‹آقای اباعبدالله¹²⁸›
نمیدونی چقدر دلم تنگ شده برات:) )
دلتنگ صدای هله بیکم یا زوار...🥲💔
^اربعین بطلب مارو اقا جان^🙂🖤
‹#استـورۍ›
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
「🦭💘⊰چـالـش داریـم⊱🦭💘」
「🦭💘⊰نـوعـش:راندی ⊱🦭💘」
「🦭💘⊰زـمـان:الان ⊱🦭💘」
「🦭💘⊰ظـرفـیـت:زیاد⊱🦭💘」
「🦭💘⊰جـاعـزه:خدممیدونم ⊱🦭💘」
「🦭💘⊰تـوسـط:سارا🦭💘」
「🦭💘⊰ایـدیـم⊱🦭💘」
「🦭💘⊰@Sبصههههه⊰🦭💘」
「🦭💘⊰چـنـل تـوت فـرنـگـیمـون🦭💘」
「🦭💘⊰@pezeshk313⊱🦭💘」
طُ را از خاطر بردم🤍
#پارت۱
نویسنده:مریم یوسفی
اول: *شهاب*
با خشم وارد اتاق خوابم شدم؛ لگد محکمی به در زدم که باعث بسته شدنش شد، دنبال ساک دستی مخصوص مسافرتم
میگشتم که در با شدت باز شد و نفیسه در چهارچوب در نمایان شد.
نفیسه با صدایی که از شدت ترس میلرزید گفت:
-شهاب چرا عصبانی می شی؟!
به تندی سرمو بلندکردم و با چشمانی به خون نشسته نگاش کردم دوباره به حرف اومد:
-بابا، به من بدبختم حق بده
و زد زیرگریه. با صدایی که سعی در نلرزیدن آن از خشم داشتم داد زدم:
-آخه المصب، تو خجالت نمیکشی؟ خنده ی عصبی کردم و با نفرت به طرف نفیسه برگشتم که از ترس خودشو جمع کرد.
به سرتا پاش به حالت چندش نگاه کردم. تنها پوشش تنش پیراهن حریر قرمز رنگ مخصوص خواب بود. پیراهن که چه عرض
کنم نیم متر پارچه، همین! حالم داشت منقلب میشد! از این همه وقاحت.
بلند فریاد زدم:
-تو واقعا زنی؟! آخه به تو هم می گن زن! تو مثال...
مکثی کردم و چشمامو محکم روی هم فشردم، یک لحظه دیگه نباید اینجا می موندم.
بی توجه به نفیسه که کنار در کز کرده بود و فین فین میکرد ساکمو از زیر تخت بیرون آوردم و با خشم درِ دراورها رو یکی
یکی باز می کردم. تمام لباسام و وسایل شخصیم رو با شدت و مچاله درون ساک چپوندم. خون جلو چشمام رو گرفته بود، دیگه
موندن تو این جهنم فایده ای نداشت.
کتابام، لپ تاپ، لباسام، عطر و... هرچی که دم دستم می رسید پرت میکردم تو ساک.
ساکو برداشتم و با انزجار از کنار نفیسه رد شدم که یک دفعه به پام چسبید!
-شهاب تو رو خدا نرو؛ من دوستت دارم، با صدایی که با هق هق گریه همراه بود ادامه داد.
-اگه تو بری، من هم خودمو، هم این بچه تو شکمم رو میکشم!
با عصبانیت دستای مشت شدم روکوبوندم تو در که از ترس پاهامو ول کرد و پرید عقب.
به طرفش برگشتم، مثل سگ ترسیده بود و روی زمین عقب عقب میرفت، پرههای بینیم از عصبانیت بازو بسته میشد چنان
فریادی زدم که گمونم پرده گوشش پاره شد
طُ را از خاطر بردم🤍
#پارت۲
نویسنده:مریم یوسفی.
لعنتی من به تو چی بگم! تو گوه میخوری منو دوست داشته باشی؛ تو یک خائن بیشتر نیستی؛ حیف اون همه لطفی که پدر
سادهی من در حق توی بی همه چیز کرد.
ساک رو توی دستم فشردم و با نفرت از در اتاق بیرون رفتم و وارد سالن نشیمن شدم. بهسرعت داشتم به طرف در خروجی
میرفتم که به یک باره تیشرتم از پشت کشیده شد.
دیگه فراتر از حدم بود داغ کردم و با عصبانیت برگشتم، نفیسه به تیشرتم چنگ زده بود و به پهنای صورت گریه میکرد؛ با
التماس گفت:
-شهاب، تو رو به ارواح خاک مادرت قسم، درکم کن، منم جوونم، منم دل دارم، من فقط 25 سالمه، ازهمون روز اول که دیدمت
شیفتت شدم، رفته رفته اخالقت منو مجذوب خودش کرد؛ تو خیلی مهربون و با محبت بودی از من تعریف میکردی، سلیقمو
قبول داشتی و همیشه به من میگفتی دوستم داری.
دیگه نذاشتم ادامه بده، با شدت سیلی محکمی به صورتش زدم که صورتش کامل برگشت. با صدای بلندی داد زدم:
-خفه شـــــــو، متحیر دستش رو روی لبش کشید؛ گوشه لبش خونی شده بود؛ با ناباوری و بهت به من نگاه میکرد.
-دیگه نمی خوام بشنوم، زنیکه آشغال، من خر فکرشم نمیکردم که زن پدرم)!( انقدرعوضی باشه که با چهارتا تعریف های
معمولی من، دلباختم بشه!
با تاسف سرمو تکون دادم و با صدای آرومتری که این دفعه با بغض همراه بود گفتم:
-چقدر ساده بودم که تو خائن عوضی رو نشناختم، با انزجار ادامه دادم:
-پدرم عاشق تو بود؛ می دونی لعنتی، وقتی فهمید حامله ای از خوشحالی نمی دونست چکارکنه و شادیشو اون روز بین
کارمنداش تقسیم کرد و به همه شیرینی داد.
تو چی میفهمی؟ تو فقط خودتو می بینی، واقعا برات متأسفم و برای پدرم و برای خودم که تا االن با یه آشغال تو یک خونه
زندگی میکردم.
دیگه طاقت نیاوردم قطره اشکی که مصرانه در حال افتادن بود؛ با باال گرفتن سرم مانع ریزشش شدم. یادم میاد آخرین باری
که گریه کردم موقع مرگ مادرم بود؛ تو دلم گفتم چقدر زود گذشت و زمزمه کردم: چه روزهای خوبی داشتیم وقتی مامان زنده
بود.
صورتمو برگردوندم تا ناراحتی و چشمامو نبینه، آدم ضعیفی نبودم، ولی هرکسی ظرفیتی داشت.
کفشامو از جا کفشی بیرون آوردم و پرت کردم کف پارکت و باسرعت پام کردم. در ورودی رو باز کردم، دیگه با وجود نفیسه
دوست نداشتم به این خونه برگردم، به خونه ای که تک تک خاطراتم در اونجا بود و حاال با وجود نفیسه از این خونه باید میبردم.
يادمون باشه
ما برای امام حسین(ع)عزاداری میکنیم
که یاد بگیریم...
امام زمـانمـون(عج) رو تنها نذاریم..
#کربلا
#امامزمان💐
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#مهآنا #پارت۲۲ امیر در آن زمانم،،اثری از عشقش با معشوقهاش را در ذهن میگذراند. اما با پاره کردن آن
بچه ها امروز مهدیا رو دیدم🥺
رفتم تو بغلش🥲
چی بگم از مهربونیش
از خانومیش..
وقتی از در اومد،،ضربان قلبم رفت بالا❤️😭
هنوز بهش نگفتم دارم زندگیشو مینویسم😭💔
﹝😭﹞
اينترنت در دو حالت سريع ميشه :
١.گوشيت فقط ٪٥ شارژ داشته باشه
٢.چيزي اشتباه فرستاده باشي برای کسی که نباید میفرستادی .
↬ #فکت | #طنز 🦦💔
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
رٌفقای عزیززم ممنونم ازتون که مثل همیشه ترکوندین حجم پیاما خییلی بالا بود اگر پیامتون جاموند حلال کنید کلیی با پیاماتون انرژی گرفتم خیلی فراتر از تصوراتتون دوستتوت دارم و عاشقتونمم مهربونام باید برم نتونستم ناشناس رو ادامه بدم شرمندتونم خیلی خوشحال شدم از صحبت باهاتون ان شاءالله عمری داشته باشم و بتونیم دوباره صحبت کنیم اگر لایق دونستید سر سجاده های ِقشنگتون منم از دعای خیرتون بی نصیب نذارید به شرط لیاقتم منم دعاگوی همتونم عاشقتونم یا علی مدد 💘 ::)
#پایانناشناسعقیله