eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.9هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.8هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی 💗 قسمت۱۸ دستای هممون پر بود امیر: یعنی خدا به داد اون شوهرای بد بختتون برسه ،یه ماه نشده ورشکستشون میکنین معصومه: مگه چی خریدیم حالا... امیر : هیچی ،یعنی عروس اینقدر خرید نمیکنه که شما دوتا خرید کردین رفتیم سمت پارکینگ سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه بعد از رسیدن از معصومه و رضا خدا حافظی کردیم و رفتیم سمت خونه امیر به من نگاه میکرد من به امیر - در و باز کن دیگه امیر: با کجام درو باز کنم... - یه نگاه بهش کردم و خندم گرفت دست کردم تو جیب شلوارش کلید خونه رو بیرون آوردمو درو باز کردم وارد خونه شدیم متوجه شدم بی بی رفته خونه عمو مامان از آشپز خونه اومد بیرون مامان: سلام ،مبارکتون باشه امیر : مبارکموووون؟ مبارکش باشه مامان: یعنی واسه خودت خرید نکردی؟ امیر: مگه این دوتا دختر گذاشتن شکلکی واسه امیر درآوردمو رفتم سمت اتاقم امیر: هووووی نکنه میخوای تا اتاقت بیارم این وسیله ها رو ،بیا ببرشون - ععع داداشی ،سر قولت بمون دیگه منم سرقولم هستم... مامان: چه خبره؟ چه قولی ؟ امیر: هیچی مامان جان،قرار شد مثل آدم باشیم با شنیدن این حرفش زدم زیر خنده و رفتم توی اتاقم که امیرم پشت سرم وارد اتاق شد امیر: بفرما ،باز امر دیگه ای نداری؟ - قربون دستت ،نه دیگه برو استراحت کن لباسمو عوض کردمو روی تختم دراز کشیدم اینقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد با صدای مامان بیدار شدم مامان: آیه ،پاشو شام آماده است چشمام از شدت خستگی باز نمیشدن فقط زیر لب گفتم : باشه مامان که رفت توی فکربودم که نماز نخوندم ،سریع از جام بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاقم نمازمو خوندم و رفتم سمت پذیرایی همه دور میز ناهار خوری نشسته بودن سلام کردم و رفتم کنار امیر نشستم امیر: ساعت خواب، حمالی و من کردم حاج خانم گرفتن خوابیدن اینقدر گرسنه ام بود که حوصله جواب دادن به امیرو نداشتن با دیدن دیس ماکارونی چشمام دو دو میزد و بشقابمو پر از ماکارونی کردم و شروع کردم به خوردن .... مامان:فردا جمعه اس ،هر کسی اتاق خودشو باید تمیز کنه ،دیگه وقتی نمونده تا عید منو امیر به همدیگه نگاه کردیمو چیزی نگفتیم بعد از خوردن شام ظرفا رو شستم و رفتم توی اتاقم با دیدن اتاق دربه داغونم گریه ام گرفت کی میخواد اینجا رو تمیز کنه ،یه روز کمه واسه اتاقم از بچگی یه کم شلخته تشریف داشتم برعکس من امیر خیلی مرتب و با نظم بود نویسنده:بانو‌فاطمه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت19 صبح با صدای جیغ جیغای مامان بیدار شدم مامان: آیه پاشو دیگه ،کی میخوای شروع کنی به تمیز کردن ،اخ اخ اخ ببین اتاقشو کوفه شام شده اینجا یه خمیازه ای کشیدمو گفتم: مگه ساعت چنده؟ مامان: ساعت ۱۰ - واییی چقدر خوابیدم من ،باشه الان بلند میشم با رفتن مامان بلند شدمو دست و صورتمو شستم و رفتم سمت آشپز خونه یه چایی واسه خودم ریختم و شروع کردم به صبحانه خوردن که امیر دستمال به سرش بسته بود یه ماسکم زده بود رو صورتش با دیدنش خندم گرفت - این چه قیافه ایه مگه داری سمپاشی میکنی اتاقت ... امیر: نخیر ،گفتم گرد و خاک نره تو موهامو دهنم - خو یه عینکم میزاشتی که تو چشمت هم نره امیر: عع ،چرا به فکر خودم نرسید ععع پسره دیونه جدی جدی رفت عینک بزنه صبحانه مو خوردمو رفتم سمت اتاقم با نگاه کردن به اتاقم سرگیجه گرفتم ،اصلا نمیدونستم از کجا شروع کنم رفتم سمت اتاق امیر درو که باز کردم چشمام با تمیزی اتاقش میدرخشید نگاه مظلومانه ای به امیر کردم امیر: چیه باز چی میخوای؟ - میشه کمکم کنی اتاقمو مرتب کنم امیر: نوچ ،بزن به چاک - قول میدم اگه کمکم کنی ،فردا با سارا صحبت کنم انگشت کوچیکشو آورد سمت من امیر: قول؟ - قول بعد با هم رفتیم توی اتاق من شروع کردیم به تمیز کردن یعنی تا ۶ غروب کشید تا اتاقم تمیز شه یه تغییر دکوراسیونم به اتاقم دادم که واقعا از تمیزی اتاقم لذت میبردم امیر: آیه تو چه جوری اینجا نفس میکشیدی؟ - به راحتی... امیر: یعنی شلخته تر از تو دختر پیدا نمیشه بعد از تمام شدن کار اتاقم پریدم تو بغلش و بوسش کردم - دستت درد نکنه که کمک کردی امیر: اخ اخ اخ برو پایین کمرم داغونه بعد با هم رفتیم توی پذیرایی امیر روی مبل سه نفره دراز کشید منم روی من دونفره ولو شدم یعنی توی عمرم اینقدر کار نکرده بودم مامان با دیدن سرو وضع منو امیر روی مبل یه جیغی کشید که مثل پادگان سربازی منو امیر بر پا زدیم امیرم بدون هیچ حرفی از کنار مامان رد شد و رفت سمت حمام منم رفتم توی اتاقم روی تختم دراز کشیدمو با گوشیم ور میرفتم تلگراممو باز کردم دیدم یه عالمه پیام از سارا دارم پیامشو خوندم نوشته بود قراره واسه عید بچه ها رو ببریم راهیان نور اسم تو رو هم نوشتم یعنی میخواستم خفش کنم که بدون مشورت با من اسممو نوشته بود چیزی ننوشتم براش و از خستگی زیاد چشمامو بستم با صدای امیر چشمامو باز کردم امیر: یعنی خرس قطبی بیشتر از تو نمیخوابه،پاشو نصف شب شده بلند شدمو اول رفتم حمام یه دوش گرفتم تا مامان دوباره شروع به جیغ زدن نکنه... نویسنده:بانو‌فاطمه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت۲۰ از حمام که اومدم بیرون ساعت ۱۰ شب بود رفتم توی اتاقم میخواستم موهامو با سشوار خشک کنم که با سکوت خونه پشیمون شدم حوله رو دور موهام پیچیدم که صدای قار و قور شکممو شنیدم واز اتاق رفتم بیرون و رفتم سمت آشپز خونه بعد از خوردن کمی غذا برگشتم توی اتاقم روی تختم ولو شدم چشمامو بستم که صدای زمزمه ای شنیدم رفتم‌نزدیک پنجره پرده رو یه کم کنار زدم دیدم رضا کنار حوض نشسته و معصومه هم کنارش نشسته بود و تو دستش کتاب بود ای کاش من الان جای معصومه کنارش نشسته بودم و از صدای خوندنش لذت میبرم.... با صدای ساعت زنگ گوشیم بیدار شدم و رفتم دست و صورتمو شستم و برگشتم تو اتاقم لباسمو پوشیدم چادرمو با کیفم برداشتم و رفتم از اتاقم بیرون همه در حال صبحانه خوردن بودن -سلام به همگی بابا: سلام بابا مامان: سلام صبح بخیر امیر: معلومه که امروز کبکت خروس میخونه یه نیشگون به بازوش گرفتمو کنارش نشستم امیر : آیه زود صبحانه تو بخور میرسونمت - ععع ،آفتاب از کدوم طرف در اومده مهربون شدی.... امیر: هیچی بیا ،،خوبی کردن هم بهت نیومده ، من دارم میرم تا ۵ دقیقه دیگه نیومدی رفتم - باشه الان میام یعنی یه بار آرزو به دل شدم صبحانه امو مثل آدمیزاد بخورم چادرمو سرم گذاشتم ،کیفمو برداشتم از بابا و مامان خداحافظی کردم رفتم سوار ماشین شدم و حرکت کردیم توی راه امیر هی سفارش میکرد که حتما با سارا صحبت کنم ،منو باش که فکر میکردم به خاطر اینکه هوا سرده منو داره میرسونه نگو که آقا به خاطر معشوقش به من لطف کرده داره منو میرسونه دانشگاه.... بلاخره رسیدیم دانشگاه ،یعنی تا برسیم امیر حرف زد منم چیزی نگفتم خداحافظی کردم پیاده شدم از ماشین امیر شیشه ماشینشو داد پایین : آیه ؟؟ برگشتم نگاهش کردم قبل از اینکه اون چیزی بگه گفتم:بابا کچلم کردی تو ،میدونم باهاش صحبت میکنم،آروم آروم بهش میگم که خدای نکرده از خوشحالی سکته نکنه ،مخشو شست و شو میدم که حتما جواب نهاییش به تو بله باشه ،،بازم چیزی مونده؟؟؟ امیر یه لبخندی زد: نوکرتم... از حرفش خندیدمو گفتم : ما بیشتر ،حالا برو تا بیشتر ضایع نکردی امیر : باشه ،خداحافظ - به سلامت.... نویسنده:بانو‌فاطمه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت 21 وارد دانشگاه شدم ،تو محوطه یه نگاهی کردم سارا رو ندیدم ،رفتم سمت دفتر بسیج دانشگاه درو باز کردم ،دیدم سارا و خانم منصوری و آقای صادقی و آقای هاشمی نشستن دور میز - ببخشید ،فکر کردم خانم شجاعی تنهان صادقی: بفرمایید داخل ،منتظرتون بودیم درو بستم رفتم کنار سارا نشستم آقای صادقی : خوب ،خانم منصوری لیست و به خانم شجاعی و خانم یوسفی تحویل بدین تا کارای رفتن و انجام بدن منم لیست آقایون و میدم به آقای هاشمی در ضمن از افرادی که اسم نوشتن بخواین تا یه هفته دیگه مدارکاشون باید حتما آماده باشه و تحویل بده ،در غیر این صورت اسمشون خط میخوره و افرادی که ذخیره هستن جایگزین میشن از حرفاش متوجه شدم داره درباره راهیان نور صحبت میکنه با دیدن هاشمی خیلی تعجب کردم نمیدونم چرا کارای بسیج و به اون متحول کردن بعد از مدتی صادقی و هاشمی بلند شدن و رفتن منصوری هم لیست بچه ها رو به ما داد و رفت به سارا نگاه میکردم ،دلم میخواست تک تک موهاشو بکنم سارا : چیه مثل زامبیااا داری نگام میکنی ؟ - چرا اسم منو نوشتی ؟ سارا: من ننوشتم ،هاشمی نوشت! - هاچرا؟ سارا: نمیدونم ،منصوری اسم افرادی که عضو اصلی بسیج هستن و بهش داد اونم. منو و تورو انتخاب کرده - خوب چیکاره اس که نیومده شده همه کاره سارا: منصوری میگفت ،تو سپاه کار میکنه ،چند سالی هست که مسئول بردن افراد به راهیان نوره ،صادقی میشناستش - آها ،ولی من نمیام سارا: چرا؟ - من که بهت گفته بودم دلم نمیخواد تنها برم سارا: خوبه حالا،تو باید تا کی صبر کنی تا آقا رضا لطف کنن بیان خواستگاریت ؟ - دیگه نزدیکه... سارا : وایی شوخی نکن ،کی میان ؟ - نمیدونم ،ولی معصومه از عمو و زن عمو شنیده که تا عید باید محرم شیم... سارا: ععع چه خوب ،پس به منصوری میگم که یه نفر دیگه رو جای تو بزاره - اره همینکارو بکن ،چون من نمیام سارا: بریم که کلاس چند دقیقه دیگه شروع میشه - بریم نویسنده:بانو‌فاطمه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت 22 بعد از تمام شدن کلاس با سارا رفتیم سمت پارک نزدیک دانشگاه روی یه نیمکت نشستیم اصلا نمیدونستم چه جوری سر صحبت و باز کنم توی دلم صد تا فوحش به امیر دادم سارا: چیزی شده آیه؟ - هااا، اره نمیدونم چه جوری بگم سارا: وااا مگه میخوای خواستگاری کنی که خجالت میکشی .. - اره سارا: چی؟ - این داداش خل و چلم نمیدونم تو رو کجا دیده که یک دل نه صد دل عاشقت شده ،الان کچلم کرده از صبح تا حالا صد بار زنگ زده یاد آوری کرد که باهات صحبت کنم سارا ساکت شد و چیزی نگفت خندیدم : یعنی میدونستم اینقدر با شنیدن این حرف خانم و با وقار میشی که هر روز اینو بهت میگفتم.... سارا: لووس - خوب نظرت چیه ؟ سارا: در باره چی؟ - در باره جنگ جهانی ایران و عراق .. خل جان ،خوب در باره این داداش عاشق من سارا: خوب ،من که نمیشناس زیاد داداشت رو - خوب خواستگاری و آشنایی بیشتر و واسه همین روزا گذاشتن دیگه ،بزار بیاد صحبتاتونو بکنین اگه خوشت نیومد ازش که با تیپا بندازینش بیرون ،اگه هم که خوشت اومد بگیرینش واسه خودتون من یه نفس راحت بکشم سارا: دیونه ... - به مامان بگم زنگ بزنه خونتون اجازه بگیره ( سارا سرشو پایین بردو با لبه مقنعه اش ور میرفت ،با دیدن لپ قرمزش زدم زیر خنده ) - یعنی نمردمو یکی از من خجالت کشید ،پاشو بریم که الان امیر تو حیاط خونه در حال رژه رفتنه و منتظر من یه دربست گرفتم و رفتم سمت خونه وقتی که رسیدم از ماشین پیاده شدم از داخل حیاط خونه عمو اینا صدای بی بی می اومد زنگ در و زدم معصومه در و باز کرد معصوم: سلاام بر زنداداش آینده - سلام هولش دادم که برم تو حیاط خونه معصومه: ببخشید کجا همینجوری سرت و انداختی پایین داری میری؟ - به تو چه؟ خونه عمومه با دیدن بی بی که روی ایون نشسته بود ،دویدم سمتش و خودمو انداختم توی بغلش - سلام بی بی جون خوبی؟ بی بی سرمو بوسید: سلام عزیزم ،خسته نباشی مادر - ممنون معصومه: یه جور رفتی تو بغل بی بی انگار چند سالیه که ندیدیش ،زشته دختر ،داری عروس میشی اینکارا رو کمتر بکن یه دمپایی نزدیکم بود پرت کردم سمتش که خورد تو سرش... معصومه: آخ ..هدف گیریت هم خوبه ،بیچاره داداش بد بخت من... با گفتن این حرفش خندم گرفت که یه دفعه یه صدا از توی حیاط خونمون اومد امیر: آیه ؟ ؟ - جانم امیر: سه ساعته منتظرتماااا - اخ اخ اخ ،یادم رفت الان میام معصومه: چی شده؟ - بعدأ بهت میگم بی بی: آیه مادر ،برو باز بیا اینجا - باشه معصومه: ای خدااا ،لااقل یه کم ناز کن بعد بگو چشم - فعلا من برم تا امیر سکته نکرده بی بی رو بوسیدم و رفتم... نویسنده:بانو‌فاطمه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت 23 امیر دست به سینه دم در منتظرم بود ،با اخم نگاهم میکرد - چیه ،چرا اینجوری نگام میکنی امیر: خوبه که از صبح منتظر تماس تو ام ،چرا گوشیت و جواب نمیدی ؟ - دیونم کردی خوب،بازم میخواستی حرفای تکراری بزنی ،تازه اگه از پشت تلفن بهت میگفتم معلوم نبود با شنیدنش چه اتفاقی برات می افتاد گفتم خودم بیام از نزدیک بگم که اگه اتفاقی افتاد زود ببرمت بیمارستان امیر: یعنی چی؟ مگه چی گفت ؟ - چی میخواستی بگه، دختره آبرو برام نزاشت ،هر چی تو دهنش بود بارم کرد ،میگفت من کجا داداش خل و چلت کجا،، از دیدن قیافه در هم امیر خندم گرفته بود ولی زود رومو ازش برداشتم و رفتم سمت پله ،کفشامو درآوردم از پله ها میرفتم بالا که امیر کنار حوض نشسته بود و به زمین نگاه میکرد یه لبخندی زدمو رفتم داخل خونه - مامان،ماماااااان؟ مامان: تو اتاقم رفتم سمت اتاق مامان و بابا درو باز کردم دیدم مامان درحال مرتب کردن لباس داخل کمده - سلام مامان : سلام عزیزم - میگم مامان ،پسرت عاشق شده مامان: برووو ،دیگه گول حرفاتو نمیخورم - وااا ،مامان جدی میگم ،عاشق سارا دوستم شده مامان: جدی میگی؟ - اره ،امروز با سارا صحبت کردم ،شماره خونشونو بهتون میدم زنگ بزن با مادرش صحبت کن مامان: امیر کجاست؟ - بیچاره بهش گفتم دختر خوشش نمیاد ازت ،لب حوض کز کرده... مامان: ای خدااا چیکارت کنه ،بیچاره الان از غصه دق میکنه که - نترس مامان جون ،پوستش کلفته چیزیش نمیشه مامانم بلند شد و رفت سمت حیاط منم بدو بدو دویدم سمت اتاقم درو قفل کردم تا امیر حمله ور نشه تو اتاقم لباسامو درآوردم و عوضشون کردم یه روسری رنگی گذاشتم روی سرم ،بلوز شلوار اسپرت پوشیدم یه دفعه صدای امیر و شنیدم هی میکوبید به در امیر: آیه درو بازکن ،آیه تا صبح همینجا میشینم تا بیای بیرون پوستت و بکنم نویسنده:بانو‌فاطمه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت24 یعنی فقط داشتم به خط نشوناش میخندیدم یه ساعتی توی اتاق نشستم دیگه حوصله ام سر رفته بود دلم میخواست برم پیش بی بی از صدای غر غر کردن امیر مشخص بود به در تکیه داده خیال بلند شدنم نداره یه فکری زد به سرم چادرمو سرم کردم گوشی رو گرفتم تو دستم شماره سارا رو گرفتم با شنیدن صدای سارا با صدای بلند حرف میزدم و در و باز کردم امیر با کلافگی نگام میکرد - سلام سارا جان خوبی؟ چه خبر ؟ امیر فکر میکرد دارم دروغ میگم داشت می اومد سمتم که گوشی رو گذاشتم رو اسپکیر که امیر با شنیدن صدای سارا عقب رفت نقشم گرفت همینجور که با سارا صحبت میکردم به مامان گفتم که میرم پیش بی بی و از خونه زدم بیرون بعد از سارا خداحافظی کردم و به سمت خونه عمو دویدم زنگ آیفون و زدم در باز شد وارد حیاط شدم عزیز رو ایوان نبود وارد خونه شدم زن عمو از آشپز خونه اومد بیرون - سلام زن عمو : سلام عزیزم - بی بی کجاست؟ زن عمو : اتاق معصومه - باشه ،منم میرم اتاق معصومه زن عمو: باشه برو ،معصومه رفته حمام ،الاناست که بیاد بیرون - باشه فعلا با اجازه.. زیر لب نق میزدم از حمام رفتن بی موقع معصومه ،در اتاق معصومه رو باز کردم یه دفعه با دیدن امیرو روی تخت با تاپ حلقه ای خشکم زد و درو بستم بلند گفتم : یاا خداااا و از ترس از خونه زدم بیرون و رفتم خونه خودمون تپش قلب گرفتم ،رضا تو اتاق معصومه چیکار میکرد، ای خدااا معصومه خدا بگم چیکارت کنه الان این گندی که زدمو چه جوری جمعش کنم روی تخت نزدیک حوض نشسته بودم دستمو گرفتم روی سرم به این فکر میکردم که با چه رویی دوباره رضا رو ببینم گوشیم زنگ خورد نگاه کردم معصومه بود - الو معصومه: کجا رفتی تو؟ - خدا چیکارت کنه دختر ،رضا تو اتاق تو چیکار میکرد ؟ معصومه: رضا؟ اتاق من؟ - نه اتاق من ،پس اتاق کی ،من اومدم اتاقت ،رضا توی اتاقت بود ،،واااییی خداا معصومه: آها یادم اومد ،یادم رفت بهت بگم من و رضا اتاقامونو عوض کردیم - درد و عوض کردیم ،یعنی تو نباید به من میگفتی ؟ معصومه: وااا ،حالا چه اتفاقی افتاده که مثل باروت میمونی ؟ - رضا لباسش مناسب نبود ،معلوم نیست الان چی فکر میکنه در مورد من معصومه: خوبه حالا،خوبه که چند وقت دیگه محرم هم میشین بیخیال ،،بیا منتظرتم - نه نمیام معصومه جان ،باشه یه وقت دیگه معصومه : باشه هر جور راحتی -فعلا خداحافظ معصومه : خداحافظ نویسنده:بانو‌فاطمه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت25 نفس عمیقی کشیدم و رفتم داخل خونه امیر روی مبل دراز کشیده بود و با دیدنم میخندید - چیه شنگولی ؟ امیر: مامان زنگ زد ،واسه فرداشب قرار گذاشت ! - قرار چی؟ امیر: قرار جلسه ۵+۱ - بی مزه امیر: من در عجبم تو چه جوری کنکور قبول شدی،انیشتین قرار خواستگاری دیگه - چی میگییییییی؟ مامااااااان ،مامااااان! مامان : چیه خونه رو گذاشتی رو سرت - امیر راست میگه،زنگ زدین خونه سارا اینا مامان: اره ،اینقدر مخمو خورد که هول شدم یه دفعه گفتم فرداشب به امیر نگاه کردم خندم گرفت : یعنی تو نمیتونستی صبر کنی بزاری واسه آخر هفته امیر: نخیر ،،از قدیم گفتن ،درکار خیر حاجت هیچ استخاره ای نیست - دیووونه ،این الآن چه ربطی داشت به حرف من... امیر: کلن مزمونش همینه که زود بریم - حالا شماره خونشونو از کجا آوردی؟ امیر: با اجازه ات از دفتر تلفن توی اتاقت یه نگاه شیطنتی بهش کردمو رفتم توی اتاقم روی تختم دراز کشیدمو به کار احمقانه ای که کردم فکر میکردم ... یه دفعه در اتاق باز شد و امیر وارد اتاق شد - چیه ،باز چی میخوای؟ امیر اومد کنار تختم نشست امیر:میگم آیه ،با سارا صحبت کردی ،فهمیدی که از من خوشش میاد یا نه - آخه هویچ! اگه خوشش نمی اومد که نمیزاشت بری خواستگاریش ... امیر: میگم ،من فرداشب چی باید بگم بهش - یه کم دلقک بازی براش در بیار یه دل نه صد دل عاشقت میشه ... بالشت کنار تخت و برداشت زد به سرم - چیه ،چرا ناراحت میشی ، ولی خودمونیمااا در و تخته عین همین... امیر: خوبه که لااقل ما مثل همیم تو چی،،بیچاره رضا باید تا آخر عمر تحملت کنه - خیلی هم دلش بخواد ،پاشو برو بیرون میخوام بخوابم امیر: انتقاد پذیرم نیستی دیگه. اخلاقت و عوض کن خواهر من خواستم بالشت و سمتش پرت کنم که از اتاق رفت بیرون از حرفش خندم گرفت... نویسنده:بانو‌فاطمه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت26 صبح زود از خونه زدم بیرون یه دربست گرفتم ،رفتم سمت دانشگاه وارد محوطه دانشگاه شدم که یکی صدام کرد برگشتم نگاهش کردم سارابود - سلام عروس خانم ،اینجا چیکار میکنی ناسلامتی امشب شب خواستگاریته سارا: نمیخواستم بیام ،ولی منصوری تماس گرفت گفت حتما باید بیای تازه گفت تو هم باید باشی - عع من چرا ؟ سارا: نمیدونم بریم ببینیم چیکار داره با سارا سمت اتاق بسیج حرکت کردیم ،بعد از در زدن وارد اتاق شدیم - سلام سارا: سلام منصوری: سلام بچه ها بشینین کارتون دارم رفتیم روی صندلی که کنار میز بود نشستیم منصوری: یه مشکلی پیش اومده ،بچه هایی که هر ساله پکیج برای راهیان نور درست میکردن الان نمیتونن درست کنن ،گفتم بیاین اینجا تا یه فکری بکنیم ببینیم چیکار باید بکنیم سارا: ببخشید من و آیه اسممونو واسه این سفر خط زدیم منصوری:عه چرا؟ سارا:خوب نمیتونیم بیایم دیگه ( با حرف سارا خندم گرفت، به منصوری نگاه کردم) - درسته که نمیتونیم بیایم ولی پکیج و درست میکنیم منصوری یه لبخندی زد: خدا رو شکر ،من تنها امیدم شما بودین - خوب حالا باید چیکار کنیم منصوری: باید برین بسیج برادران اونجا آقای هاشمی کمکتون میکنه با شنیدن اسم هاشمی اخمام رفت تو هم ،یه روزه اومده کل کارو سپردن بهش سارا: باشه ،چشم با سارا از اتاق بیرون رفتیم نویسنده:بانو‌فاطمه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت27 - سارا چرا تو اسمتو خط زدی واسه راهیان نور سارا: خوب، چیزه ! دلم نمیخواد تنها برم - دیونه ،نه به داره نه بباره همینجور حرف میزدیم که رسیدیم دم در اتاق بسیج برادران یه کم چهره مونو جدی کردیم و چند تقه به در اتاق و زدیم وارد شدیم آقای هاشمی با تعداد از پسرای دانشگاه در حال بگو به خند بودن با دیدن چهره ی خندان هاشمی من و سارا هاج و واج نگاهش میکردیم که یکی از پسرا پرسید: ببخشید کاری داشتین ؟ یه دفعه به خودم اومدم که گفتم :خانم منصوری ما رو فرستادن راجب پکیج راهیان نور یه دفعه هاشمی گفت: بله بفرمایید داخل،بعد به پسرایی که دورش نشسته بودن گفت : بچه ها خسته نباشین شما میتونین برین یعنی با این حرفش خندم گرفت ،خوبه که نیششون تا بنا گوششون باز بود خیلی هم خسته شده بودن منو سارا کنار ایستادیم که آقایون تشریفشونو بردن هاشمی: بفرمایید بشینین منو سارا هم رفتیم نشستیم هاشمی: به نظر من یه پکیج ساده درست کنیم مثلا،یه سجاده به رنگ لباس بسیجی با یه تسبیح و یه مفاتیح ریز ،نظر شما چیه؟ سارا: به نظرم خوبه - ولی به نظر من خیلی ساده است،چون شاید بعضی ها برای اولین باره که به این سفر میان باید یه چیزی درست کنیم ذوق و شوق رفتنشون زیاد بشه هاشمی سرشو برگردوند سمت من چشم تو چشم شدیم ،یه دفعه رنگ آبی چشماش منو جذب خودش کرد یه دفعه سرمو پایین کردمو به دستام خیره شدم هاشمی: خوب شما چه نظری دارین؟ - نمیدونم ،باید فکر کنم هاشمی یه لبخندی زد ،با این لبخندش فکر کردم داره منو مسخره میکنه بلند شدم و نگاهش کردم: جوک گفتم که خندیدین ؟ هاشمی لبخندشو محو کرد: نه ولی اینجور شما با نظرم مخالفت کردین فکر کردم حتما پیشنهاد خودتون بهتر از پیشنهاده من باشه با جدیت گفتم: معلومه که هست ،فردا بهتون پیشنهادمو میگم ،فعلا با اجازه از اتاق بیرون رفتم ،سارا هم پشت سرم اومد بیرون سارا: چت شد یهو آتیشی شدی؟ - ای کاش میتونستم خفه اش کنم با دستادم ،دیونه زنجیری منو مسخره میکنه سارا: وااا ،آیه ! بنده خدا که چیزی نگفت ،راستش من خودمم خندم گرفت تو این حرف و زدی ،آخه دختر کم عقل ،لااقل فکر میکردی بعد نظرت و میگفتی - ول کن سارا اعصابم خورده،میزنم داغونت میکنم سارا: باشه بابا ،الان داغونم نکن ،داداش بیچاره ات افسردگی میگیره ... خندیدم و رفتیم سمت کافه دانشگاه تا ساعت دو کلاس داشتیم آخرین کلاسمون هم با هاشمی بود... نویسنده:بانو‌فاطمه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://harfeto.timefriend.net/17016020126481 سلام خوشگلای من😍♥️ احوالتون چطوره؟! نظرتون تا اینجا درمورد رمان چیه؟!🥲 بریم جلوتر خیلی قشنگ تر میشه💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فونت اسمی❤️ 𝓕𝓪𝓽𝓮𝓶𝓮𝓱 فاطمه 𝑀𝒶𝒽𝓁𝒶 مهلا 𝓜𝓪𝓽𝓪𝓱𝓪𝓻𝓮𝓱 مطهره @chadorane87
فونت اسمی❤️ فاطمه زهرا 𝐹𝒶𝓉𝑒𝓂𝑒𝒽 𝓏𝒶𝒽𝓇𝒶 مائده 𝓜𝓪𝓮𝓭𝓮𝓱 @chadorane87
فونت اسمی❤️ 𝓐𝔂𝓭𝓪 ایدا 𝓏𝒶𝒽𝓇𝒶 زهرا @chadorane87
دوستان عزیز یک خواهش دارم که هر کس اسمشو گذاشتم کاناا یک دونه تیک واسم بفرسته..
ایدیم واسه دادن اسمای قشنگتون... @nazistam
فونت اسمی❤️ ثنا 𝒮𝒶𝓃𝒶 هستی 𝓗𝓪𝓼𝓽𝓲 @chadorane87