از یه بی سوادی پرسیدن:
_عشق چند حرف دارد؟♥️
گفت:
+چهار حرف
همه بهش خندیدن
سرش رو انداخت پایین و زیر لب گفت:
_مگر حسین چند حرف دارد!؟🥺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪاشمنوتوڪربلٰاخاککنن . .(!'💔
قراربودکهدلبستهکسینشوم ..
نمیشودبهتوانگاردلنبستحسین ..!🥲♥️
#آقایاباعبدالله
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم ؛
اصلا به تو افتاده مسیرم که بمیرم((:❤️
#حسینجانم
↭.های گرلا↵ ࣪ ֶָ ּ.🍯𖧧.
↭.چالش داریم خب کیوتا↵ ࣪ ֶָ ּ.💛𖧧
↭.نوعش↵راندي ࣪ ּ.🍯𖧧.
↭.شرط↵نلفی ࣪ ֶָ ּ.💛𖧧
↭.ظرفیت↵نمد ֶָ ּ.🍯𖧧.
↭.تایم↵ ࣪ساعت ۶ عصر ֶ ּ.💛𖧧
↭.جایزه ↵ رازه ࣪ ֶָ ּ.🍯𖧧.
↭.توسط # ↵ادمین یامهدی ادرکنی ࣪ ֶָ ּ.💛𖧧
↭.عایدیمح بجد صویتی↵ ࣪ ֶָ ּ.🍯𖧧.
↭@........@ ֶָ ּ💛
↭.چنل ننص↵ ࣪ ֶָ ּ.🍯𖧧.
↭. @chadorane87 ↵ ࣪ ֶָ ּ💛
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 قسمت سی و هفتم رضا: ولی بازش کنی بهتره هااا - چشم ،الان میرم میارمش.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
قسمت سی و هشتم
با رفتن نرگس گوشیمو برداشتم شماره رضا رو گرفتم - سلام
رضا: سلام خانومم خوبی؟
چه زود بیدار شدی
- مدیرمون بیدارم کرد
رضا:( صدای خنده اش بلند شد،چقدر دلنشین میخندی )نرگس و میگی؟
- اره
رضا: هیچی خواهر شوهر بازیش شروع شده پس - تو کجا رفتی؟
رضا: با مرتضی اومدیم سپاه بعد میریم کانون
- ناهار میای؟
رضا: برای دیدن یار حتما میام - خیلی ممنونم
رضا: خیلی دوستت دارم رهای من - منم خیلی دوستت دارم
رضا: برم که مرتضی داره صدام میزنه
- باشه مواظب خوت باش
رضا: تو هم همین طور،یا علی
دیگه خوابم پریده بود ،تخت و مرتب کردم
موهامو شونه زدمو گیس کردم
رفتم از اتاق بیرون
دست و صورتمو شستم و رفتم سمت آشپز خونه
عزیز جون داشت غذا درست میکرد
- سلام
عزیز جون: سلام به روی ماهت ،بیا بشین برات چایی بریزم - نه نمیخواد خودم میریزم
عزیز جون: باشه ( عزیز جون سفره رو پهن کرد روی زمین ،وسایل صبحانه رو روی سفره چید ،منم یه لیوان چایی برای خودم ریختم و کنار سفره نشستم
به عزیز جون نگاه میکردم که چقدر با عشق داره غذا درست میکنه )
بعد از خوردن صبحانه ،سفره رو جمع کردم رفتم توی حیاط روی میزی که کنار حوض بود نشستم
و به گلای کنار حوض نگاه میکردم
کی فکرشو میکرد من یه روزی عروس این خونه بشم
واقعن کسی از حکمت خدا سر در نمیاره
خدایا به خاطر همه چی شکر
✨ادامه دارد . .✨
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تسبیح فیروزه ای💗
قسمت سی ونهم
عزیز جون: رها مادر
- جونم عزیز
عزی جون: رها جان گوشیت زنگ میخوره - چشم الان میام
بدو بدو رفتم توی اتاق گوشیمو نگاه کردم ،مامان بود - سلام مامان جون خوبی
مامان: سلام رهاجان ،خواب بودی؟
- نه ،رفته بودم تو حیاط نشسته بودم
مامان: آها ،خودت خوبی؟ آقا رضا خوبه ؟
- شکر خوبیم
مامان: رها جان میخواستم بهت بگم بابات گفته امشب شام با آقا رضا بیاین اینجا
- بزارین ، رضا موقع ظهر اومد ازش بپرسم،شاید تا دیر وقت سر کار باشه
مامان: باشه ،باز خبر بده بهم - چشم
مامان: فعلن ،میخوام برم بازار ،تو چیزی نمیخوای؟
- خوش بگذره نه مامان جون ،به همه سلام برسون
مامان: تو هم سلام برسون ،خدا حافظ
حوصله ام سر رفته بود ،رفتم سمت قفسه کتابها،کتاب شهید مرتضی آوینی رو برداشتم
روی تخت دراز کشیدم و شروع کردم به خوندن
بعد از کمی خوندن چشمام سنگین شد و خوابم برد
با صدای اذان گوشیم بیدار شدم
واییی خدای من چقدر خوابیدم من شانس آوردم نرگس اینجا نبود وگرنه میگفت تا الان خواب بودی دختر...
رفتم وضو گرفتم ،سجادمو پهن کردم چشمم به تسبیح فیروزه ای افتاد ،لبخندی به لبم نشست و ایستادمو نمازمو شروع کردم به خوندن
دو رکعت نماز شکرانه هم خوندم
بعد از خوندن نماز
رفتم سمت ساک لباسام
یه دست لباس بیرون آوردم
رفتم یه دوش گرفتم
برگشتم توی اتاقم
موهامو خشک کردمو گیس کردم
رفتم توی پذیرایی
بوی غذای عزیز جون همه خونه رو پیچیده بود - ببخشید عزیز جون ،کمکتون نکردم
عزیز جون: این چه حرفیه دخترم
صدای زنگ در اومد
چادرمو سرم کردم رفتم دم در دروباز کردم
نرگس بود
نرگس: سلاااام ، عروس تنبل
- سلام مدیر بد اخلاق
وارد خونه شدیم
نرگس: به به چه بویی میاااد،عزیز جون ،عروس خانم ناهار درست کرده؟
عزیز جون: نرگس جان ،رها رو اذیت نکن
نرگس: چشم عزیز جون
منم یه لبخندی زدم براش
نرگس: بخند ،بخند ،فردا تو کانون جواب این خنده اتو میدم
- بد جنس ،تلافی نداشتیماااا
نرگس: باشه بابا ،تو درست میگی
✨ادامه دارد . .✨
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸