ها کردم.ندا هم آن ها را خشک میکرد. +«مهدیا یه چیزی بگم؟» -«بگو ببینم!» +«فکر نکنم دیگه بتونم بیام حوزه! مهدیا سرش را بلند کرد! چهره‌ی متحیرش نشان از تعجبش نسبت به این صحبت ندا می داد! +«آخه چرا؟ تو که میخواستی استاد حوزه بشی؟ تو که خیلی این محیط رو دوست داشتی؟ چی شده که میخوای نصفه نیمه رهاش کنی؟ -«گفتنش سخته!آخه..آخه‌..من میخوام با پسر خاله‌م سیروس ازدواج کنم..قبلا هم در موردش بهت گفته بودم که دوستش دارم. حالا که صحبت هامون رو کردیم،،تنها شرط سیروس اینه که من حوزه نرم! می‌دونم!حوزه انتخاب خود من بود!از همون اول.اما من.‌من.یعنی چطور بگم؟دوستش دارم.فقط به خاطر اون. پس از این گفته‌ی ندا،،مهدیا به فکر فرو رفت. او فقط به عنوان یک دوست می‌توانست به ندا مشورت بدهد و یا در همه‌ی موارد سخت،کنارش باشد.او نمی‌توانست برای ندا تصمیم بگیرد.. با خودش مرور میکرد رفاقتی را که از یازده سالگی با دختر همسایهٔ جدیدشان آغاز کرده بود...رفاقتی که تا آن روز منسجم مانده بود! همانطور که در عمق فکرهایشان سیر میکرد صدایی شنید: +«مهدیا! مهدیا!کجایی تو دختر؟» -«چی؟» +«شنیدی چی گفتم؟» سرش را بالا و پایین کرد: -«خوشبخت بشی ندا جونم!» سپس از آشپزخانه خارج شد. ❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌