‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۷🤌🏻
نویسنده:فاطمهمولایی🌱✍🏻
نگاهم را به نگاهش دادم:
+«سلام مامان جان.چی شد یهو؟چرا حیدر اینجور شد؟خیلی وقته دیگه نفسش اینطوری نمیگیره!»
قطره ای اشک روی صورتِ مهدیا بارید...خودش را در آغوش گرم مادرش رها کرد.دیدن امیر حیدر با آن شرایط،،حالش را دگرگون کرده بود.
مادرش دستانش را روی کمرِ دخترش گذاشت و نوازشش کرد و زیر لبش گفت:
+«خدا بزرگه دخترم!خدا بزرگه!»
از آغوش مادرش بیرون آمد..
با آستینش اشک هایشان را پاک کرد.
مادر او را به سمت نیمکت هدایت کرد..
هر دو رفتند و آنجا نشستند..
مهدیا چشم از رخ مادرش بر نمیداشت.
مادرش تسبیح را از درون کیفش درآورد و شروع به ذکر گفتن کرد.
+«مامان میشه بگی چی شد یهو؟!»
با چشمانش اشاره کرد که دارد ذکر میگوید و نمیشود،آن را قطع کند.
در همان لحظات پدر مهدیا حاج احمد رضا با کیسه ای از آبمیوه و کیک وارد شد.
مهدیا به سوی پدر شتافت.
+«سلام آقاجون!»
-«سلام مهدیا خانوم.خوبی بابا؟
مهدیا مضطرب گفت:
+«نه آقاجون خوب نیستم!چرا باید یهویی امیر حیدر رو اینقدر پریشون ببینم؟
چشمانش بر چهرهٔ آرامشبخش پدرش کلیک شد...در همهی مواقع سخت،پدر برای اعضای خانواده مرحم بود و آرامش را به آنها تزریق میکرد:
-«باباجان آروم باش...توضیح میدم...»
دستش را به سمت نسرین،همسرش دراز کرد..مامان نسرین بلند شد و همانطور که ذکر میگفت سرش را به معنی سلام بالا و پایین کرد.
پدرم هم سلام او را بی پاسخ نگذاشت و سپس خواست که بنشیند.
پدر و دختر،،هر دویشان نشستند.
حاج احمد شروع کرد:
+«باباجان کی شما رو خبر کرده؟»
-«آقا جون والا از بیرون میاومدم که کلید همرام نبود...هر چی زنگ زدم در رو کسی باز نمیکرد.به تلفن ثابت هم تماس گرفتم کسی جواب نمیداد.زنگ زدم به مامان گفتن که همه اینجان.»
حاج احمد دستی به صورتش کشید. مهدیا احساس کرد که پدرش نمیخواهد حال بدش را به دخترش منتقل کند.لبخندی مصنوعی زد و گفت:
+«آره بابا.همه اینجا بودن!آبجی زینبت هم رفته نسخه ها رو بگیره الان میاد.
یک لحظه در ذهنِ مهدیا یاد نگاره افتاد:
-«راستی آقاجون زنداداش نگاره خبر داره؟!
رنگ از رخسار پدرش پرید.آرام و زیر لب گفت:
-«همه هستن به جز نگاره!
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۸
نویسنده:فاطمه مولایی🌱✍🏻
سوالی درون ذهن مهدیا،سبز شد:
+«چرا؟نکنه خبر نداره؟!»
پدرش سری تکان داد و گفت:
+«نه بابا!احتمالا پدر و مادرش بهش گفتن چی به امیر حیدر کردن.
نگران خیرهٔ پدر شد.ملتمسانه گفت:
+«یکی تو رو خدا اصلِ ماجرا رو به من بگه آقاجون!تو رو خدا!
پدر متاثر،،نگاهش را به سرامیک بیمارستان داد:
-«والا امیر حیدر و نگاره بهم خوردن.
امروز پدر و مادرش اومدن؛گفتن که پریشب که امیر خونشون بوده،گفته که قراره تا وقتی که معلم بشه و بره سر کار، تو خونهٔ مسجد زندگی کنن.اونها هم مخالفت کردن..چند باری هم بحث پول افتاده،که توقع خانواده دختر،به وسع امیر حیدر نرسیده.
میگفتن که پسرتون نمیتونه انتظارات ما رو برآورده کنه.زندگی تو مسجد در شأن و شخصیت خاندان ما و دخترمون نیست؛و البته پسرتون هم همینطور!
حاج احمد رضا دمی بازدم کرد و ادامه داد:
+«ما هم گفتیم آقای الفتی! خانم الفتی!این دوتا جوون دو ماهه که با هم صیغه موقت کردن.با هم سفر رفتن.و از طرفی هم همدیگه رو دوست دارن.مادیات مگه چقدر مهمه که میخوای این دو تا رو بهم بزنی؟ مگه چقدر قیمت داره؟
میدونی بابای نگاره جوابمو چی داد؟»
مهدیا که از چیزی خبر نداشت،،سرش را به معنی چه میدانم تکان داد
پدرش ادامه داد:
+گفت به قیمت خواستگار خوب و ثروتمند دخترم.
که باباش نه فرهنگی نه خودش خادم مسجد و دانشجوی فرهنگی...
باباش کارخونه داره!پسره هم تنها وارث اون همه ثروته...
همهٔ این صحبتا جلوی چشم امیر حیدر زده شد.
مادرت هم اومد جلو و حرفاشو زد.
زنِ الفتی هم شروع به داد و هوار سر مادرت که امیر بلند شدو جوابشون رو داد.
زنیکهٔ بی حیا هم یقه پسرم رو گرفت و با اون هیکل قول پیکرش،،جسم ضعیف پسرم رو پرت کرد به دیوار...
ذره ذره ی دل مهدیا با شنیدن این جمله آب شد.
وقتی پدر کلمه،زنیکه، را تلفظ کرده بود،،یعنی دگر خیلی عصبانی بود...
مهدیا دستانش را روی شقیقهاش گذاشت و مالش داد؛همزمان گوش سپرد؛ایندفعه به مادرش:
+«ولی مهدیا پسرم بلند شد و از عشقش دفاع کرد..خوب بارشون کرد...
-«پس چرا نفسش گرفت؟!
+«امیر بیرونشون کرد.وقتی که رفتن،منو حاجی هم افتادیم دنبالشون که جلو در و همسایه آبرو ریزی نکنن..وقتی برگشتیم دیدیم مادر مرده رو زمین افتاده بیحال..
نباید داد میزد..نباید حرصی میشد..اینو دکترش چند بار گفته..
نگاه مهدیا به دستان لرزان پدرش افتاد..
سرش را بلند کرد و لبخندی چاشنی با بغض روی لبش نشاند:
+«عه آقا جون..چرا دستتون میلرزه..
بیاین از این آبمیوه ها بخورین..»
داشت کیسه را باز میکرد که پدرش گفت:
-«بابا جون برو یه لیوان آب بیار برام اگه زحمتت نمیشه!»
مهدیا بی درنگ گفت:
+«چشم»
بلند شد و به سمت آب سرد کن اورژانس رفت.
لیوانی در آورد و زیر آب قرار داد..
اشک هایش اجازهٔ دید واضح را از او گرفته بودند..
با خودش میگفت حال امیر حیدر با عشق مردهٔ خویش چه کند؟
مگر پول چقدر مهم است که زوجی را از هم پاشید؟
چرا بعضی ها اینقدر پول پرست بودند؟
در فکر های غمبار خودش بود که آب،،سرشار شد و روی دستانش فوران میکرد..
آب را قطع کرد.
خواست به سمت پدر و مادرش برود که در کنار درب ورودی،،زینب را دید..
منتظر شد تا خواهرش بیاید.
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســـردار دلــــهـــــا🤍🌸
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق یعنی ضــــربــان حــ❤️🩹ـــرم
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』