🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ماتشنہعـشقیموشنیدیمکہگفتند؛ رفعِعطش"عشـق"،فقط نآمحُسیـن"است...🕊:) 💘˹➜˼
وقتے ڪربلا رادیدم!
فهمیدممیشودبایڪنگاه!
عــاشــقشد...:))))
حتۍاگرازراهیڪ عکس باشد🥺❤️🩹
#دلۍ
مومن به عشقـت میشوم؛
کافـر به هر دینـی دگـر دل دل نکـن دلـداده شو پیغمبـر اشعـارِ من !❤️🔥🫂
#مخاطبخاص
هیچ چیز سد راهت نیست :)🤍فقط کافیه تلاش کنی و ازش عبور کنی؛! 🌱
#روزمرگی ➹
#کَنْیزِفآٰطِمَهْ
بزرگترین کابوس دخترای چادری
از شروع فصل سرما: پوشیدن پالتو زیرچادر اونم تویی فصل سرما....😂🦦
#صࢪفأجھـتاطلاع
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت10 بی توجه به سلام علیک دخترا وارد اتاق شدم و درو قفل ک
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت11
توی کل زندگیم انقدر گریه نکرده بودم.
چشام به خودشون اشک ندیده بود.
حتا وقتی مامان هم مرد انقدر گریه نکرده بودم.
دروغ چرا کلا ادم بی تفاوتی بودم توی کل زندگیم دمبال این بودم چطور باکلاس باشم کدوم مد فلان میاد و برند محصول جدید تولید کرده.
تا خرخره خودمو توی مد و مدگرایی خفه کرده بودم.
با کلاسی رو توی این می دیدم که مانتوی کوتاه بپوشم هر چی کوتاه و جذب تر که زیبایی هامو به چشم بیاره باکلاس تر!
باکلاس تر به چه قیمت؟ به قیمت عمومی کردن خودم توی چشم مردم و بی ارزش کردن خودم پیش خدا!
واژه خدا.
خدایی که تا به امروز انقدر درک نکرده بودم .
اصلا من قبول نداشتم خدایی هست!
چقدر من احمق ام.
با فکر حماقت هام بیشتر گریه ام می گرفت.
دلم به حال خودم و اعمالم می سوخت.
دنبال مقصر می گشتم.
مقصر کی بود؟
بابام که همیشه تو گوشم فرو می کرد دین و مذهبی بودن یعنی عقب موندگی؟ یعنی خرافات؟
یا مامانی که هیچ وقت ندیدمش و همیشه درگیر مادیات بود؟
یا خودم که ...
نمی دونستم کدوم از کار های خودمو بگم.
هر کدوم توی ذهنم مثل یه فیلم تداعی می شد برام.
خیلی جاها خدا به کمکم اومده بود دست شو برام دراز کرده بود و من هر بار با بی تفاوتی هام دستشو پس زده بودم.
اخری رو که تمام کردم چشام نمی دید.
تار می دید بس که گریه کرده بودم.
مخصوصا برای کتاب دیدم که جانم می رود.
یک پسر ۱۵ ساله می ره جنگ واسه ناموس ش و من ۱۸ ساله حتا هنوز معنا و مفهوم درست ناموس رو نمی دونم.
اون انقدر ابرو و عزت پیش خدا داره که توی ۱۵ سالگی شهید می شه و من توی ۱۸ سالگی تازه قراره به راه بیام.
واقا خدا اصلا منو می خواد؟ امیدی به قبول کردن من هست؟
هزار تا سوال توی ذهنم نقش بست.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت11 توی کل زندگیم انقدر گریه نکرده بودم. چشام به خودشون
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت12
با همون حال داغونم و یه دنیا سوال کتاب ها رو توی بغلم فشردم و از در زدم بیرون .
حتا در رو هم نبندیدم هیچی برام مهم نبود هیچی ! بجز من و سوال هام!
هر کسی رد می شد با بهت و تعجب به چشمای سرخ و پف کرده ام و مژه های خیس و رد اشک های روی گونه ام چشم می دوخت.
از خوابگاه که بیرون اومدم سوار ماشین شدم و شماره نیک سرشت و گرفتم:
- سلام .
با ارامش خاص همیشگی توی صداش گفت:
- سلام خوب هستید؟ اتفاقی افتاده؟
اینو به خاطر صدام که از گریه گرفته و خش دار شده بود گفته بود.
لب زدم:
- نه من هر سه تا رو تمام کردم کجا باید بیام؟
یکم این پا و اون پا کرد و گفت:
- خوب چیزه یعنی ..من یکم از کارام مونده می تونید یکم صبر..
بی طاقت گفتم:
- نه نمی تونم صبر کنم کجایی بگو منم میام .
نفس شو رها کرد و گفت:
- باشه بیاین به ادرس..
باشه ای گفتم و قطع کردم.
روی نقشه مسیریابی ش کردم بازم یه جایی توی پایین شهر.
حرکت کردم و صدای خانند اهنگ پخش شده توی ماشین به شدت روی اعصابم بود.
همیشه اهنگ گوش دادن و وقت گذروندن با چرت و پرت هایی که بلغور می کردن بهم ارامش می داد یه ارامش زود گذر پوچ! حالا دارم می فهمم که عمرمو باگوش دادن به این چرت و پرت ها فقط هدر دادم.
حرفای اصلی زندگی رو که شهدا گفتن ولم کردم چسبیدم به چهار تا کلمه بی معنی که هر بار یه طور ردیف شون می کنن کنار هم!
فلش و با خشم در اوردم و از پنجره پرت کردم بیرون و جیغ زدم روش:
- نمی خواممممم صداتونو بشنوم مزخرفاااآ.
چند نفر توی پیاده رو با بهت بهم نگاه می کردن.
حتما فکر می کردن خود درگیری دارم .
حال الانم کمتر از خود درگیری هم نبود!
عصبی بودم!
از کی !
چرا!
چطور!
فقط می دونم عصبی بودم و کلید اروم شدنم طبق معلوم دست نیک سرشت و حرفاش بود.
سرعت مو بالا تر بردم تا زود تر بهش برسم.
جایی گفته بود طبق قول ش وایساده بود و به ماشین تکیه داده بود و سرش پایین بود با سنگ ریزه ها کشتی می گرفت.
وایسادم که متوجه ام شد و صاف ایستاد.
پیاده شدم و نزاشتم حتا سلام کنه گفتم:
- من باهات کار دارم باید به تک تک سوال هام جواب بدی.
سری تکون داد و گفت:
- سلام .
تازه یادم افتاد باید سلام می کردم هوفی کشیدم و گفتم:
- یادم رفت سلام .
سری تکون داد و گفت:
- خداروشکر یکم کار دارم انجام بدم بریم جای مورد نظر شما سوال ها تو بپرس.
ریموت قفل ماشین و زدم و بی توجه بهش دور زدم و رفتم صندلی عقب نشستم.
با مکث نشست و راه افتاد.
پشت صندلی و جلو پر بود از بسته های مواد غذایی.
متعجب گفتم:
- عمده فروشی؟!
از سوال م جا خورد و گفت:
- نه.
متعجب گفتم:
- پس این چیه؟ جنس این ور و اون ور می بری،؟
با حرف ش گیج تر شدم:
- شما هر طور مایل هستید فکر کنید.
شونه ای بالا انداختم که ترمز کرد.
یکی از بسته ها رو برداشت و پیاده شد.
یه نگاهی به اطراف کرد و تا دید کسی نیست زنگ و زد مواد و گذاشت دم در و ت.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت12 با همون حال داغونم و یه دنیا سوال کتاب ها رو توی بغل
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت13
تا دید کسی نیست زنگ در رو زد و زودی برگشت تو ماشین با حالت دو و سریع حرکت کرد.
بهت زده داشتم نگاهش می کردم ببینم دقیقا داره چیکار می کنه!
متعجب گفتم:
- یعنی چی! این کارا چیه؟
انگار که دیگه کم اورده بود و فهمیده بود تا نگه من دست از سرش بر نمی دارم .
اروم و در حالی که نگاه ش به جلوش بود گفت:
- یه خونه هایی هست توان مالی شون خیلی پایینه باید قیمت های گرون سخته بخوان چیزی تامین کنن! هر ماه در حد توانم برای اون ۱۰ خانواده ای که می شناسم خرید می کنم همین!
بهت زده از رفتارش روی صندلی وا رفتم.
به بیرون نگاه کردم.
من کجا تو زندگی سیر می کردم و این کجا سیر می کرد.
دوباره نگاهم افتاد به بسته های غذا با صدای پر از بغض گفتم:
- دلیل تون از این کار چیه؟
از حالت صدام جا خورد و سرعت ش یکم اومد پایین اما یکم بعد به همون روال برگشت و گفت:
- خوب ببنید اگر ما به فکر هم وطن خودمون نباشیم که انسان نیستیم! نه هم وطن بلکه همه چطور می تونم ببینم من شام شب دارم ولی اونا نه! واقا قلب ادم به درد میاد میدونم کار من هیچی نیست! ولی حداقل در حد توان م می تونم کمک کنم و دل مو اروم کنم.
بغض م ترکید و با صدای بلند زدم زیر گریه.
بار چندم بود توی امروز گریه می کردم نمی دونم!
شده بودم مثل بچه کوچولو هایی که مدام گریه می کنن.
با نگرانی ماشین و نگه داشت .
خم شده بودم به جلو و دستام روی زانو هام و جلوی صورتم بود و شونه هام از شدت گریه می لرزید.
هق هق ام کل فضای ماشین و پر کرده بود و نیک سرشت یا نگرانی گفت:
- خانوم کامرانی خوبین؟ من چیزی گفتم ؟ اگه چیزی گفتم شرمنده به خدا ناخواسته بوده ببنید می گفتم نیاید نیاید به همین خاطر بود که کارم ریا نشه خانوم..
سر بلند کردم و بهش نگاه کردم ناراحتی از چهره اش می بارید حداقل فهمیده بودم گریه کردنم براش مهمه و این یه ویژگی مثبت بود!
حسابی از سکوت من کلافه شده بود و مثل مرغ سرکنده بال بال می زد بفهمه چمه!
با ناراحتی لب باز کردم و گفتم:
- من تو بهترین امکانات بزرگ شدم اما حتا به فکر این نبودم که به کسی کمک کنم حتا اونا رو مسخره می کردم وسایل هامو تو سرشون می کوبیدم و بهشون می گفتم گدا! به هیچکس کمک نکردم چون چون...فکر می کردم چون بی پول ان چون فقیرن ارزشی ندارن من..
گریه نمی زاشت درست حرف بزنم چیزی گرفته شد سمتم.
دستمال کاغذی بود گرفتم و اشکامو پاک کردم .
یکم که اروم تر شدم راه افتاد.
عجیبه که هیچی نگفت!
به صندلی تکیه دادم و گاهی هنوز توی گلو هق هق می کردم.
چشام بس که گریه کرده بودم می سوخت و شدید خوابم می یومد هیچی هم نخورده بودم.
خابالود و خسته چشامو بستم که خیلی زود خوابم برد.
با تقه ای که به شیشه خورد چشامو باز کردم .
چند بار پلک زدم تا دیدم درست بشه کش قوسی به بدنم دادم و یهو درو باز کردم که اخ کسی بلند شد.
هول زدم و با شدت کامل درو باز کردم و پریدم بیرون که برای بار دوم بیشتر اخ ش بلند شد.
متعجب به نیک سرشت نگاه کردم که روی زانو ش خم شده بود و گفتم:
- چی شد یهو؟
صاف شد و گفت:
- چیزی نیست در خورد تو زانوم.
دهنم مثل ماهی باز و بسته شد .
یه بارم نزدم که دوبار زدم!
همین طور داشتم نگاش می کردم و یهو زدم زیر خنده.
خودشم خنده اش گرفته بود .
وقتی خوب خندیدم گفتم:
- نمی دونم چی بگم اخه من معذرت خواهی بلد نیستم یعنی تو عمرم این کارو نکردم.
چشاش رنگ تعجب گرفت گفت:
- حالا من معذرت خواهی نخواستم ولی چرا بلد نیستید؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- نمی دونم اخه پیش نیومده من اگر تو مدرسه یا دانشگاه کسی رو هم می زدم اون می یومد معذرت خواهی نه من.
سری تکون داد و گفت:
- این درست نیست حالا راجب ش صحبت می کنیم اول بهتره بریم یه جا شام بخوریم.
به پلاستیک توی دستش نگاه کردم و گفتم:
- چی هست؟
لب زد:
- سمبوسه یه اقایی هست خدا خیرش بده هم تمیزه هم خوشمزه درست می کنه اون اولای بهشت زهراست همیشه.
متعجب گفتم:
- بهشت زهرا؟ مگه رفتین اونجا؟
هیچی نگفت!
یه نگاهی به اطراف کردم دیدم خودمون الان بهشت زهراایم پیش در وردی پشتی.
متعجب گفتم:
- اومدیم اینجا برای چی؟ اونم شب؟ ترسناکه!
راه افتاد و منم از تاریکی ترسیده سریع دمبال ش راه افتادم و گفت:
- من شما رو می برم جایی که به جای ترس حال ت خوب بشه!
با غر غر و چشایی که از ترس دو دو می زد گفتم:
- برو بابا مگه اینجا هم می شه ارامش پیدا کرد توروخدا بیا برگردیم این همه کافه رستوران پارک باغ منو برداشتی اوردی قبرستون باتو..
با دیدن روبروم بهت زده وایسادم.
منو اورده بود کجا؟
یه قبر هایی با سایز ها و نظم یکسان کنار هر کدوم پرچم و شمع و یه شعله ی نور به جز ما خیلی ها اینجا بودن.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت12 با همون حال داغونم و یه دنیا سوال کتاب ها رو توی بغل
با صداش به خودم اومدم:
- هنوز هم می ترسید؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- نه.
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
با صداش به خودم اومدم: - هنوز هم می ترسید؟ سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم: - نه. 💘˹➜˼
سه پارت تقدیم ِ میکنم ِ به اون هایی ِکه تازه عاشق ِ شدن ِ❤️🔥🫂
زمانیپختهمیشوید
کهمیفهمیدنیازینیستبه
هرچیزیواکنشنشاندهید
یابههرحرفیجوابدهید !
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
وقتی یه نفر ازت مشاوره میخواد و بعدش برای رفاقتت دعا میکنه و بهترین روزت میشه🥺🙈💓
پ.ن: مام طرفدار خودمونو داریم😎✌️
#روزمرگی
یک عدد جنازه استراحت نکرده؛
با قدرت دارم ادامه میدم و دستام میلرزه مثل کودک غزهای که با صدای بمب و موشک باران نتونسته به قدر کافی استراحت کنه😂💔
#دلنویس
یکی یه حرف خیلی قشنگ داشت که میگفت:
چون حل کردن سخته، آدما ترک کردن
رو انتخاب میکنن و چقدر درست میگفت
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
یکی از خصوصیات بزرگ شدن اینه که ؛
یاد میگیری قرار نیست آدما همون قدری
که تو دوسشون داری دوست داشته باشن . . .
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
از دلم میپرسم:
آیا همچنان از عشق ناچاریر؟
من تپشهای دلم را میشناسم !
پاسخش « آری »ست . .
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
نَظَری کُن بِه دِلَم حآلِ دِلَم خوب شَوَد
حآل و اَحوآل گِدآیَت بِه خُدآ جآلِب نیست:)🫀⛓️
#بیو
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
نمیتوانی زخمهایم را پاک کنی !
یا گذشتهای که آزارم میدهد را
بازنویسی کنی . .
فقط مرا محکم در آغوش بگیر ؛
و بگو: همه چیز درست خواهد شد
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
در قلبم کسی را پنهان کرده ام
که شنیدن صدایش
طرز نگاه کردنش
حتی راه رفتنش راخیلی دوست دارم . . .
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
انقدر قشنگی که هنوز باورم نمیشه مال من باشی ! یه جوری برات ذوق دارم که خودم موندم . . .🥺❤️🔥
میخوام بندازمت تو جیب جلویی هودیم ،
هی با خودم این طرف و اون طرف ببرمت :)
اگه می تونستم درسته قورتت می دادم اصلا قلب من ِتو قشنگ میکنی شبای منو ضربان قلبم ِ🫂🙈💘
#مخاطبخاص
#روزمرگی
امتحاندارم،
کتابدرسراوامیکنم
رویتومیبینمومهرتومیآیدبهجان😅❤️
#دلنویس
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
•🩺♥️• ◞بِسـمِ الشافۍ لِلقُلوبِ المَࢪيضَةُ بِالذُنوب◜ بنام دࢪمانگࢪ قلب هاۍ مࢪیض از گناه
•☁️🤍•
◞بِسـمِ إلٰہَ العـٰالَمین◜
بنام معبود جھـٰانیان
هیچوقـت به کسی دل نبنـد ؛
چون این دنیـا خیلی کوچیکہ !
اما اگـه دل بستی ولش نکـن ،
چون دنیـا خیلی بزرگ و تاریکہ ( :
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
‹ بیرون ز تو نیست آنچه در عالم هست . .
در خود بطلب هرآنچه خواهی که تویی ›
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
قراربود پام
بره روی مین و شهیدشم 😢
دیدم اگهنباشم ۳۱۲۸نفر دل نگرانم میشن:
دیگه این عمل خدا پسندانه روانجامندادم ،
به آغوش چنل بازگشتم 🤌🏻😂❤️🔥
#دلنویس
ولی کاش آدما یه دکمه خاموش روشن داشتن
وقتی دیگه توانِ ادامه دادن نداشتن
خودشون و برای مدتی طولانی خاموش میکردن🚶♀️
#دلی
آدمیزاد به اندازه لطافت قلبش درد میکشد....!🥲
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی زندگی تمام زیبایی اش را در قالبِ.....🤏👀
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
خاطرهها . . .
در زندگی ما همه جا وول می خورد
هر کنج خانه صحنهای از داستان اوست
-شهریار🌱
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°