eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.9هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.8هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
💙🌿💙🌿 رمان‌نآحِـــ♫ـــــله💙 ✍🏻قسمت‌صدوهفتم فاطمه تو یه اردوگاهی نگه داشتن! دیگه حالم از ماشین بهم میخورد. تقریبا بیشتر مسافرا پیاده شدن . کولمو از بالای سرم گرفتم و گذاشتمش رو دوشم. ریحانه و محمدم وسایلشونو گرفتن و پیاده شدن. کنار شمیم منتظر ریحانه ایستادم . قرار شد باهم بریم داخل. سنگینی کوله اذیتم میکرد. به دیوارایِ گلی نگاه میکردم که توش قاب عکس شهدا بود. کنارش با یه رنگ قرمز نوشته بود "شهدا را یاد کنید حتی با ذکر یک صلوات" ی نفس عمیق کشیدم و بوی اسفند و گلپرو به ریه هام کشیدم. یه سری خادم ایستاده بودن و خوش آمد میگفتن. جلوتر یه حالِ عجیبی بود یه نوای بی کلامی پخش میشد و ‌خانوما به جای روسری چفیه سبز رو سرشون بسته بودن و آقایونم دور گردنشون چفیه سبز بود‌. یه سری اتوبوس بیرون اردوگاه خالی بود. همه گریه میکردن وهمو تو بغلشون میفشردن. داشتم‌نگاشون میکردم که صدای بوق پیاپی چندتا اتوبوس پشت هم توجهم و جلب کرد‌ برگشتم ببینم چه خبره که متوجه شدم یه عده ای با همین لباس پیاده شدن . اونا اومدن تو و بقیه خادمایی که تو بودن رفتن تو اتوبوس. همشون بدون استثنا گریه میکردن حالم عجیب عوض شده بود. اونایی که تازه اومده بودن میخندیدن و شاد بودن. رفتم جلو از یکیشون پرسیدم _جریان چیه؟ چرا اینا گریه میکنن؟ با خنده گفت +اینا خادمای اینجان.یک ماه بودن. الان دیگه رفتن و جاشونو دادن به خادمای جدید که ما باشیم‌. با راهنمایی یه خادم رفتیم تو اردوگاه خانوما. بعد چند دقیقه بهمون تو یه اتاق اسکان دادن . من و شمیم و ریحانه وسایلمون و رو سه تا تخت کنار هم انداختیم که کسی جامون و نگیره بعدش هم گروهی باهم رفتیم سمت دستشویی! __ واسه شام رفته بودیم سالن غذاخوری. وقتی برگشتیم ریحانه و شمیم از خستگی رو تخت ولو شدن و خوابیدن. همه ی چراغا خاموش بود یه فکری به سرم زد‌. آروم از رو تخت پاشدم و رفتم بیرون. دوتا خادم رو یه صندلی نشسته بودن واروم اروم پچ پچ میکردن‌ . رفتم نزدیکشونو سلام کردم‌،اوناهم با خوشرویی جوابمو دادن. بهشون نزدیک تر شدم وآروم گفتم _ببخشید نخ و سوزن دارین؟ یکیشون خندید و گفت +آره دارم از جاش بلند شد و گفت +با من بیا پشت سرش رفتم. رفت تو یه اتاقی و بعد چند ثانیه برگشت. یه نخ قهوه ای خیلی زخیم با یه سوزن گنده بهم داد. ازش گرفتم و تشکر کردم. رفتم و روی سکوی دم یکی از اتاقا که چراغش روشن بود نشستم و دونه های تسبیح و از تو جیبم در اوردم و روی زمین ریختمشون. سوزن و به زور نخ کردم . خدا رو شکر نخش به اندازه ی کافی ضخیم بود . اخرین دونه ی تسبیح و به نخ کشیدم. آخرشو به قسمت ریش ریش تسبیح گره زدم. زیاد بد نشده بود .قابل تحمل بود. تسبیحو گذاشتم تو جیبم و رفتم تو اتاق. رو تخت دراز کشیدم و بعد چندتا پیامک به مامان و دادن خبرهای روز خوابم برد. ___ صبح رفتیم هویزه و فتح المبین یه حال عجیبی بهم دست داده بود قدم هامو که روی خاک میزاشتم ناخودآگاه گریم میگرفت. شهدا روباورکرده بودم و الان خیلی بیشتر از همیشه دوستشون داشتم ! وقتی فکر میکردم میفهمیدم چقدر الانم از گذشتم قشنگ تره! حس میکردم با ارزش تر شدم! دیگه یاد گرفته بودم چادرم و چجوری رو سرم نگه دارم! چجوری جلوشو نگه دارم که باز نشه بهش عادت کرده بودم و از خدا خواستم همیشه رو سرم بمونه! با دقت به حرفای راویا گوش میکردم و واسه مظلومیت شهدا اشک میریختم و هر لحظه بیشتر از قبل به حرفای ریحانه پی میبردم! باکسی حرف نمیزدم! تو اتوبوس هم بیشتر وقت ها کتاب میخوندم. فرداشب عید بود ومن برای اولین بار پیش خانواده ام نبودم و برعکس تصور اصلاهم احساس ناراحتی نمیکردم‌! _ 🌿💙🌿💙 ..✍🏻 ღ 🪵 @chadorane87 🪵
💙🌿💙🌿 رمان‌نآحِـــ♫ـــــله💙 ✍🏻قسمت‌صدوهشتم غروب شده بود! اومده بودیم جایی که بهش میگفتن طلاییه نماز جماعت وکه خوندیم ،با بچه ها رفتیم و یه گوشه روی خاک ها نشستیم دلم میخواست بدون فکر کردن به چیزی ساعت ها همونجا بشینم. ریحانه سعی میکرد منو وادار کنه به حرف زدن،ولی وقتی جواباش و تو یکی دوتا کلمه بهش میدادم میفهمید که موفق نشده و بیخیال میشد با دستام خاک نرم زمین و جمع میکردم بعد دوباره پایین میریختمش. من دختری بودم که حاضر بودم پاهام از درد بشکنه ولی نشینم روخاکها و لباسم خاکی نشه ولی الان بدون هیچ غصه ای با آرامش نشسته بودم رو خاک و از خاکی شدن چادرم لذت می بردم! چادر خاکیم منو یاد روضه حضرت زهرا مینداخت! هرچی بیشتر هوا تاریک می شد دلم بیشتر میگرفت. به خاک زل زده بودم که با صدای پسرا با تعجب سرم وبالا آوردم شمعی که روی کیک تو دست محسن  بود تعجبم و بیشتر کرد ریحانه با ذوق به شمیم نگاه کرد و گفت :تو میدونستی؟؟ شمیم گفت:نه بابا.فقط محسن گفته بود تولد آقا محمده نگفت بود میخوان با کیک بیان بالاسرش! چطور یادم نبود تولد محمده؟ محسن کیک و گذاشت کنار محمد که یه کتابی دستش بود. نمیدونم مفاتیح بود یا قرآن. شوکه شده بود و انتظار نداشت دوستاش تو طلاییه براش تولد بگیرن. محمد بلند شد و همه رو بغل کرد چون تاریک شده بود بقیه کاروان ها رفته بودن وفقط کاروان ما همراه تعدادی از خادما بودن. داشتم بهشون نگاه می کردم که یکی دستم و کشید. ریحانه بلندم کرد و تند تند به جمعشون نزدیک شد و گوشیش رو در آورد که فیلم بگیره یخورده نزدیک تر که شدم نوشته رو کیکش و خوندم (شهید شی الهی) عکس محمد هم روش بود .توعکس لباسی شبیه لباس خادما تنش بود. دور هم نشستن .دوستاش باهاش شوخی میکردن به گفته دوستاش شمع و فوت کرد یکی گفت :عه حداقل قبلش آرزو میکردی بلاخره یکی راضی شه زنت شه یکی دیگه گفت :آقا محمد یه نگاه به شمع روی کیکت بنداز .بیست و هفت سالت شده،جهت اطلاع عرض کردم حاج آقایی که از حرف دوستای محمد خندش گرفته بود گفت :راست میگن آقا محمد .درست نیست جوون مذهبی  مثه شما مجرد بمونه .دینت و کامل کن  پسر محمد خندید و در جوابشون گفت :ان شالله به زودی! تمام این مدت از خدا خواستم مهرم و به دلش بندازه .اگه قسمت نبود و نشد حداقل مهرش و از دل من بیرون کنه . بیشتر از قبل دلم گرفت .تصمیمم رو گرفته بودم .مامانم درست میگفت،آدمی که انتخاب کرده بودم درست بود ولی خودم چی ؟ منم آدم درستی بودم ؟ نگاهم و ازشون گرفتم و دورشدم. نشستم رو زمین و پاهام رو تو بغلم جمع کردم یه صدای آشنایی به گوشم رسید چند وقتی که اینجا بودم،چند بار اینو گوش دادم و هر بار بی اراده گریم گرفت (دلم گرفته ،بازم چشام بارونیه وای... ) تا اولین جمله رو خوند زدم زیر گریه حس کردم کلی چشم دارن بهم نگاه میکنن .خجالت می کشیدم ازشون! اون مداحی تموم شده بود اشکام رو پاک کردم واقعا سبک شده بودم. دستم وتوخاک فرو بردم و یاد حرف راوی افتادم (بچه ها دستتون که روی این خاکا باشه تو دست شهداست،میدونین چرا ؟ استوخوناشون و بردن ،گوشتشون اینجاست،پوستشون اینجاست .خونشون....) دوباره گریم گرفت. با احساس قدم هایی اشکام و پاک کردم ریحانه بود :فاطمه تویی؟ سرم و آوردم بالا و با صدای گرفته گفتم:آره _چرا تنها نشستی؟کلی دنبالت گشتم .بیا باید چند دقیقه دیگه بریم. از جام بلند شدم قدم هام و آروم برمیداشتم وپام رو به زمین نمیکوبیدم . همه پخش شده بودن وبعضیا به اتوبوس برگشتن. محمد یه گوشه نماز میخوند با دیدنش یاده تسبیحی که براش درست کرده بودم افتادم سجده که کرد دوتا تسبیح و کنارش گذاشتم. یه تسبیح دیگه رو فتح المبین براش خریده بودم،جای ‌تسبیحی که پاره شد ازش دور شدم و به اتوبوس برگشتم. سرم و به شیشه تکیه دادم و چشمام رو بستم‌. __ محمد داشتم شمع روی کیک رو به اصرار بچه ها فوت میکردم،ولی تمام مدت حواسم بهش بود داشتیم حرف میزدیم که متوجه شدم نیست امشب به خودم اعتراف کردم که دوسش دارم و از خدا خواستم کمک کنه بهترین تصمیم و بگیرم. خیلی تغییر کرده بود.سربه زیرو کم حرف شده بود .اون شیطنت قبلی تو چشماش پیدا نبود .کم کم داشت شبیه اسمش میشد و من چقدر ازاین اتفاق خوشحال بودم. نگاهم افتاد به تسبیحی که دوباره مثه قبل شده بود و تسبیح جدید کنارش . لبخند زدم،حس خوبی داشتم . از حس خوبی که داشتم عذاب وجدان گرفته بودم بخاطر همین دلم و زدم به دریا و ریحانه رو صدا زدم. اومد کنارم .دستش و گرفتم تا بشینه اطرافمون خلوت بود. به چشماش نگاه کردم و گفتم :من باید یه چیزی و بگم بهت +اینجا؟الان؟دیرمیشه رفتیم اردوگاه بگو! _نه باید الان بگم! به ناچار گفت:خب بگو _ریحانه یه چیزی شده! نگاه ریحانه رنگ ترس به خودش گرفت و : دیگه چیشده؟یاحسین بازم مصیبت؟ 🌿💙🌿💙 ..✍🏻 ღ 🪵 @chadorane87 🪵
💙🌿💙🌿 رمان‌نآحِـــ♫ـــــله💙 ✍🏻قسمت‌صدونهم با تعجب نگاش کردم و گفتم: _نه چه مصیبتی؟من از یکی خوشم‌اومده! +محمد جان الان منو اینجا نگه داشتی که اینو بگی؟تا الان از کسی خوشت میومد ب من میگفتی که الان نگهم داشتی؟واقعا یعنی... متوجه شدم منظورم و نفهمیده.حرفش و قطع کردم و گفتم: _ریحانه جان،من از یه خانوم خوشم اومده ! یکهو زد زیر خنده و به سرم دست کشید _وا، چیکار میکنی؟ همونطور که میخندید گفت :هیچی دارم میبینم سرت ضربه ای چیزی نخورده باشه .شوخیت خیلی خوب بود داداشی دمت گرم خندوندیم،بریم دیر میشه! قیافه جدی به خودم گرفتم و گفتم :ولی من شوخی نکردم! ریحانه خندش و خورد،چند لحظه نگام کردتا مطمئن شه حرفم جدی بود +ازکی خوشت اومده؟ سرم و انداختم پایین: _فاطمه وقتی چیزی نگفت سرم و بالا گرفتم. با چشمایی که داشت در میومد نگام میکرد . +فاطمه ؟فاطمه خودمون ؟ _آره یخورده مکث کرد و بعد یهو اومد بغلم +وای خدای من باورم نمیشه .وایی خدا. داداشم بلاخره سر به راه شد. خدارو شکر _هیس ریحانه .همه رو خبر دار کردی.آبروم رفت . +محمد؟ _جانم؟ +مطمئنی از فاطمه خوشت اومده؟داری راجب  دوست من حرف میزنیا؟ چیزی نگفتم و نگاش کردم. میخواست بلند شه _بشین،حرفم تموم نشد. نشست و ادامه دادم: _یجوری که چیزی نفهمه ازش بپرس،اگه تو این سنش یه خاستگار خوب براش بیاد ازدواج میکنه یانه !ریحانه تورو خدا سوتی نده.یه بحثی درست کن بعد بگو! +باشه بلند شدیم و رفتیم سمت اتوبوس. الان حال بهتری داشتم و ازاینکه تصمیمم جدی بود خوشحال بودم. نشستم رو صندلی  و سرم و به عقب تکیه دادم نگاهم به فاطمه افتاد چادرش و رو صورتش کشیده بود و سرش و به پنجره تکیه داد یه نفس عمیق کشیدم وقرآنم رو باز کردم. ____ فاطمه به اردوگاه برگشتیم. روتختم دراز کشیدم.همه واسه غذا خوردن به سالن غذا خوری رفتن.فقط من تو اتاق بودم. تمام عکس های محمد و از تو گوشیم پاک کردم. سعی کردم هرچیزی و که منو به یاد اون میندازه از ذهنم پاک کنم. جایی خونده بودم هر جوری که باشی خدا یه شریک زندگی مثل خودت بهت میده . محمد خیلی خوب بود .خیلی بهتر از من بود من نمیتونستم مثله محمد باشم ریحانه و شمیمم برگشتن .خودمو به خواب زدم تا متوجه حال داغونم نشن. تا خوده صبح زیر پتو بیدار موندم و گریه کردم. من از حرفی که زده بود میترسیدم! از تصور ازدواجش،نفسم میگرفت! از وقتی که عاشقش شده بودم یک سال میگذشت...! دیگه باید یه اتفاقی میافتاد. اگه هم نمیافتاد من باید تغییر میکردم! ____ صبح با نوازش دست  شمیم رو موهام بیدار شدم. با بهت بهم نگاه میکرد و ریحانه رو صدا زد که بهم نگاه کنه. نمیدونستم چی تو صورتم دیده که یهو یادِ گریه های دیشبم افتادم. چشمام به زور باز میشد. بچه ها برای صبحانه رفتن. من همراهشون نرفتم. عوضش نشستم و لباسام رو عوض کردم‌. روسریم و لبنانی بستم. با مامان صحبت کردم و اطلاعاتِ روز و دادم که بچه ها اومدن. قرار شد بریم تو اتوبوس. چادرم و سرم کردم و از اردوگاه بیرون رفتم. پشت سرمم شمیم و ریحانه میومدن. دلم نمیخواست دیگه باهاشون صحبت کنم. اولین نفری بودم که وارد اتوبوس شدم‌ بعد من بقیه هم اومدن. دردِ بدی و تو معدم حس میکردم‌ تکیه دادم به پنجره اتوبوس و روی سرم چادر کشیدم. چند بار ریحانه صدام کرد و جوابی بهش ندادم. یخورده که گذشت رسیدیم و اتوبوس نگه داشت. از ماشین پیاده شدم. دلم میخاست به ریحانه و شمیم بگم دنبالم نیان ولی میترسیدم ناراحت شن. طبق گفتشون اومده بودیم هفت تپه. یخورده از مسیر و که رفتیم به تپه ی بلندی رسیدیم. دورتا دورِ منطقه رو سیم خاردار کشیده بودن و رو تابلویی نوشته بودن "خطر انفجار مین" کنار یکی از سیم خاردارا تنهایی نشستم. اطراف و نگاه میکردم و ناخوداگاه اشکام جاری میشد. یخورده که گذشت پاشدم وسمت بچه های گروه رفتم. همشون دور یه تابوت جمع شده بودن. ریحانه نشست و با خودکار یه چیزی روی پرچمِ روی تابوت نوشت‌. پشتش محمد رفت و بعدشم به ترتیب بقیه...‌! دلم میخاست بدونم محمد چی نوشته‌ که ریحانه بازوم رو هول داد و +برو توهم یه چیزی بنویس دیگه _چی بنویسم؟ +حاجتت و _حاجت؟ چندثانیه نگاش کردم و بعد رفتم سمت تابوت. یه گوشه ی خالی پیدا کردم و با خودکار نوشتم "ای که مرآ خوانده ای ...راه نشانم بده" زیرشم امضا کردم و نوشتم "فآطمه موحد" از جام پاشدم و رفتم سمت ریحانه اینا که گفت +چقد لفتش میدی،بیا دیگه!! سال تحویل باید شلمچه باشیم. بدون اینکه چیزی بگم دنبالش رفتم. تو راه راوی ها از شلمچه خیلی تعریف میکردن‌ دلم از گرسنگی ضعف میرفت ولی اشتهای چیزی و نداشتم‌ بعدِ چهل و پنج دقیقه رسیدیم شلمچه. ریحانه خواست دنبالم بیاد که با صدای محمد ازم دور شد. .منم از نبودش استفاده کردم و سعی کردم خودم رو لابه لای جمعیت پنهون کنم 🌿💙🌿💙 ..✍🏻 ღ 🪵 @chadorane87 🪵
💙🌿💙🌿 رمان‌نآحِـــ♫ـــــله💙 ✍🏻قسمت‌صدودهم حرف میزد‌ به ورودی یادمان که رسیدیم کلی کفش دم در دیدم یه خورده دقت کردم دیدم همه دارن کفش هاشون رو در میارن. منم کفشامو در اوردمو تو دستم گرفتمشون‌. تا وارد شدیم یه مداحی پلی شد ... اولین بار بود که میشندیم. بعد چند ثانیه اهنگ شروع کرد به خوندن.. (دل میزنم به دریا پا میزارم تو جاده راهی میشم دوباره با پاهای پیاده.... به پاهای برهنم نگاه که کردم دوباره گریم گرفت. ولی این دفعه دلیلشو میدونستم‌‌... من به حال خودم گریه میکردم به حال خودم که انقدر دور بودم از شهدا... از خدا ... از این همه آدمِ خوب من ۱۹ سال از زندگیمو تباه کرده بودم.‌... اگه این زندگیه پس کاری که من میکردم چی بود ...! حالم خیلی خوب بود‌ .خیلی بهتر از خیلی. یخورده جلوتر که رفتیم حاج آقا گفت پیش بقیه بشینین رو خاک. اکثرا قرآن دستشون بود‌ انگار منتظر چیزی بودن. مفاتیح گوشیم رو باز کردم و مشغول خوندن دعای توسل بودم که باصدای صلوات سرم رو اوردم بالا و دیدم همه پاشدن. منم از جام بلند شدم و ایستادم. یه چند ثانیه بعد یه اقایی با لباس خاکی اومد و ایستاد رو به رومون. یه لبخند قشنگی رو لبش بود. دقت که کردم دیدم جانبازه. یکی از چشماش درست و حسابی نبود. با بقیه دوباره نشستیم رو خاک . کنجکاو بودم بدونم کیه ک انقد براش احترام قائل بودن به جوونایی که دورش حلقه زده بودن نگاه میکردم که چشم افتاد به محمد دستش تو موهاش بودو با لبخند به اون اقا نگاه میکرد تسبیحی که براش خریده بودم تو دستش بود چقد خوب که نرفت ننداختش سطل اشغال چشمم رو از روش برداشتم و دوباره مشغول دعا شدم‌ که یکی شروع کرد به حرف زدن... سرمو اوردم بالا که دیدم همون اقا داره حرف میزنه همه روبه روش دو زانو نشسته بودن و گوش میدادن منم گوشیم رو خاموش کردموبادقت به حرفاش گوش میدادم اول از موقعیت جغرافیایی و موقعیت طبیعی منطقه گفت!! مشغول گوشیم شدم که دوباره با شنیدن صداش سرمو بالا اوردم. "چندتا ادم اینجا خوابیده بچه ها؟ یکی؟ دوتا؟ هزارتا؟ ده هزارتا؟ بیست هزارتا؟ سی هزارتا؟ من حرف از جوونا میزنما حرف از عزیز دردونه ی مامانا میزنما... من حرف از بچه ها و جوونای رعناو بلند قدو قامت میزنما... بچه ها امروز چرا ما رو اوردن اینجا؟ گف میرم مادر... (امشب کربلا میخوانَدَم...) امروز کی تو رو خونده؟ کسی تو رو خونده؟ کسی تو رو دعوت کرده؟ ادبیات اینجا چه ادبیاتیه؟ اینجا نه رزقه نه قسمته! بچه هااا فقط دعوته!!! بهت بگم کارته دعوت هم به دلته..." واقعا به دل بود؟ واقعادعوتم کرده بودن؟ منه بی لیاقت؟ یه آه از ته دل کشیدم و دوباره با دقت گوش دادم به حرفاش قشنگ میگفت.. انگار از جونش حرف میزد.. از وجودش.. حرفاش قلقلکم میداد به نحو عجیبی حالمو خوب میکرد راس میگفت به دعوته! وگرنه کی فکرشو میکرد بابای من راضی بشه!!؟ "یدالله فوق ایدیهم... یه دستی امروز تو شلمچه میاد میخوره پسِ کَلَت! بین اون همه دخترا و بین اون همه پسرا تو بیا بریم!تو بیا بریم! حالا نمیدونم چرا از تو خوششون اومده...تو کی ازشون خوشت اومد؟ اصلا الکی هم خوشت اومد..الکی یا با دلت الکی الکی شدی مثل شب عملیات چقدر مث غواصا شدی چقدر این خانوما مث غواصان با اون چادرِ مشکیشون..!" کلمه به کلمه ی حرفاش مث یه جوونه بود که کاشته میشد تومغزوروحم..! یه خورده حرف زد‌ به ساعتم نگاه کردم تقریبا دوی بعدظهر بود چند دقیقه دیگه مونده بود به سال تحویل‌ همه پاشدیم و ایستادیم رو به قبله! "امروز مهمونیه اینجا... مهمونیه!! اینجا شلمچس..بچه ها چرااوردنتون این گوشه نشوندنتون؟اینجا کوچه ی تنگ آشتی کنون دلا با خداستا‌.. کوچه تنگه اینجاست..امشب شهدا با چوب پر خوشگلشون اومدن اتاق تکونی دلت رو کنن. دیدی سال تحویلِ دلتو جلو انداختن؟ دیدی؟ امروز میخای بگی یا مقلب القلوب امروزمیخای بگی حول حالنا الی احسن الحال اره؟احسن الحال وقتی میشه امام زمان بیادا!آقا نگات کنه ها! همه بخاین که اول سالی اقا نگامون کنه" یه چند دیقه سکوت پابرجا شد حالم عوض شده بودبرای چندمین بارخداروشکر کردم ازاینکه الان اینجام ازینکه شهیدابادستای خودشون دعوت نامه ی منوامضا کرده بودن‌ واقعامن کجاازشون خوشم اومده بود! یه آهی کشیدموباپشت دستم اشکاموکنار زدم همه دستاشونو برده بودن بالا و دعا میکردن دستایِ خالیمو بردم سمت اسمون و گفتم _خدایا امسالمو بآ نگاه آقا امام زمانم شروع کن خدایاسالِ نگاهِ آقا باشه امسال خدایا من همه چیو سپردم دست خودت من ب خاطرتوازبنده هات دل میکنم توعم حواست به من باشه یامقلب القلوبِ والابصار یامحول الحول والاحوال یامدبرالیل والنهار حول حآلنا الی احسنِ الحآل چندثانیه گذشتو سال تحویل شد ازپشت میکروفون سال نو رو تبریک گفت چندثانیه هم نگذشت که دوباره همه حلقه زدن دورشوبغلش کردن 🌿💙🌿💙 ..✍🏻 ღ 🪵 @chadorane87 🪵
💙🌿💙🌿 رمان‌نآحِـــ♫ـــــله💙 ✍🏻قسمت‌صدویازدهم یه نفس عمیق کشیدم‌ .کفشم و تو دستام گرفتم و راه افتادم تو صحرایِ شلمچه ... _ بعدِ صحبت با مامان و بابا و تبریک سال نو بهشون،تلفن و قطع کردم. ساعت ۶غروب بود. تازه نماز خونده بودیم و سمت اردوگاه حرکت کردیم. ریحانه به خاطر اینکه ازش جدا شده بودم دلخور بود. از اتوبوس پیاده شدیم. فردا اخرین روزی بودی که اینجا بودیم‌ دلم برا حال و هوای عجیبش تنگ میشد. شاید به قول اون اقا که ریحانه گف اسمش اقایِ یکتاست دیگه بهم دعوتنامه ندن. دلم خیلی گرفته بود. دلکندن ازینجا سخت بود. ______ به هر سختی که بود واسه برگشتن آماده شدیم .وسایل وتو اتوبوس گذاشتیم و به سمت شمال حرکت کردیم .تقریبا دوساعت از حرکتمون گذشته بود .هندزفری تو گوشم و نگام به بیرون پنجره بود. ریحانه ازم دلخور بود و سعی میکرد کمتر باهام حرف بزنه . اینکه نتونی چیزی بگی و از خودت دفاع کنی تا درکت کنن جز بدترین حسای ممکن بود گوشیم زنگ خورد .اسم مامان رو صفحه گوشی نقش بست .جواب دادم _سلام .خوبی مامان ؟ +سلام عزیزدلم خوبم تو چطوری ؟کجایین؟ _خداروشکر بد نیستم.سه چهارساعته حرکت کردیم .فک کنم فردا غروب ساری باشیم . +اها به سلامتی بیاین ایشالله.راسی فاطمه برات خبر دارم _چیشده ؟ +برات خاستگار اومده.چون فرداشب نبودی .گذاشتیم پس فردا _چیی؟؟؟خاستگار چیه؟؟ +باید بگی خاستگار کیه خوشگلم ،نه چیه .پسر بزرگه آقای توسلی همون که قبلا راجبش بهت گفته بودم _مامان شوخی میکنی دیگه ؟ +برو بچه من با تو چه شوخی دارم دستم و روچشمام گرفتم و تو دلم گفتم فقط همینو کم داشتم _مگه من باشما حرف نزدم چند روز پیش؟مامان جان مگه من به شما نگفتم دردم چیه ؟مگه... +فاطمه انقدر مگه مگه نکن .کاریه که شده .نمیشد راشون ندیم که.حالا بزار بیان _مامان توروخدا زنگ بزن کنسلش کن +خب من برم بابات کارم داره.خداحافظ عزیزم نگاه با تعجبم و به تماسی که قطع شده بود دوختم. بی اراده اشکی از گوشه چشام رو گونه ام ریخت . یعنی قرار بود ته قصه ام به اینجا برسه ؟ چه سرانجام غمناکی.ولی از خدا گلایه ای ندارم،خودم همچی و بهش سپردم .باید تا آخرش پای عهدم وایستم . ریحانه متوجه اشکام شد دستش و گذاشت تو دستم و نگران گفت :چیشده ؟ بهش لبخند زدم و گفتم :حتی وقتی دلخوری ،چیزی از مهربونیت کم نمیشه اونم لبخند زد و :باز چیشده آبغوره گرفتی؟ بهش گفتم.تعجب واز چشماش میخوندم . حس میکردم میخواد چیزی بگه ولی نمیتونه سکوتش و شکست و گفت :فاطمه تو از ازدواج کردن بدت میاد ؟ _نه چرا بدم بیاد؟ +اگه بدت نمیاد چرا تا واست خاستگار پیدا میشه واکنشت اینطوریه ؟ سوال سختی پرسیده بود .در جوابش چی باید میگفتم؟ فقط تونستم بگم : خب به طور کلی از ازدواج بدم نمیاد .ولی به خیلی چیزا بستگی داره .یجورایی دوست دارم قلب و مغزم باهم یکی و بپذیرن. جواب سوالش و نگرفته بود و منتظر بود ادامه بدم که بحث و عوض کردم و گفتم :دعا کن این اتفاق نیافته.بتونم یه ایرادی ازش بگیرم . ریحانه یه سوال سخت تر پرسید:فاطمه توچجوری مصطفی و راضی کردی بیخیالت شه؟مگه نگفتی عاشقت بود؟چجوری ساده گذشت ؟ اصلا تو چرا ردش کردی؟ نمیدونستم چی بهش بگم .داشتم نگاهش میکردم از سکوتم کلافه شد سرش و چرخوند و گفت :ببخش که پرسیدم اگه به من ربط داشت خیلی وقت پیش میگفتی . دستم و گذاشتم رو دستش و لپش و بوسیدم :ریحانه جون جواب سوالات خیلی سخته .حس میکنم به فرصت بیشتری نیاز دارم ریحانه بدون اینکه تغییری تو حالت چهره اش بده گفت :باشه! کاش میتونستم همچیز و بگم .از هرچی که تو قلب بی قرارم بود بگم و خودم و خلاص کنم .حیف که نمیشد. غرق فکر و خیال بودم که پلکام سنگین شد ____ محمد مدت زیادی و پیش راننده ایستاده بودم . پاهام درد گرفته بودن . آروم دستم و به صندلیا گرفتم وسرجام نشستم. پالتوم و زیر سرم گذاشتم و چشمام و بستم . یه چیزی یادم اومد! برگشتم سمت ریحانه که سرش تو گوشیش بود. _ریحانه برگشت سمتم :بله ؟ یه نگاه به فاطمه انداختم وقتی مطمئن شدم خوابه دوباره به ریحانه نگاه کردم و گفتم : چیشد؟ازش پرسیدی ؟ ریحانه با یه لحن بی حوصله گفت: محمد جان.من خیلی فکر کردم راجب چیزی که گفتی. ببین داداش من (صداشو پایین تر آورد) فاطمه دختر خوبیه ولی با تو خیلی فرق داره.درسته الان تغییر کرده ولی این تغییر ممکنه سطحی باشه و بعد مدتی دلش و بزنه .تو نباید تصمیم به این مهمی و انقدر با عجله بگیری .دخترهای دیگه ایم هستن که بیشتر به تو شبیه باشن .رو آدمای دیگه فکر کن! _ریحانه چی میگی؟ +محمد گوش کن به من .برای فاطمه خاستگار اومده .خیلی هم از نظر خانواده هاو فرهنگشون شبیه ان ‌.بزار با اون ازدواج کنه و خوشبخت شه.تو فوق العاده ای.دختر خوب برای تو زیاده.. 🌿💙🌿💙 ..✍🏻 ღ 🪵 @chadorane87 🪵
💙🌿💙🌿 رمان‌نآحِـــ♫ـــــله💙 ✍🏻قسمت‌صدودوازدهم _نمیفهمم.تو چت شده؟ریحانه خانوم من ۲۷ سالمه.مطمئنا قبل از اینکه بخوام این مسئله رو باتو در جریان بزارم روش فکر کردم +منم نگفتم بچه ای فقط میگم تو و فاطمه،نمیشه! اصلا ممکن نیست ، گیرم فاطمه قبول کنه ،باباش چی؟ اصلا واسه تو سوال نشد چرا پسری که عاشقش بود و رد کرد ؟از کجا معلوم با کسی رابطه ای باخشم پریدم بین حرفش وگفتم : لطفا ادامه نده.فکر نمیکردم انقدر راحت راجب دوستت قضاوت کنی.اگه محسن چیزی بگه میگم شناختی ازش نداره تو دیگه چرا اینارو میگی ؟ چطور یهو نظرت راجبش تغییر کرد ؟ تا دیروز که چیز دیگه ای میگفتی خواهر من ! اصلا خوشم نیومد از چیزی که گفتی .بیشتر ازاینا ازت انتظار میرفت. +از همین الان بخاطرش با من اینجوری حرف میزنی؟مگه من دشمنتم ؟هرچی گفتم بخاطر صلاح خودته. شما نمیتونین همو تحمل کنین . فاطمه نمیتونه با شخصیتت کنار بیاد .تو نمیتونی با دختری که عزیز دردونه مامان باباشه و تو ناز و نعمت و آزادی بزرگ شده کنار بیای تو نمیتونی با صدای بلند قهقهش تو خیابون کنار بیای تو نمیتونی... دوباره حرفش و قطع کردم و گفتم:ببین ریحانه من حسن نیتت و درک میکنم ولی این تصمیمیه که گرفتم و مدت ها روش فکر کردم.اگه نمیتونی کمکم کنی اشکالی نداره .فقط سعی نکن نظرم و تغییر بدی چون فایده ای هم نداره‌! ریحانه یه پوزخند زد و سرش و برگردوند به صندلی تکیه دادم هنوز نگاهم روش بود . میتونستم حدس بزنم واسه چی داره از فاطمه بد میگه . ریحانه دختری نبود که راجب بقیه بد بگه ولی وقتی اینطور میشد مطمئنا چیزی باعث آزارش شده بود .توجهم روش کم شده بود .بعد فوت بابا باید بیشتر حواسم و بهش جمع میکردم ولی با ورود فاطمه به زندگیمون حواسم از خودم هم پرت شده بود. صداش زدم :ریحانه جان جوابم و نداد _خواهرزشتم ... _ناز نازوی داداش؟ ... _جوابم و ندی میام قلقلکت میدما چپ چپ نگام کرد _چیه ؟فکر کردی شوخی میکنم ؟ +نه والا از تو بعیدم نیست چشم غره ای که داد باعث شد بخندم _خواهری،حرفات درسته ولی من دلم روشنه میدونم تهش هرچی خدا بخواد میشه.خدا بدمون و نمیخواد .نگران نباش،باشه؟ یخورده نگام کرد و گفت :باشه ____ فاطمه ظهر شده بود.بهمون گفتن وسایلمون و جمع کنیم چون ۱۰دقیقه دیگه میرسیم ساری به مادرم خبر داده بودم و قرار شد بیاد دنبالم رفتار ریحانه مثه همیشه نبود ولی نمیتونستم کاری کنم . محمدم که کلا پیش محسن اینا بود و نمیتونستم ببینمش. کولم و تو بغلم گرفته بودم! اتوبوس ایستاد وهمسفرا هم و بغل کردن همه وسایلوگرفتیم و پیاده شدیم. ریحانه رو بغل کردم و ازش معذرت خواستم یه لبخند ساختگی زد و بغلم کرد . دلم میخواست با محمد خداحافظی کنم . داشت کمک میکرد کیف هارو از اتوبوس پایین بیارن.سرم و چرخوندم و چشمم به مادرم خورد که از دور میومد وقتی چشمام بهش خورد فهمیدم چقدر دلتنگش بودم. رفتم بغلش کلی بوسم کرد ورفتیم پیش ریحانه که داشت نگامون میکرد اونوهم بغل کرد و بوسید و کلی ازش تشکر کرد.بیشتر مسافرا رفته بودن محمدم با چشماش دنبال ریحانه بود که متوجه ماهم شد. مامانم با دیدنش به سمتش رفت! منم از فرصت استفاده کردم و دنبالش رفتم یخورده باهم احوال پرسی کردن. محمد وقتایی که با مادرم حرف میزد چهرش از همیشه مهربون تر میشد مامانمم با لحن گرمی باهاش حرف میزد . کلی تشکر کرد و گفت :ببخشید دیگه فاطمه اذیتتون کرد. تودلم گفتم مگه من بچه ام ؟مامان چرا اینطوری میگه ؟ نگام افتادبه محمد در جواب حرف مادرم لبخند زد و چیزی نگفت. باهم خداحافظی کردن و مادرم دوباره سمت ریحانه رفت. محمد نگاهش به زمین بود،آروم گفت : حلالم کنید.ان شالله دفعه بعد کربلای عراق دعوت شین.یاعلی بدون اینکه اجازه بده جوابی بدم کیفاشون و برداشت و سمت ماشین داداشش رفت. حیف که دلم نمیومد بهش فحش بدم .این چه کاری بود ؟برا اینکه بیشتر خودم و ضایع نکرده باشم رفتم سمت ریحانه و بعد خداحافظی باهاش نشستیم تو ماشین و سمت خونه حرکت کردیم _ دل تنگ بودم و حوصله کسی و نداشتم. تورخت خوابم جابه جا شدم و به حرفای مادرم فکرکردم. به اینکه واسه جلب توجه محمد وانمود کرد خاستگار دارم و قضیه خیلی جدیه. خدا میدونه چقدر خوشحال شدم از اینکه فهمیدم به لطف مادرم خبری از خاستگاری نیست و همون زمان که حرفش زده شد کنسل شد.از کار مامانم خندم میگرفت ‌.به هر زوری که بود میخواست دخترش و به مراد دلش برسونه. چشمام و بستم تا خوابم ببره و به این افکار تو ذهنم خاتمه بدم. _ محمد تقریبا دوماهی میشد که از شلمچه برگشته بودیم سخت کار میکردم تا بتونم جهیزیه ریحانه رو کامل کنم حس میکردم از برنامه های زندگیم عقب موندم بیشتر وقتا تهران بودم دوهفته یه بار میومدم شمال ریحانه هم بر خلاف میلش بیشتر وقتا خونه ی داداش علی میرفت.. 🌿💙🌿💙 ..✍🏻 ღ 🪵 @chadorane87 🪵
💙🌿💙🌿 رمان‌نآحِـــ♫ـــــله💙 ✍🏻قسمت‌صدوسیزدهم ماشین و تو حیاط پارک کردم و رفتم تو خونه خیال میکردم کسی نیست رفتم تو اتاقم .داشتم پیراهنم و باز میکردم که در اتاق با شدت باز شد و صدای جیغ ریحانه پشت بندش فضارو پر کرد. با ترس گفت :محمددددد چرا یواشکی میای؟وایییی سکته کردم! چرا نگفتی میخوای بیایی؟ _علیک سلاممم.زهرم ترکید دخترر.تو خونه چیکار میکنی ؟ مگه نگفتم تنها نمون؟ +سلام گفتی شب تنها نمون که نمیمونم یهو اومد بغلم و گفت :دلم برات تنگ شده بود چقدر بی معرفت شدی .الان که باید بیشتر ازهمیشه پیشم بمونی معلوم نیست کجایی! بغلش کردم و گفتم :باید جهیزیه تو رو کامل کنم .تا کی میخوای نامزد بمونی؟ چند لحظه مکث کرد و گفت :تو چی؟ _من چی؟ +وقتی که ازدواج کردم و رفتم .تو میخوای چیکار کنی ؟ خیلی تنها میشی ! _نگران من نباش شما. +گشنت نیست؟ _نه خستم فقط +خب پس بخواب _باشه از اتاق بیرون رفت .لباسام و عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم .این روزها از شدت خستگی خیلی زود خوابم میبرد. صدای گریه بچه از خواب بیدارم کرد . حدس زدم صدای فرشته باشه . از جام بلند شدم ،در اتاق و باز کردم و چند بار روش ضربه زدم .یالله گفتم که ریحانه گفت :چند لحظه صبر کن چند ثانیه بعد:بیا داداش رفتم بیرون و با زندادش احوال پرسی کردم با ذوق رفتم و کناره فرشته نشستم.بزرگ شده بود .توبغلم گرفتمش و مشغول بازی کردن باهاش شدم . انقد تپل شده بود که دلم میخواست قورتش بدم. دستای کوچولوشو گرفتم تو دستم و با ذوق نگاشون میکردم. ریحانه رفت تو آشپزخونه .دلم و زدم به دریا و به زن داداش گفتم میخوام از فاطمه خاستگاری کنم .خیلی خوشحال شد و گفت :شماره مادر فاطمه رو از ریحانه میگیره و بهش زنگ میزنه. وقتی موضوع و به ریحانه گفت ،ریحانه واکنشای قبل و نشون داد ولی با اصرار زن داداش گوشی و سمتش گرفت و رو به من گفت : امیدوارم هیچ وقت بهم نگی چرا بهم نگفتی.خود دانی! بلند شد و رفت تو اتاقش. با فاصله نشستم کنار زنداداش. شماره تلفنو گرفت. منتظر موندیم جواب بدن. نمیدونم چرا ولی حس عجیبی بود برام. انگار یکی داشت از تو قلبم رو هول میداد بیرون. هم خجالت میکشیدم هم میترسیدم‌. به خدا توکل کردم و تو سکوت به بوق های تلفن گوش میدادم که زنداداش تلفن رو قطع کرد _عهههه چرا قطع کردیییی؟؟ با شیطنت بهم نگاه کردو +خب حالا بچه پررو انقد هول نباش. دیدی ک جواب ندادن. _ای بابا... خب دوباره بگیرین. از جام پا شدم و طول و عرض اتاق و راه رفتم. یه خورده که گذشت زنداداش دوباره شمارشونو گرفت‌. انقدر که راه رفته بودم سرم گیج میرفت نشستم پیش زنداداش و اشاره زدم _گرم صحبت کن. که یه پشت چشم نازک کرد و روش و برگردوند. بعدِ چندتا بوق تلفن برداشته شد ویه نفر با یه لحن بد گفت +بله؟بفرمایید؟؟ دقت کردم دیدم فاطمس. از لحنش خندم گرفت . زنداداش گفت +سلام. منزل جنابِ موحد؟ _سلام بله. ولی خودشون نیستن. +با خودشون کار ندارم. شما دخترشونی؟فاطمه جان؟ _بله!! +عه سلام عزیزم. خوبی؟ زنداداش ریحانم (گوشمو نزدیک تر کردم ب تلفن. با شنیدن صداش یه هیجان عجیب بهم وارد شد) +عهههه اها سلام. خوب هستین؟ خسته نباشید. ببخشید من به جا نیاوردمتون خیلی عذر میخام. +خواهش میکنم عزیزم. _چیشده؟واسه ریحانه اتفاقی افتاده؟ +نه بابا. ریحانه خوبه سلام میرسونه. _پس چیشد شما یادی از ما کردین!؟ +هیچی یه کارِ کوچولو با مامانتون داشتم خونه نیستن؟خودت خوبی؟چرا دیگه به ما سر نمیزنی؟ _ن مامان بیمارستانه خونه نیست!هیچی دیگه!درس و دانشگاه اگه بزاره ما زنده بمونیم. دل خودم هم براتون تنگ شده بود. +ماهم همینطور. .میشه یه لطف کنی شماره مامانتو بدی به من؟ _بله حتما... شماره رو خوند و من با اشاره ی زنداداش تو گوشیم سیو کردم. +قربون دستت! به مامان سلام برسون. فعلا خدانگهدار. _خداحافظ. تلفن و قطع کرد و به من نگاه کرد! +اه چرا انقد بال بال میزنی تو پسر؟از دست تو و اشاره هات یادم رفت چی میخواستم بگم خندیدم و رفتم تو اتاق پیش ریحانه که یه گوشه نشسته بود.داشت گریه میکرد دستم و گذاشتم زیر چونش و صورتش و هم تراز با صورت خودم گرفتم _نبینم ریحانمون گریه کنه!چرا گریه میکنی؟ +ولم کن _میگم بگو +نمیخوام _لوس نشو دیگه +تو رو چه به ازدواج،توجنبه نداری، به من بی توجه میشی! زدم زیر خنده _فدای اشکات شم.من غلط کنم به شما توجه نکنم،تو دعا کن درست شه! یهو زد رو صورتش و گفت +وای غذام سوخت. اینو گفتو از جاش پاشد . منم جاش نشستم و پاهام رو دراز کردم. ___ فاطمه: از اینکه اونقدر موقع جواب دادن تلفن بد حرف زدم خجالت کشیدم. ولی خب حق داشتم.از بابل تا ساری صبر کردم تا به دستشویی برسم،تا رسیدم دیدم تلفن داره خودشو میکشه.آخه الان وقت زنگ زدن بود؟ عجیب بود!زنداداش ریحانه با مادر من چه کاری داشت؟ 🌿💙🌿💙 ..✍🏻 ღ 🪵 @chadorane87 🪵
💙🌿💙🌿 رمان‌نآحِـــ♫ـــــله💙 ✍🏻قسمت‌صدوچهاردهم محمد چند روزی گذشته بود.دیگه باید برمیگشتم تهران.رفتم خونه داداش علی و دوباره به زنداداش گفتم به مامان فاطمه زنگ بزنه نمیدونستم کی برمیگردم .میخواستم قبل رفتن،تکلیفم مشخص شه و از فکر و خیال در بیام . فرشته رو تو بغلم گرفتم و کنارداداش علی نشستم. نگاهم به زنداداش بود که منتظر،گوشی و دم‌گوشش گرفته بود. یهو گفت :سلام.حالتون چطوره ؟ _ +من نرگسم .زن داداش ریحانه جون _ +قربونتون برم .خوبن همه .بد موقع مزاحمتون شدم ؟ _ +عه ببخشید نمیدونستم بیمارستانین .خب پس یه وقت دیگه زنگ میزنم. _ +راستش واسه کسب اجازه بهتون زنگ زدم _ +میخواستم بگم اگه صلاح میدونید ،هر زمان که شما اجازه بدین واسه امر خیر با خانواده مزاحمتون شیم. (با اینکه ریحانه گفت بود فاطمه هنوز جوابی به خاستگارش نداده استرس وجودم و گرفت .میترسیدم اتفاق جدی افتاده باشه و دیگه فرصتی برام نمونده باشه.سکوت کردم و با دقت گوشم و تیز کردم تا جواب مامان فاطمه رو بشنوم.وقتی چیزی نشنیدم منتظر موندم تماس زودتر قطع شه و بفهمم چی گفت ) +میخوایم با اجازتون از فاطمه جون واسه آقا محمدمون خاستگاری کنیم. (هیجانم بیشتر شده بود.ایستادم که داداش علی خندید و گفت :پسر جون بیا بشین اینجا ،غش میکنی) _ +آها .چشم .پس من منتظر خبر میمونم _ +مرسی.قربون شما .خداحافظ تا تماسش و قطع کرد گفتم :چیشد؟ چی گفت؟قبول کرد؟ کی باید بریم ؟ داداش و زنداداش زدن زیر خنده و زن داداش گفت: هیچی گفت باید با بابای فاطمه صحبت کنم .قرار شد خودش خبر بده ناراحت گفتم:من که دارم میرمم +خو برو .زنگ که زد بهت خبر میدم .برگشتی میریم خاستگاری. _من که نمیدونم چندروز دیگه میام .شاید دو هفته طول بکشه +خو دو هفته طول بکشه .چیزی نمیشه که .نگران نباش ،قرار نیست تو دو هفته شوهرش بدن _آخه دو هفته خیلیه! با تعجب نگام کرد و گفت :نه به وقتایی که خودمون رو میکشتیم تا یکی و قبول کنی و بریم خاستگاریش نه به الان که بخاطر دو هفته تاخیر داری بحث میکنی.مجنون شدی رفت برادر من.خب سعی کن زودتر بیای. سرگرم بازی با فرشته شدم واز خدا خواستم زودتر همچیز و درست کنه _ فاطمه درس هام کلافه ام کرده بود سخت مشغول درس خوندن بودم که گوشیم زنگ خورد دراز کشیدم و جواب دادم : سلام جان؟ + سلام فاطمه لباس هاتو بپوش دارم میام دنبالت بریم بیرون _کجا بریم ؟ +بریم دور بزنیم حال و هوامون عوض شه _قربونت برم الان دارم درس میخونم باشه بعد باهم میریم. +حرف نباشه ده دقیقه دیگه میام .آماده باش _عهه ماما... تماس و قطع کرده بود خسته بودم و حوصله بیرون رفتن نداشتم ولی به ناچار لباسام و پوشیدم با صدای بوق ماشینش چادرم و سرم کردم و رفتم بیرون. نشستم تو ماشین و شروع کردم به غر زدن :خب مادرمن چی میشد یه وقت دیگه بریم بیرون.الان که من کلی درس ریخته سرم شما یادت میاد بریم بیرون ؟ +فاطمه خانوم غر نزن پشیمون میشی ها جلوی یه سوپری نگه داشت و گفت : برو دوتا بستنی بگیر بیا. چپ چپ نگاش کردم و گفتم :پول ندارم‌ کارتش و بهم داد. رفتم و چند دقیقه بعد با یه نایلون پره چیپس و پفک و بستنی برگشتم. ماشین و روشن کرد و حرکت کردیم +ماشالله کم اشتها هم هستین بی توجه به حرفش چیپس و باز کردم که گفت :بیچاره آقا محمد مخم با شنیدن اسم محمد سوت کشید برگشتم سمتش و گفتم :محمد کیه؟ +داداش ریحانه _چرا بیچاره ؟چیشده مامان؟ خندید و گفت :هیچی جواب سوالم و نگرفته بودم . بیشتر ازقبل ناراحت شدم و گفتم : ممنون مامان.ممنون از اینکه تمام تلاش های من و واسه فراموش کردنش برباد میدی.بریم خونه اگه میشه! چشم غره داد و چند ثانیه بعد گفت :امروز زنداداش ریحانه زنگ زد _عه اره یادم رفته بود ازت بپرسم.چیکارت داشت؟چی گفت؟ یه نگاه بهم انداخت و خندید ،با تعجب نگاهش کردم وگفتم :مامان!چرامیخندی؟میگم چی گفت ؟ _ازت خاستگاری کردن. زبونم قفل شد .کم‌مونده بود چشم هام از کاسه بیرون بزنه!وای خدا،دوباره خاستگار؟وای اگه داداش نرگس باشه چجوری ردش کنم ؟دیگه چه بهونه ای بیارم ؟چرا وقت هایی که نباید خاستگار بیاد انقدر خاستگار میاد .خدایا حکمتت رو شکر.اخر قصه من به کجا میرسه ؟ صورتم و با دستام پوشوندم و کلافه گفتم: چی گفتی بهش؟ +گفتم با بابات حرف میزنم بهشون خبر میدم _حالا جدی میخوای با بابا راجبش حرف بزنی ؟ مامانم توروخدا ردش کن.من نمیتونم. واقعا الان تو شرایطی نیستم که بتونم حتی کسی و به عنوان خاستگارم قبول کنم. +عه .چه حیف.خب باشه بهشون میگم نیان ولی خب اگه الان نیان دیگه هیچ وقت نمیان! _بهتر مادر من بهتر.من از خدامه که ازدواج نکنم. +نمیخوای بیشتر فکر کنی؟ _نه فقط با تمام وجودم ازت خواهش میکنم واسه آرامش منم که شده ردشون کن .تو این مدت انقدر گریه کردم چشمام تار شده.. 🌿💙🌿💙 ..✍🏻 ღ 🪵 @chadorane87 🪵
💙🌿💙🌿 رمان‌نآحِـــ♫ـــــله💙 ✍🏻قسمت‌صدوبیستم هیچکی باهام حرف نمیزد .لبخندم رو که میدیدن بیشتر از قبل از عصبانی میشدن داداش علی و خانومش رفتن خونه خودشون البته زن داداش نرگس قبل رفتنش یه لبخندی زد و گفت: +خوشحالم که میبینم داری میخندی داداش ! ولی ریحانه حتی بهم نگاه هم نمیکرد با روح الله خداحافظی کرد و رفت تو اتاقش منم بعد از تجدید وضو رفتم تو اتاقم. چراغ شب خوابی رو روشن کردم. بعد از اینکه لباسام رو عوض کردم، سجاده رو پهن کردم کف اتاق و دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا خوندم. نمازم که تموم شد از حضرت زهرا خواستم مثل همیشه برام مادری کنه میدونستم اینکه مهر فاطمه به دلم افتاده چیز اتفاقی ای نیست و قطعا هدیه خداست. از مادر خواستم کمکم کنه تا این مسیر رو بگذرونم و بتونم دل پدرش رو به دست بیارم. این همه مدت هر بار خواستم ازدواج کنم یه اتفاقی افتاد و نشد الان که تو ۲۷ سالگیم به طرز عجیبی به دختری دل بستم که شاید با معیارای من فرق داشت برای خودم هم جالب بود ! یاد حرفای مصطفی افتادم :(عه اینم که موهاش مثل موهای من...) دوباره عصبی شدم قرآنم و باز کردم داشتم میخوندم که چهره خجالت زده ی فاطمه اومد تو ذهنم .داشتم بهش فکر میکردم که متوجه شدم یه قطره اشک از چشمام سر خورد وریخت پشت دستم یه لبخند زدم و صورتم و پاک کردم چقدر عجیب! ___ تو این یک هفته ای که گذشته بود ،هرشب دو رکعت نماز خوندم و از خدا فاطمه رو خواستم. هر روز که میگذشت برام‌عزیز تر از روز قبل میشد. دیگه وقتش بود برگردم شمال و از نو تلاش کنم حرکت کردم سمت شمال و زودتر از همیشه رسیدم خونه ریحانه هنوز باهام سر سنگین بود میدونستم درد خواهرم چیه .اون شب ریحانه وعلی جای من سوختن. تو خونه دنبالش گشتم وقتی ندیدمش رفتم تو اتاقش. رو تختش خوابیده بود. نشستم کنارش. موهاش رو از صورتش کنار زدم و لپش و بوسیدم خوابش سنگین بود و بیدار نشد رفتم‌تو اتاقم و بعد عوض کردن لباسام رفتم‌ سمت دادگستری یک ساعتی بود که منتظر بودم بابای فاطمه کارش تموم شه و از اتاقش بیرون بیاد.. 🌿💙🌿💙 ..✍🏻 ღ 🪵 @chadorane87 🪵
💙🌿💙🌿 رمان‌نآحِـــ♫ـــــله💙 ✍🏻قسمت‌صدوبیست‌ویکم داشتم با انگشتام ذکر میگفتم که باشنیدن صدای آقای موحد از جام بلند شدم از اتاقش اومد بیرون و با یه سری پرونده که تو دستش بود سمت من میومد به پشتم نگاه کردم مطمئن بودم متوجه من نشده.بلند شدم! لباسم و مرتب کردم وبا لبخند رفتم سمتش حالا متوجه من شده بود از حرکت ایستاد و رو به روم اومد دستم و دراز کردم سمتش و گفتم _سلام علیکم یه نگاه به سر تا پام انداخت و خیلی خشک بهم دست داد +و علیکم السلام آقای دهقان فرد! اتفاقی افتاده؟ _راستش ... (یه نفس عمیق کشیدم و) _راستش میخواستم که اگه میشه یه چند لحظه ای وقتتون و بگیرم! +برایِ؟ قطعا کارِ دادگاهی ندارید اینجا ... درسته؟ سرم و بلند کردم و صاف تو چشماش زل زدم _بله! میخوام اگه اجازه بدین با خودتون حرف بزنم! +ببینید آقای دهقان فرد اگه میخواید راجع به دخترم حرفی بزنید باید بگم که حرفِ من همونه و هیچ تغییری نکرده حتی اگه صدها سال هم بگذره! شما هم بهتره انرژیتون رو جایِ دیگه ای صرف کنید! در ضمن! تاکید کنم که اینجا محلِ کارِ منه! لطف کنید برگردید همونجایی که بودید! اگه اون شب من چیزی نگفتم فقط به خاطرِ مراعاتِ حالِ جمع بود. همینطور پشت هم حرف میزد و من بدون اینکه چیزی بگم فقط میشنیدم و نفس های عمیق میکشیدم. آره چقدرم که تو مراعاتِ حالِ جمع رو کردی! یخورده مکث کرد خواست دوباره ادامه بده که گفتم _لااقل بزارید منم حرفام رو بزنم آقای موحد! +حرفِ دیگه ای هم مونده؟ آقا شما به خودتون نگاه کردید ؟به خانوادتون؟ به طبقه اجتماعیتون؟به سنتون؟و همچنین به ما،نگاه کردین؟! چه وجهِ مشترکی پیدا کردی که با این جرئت الان اینجا ایستادی؟ حالم بدتر همیشه بود.سعی کردم حالم رو پشت لبخندم پنهون کنم و چیزی نگم! تودلم حضرت زهرا رو صدا کردم وگفتم _آقای موحد!!! خواهش میکنم!سکوتشو که دیدم ادامه دادم! حدس میزدم دردش چیه.اون فکر میکرد من به خاطر موقعیت اجتماعی و پولش بهش پناه آوردم _به خدا اونطوری که شما فکر میکنید نیست! به حضرت زهرا نیست!شما حتی اجازه ی حرف زدن به من نمیدید!آقای موحد! خواست دوباره ادامه بده که گفتم _لطفا.... لطفا بزارید ادامش رو بگم شما مشکلتون اختلاف سنی نیست ولی با این وجود باید بگم حضرت زهرا با امام علی هم تفاوت سنیشون زیاد بود !آقای موحد! شاید ما از دوتا خانواده با فرهنگ و عقاید متفاوت باشیم... ولی اصلِ مقوله ی ازدواجم همینه‌...! دوتا آدم از دوتاخانواده ی کاملا متفاوت زیر یه سقف باهم کنار بیان. شما دخترتون و نازپرورده بزرگ‌کردین. درست!؟ من شاید تو شرایط این چنینی بزرگ نشده باشم ولی میتونم قسمتی از این شرایط رو فراهم کنم ...! آقایِ موحد ...! شاید نتونم شرایط مادی آنچنانی فراهم کنم ولی از استحکام زندگی ای که با عشق شروع شه مطمئنم... دوباره حالم بد شده بود! زیاد عصبی شده بودم‌ و باید قرص میخوردم سعی کردم کاری نکنم که از حالم با خبر شه نگاه تمسخر آمیزش روم حالم رو بدتر میکرد به خدا پناه بردم و از حضرت زهرا کمک خواستم ... سرم و انداختم پایین و نگاهم به انگشتی که از بس با ناخون هام باهاش ور رفتم و قرمز شده بود افتاد. یه نفس کوتاه کشیدم و _آقای موحد ! من به دخترشما.... من به دخترتون علاقه دارم!!!! چندثانیه گذشت که واکنشی نشون نداد سرم و آوردم بالا تا از قیافش تشخیص بدم تو چه حالیه!با عصبانیت دستاش و مشت کرده بود و نگام میکرد. لبخند زدم و جلوتر رفتم و گفتم:بزنید انگار منتظر این کلمه بود هنوز از دهنم خارج نشده یه سمت صورتم‌سوخت. حس کردم سبک شد +دیگه اطرافِ خودم و خانوادم نبینمت! متدینِ ....!!!! دیگه چیزی نگفت و راهش رو گرفت و رفت! دستم و جای دستش گذاشتم.یه لبخند زدم! خیلی وقت بود سیلی نخورده بودم. شاید تاوانِ عاشق شدنه! شایدم ...! حرفش مثله یه تیری بود که قلبم رو شکافت ولی با این حال از خودم راضی بودم! قلبِ نا آرومم ،آروم شد. دلیلِ این آرامش و رضایت رو نمیدونستم. خواستم برم که یه دستی رو شونم‌ نشست .برگشتم عقب!مصطفی بود! دستش وبا تمسخر دو سه بار رو شونم بالا و پایین کشید. +ایرادی نداره!سیلیِ عشقه دیگه! هر که طاووس خواهد جورِ هندوستان کشد! فاطمه که داره تاوانِ غلطاش و میده... مونده تو!تازه اول راهه!جا زدی پسر؟ جا نزن بابا،می ارزه به لمس دستاش! نمیخواستم بزنمش،بی اراده لبخند رو لبام بود. ولی با آخرین جمله اش همه ی بدنم لرزید دستام بی اراده مشت شد. انگشت اشارش رو دراز کرد سمت گردنم ادامه داد +آخی! رگ غیرتته ؟عشقش برات نمیمونه ها! فاطمه به عشق منم پشت پا زد عوضی !!! دیگه کنترلم از دستم خارج شد. نمیدونم چیشد که مشت دستم تو صورتش نشست چند نفری بهمون نگاه میکردن و بقیه مشغول کاراشون بودن. دستش و گذاشت رو دماغش که خون میومدانتظار این کارم و داشت! جا نخورد.. 🌿💙🌿💙 ..✍🏻 ღ 🪵 @chadorane87 🪵
💙🌿💙🌿 رمان‌نآحِـــ♫ـــــله💙 ✍🏻قسمت‌صدوبیست‌دوم واکنشی نشون نداد. یه جورایی مطمئن بود. دستم و گرفتم زیر چونش و گفتم _اون به عشق پشت پا نزد! تو عاشق نبودی!اگه هم فکر میکنی عاشقش بودی باید بگم این فقط یک توهمه! یه بارِ دیگه اسم فاطمه رو از زبون کثیفت بشنوم هر چی دیدی از چشم خودت دیدی! این و گفتم و راهم و سمت در خروجی کشیدم. لرزش دستام کنترل شدنی نبود . نفهمیدم چجوری به خونه رسیدم !!! _ قرار بود دوهفته دیگه به مرز اعزام شم برای تلاش کردن فقط دو هفته فرصت داشتم برای این دوهفته ام به سپاه ساری انتقالی گرفتم. از نرگس شماره مادرفاطمه رو گرفتم‌ و بهش زنگ زدم. قرار شد بعد تموم شدن شیفتش برم بیمارستان تا باهاش حرف بزنم سرگرم کارام شدم ...! انقدر که این پله هارو رفتم بالا و اومدم پایین پاهام درد گرفته بود روی صندلی نشستم و چشمم به ساعت خورد. با دیدن عقربه کوچیک رو عدد ۵ از جام پریدم دو ساعتی بود که بیشتر بچه ها رفتن . من اضافه مونده بودم تا از اینجا مستقیم پیش مادر فاطمه برم. وسایلم رو گرفتم و تو ماشینم نشستم. با سرعت به سمت بیمارستان حرکت کردم .نمیخواستم دیر برسم و وجهم رو پیشش خراب کنم . ماشین و کنار خیابون پارک کردم و رفتم داخل سرم و چرخوندم و اطراف و گشتم وقتی پیداش نکردم ،رفتم سمت یکی از پرستارا و گفتم: سلام خانوم ببخشید .خانوم کیان دخت رحیمی و میشناسید ؟ +سلام بله چطور؟ _ببخشید من کجا میتونم پیداشون کنم ؟ +طبقه بالا _ممنون از پله ها بالا رفتم وقتی تو سالن پیداش نکردم خواستم دوباره صداش کنم که یکی صدام زد : آقا محمد برگشتم سمت صدا که با لبخندش مواجه شدم اومد نزدیک تر و گفت : حالتون‌خوبه ؟ میشه چند لحظه منتطرم بمونید ؟ _ممنونم.چشم رفت تو یه اتاقی و درو بست نشستم رو صندلی سفید راه رو و به ناخنام زل زدم چند دیقه بعد مامان فاطمه کنارم ایستاد و گفت :ببخشید منتظرتون گذاشتم از جام بلند شدم و گفتم :خواهش میکنم لباس فرم سرمه ایش و عوض کرده بود و چادر سرش گذاشت. همراهش از بیمارستان خارج شدم وجودش بهم حس خوبی میداد کنارش اضطراب نداشتم ولی برعکس کنار شوهرش از استرس زیاد به زحمت میتونستم حرف بزنم‌ رو یه نیمکت نشستیم برگشت سمتم و باهمون لبخند نگام کرد سرم و انداختم پایین که گفت :خب؟چیکارم داشتین ؟ تو دلم یه بسم الله گفتم و از خدا خواستم مادر فاطمه با شوهرش همفکر نباشه _من ازتون کمک میخوام +کمک برای چی ؟ _راستش بعداز شبی که اومدیم خونتون من یه ملاقات با آقای موحد داشتم که .... +آره میدونم .احمد گفت راجبش بهم _من فکر میکنم اگه شما کمکم کنید ،بتونم زودتر ایشون وراضی کنم .... چیزی نگفت که ادامه دادم: یجورایی الان همه مخالف منن و روبه روم ایستادن. البته با وجود خدا کنارم من حق ندارم بگم تنهام ولی... +آقا محمد سرم و بالا گرفتم +چرا داری میجنگی ؟ _شما هم‌میخواین بگین من دارم اشتباه میکنم ؟ +نه من همچین حرفی و نمیزنم .فقط میخوام برام دلیل بیاری تا بدونم میتونم کمکت کنم یا نه ؟ نگاهم و به زمین دوختم و برای دومین بار به خودم جرئت دادم تا بگم : من به دخترتون علاقه دارم. چشمام و بستم و منتظر موندم برای دومین بار سیلی بخورم‌ . چند لحظه گذشت،نگاش کردم .هنوز همون لبخند روی صورتش بود با دیدن لبخندش دلم گرم شد و با جرات بیشتری ادامه دادم : واسه رسیدن به هدفای باارزش نباید جنگید ؟ +چرا ،باید جنگید ! اگه بگم از شنیدن این‌جمله اش از ذوق قند تو دلم آب نشد دروغ گفتم ادامه داد :اگه واقعا دوسش داری ،حالا حالا ها باید بجنگی . چون پدر فاطمه آدم سرسختیه .خیلی کم پیش میاد حرفش دوتا شه . نمیخوام نا امیدتون کنم با این حرفا فقط میخوام همچی رو بدونین مصطفی رو که مطمئنا الان میشناسین، واسه پدر فاطمه خیلی با ارزش و محترمه .احمد ارتباط خیلی صمیمی با پدر مصطفی داشت .درست مثله دوتا برادر بودن اما بعد مخالفت فاطمه از ازدواجش با مصطفی ، دیگه چیزی مثله سابق نشد و هنوز هم احمد پیش برادرش احساس شرمندگی میکنه. شاید دلیل اصلی اینکه احمد با شما مخالفه اینه که فاطمه تمام خاستگارای قبلیش و رد کرد و حتی اجازه نداد که پاشون و تو خونمون بزارن اما شما...! منتظر موندم که جمله اش و کامل کنه ولی ادامه نداد و به جاش گفت : فقط اینو خیلی خوب میدونم این سرسختی و لجبازی همیشگی نیست و اگه تلاش کنین احتمال داره ورق به نفعتون برگرده از جاش بلند شد منم ایستادم و گفتم :شما بهم کمک میکنین ؟ من قسم میخورم که خوشبختش کنم. لبخند زد و گفت :امیدوارم موفق شین. خداحافظ. با اینکه جوابم و سر راست نداده بود حداقل فهمیدم مثله پدر فاطمه بامن مخالف نیست خداروشکر کردم وتو ماشین نشستم.. __ 🌿💙🌿💙 ..✍🏻 ღ 🪵 @chadorane87 🪵
💙🌿💙🌿 رمان‌نآحِـــ♫ـــــله💙 ✍🏻قسمت‌صدوبیست‌وسوم شونه کوچیکم و از داشبورتم در آوردم و به موهام حالت دادم و ریشم و مرتب کردم با عطرم دوش گرفتم و بعد ازاینکه یه بار دیگه تیپم و چک‌کردم از ماشین پیاده شدم ساعت کاریم که تموم شد بلافاصله اومدم محل کار آقای موحد . منتظرموندم بیاد بیرون تا پیشش برم. چشمم خورد بهش دست راستش با باند بسته شده بود. تا جلوی در دیدمش دوییدم سمتش. با دیدنم پلک هاش و روی هم فشرد و با حرص گفت:لعنت بر شیطان با خوشرویی سلام کردم ،که گفت :علیک ورفت اون سمت پیاده رو دنبالش رفتم و گفتم :میتونم چند لحظه وقتتون و بگیرم‌؟خیلی کوتاه؟! به حرفم اعتنایی نکرد حس کردم منتظره کسیه . ماشینش و ندیده بودم .به ذهنم رسید شاید نتونه رانندگی کنه واسه همین گفتم :میخواین من برسونمتون ؟ چپ چپ نگام کرد و دوباره نگاهش و چرخوند اون سمت خیابون و گفت :راننده ای شما ؟ خواستم جواب بدم که چند نفر از اون سمت خیابون اومدن سمتمون .یکیشون گفت :آقای موحد ببخشید دیر شد من و هل داد عقب و در ماشین پشت سرم و باز کرد و نشست . یکی دیگشونم تو ماشین کناری نشست آقای موحدم بدون توجهی به من نشست تو ماشین. به سرعت از جلوم رد شدن کلافه نشستم تو ماشینم و به این فکر کردم اصلا امکان داره بتونم این آدم و راضی کنم ؟ هواتاریک شده بود .خسته شده بودم .وقتم داشت تموم میشد و من هنوز هیچ پیشرفتی نکرده بودم . نمیشد دست رو دست بزارم و تا فردا صبر کنم. رفتم مسجد،نمازم و که خوندم برگشتم تو ماشین. پام و گذاشتم رو گاز وسمت خونشون حرکت کردم.با سرعت رفتم تا شاید قبل رسیدنش بتونم برسم. جلوی خونشون پارک کردم و صندلیم و دادم عقب و منتظر موندم ساعت همینطور میگذشت و هیچ خبری نبود هواتاریک شد فهمیدم قبل از من به خونشون برگشت. سرم و روی فرمون گذاشتم. فضای خونه خودمون اذیتم میکرد. ریحانه ام خونه نبود .واسه همین به خونه برنگشتم . گفتم یخورده دیگه هم صبرکنم پلک هام سنگین شد _ (پدر فاطمه بهم نزدیک شده بود دوتا دستش و روی گلوم گرفت ومحکم فشرد در حالی که دندوناش و از خشم روی هم فشرده بود داد زد:من جنازه دخترمم روی دوشت نمیزارم‌.احساس خفگی میکردم .نفس کم آورده بودم .سعی کردم صداش کنم ولی جونی برام نمونده بود...) با صدای بوق ماشین با وحشت از خواب پریدم تا چشم هام و باز کردم نگاهم افتاد به آقای موحد که با لباس ورزشی روی صندلی کنارم نشسته بود.با اخم بهم زل زده بود . گلوم خشک شد. به اطرافم نگاه کردم .تمام اتفاقای دیشب یادم افتاد. هنوز تو ماشین جلوی خونشون بودم . از شدت ترس و هیجانم بخاطر خوابی که دیده بودم و حضور بابای فاطمه تو ماشینم زبونم نمیچرخید. انگار منتظر بود حرف بزنم . فکر میکردم دارم خواب میبینم با تعجب به اطرافم نگاه کردم که گفت : خواب نیستی . نگاهم افتاد به عقربه های ساعتی که رو مچم بسته بودم . فکر کردم اشتباه میبینم .گوشیم و روشن کردم . ساعت ۶ و۲دقیقه و نشون میداد یهو داد زدم :یا حسینن نمازم با لحن آرومی گفت :هنوز قضا نشده . از ماشین پیاده شد منم‌اومدم پایین و از صندوق یه بطری آب برداشتم و وضو گرفتم ،سجاده ای هم که همیشه تو ماشینم بود و برداشتم و پهن کردم تازه یادم افتاد جهت قبله رو نمیدونم برگشتم عقب که دیدم آقای موحد ایستاده و نگام میکنه. بدون اینکه چیزی بپرسم یه سمتی ایستاد وگفت :اینوره بدون توجه به حضورش نمازم و بستم نمازم که تموم شد متوجه شدم هنوزم ایستاده اومد سمتم و گفت : از کی اینجایی؟ شرمنده گفتم :از دیشب... به خدا قصد بدی نداشتم. میخواستم منتظر بمونم وقتی دیدمتون باهاتون حرف بزنم نفهمیدم کی خوابم برد ! نگاهش مثل قبل پر از خشم نبود +خب پس شانس آوردی خودت و ماشینت و نبردن سجادم رو جمع کردم و توی ماشین گذاشتم اومد کنارم ایستاد ،یاد خوابم افتادم همون دستش که دورش باند پیچیده بود و گذاشت رو صورتم،با تعجب نگاش میکردم . خودم رو آماده کرده بودم که دوتا سیلی خوشگل تر ازش بخورم. روی صورتم،جایی که دفعه قبل سیلی زده بود دست کشید و با لحنی که آروم تراز قبل بود گفت :ببین پسرجون تو آدم خوبی هستی .منو ببخش بخاطر حرفایی که از روی عصبانیت بهت زدم ولی خواهش میکنممم دور فاطمه ی منو خط بکش . مسیر خودت رو برو . با کسی که شبیه خودته ازدواج کن ‌. تمام حرف من همینه . ایندفعه هم این اشتباهت و میبخشم ولی دیگه نمیخوام اینورا پیدات شه !نمیخوام دیگه ببینمت !میفهمی؟ چیزی نگفتم که در طرف راننده ماشین و باز کرد وقتی نشستم در و بست و یه لبخند ساختگی تحویلم داد .از خونشون دور شدم. حس کردم سرگیجه دارم به هر زوری بود خودم و به محل کارم رسوندم تو اتاقم نشسته بودم .سرم رو تنم سنگینی میکرد .یه شکلات برداشتم و گذاشتم دهنم شیرینیش حالم رو بهتر کرد 🌿💙🌿💙 ..✍🏻 ღ 🪵 @chadorane87 🪵
💙🌿💙🌿 رمان‌نآحِـــ♫ـــــله💙 ✍🏻قسمت‌صدوبیست‌وچهارم تو دلم گفتم بیچاره آقای موحدبر خلاف میلش مجبوره هر روز منو ببینه ____ ازینکه هی تنهایی رفتم دنبالش خسته شدم تصمیم گرفتم امروز با محسن در میون بزارم زودتر از همه رسیده بودم.تو دفتر کسی نبود مشغول کارام شدم تا محسن بیاد. یه چند دقیقه گذشت محسن شیرینی به دست وارد شد! ایستادم و بهش دست دادم و گفتم _سلام +سلام بر دلاور مرد شریف استان مازندران خندیدم _چیه کبکت خروس میخونه؟ شرینی و دراز کرد سمتم و +چرا نخونه؟؟؟شمارم میبینیم،صبرکن! _بگو حالا چیشده ؟ +نمیگم بیا یه شیرینی بردار _محسن میزنم تو سرت !!! +باشه باشه _بگو +چشممم. از توجعبه یه شیرینی برداشتم! _خب؟ +به سمع و نظرتون برسونم که ان شالله اگر خدا بخواهد به حول و قوه ی الهی برای بار دوم شما دارین عمو میشین . دوست عزیز و شریفتون داره بابا میشه چشم هام از حدقه بیرون زد _خب شوخی قشنگی بود + دیوونه من باتو شوخی دارم؟ _جدی میگی محسن؟ +اره بغلش کردم و تبریک گفتم. _ایول. تبریک میگمممم. الهی قدمش خیر باشه واسه عموش و بابا،مامانش! +ایشالله ایشالله. اومد نشست سر جاش‌ ازخوشحالی محسن خوشحال بودم نگام کرد و +چیه محمد؟چند وقتیه دل و دماغ نداری؟چت شده؟ _نمیدونم محسن‌ نمیدونم. +چیو پنهون میکنی ازم؟ _محسن...!ی چیزی بگم بهت؟ +بگو _من رفتم خواستگاری با چشم های گرد شده بهم زل زد +خب؟ کیه ان شالله این زنداداشِ گرام؟ _محسن!!! +بگو دیگه! _فاطمه! +فاطمه کیه؟من میشناسمش؟ _اره! +نکنه...! چشم هام و بستم و _اره +وای محمدددد!!!!چه غلطی کرررردیییی!!!؟ خواستگاری کی رفتییی؟ دیوانه ی عالممممم تو اصلا چته؟میدونی کیه اون دختر؟ همونیه که ما از روی زمین جمعش کردیم!!! این همونه با اون وضع!!!محمد خنگ شدی؟ _نه ! +خفه شو!!! _محسن میزنمتا. +تو رفتی خواستگاری دوستِ خواهرت؟ بابا اون همسن بچته!! _محسن ی کلمه دیگه بگی ازینجا میرم. سکوت کرد و با اخم بهم‌خیره شد. _باباش خیلی سرسخته. خیلی ها خیلی محسن. +اصلا چیشد به این نتیجه رسیدی بری خواستگاریش؟ _محسن لطفا اجازه بده حرف بزنم .من دوسش دارم ! محسن خیره موند تو صورتم و چیزی نگفت! +خب؟ _محسن من دوسش دارم ولی باباش نمیزاره حتی باهاش حرف بزنم +از کی دوسش داری؟ _نمیدونم به حضرت زهرا! تا به خودم اومدم دیدم دوسش دارم! اولش حس عجیبی بود ولی بعد مطمئن شدم. +چرا زودتر نرفتی خواستگاریش؟ _ترسیدم +با وجودِ خدا؟ _من گناه کردم .اره .من با وجود خدا اول ترسیدم. بعد دیدم حسم داره منو به گناه میکشه.اول از چهارتا نگاه.‌.. وای محسن!اگه باباش نزاره....!! +نگران نباش.خدا هست! _نمیدونم چطور یهو شد همه ی ...!! +امیدت ب خدا باشه! _میخوام باهام بیای بریم پیش باباش دوباره! +من بیام؟ _اره! شاید تو بتونی راضیش کنی! +هعی!تا الان ب من نگفتی. الان که کارت گیر افتاد... _عجب آدمی هسی توها.میخوای تنهام بزاری ؟ +نه ولی ازت دلخورم.باید از دلم در بیاری _چشم کی وقت داری بریم پیشش؟ من صبح پیشش بودم +چه سیریشی هستی تو! از حرفش خندم گرفت _آره خیلی! +بعدظهر بریم بد نیست؟ باشه واسه فردا. _دیره اقا دیره! +ن به امروز و فردا کردنت واسه زن گرفتن ن ب این همه عجله‌.الان واسه چی میگی دیره؟ _چون من این هفته باید برم کردستان +اها.باشه بعد اداره میریم. سرم و تکون دادم و هر دو مشغول کارهامون شدیم! ___ در دفتر و قفل کردیم و سمت دادگاه رفتیم منتظر بودیم وقت دادرسیش تموم بشه باهاش حرف بزنیم‌. از اتاقش بیرون اومد محسن رفت سمتش و دست دراز کرد. ولی من هنوز رو صندلیم نشسته بودم با اشارش از جام بلند شدم چشم هاش که بهم افتاد گفت _عه عه عه عه! پسرمن از دست تو به کجا فرار کنم؟چرا دست بر نمیداری اقا؟ولمون کن دیگه دل بکن !!!من که حرف هام و بهت زدم. محسن دستش و گرفت و گفت +آقای موحد خواهش میکنم!!! بهم نگاه کرد و +غوشون کشیدی برام؟ محسن نزاشت ادامه بده! +نهههه خدا نکنه!!فقط میخوام دو کلمه باهاتون حرف بزنم! _آقا من حرف هام و زدم والا آدم از شما کنه تر ندیدم! محسن گفت +چرا نمیزارین حرف بزنه؟به خدا قصد محمد خیره!اصن شما چیزی از آقا محمد میدونین؟ میدونین چیکارست؟ یه نگاه به تیپم انداخت و +قاضی مملکت و تو دادگاه تو روز روشن تهدید میکنی؟هر کی میخواد باشه ! چه ربطی به داره؟حرف من یکیه. محسن گفت +آقای موحد خواهش میکنم ... شما اجازه بدین محمد حرف هاش و بزنه بعد تصمیمتون و نهایی کنید. تو رو خدا تا وقتی ازش شناخت کافی پیدا نکردید چیزی نگید. .اقا محمد فرزندِ شهیدِ! خودشم پاسداره !!! سرش و تکون داد و گفت +هی من یه چیزی میگم‌شما یه چیز دیگه میگین. من اگه نخوام رو این ادم تحقیق کنم باید کی و ببینم؟ محسن ادامه داد +شما به انجام هر کاری مختارید منتهی این فقط یه پیشنهاد بود‌ و به جا اوردن حق برادری! 🌿💙🌿💙 ..✍🏻 ღ 🪵 @chadorane87 🪵
💙🌿💙🌿 رمان‌نآحِـــ♫ـــــله💙 ✍🏻قسمت‌صدوبیست‌وپنجم من از اقا محمد خیلی چیزها یاد گرفتم‌ نمیخوام به شما امرو نهی کنم حملِ بر بی ادبی نشه. ولی کاش یه فرصت بهش میدادید! نگران به محسن نگاه کردم باباش بهم نگاه کرد و گفت +حیف.... ! مطمئن باش فقط به خاطر فاطمه اجازه میدم. فقط به خاطر اون! وگرنه هیچ وقت به خودم اجازه نمیدادم حتی روت فکر کنم!خوشحال شدم . یه لبخند زدم و دستم و سمتش دراز کردم بعدِ یکم مکث دستش واورد بالا و بهم دست داد. بعدشم به محسن دست داد خواستم خداحافظی کنم که گفت +فردا شب منتظرتون هستیم! لبخند رو لبام غلیظ تر شد . یه نفس عمیق کشیدم و _مزاحمتون میشیم. سرش و تکون داد و رفت. به محض دور شدنش محسن دنبالش رفت بعد چند دقیقه برگشت که بغلش کردم و ازش تشکر کردم از دادگاه خارج شدیم و هر کی خونه خودش رفت. _ نفهمیدم چجوری شب و صبح کردم. به زنداداش اینا گفتم که آماده شن واسه فردا بعد یکم مخالفت بالاخره راضی شدن. ریحانه سرسخت تر از چیزی بود که فکرش و میکردم از روح الله و علی خواستم راضیش کنن ولی به هیچ صراطی مستقیم نبود. رفتم پیشش و با کلی خواهش و تمنا ازش خواستم که باهامون بیاد. لباساش و براش بردم ودستش دادم‌ بد قلقی میکرد ولی بعدش راضی شد. بوسیدمش و گفتم تا وقتی که حاضر میشن من میرم گل و شیرینی میخرم. رفتم تا دسته گلی که سفارش داده بودم و بگیرم‌ .بهش نگاه کردم.خیلی خوب شده بود‌ گلای بزرگ داوودی سفید با رز سفید،که لا به لاش و گل های ریزِ آبی و یاسی پر کرده بود. ترکیب رنگ خیلی جذابی،شده بود. بعد حساب کردن پولش رفتم سمت شیرینی سرا و دو کیلو شیرینی تر تازه خریدم. گذاشتمش قسمت پشت ماشین و تا خونه روندم. برخلاف دفعه ی قبل کت و شلوار نپوشیدم یه پیرهن ساده طوسی با شلوار مشکی پوشیدم‌ . بعد فرم دادن موهام با سشوار به خودم عطر زدم .از همیشه مضطرب تر بودم. چراغ رو خاموش کردم و رفتیم تو ماشین که محسن و شمیم هم رسیدن. بعد یه سلام علیک مختصر سمت خونه فاطمه رفتیم‌. _ از ماشین پیاده شدم و زنگ و زدم. بعد چند دقیقه یه صدایی اومد و بعدش در باز شد. با دیدن قیافه ی بابای فاطمه تو چهارچوب در استرسم بیشتر شد. اروم سلام کردم و دستم وسمتش دراز کردم . بهم دست داد‌ .گل و شیرینی و دادم دستش رفت کنار تا وارد شیم‌ . به ترتیب با محسن و علی و روح الله و بقیه سلام علیک کرد و رفتیم‌داخل. قیافه مهربون مامان فاطمه بهم دلگرمی داد. به اونم سلام کردیم و وارد خونشون شدیم. قیافه ی بی رنگ و روحِ فاطمه که کنار نرده پله ایستاده بود باعث شد چند لحظه مکث کنم و سر جام بایستم.سرش پایین بود.لبخند روی لبم خشکید.اروم سلام کرد جوابش و دادم. صورتش زردِ زرد بود.دیدنش تو این حالت حالم و بد کرد. حس میکردم به زور ایستاده. سمت مبل ها رفتیم. زنداداش و شمیم و ریحانه به ترتیب باهاش روبوسی کردن و نشستن‌ . فاطمه هم به آشپزخونه‌ رفت. باباش روی مبل کنارم‌نشست. +خب آقا محمد بعد کلی اصرار ورزیدن بالاخره موفق شدین.بهتون تبریک میگم. به یه لبخند اکتفا کردم که ادامه داد +خب حالا که اومدی‌حرفات ومیشنوم. صدام و صاف کردم و روی مبل جابه جا شدم . یه نفس عمیق کشیدم و شروع کردم +اقای موحد ! من .... ....... هر چی نیازبود پرسید و جواب دادم. میون حرفام هم محسن و علی میپریدن و ازم تعریف میکردن‌ و یه چیزایی به حرف هام اضافه میکردن. نمیدونم‌چقدر گذشت که فاطمه با سینی تو دستش سمت ما اومد.سینی و آروم داد دست باباش و کنارش نشست. مامانشم یه چیزایی تعارف کرد و نشست. تمام حواسم به حرکات ارومِ فاطمه بود نمیدونستم با چه منطقی عاشقش شدم... البته ب نظرم عشق منطق نمیخواد. تمام مدت سرش پایین بود. حتی یه ثانیه هم چشماش رو ندیدم. به هیچ عنوان،لبخند نمیزد. یاد حرف باباش افتادم "فقط به خاطر دخترم..." حرفای مادرش تو ذهنم مرور شد "فاطمه همه ی خواستگاراش و رد کرد... ولی شما!!..." الان دیگه مطمئن بودم فاطمه دوستم داره. اگه مخالف بود باباش میگفت دخترم نمیخوادت ،دیگه دنباال بهانه نمیگشت ...! ته دلم قرص شد‌. محسن از شغلم حرف میزد و من حتی کلمه ای از حرفاش نفهمیدم...! درگیرِ حال فاطمه بودم که یکی آروم به بازوم‌زد.نگاه منتظرشون و که دیدم فهمیدم چیزی گفته که من نشنیدم بابای فاطمه متوجه شد و گفت : میگم شغل پر خطری داری نگاش کردم ،ادامه داد: چجوری دخترم و به تو بدم ،وقتی مشخص نیست کی خونه ای کی نیستی ؟کی بت ماموریت میخوره ؟ این کار من یه ریسک نیست ؟ تو بودی با سرنوشت دخترت بازی میکردی ؟ تکیه داد به مبل و گفت :خب میتونی چیزی بگی تا خیالم از این بابت جمع شه ؟ نگاه همه رو حس میکردم .انگاری کنجکاو شدن ببینن چه جوابی میدم بهش نگاهم رو فاطمه برگشت .واسه اولین بار چند ثانیه نگاهم به نگاهش گره خورد 🌿💙🌿💙 ..✍🏻 ღ 🪵 @chadorane87 🪵
💙🌿💙🌿 رمان‌نآحِـــ♫ـــــله💙 ✍🏻قسمت‌صدوبیست‌ششم مطمئن شدم از چیزی که میخواستم بگم یه نفس عمیقی کشیدم و گفتم :من قسم میخورم‌ بدون رضایتشون هیچ ماموریتی رو قبول نکنم +حتی اگه اخراج شی؟ مطمئن بودم هر زمان که بخوام میتونم فاطمه رو راضی کنم .شاید سخت باشه ولی غیر ممکن نیست واسه همین با خیال راحت گفتم : در این صورت هم به قولم عمل میکنم ریحانه با اخم نگام میکرد علت خشمش و میدونستم .من خیلی از دخترایی که ریحانه معرفی میکرد و به این بهانه که ممکنه با کار من موافق نباشن ردمیکردم اما الان ...! شاید علت تعجب همه به این خاطر بود که اونا چیزی و که من تو نگاه مضطرب فاطمه خوندم ،نمیدیدن. مادر فاطمه که کنار پدرش نشسته بود آروم بهش چیزی گفت. پدر فاطمه واکنشی نشون نداد محسن که سکوت جمع رو دید از نوع شروع کرد به حرف زدن .سعی داشت کارم رو راحت جلوه بده و از خوبی هاش بگه. تو دلم خدا رو بابت داشتن محسن شکر گفتم دوباره سکوت به جمع برگشته بود. همه منتظرشنیدن حرفی از بابای فاطمه بودن بعد چند لحظه به فاطمه نگاه کرد و گفت :فاطمه جان راهنماییشون کن فاطمه از جاش بلند شد و میخواست از پله ها بالا بره که من هم با اشاره محسن ایستادم و با لبخند به پدر فاطمه گفتم : حیاط قشنگی دارین .اجاره میدین بریم حیاط ؟ پدر فاطمه با لبخندی که بیشتر به پوزخند شبیه بود،گفت : بله بفرمایید فاطمه مسیری و که رفته بود و به سمت حیاط برگشت وایستادم تا اول اون بره بعد من. پشت سرش بیرون رفتم و درو بستم. کفشم رو پوشیدم و آروم قدم برداشتم فاطمه هم کنارم میومد. رفتم سمت گل های باغچشون که به کناره های حیاط بزرگشون زینت داده بود. از شدت هیجان نمیدونستم باید چیکار کنم .انقدر حس خوبی داشتم که دلم میخواست مثلِ بچه ها که با دیدن چیزی به وجد میان تو حیاطشون بچرخم. رو کناره حوضچه نشستم فاطمه هم روبه روم ایستاد. لرزش دستاش به وضوح مشخص بود. فهمیدم اگه بخوایم اینطوری پیش بریم تا فردا فقط باید تو حیاط راه برم و زیر پای فاطمه هم علف سبز شه هرچی بیشتر بهش نگاه میکردم بیشتر متوجه تغییرش با دختر سربه هوا و شیطونی میشدم که قبلا میشناختمش . سر به زیریش و که میدیدم یاد وقت هایی میافتادم که گیج و خیره نگام میکرد. حس میکردم دلم واسه اون خاطراتم تنگ شده. همونطور که نگاهم به زمین بود گفتم:بشینید لطفا. آروم قدم برداشت.داشتم با نگاهم قدم هاش و دنبال میکردم که چشمم خورد به سوسک سیاه و گنده ای که تو فاصله دوقدمی فاطمه رو زمین بود و شاخک هاش و تکون میداد میخواستم بهش بگم که دیگه دیر شده بود و روش لگد کرد. با لحن تاسف باری گفتم :بدبخت و کشتینش با تعجب رد نگاهم و گرفت و رسید به پاهاش یه قدم عقب رفت. تا نگاهش به سوسک زیر پاش افتاد یه جیغ بنفشی کشید و رفت عقب که چادر بلندش زیر کفشش گیر کرد و از پشت کشیده شد. روی زمین نشست. خیلی خندم گرفته بود ولی واسه اینکه ناراحت نشه خودم و کنترل کردم از جام بلند شدم ،با فاصله روی زمین کنارش نشستم . واسه اینکه فراموش کنه و خجالت نکشه شروع کردم به حرف زدن: _فاطمه خانوم ،من ازتون یه خواهشی دارم نگاه خجالت زدش و به من دوخت _میخوام ازتون خواهش کنم واسه من همیشه یه بله کنار بزارین منظورم و نفهمید که گفتم : بودین و شنیدین حرفایی و که با پدرتون زدم من شغلم اینه و واقعا عاشق کارمم .با تمام سختی هاو.. چند لحظه مکث کردم‌وگفتم :من نمیتونم شمارواز دست بدم،ولی میخوام که.. سرم و اوردم بالا تاجمله ام و کامل کنم که متوجه قطره اشکی که ازگوشه چشماش سرخورد شدم دلم گرم شد بااعتماد به نفس بیشتری ادامه دادم: چیزایی که بهتون میگم و نمیتونم از هیچ آدم دیگه ای درخواست کنم من میخوام که همراهم باشین تو مسیری که انتخاب کردم .برای رسیدن به اهدافم حمایتم کنین .تحت هر شرایط با من بمونین اینایی که میگم شرط نیست هامن در حدی نیستم بخوام براتون شرط بزارم اینا فقط خواهشِ.. بهم این افتخار و میدین ؟همسفرم میشین؟ اشک هاش بیشتر شده بود _گریه چرا؟مگه روضه میخونم؟ بین گریه یه لبخندشیرین زدوسرش و تکون داد.مثلِ خودش لبخند زدم و یه نفس عمیق کشیدم آروم گفتم خدایا شکرت سرم و سمت آسمون گرفتم امشب ماه تو قشنگ ترین حالتش بود کامل و درخشان تر از همیشه بود! با یه لحن آرومی گفتم : امشب چقدر از همیشه قشنگتره! بعد چند لحظه با لحن آروم تری گفتم :چقدر شبیه شماست! +چی!؟ امشب واسه دومین بار صداش و شنیده بودم چند لحظه بهش نگاه کردم و ماه و نشونش دادم لبخند زد واشک هاش و پاک کرد وخجالت زده نگاهش و به زمین دوخت دیگه از حرف زدنش نا امید شده بودم که با صدای آرومی گفت: منم یه خواهشی دارم! از اینکه میخواست حرف بزنه خوشحال شدم و با اشتیاق منتظر ادامه جمله اش موندم بعد چند لحظه به سختی گفت : میشه هیچ وقت تنهام نزارین؟ 🌿💙🌿💙 ..✍🏻 ღ 🪵 @chadorane87 🪵
💙🌿💙🌿 رمان‌نآحِـــ♫ـــــله💙 ✍🏻قسمت‌صدوبیست‌وهفتم جوابی به سوالش ندادم که سرش و بالا گرفت و نگام کرد. _بخوام هم‌نمیتونم! از جام بلند شدم.اونم پاشد داشت چادرش و میتکوند که گلی که از حیاطشون چیدم و جلوش گرفتم با تعجب نگاه کرد گفتم : نشد دست گل و به خودتون تقدیم کنم ولی این شاخه گل که واسه خونه خودتونم هست و از من قبول کنید. خندید و گل و از دستم گرفت. نشست کنار حوض و به گل تو دستش خیره شد. رفتم طرف حوضچه اشون و به لوله هایی که مرکز حوضچه قرار داشت زل زدم پرسیدم :خرابه ؟ +چی؟ _آبشار حوضتون ! +نه خراب نیست شیطنتم گل کرده بود رفتم طرف شیر کنار حوضچه و بازش کردم یهو فاطمه گفت :نههه اون نیست و از جاش بلند شد دیگه برای بستنش دیر شده بود و قبل اینکه بخوام ببندمش فاطمه خیس آب شده بود اون شیر واسه مرکز حوض نبود،برای لوله های اطراف حوض بود و مسقتیم تو صورت فاطمه خورد با تشر گفت :آقا محمددددد نمیدونستم چرا وقتی فاطمه اسمم و تلفظ میکنه اسمم قشنگ تر میشه. عینکش و در اورد و گذاشت کناره حوض داشت صورتش و خشک میکرد شرمنده طرفش رفتم همونطور که آروم میخندیدم عینکش و برداشتم با تعجب نگام میکرد .براش سوال بود که چرا عینکش و گرفتم. باگوشهء پیراهنم شیشه هاش رو تمیز کردم و سمتش گرفتم. عینکش و با خجالت از دستم گرفت. نگاهمون که به حوض افتاد زدیم زیر خنده داشتیم میخندیدیم که صدای ریحانه بلند شد! ریحانه با بهت گفت :محمد یک ساعته چیکار میکنین شما؟؟ چقدر حرف داشتین؟بیاین بالا دیگه ! شدت خنده من بیشتر شد ولی فاطمه خجالت زده به ریحانه نگاه میکرد به این فکر میکردم که زمان چقدر زود گذشت! ریحانه رفت و ما هم پشت سرش رفتیم همه نگاهاشون سمت من وفاطمه برگشت. پشت لباس من خاکی شده بود . فاطمه هم جلوی چادر و روسریش خیس شده بود با دیدن خودمون دوباره خندم گرفت. واسه اینکه کسی متوجه نشه دارم میخندم سرم و پایین گرفتم و به صورتم دست کشیدم با همه اینا همه متوجه لبخند رو لبمون شدن. نشستم سر جام مامان فاطمه با دیدن دخترش مهربون تر از همیشه نگام کرد ولی باباش اخم کرده بود و نگاهش مثل همیشه نافذ بود. _ وسایلم و ریختم تو یه ساکِ جمع و جور دو دور چِکشون کردم. ساعت ۵ باید به تهران میرسیدم دوباره تپش قلب گرفتم. ریحانه از حوزه برگشته بود و مشغول مطالعه بود. زنداداش چندتا ساندویچ برام درست کرد و تو ساکم گذاشت فرشته رو محکم تو بغلم فشار دادم و بوسیدمش‌. برادر زاده ی خوش قدمِ من! به گوشی ریحانه نگاه کردم که رو شارژ بود بچه رو گذاشتم رو زمین و سمت گوشیش رفتم. وقتی دیدم حواسش نیست برش داشتم‌ . شماره ی فاطمه رو از لیست مخاطب هاش برداشتم و تو گوشی خودم ذخیره اش کردم و دوباره گوشی و سر جاش گذاشتم. وضو گرفتم و گفتم تو راه یه جایی نمازم و میخونم. ساکم و بردم و روی صندلی عقب ماشین گذاشتم. لباس چریکیم و از تو کمد در اوردم. یه دستی روش کشیدم و پوشیدمش. پوتینم و از تو کمد در اوردم و تو حیاط انداختمش. ریحانه سمت من اومد +الان میری؟ _اره چطور +هیچی به سلامت _وایستا سرش و بوسیدم و ازش خداحافظی کردم. خیلی سرد بهم دست دادو دوباره رفت سر کتاباش. _از روح الله هم خداحافظی کن بگو نشد ازش خداحافظی کنم +باشه فرشته رو بغل کردم و رفتم پیش زنداداش. بچه رو ازم گرفت و +میخوای بری؟ _بله دیگه. دیر میشه میترسم نرسم +خیلی مواظب خودت باشیا _چشم +مواظب باش ایندفعه به جای کتفت مغزت رو نشونه نگیرن!!! خندیدم و _چشم چشم +زودتر بیا.دخترِ مردم و چشم انتظار نزاری ها! _چشم زنداداش چشم. قران و گرفت و دم در رفت از اینکه ریحانه باهام سرسنگین بود ناراحت بودم‌. مشغول بستن بندهای پوتینم بودم. با اینکه دلشوره داشتم، حالم خوب بود. جیبم رو چک کردم که حتما نامه رو برداشته باشم. از زیر قران رد شدم. با زنداداش خداحافظی کردم و گفتم که به علی سلام برسونه‌ .سوار ماشین شدم .استارت زدم و براش دست تکون دادم. پام رو گذاشتم رو گاز که ماشین از جاش کنده شد. __ زنگ زدم به زنداداش و گفتم به فاطمه پیام بده که دم در خونشون بیاد. خجالت میکشیدم خودم باهاش حرف بزنم. یخورده که گذشت زنداداش زنگ زد و گفت که داره میاد. از ماشین پیاده شدم‌ یه شاخه رزِ آبی واسش خریدم از روی صندلی برداشتمش وکنار درشون رفتم. نامه رو از تو جیبم برداشتم و گذاشتم لای کتابِ "هبوط در کویر" از "دکتر علی شریعتی". صدای پاهاش و میشنیدم. گل و کتاب و رها کردم رو زمین و به سرعت به ماشین برگشتم. ماشین و دور تر از خونشون پارک کرده بودم‌ . تو ماشین منتظر نشستم تا درو باز کنه. چند ثانیه گذشت که با یه چادر روی سرش در و باز کرد چند بار چپ و راستش و نگاه کرد وقتی کسی و ندید خواست درو ببنده که یهو خم شد سمت زمین. گل و نامه رو برداشت. یه لبخند گرم زد.. 🌿💙🌿💙 ..✍🏻 ღ 🪵 @chadorane87 🪵
💙🌿💙🌿 رمان‌نآحِـــ♫ـــــله💙 ✍🏻قسمت‌صدوبیست‌وهشتم گل تو دست راستش بود و کتاب و تو دست دیگه اش گرفته بود. با همون دستش چند بار کتابه رو بالا پایین برد که نامه و دید. دوباره تو خیابون به اطرافش نگاه کرد. ماشین و استارت زدم که برگشت سمتم. چندثانیه چشم تو چشم شدیم. لبخندش رو با لبخند جواب دادم چند ثانیه بدون حرکت بهم نگاه کردیم. خواستم حرکت کنم که متوجه شدم خیره به لباس هام اشک میریزه. دلم نمیخواست اشک هاش و ببینم.نگاهم و ازش گرفتم و پام رو روی گاز فشردم. ____ فاطمه نگاهم به اسم روی کتاب افتاد (هبوط در کویر) گل و بو کردم و از عطرش لبخند زدم با تعجب یک دور صفحه هاش و باز کردم یه پاکت توش بود . به اطرافم نگاه کردم تا ببینم کی اینارو اینجا گذاشت! نگاهم‌ به ماشین محمد افتاد سرم و که بالاتر گرفتم دیدمش. یه لبخند رو لب هاش بود باورم نمیشد این ادم همونی باشه که تا قبل از این فکر میکردم از دماغ فیل افتاده وممکن نیست لب هاش واسه خنده باز شن. بی اراده بهش لبخند زدم همزمان یه قطره اشکم رو گونم سر خورد. حس میکردم مغزم هنوزهم نتونسته این اتفاق و باور کنه. این محمدی که الان میدیدم همون آدمی بود که یه روزی هیچ توجه ای بهم نداشت وحتی بزور بهم سلام میکرد. این ادمی که الان بهم لبخند میزنه همونیه که تا نگاهش به من می افتاد اخم میکرد و روش و برمیگردوند. همونیه که باتمام رفتارهای عجیبش عاشقش شده بودم و آرزو میکردم حداقل از من بدش نیاد.نگاهم به لباس هاش افتاد .لباس فرم تنش بود. مردد بودم ولی دلم میگفت سمتش برم. تا خواستم قدیمی بردارم به سرعت از جلوی چشمام دور شد. انتظار نداشتم اینجوری بره بی سلام بی خداحافظی! الان از قبل دلنازک تر شده بودم. در و بستم و پشت در نشستم. نامه رو از پاکت در اوردم بارون چشم هام بند نمیومد. کنترلی روی اشک هام‌نداشتم. میترسیدم !از اینکه از این خواب شیرین بیدارم کنن وحشت داشتم. از اینکه دوباره همه چیز مثل سابق شه میترسیدم. از اینکه محمد مثله قبل شه وحتی نگام هم نکنه میترسیدم. دلم میخواست زودتر همچی تموم شه و از این استرسی که افتاده بود به جونم راحت شم بازم باید صبر میکردم . مثل همیشه به گوشه اتاقم پناه بردم و شروع کردم به خوندن نامه که با خط خوش نوشته شده بود. ( بِسـمِــ ربِ روزی که دیدَم تو را و دل سپردم به دستت! دست به قلم برده ام که روایت کنم ضمیر تُ را! تا کی توان چیزی نگفت؟ تا كِى توان به مصلحت عقل كار كرد؟ آخر در گلو می شکند ناله ام از رِقت دل قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست... سخن بسیار است ... اما ! تُ را گفتن کم! چگونه توان تُ را گفتن .... چگونه توان عشق را تعریف کرد ...! چگونه توان تُ را جستن!؟ بآری عشق چیست!؟ یا چیست فلسفه ی دادنِ دل؟؟! تمنا یا خواهشیست تاابد بمآن کنارِ دلم ! مصلحت بود به بهانه ی نبودن زمانی ز حآل و هوآیتان دور بمانیم! مدتی به بهانه ی ماموریت نیستیم اما، عهدی بود میانِ ما،بینِ خودمان بماند...! کس نستاندم به هیچ ار تو برانی از درم مقبل هر دو عالمم گر تو قبول میکنی صبر به طاقت آمد از بار کشیدن غمت چند مقاومت کند حبه و سنگ صد منی به بارَم بکش مرا...! خودمآنی تر بگویم برای من بمان! التماس دعا،یاعلی! |از محمد دهقان فرد به فاطمه موحد| قبل از اینکه نامه رو بخونم از ترس و دلتنگی اشک میریختم،بعد خوندن نامه از شدت ذوق گریه میکردم.خدا صدای دلم و شنید و اتفاقی که فکر میکردم هیچ وقت نمیافته ،افتاد مهر من به دل محمد که خیلی باهام تفاوت داره افتاد.محمد کجا و من کجا ؟! با اینکه حس میکردم به مغزم شوک وارد شده و چیزی نمیفهمم،یه چیزی و خوب میدونستم اینکه واسه رسیدن بهش و تموم شدن کابوس هام حاضر بودم هر کاری کنم. الان برای من صبر آسون ترین کار بود! ___ بیست روز و به سختی گذروندم سعی کردم خودم رو با درس و دانشگاه و کلاس های مختلف سرگرم کنم ولی هیچکدومشون فایده ای نداشت وتمام مدت فکرم پیش محمد بود. ازش هیچ خبری نداشتم و داشتم تو این بیخبری هلاک میشدم.طعنه های پدرم هم به این عذاب اضافه کرده بود. به ناچار زنگ زدم به ریحانه ،با اینکه حدس میزدم جوابم رو نده .ریحانه خیلی تغییر کرده بود. از بعد فوت پدرش کلا یه آدم دیگه ای شده بود و هر چقدر که میگذشت بیشتر از قبل تغییر میکرد و رفتارش سرد تر میشد. چندتا بوق خورد و قطع شد دوبار دیگه زنگ زدم داشتم از جواب دادنش نا امید میشدم که صداش رو شنیدم‌ +الو _سلام +سلاام چطوریی؟ _قربونت ریحانه جون .خوبه حالت ؟ کجایی؟کم پیدایی! بی معرفت شدی! +خوبم منم خداروشکر.مشهدم _مشهدد؟کی رفتی؟ +دیروز رسیدیم . با روح الله و مامان و باباش اومدیم _آها به سلامتی واس منم دعا کن +حتما .چه خبر از داداشم ؟ _داداشت ؟ +اره آقا محمدتون 🌿💙🌿💙 ..✍🏻 ღ 🪵 @chadorane87 🪵
💙🌿💙🌿 رمان‌نآحِـــ♫ـــــله💙 ✍🏻قسمت‌صدوبیست‌ونهم کاملا مشخص بود با کنایه این سوال و پرسیده. دیگه فهمیدم علت تغییر رفتار ریحانه چیه! _ریحانه جون ،شما خواهرشونی من چطور ازشون خبر داشته باشم؟تازه میخواستم از تو بپرسم ! +پنج یا شش روز دیگه بر میگرده شمال ،نگران نباش .میگم دارن صدام میکنن .کاری نداری ؟ _نه عزیزم ممنونم +خواهش میکنم جان.خداحافظ خواستم جواب بدم که با صدای بوق با تعجب به صفحه گوشیم زل زدم. یعنی از اینکه داداشش از من خاستگاری کرد اینطور کفری بود ؟چرا آخه؟مگه من چمه؟ بهم برخورده بود ولی از خوشحالی خبرش خیلی زود دلخوریم و یادم رفت. شش روز دیگه این انتظار نفس گیرتموم میشد ____ محمد محسن من و دم خونمون رسوند وسایلم رو از ماشین برداشتم .بغلش کردم و بعد از اینکه ازش تشکر کردم رفتم تو خونه. دلتنگ ریحانه بودم با شوق داد زدم :کسی خونه نیست؟محمد برگشت!! جوابی نشنیدم.وسایلم و گذاشتم زمین و خونه رو گشتم .کسی نبود. حدس زدم ریحانه خونه داداش علی باشه رفتم حموم ونیم ساعت بعد اومدم بیرون. گرمای آب باعث شد خوابم بگیره . نشستم رو زمین و شماره خونه داداش علی و توگوشیم گرفتم چند لحظه بعدجواب داد +سلام محمد کجایی؟ _به سلام .چطورییی داداش؟من خونم +کی رسیدی؟ _۴۵ دقیقه ای میشه +عهه چرا نگفتی داری میای؟میگفتی میومدم دنبالت _هیچی دیگه گفتم بهت زحمت ندم.با محسن برگشتم. +چه زحمتی؟ناهار خوردی؟ _نه گشنم نیست میخوام بخوابم +خب شب بیا خونمون _چشم ریحانه ام اونجاست؟ +نهه مگه نگفته بهت ؟ _چی رو؟ چیشده؟ +ریحانه مشهده.چطوربه تو نگفت؟ چند لحظه مکث کردم:با کی رفت؟ +روح الله و خانوادش ناخودآگاه صورتم جمع شد ریحانه به من نگفته بود میخواد بره سفر ؟مگه همچین چیزی ممکنه؟ +محمد یادت نره امشب بیای. _چشم داداش.فعلا یاعلی +یاعلی از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق ریحانه.قاب عکسش و از روی میز برداشتم. به قیافه خندون و شیطونش تو چهارچوب قاب عکس خیره شدم. از لبخندش لبخندی زدم و عکس و سرجاش گذاشتم.تصمیمم و گرفته بودم .اینطوری نمیشد .باید یکاری میکردم تا ریحانه متوجه اشتباهاش بشه. بالشتم انداختم روی زمین وتو هال خوابیدم. _ چند روزی از برگشتم گذشته بود ولی فرصت نشد که برم پیش پدر فاطمه. سرگم کارام بودم . با دقت نگاهم به لپ تاب بود که از سر و صداهایی که اومد فهمیدم طبق گفته علی، ریحانه برگشته. از جام تکون نخوردم. به داداش علی و زنداداش سپرده بودم که به ریحانه چیزی راجب برگشتم نگن .خودم هم به تماس هاش جوابی ندادم با اینکه خیلی دلتنگش بودم. در باز شد و ریحانه اومد داخل. به روح الله که تو حیاط بود گفت : نه تنها نمیمونم .میرم خونه داداش علی ...قربونت برم...مراقب مامان باش .خداحافظ در و بست ویخورده ازش فاصله گرفت که نگاهش بهم افتاد . با تعجب گفت :داداش محمد.برگشتییی؟ یه نگاه کوتاه بهش انداختم و آروم سلام کردم دوباره مشغول کارم شدم و به ریحانه توجهی نکردم. با اینکه نگاهم بهش نبود،حس میکردم خیلی تعجب کرده. بعدچند لحظه ساکن ایستادن به اتاقش رفت. نمیخواستم اذیتش کنم .ولی اگه کاری نمی کردم این رفتارش ادامه پیدا میکرد و عواقب بدی داشت. چند دقیقه بعد از اتاقش بیرون اومد وگفت:کی اومدی ؟ بدون اینکه بهش نگاهی بندازم گفتم :برای توچه فرقی میکنه ؟ صداش رو بالا برد و گفت :یعنی چی برام فرقی میکنه؟محمد هیچ معلومه تو چی میگی؟چرا بچه شدی؟ بابا یه زن گرفتی دیگه چرا همچین میکنی؟ فکر کردی فقط برای اون مهمی؟اصلا یه زنگ زد بهت؟ با عصبانیت لپ تابم رو بستم و به چشم هاش زل زدم :صدات و بیار پایین چشمش و چند لحظه بست و +ببخشید .آخه عصبیم کردی . میدونی چقدر نگرانت شدم ؟خوشم میاد میدونی چقدر برام مهمی ولی بازم با این سوال حرصم میدی وسایلم و جمع کردم و رفتم تو اتاقم نشستم و دوباره لپ تاب و باز کردم ریحانه اومد داخل با همون اخم روی صورتم گفتم :صدای درو نشنیدم! +محمد _میگمم صدای درو نشنیدم بیرون رفت. دلم براش کباب شده بودم،ولی سعی کردم خودم و کنترل کنم. در زد و گفت :میتونم بیام تو؟ _بفرما نشست کنارم و پاهاش و وتو بغلش جمع کرد سرش و گذاشت رو زانوش و زل زد بهم و گفت :الان داری تنبیه ام میکنی ؟ جوابی ندادم +آخه واسه چی؟مگه من‌چیکار کردم؟ چیزی نگفتم +محمد تو چرا انقدر عوض شدی؟ تا این و گفت برگشتم سمتش و گفتم :ببین ریحانه کفرم و در نیار دیگه.من عوض شدم؟یه نگاه به خودت بنداز ؟شده به رفتار چند ماهه اخیرت فکر کنی؟ میگم حالت بد بود ناراحت بودی از رفتن بابا! ولی دلیل نمیشه این رو واسه رفتار زشتت بهانه کنی. تو فرق کردی با دختر پاک و معصومی که بابا تربیتش کرده بود.چرا دختری که با سن کمش اشتباهاتم و بهم تذکر میداد به رفتارهای بچگانه اش فکر نمیکنه ؟یخورده فکر کن!من فقط همین و ازت میخوام 🌿💙🌿💙 ..✍🏻 ღ 🪵 @chadorane87 🪵
💙🌿💙🌿 رمان‌نآحِـــ♫ـــــله💙 ✍🏻قسمت‌صدوسی‌اُم سکوت کرده بود و مظلوم بهم خیره شد .با صدای بغض دار گفت :دلم برات تنگ شده بود لحنم و آروم تر کردم و گفتم :منم نگاهش و به فرش زیر پاش دوخت و گفت :معذرت میخوام .حق با توعه.هر کاری کردم ازسر لجبازی بود .محمد من خودم هم نمیدونم چرا اینطوری شدم،چرا انقدر بچه شدم .این رفتارم باعث آزار خودم هم شده .به همچیز گیر میدم .لجباز و یکدنده شدم حتی صدای روح الله هم از این کارهام در اومده.محمد دست خودم نیست یچیزی رو دلم سنگینی میکنه. بغضش ترکید +محمد حس میکنم چند وقتیه نمیتونم خوب نفس بکشم .نمیتونم خوب غذا بخورم یا حتی بخوابم .یه چیزیم هست ولی خودم هم نمیدونم چمه .از تظاهر به شاد بودن خستم از همچی خستم،از خودم خسته ام،از سرنوشت سختم خسته ام از تنهاییم ... بغلش کردم و نزاشتم به حرف هاش ادامه بده یخورده که گذشت صدای هق هقش قطع شد و فقط آروم اشک میریخت. روی موهاش و بوسیدم و با لحن آرومی شروع کردم به حرف زدن : دیگه اینجوری نگو .خدا قهرش میگیره ها .توهر شرایطی که باشیم باید خداروشکر کنیم .هرچیزی یه حکمتی داره عزیزدلم .راضی باش به رضای خدا. ریحانه از نظر روحی داغون بود خیلی داغون تر از چیزی که فکرش و میکردم با صدای بغض دارش گفت +داداشی _جانم +میشه دیگه با من اینجوری حرف نزنی؟من فقط تو رو دارم به جای همه ی نداشته هام خندیدم و گفتم:پس روح الله ی بدبخت چی؟اگه بهش نگفتم. آه پر دردی کشید و به صورتم خیره شد وگفت: روح الله بوی بابا رو نمیده. روح الله چشم های مامانم و نداره. اون مثل مامان نمیخنده. مثل بابا اخم نمیکنه،مثل بابا حرف نمیزنه،مثل بابا نماز نمیخونه،مثل بابا راه نمیره...ولی محمد تو خودشونی،خود مامان و بابایی،تو... گریه اش و از سر گرفته بود،به زور جلوی اشک هام و گرفتم و _باشه آبجی کوچولو باشه،دیگه گریه نکن قربونت برم! _ با محسن توماشین نشسته بودیم وداشتیم سمت خونه فاطمه اینا میرفتیم. قرار شد با پدرش حرف بزنیم. وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدم و لباسم و مرتب کردم و از تو آینه ماشین به خودم نگاه کردم وقتی از مرتب بودنم مطمئن شدم‌ با محسن رفتیم و زنگ آیفون و زدم در باز شد و رفتیم داخل تا چشمم به حیاطشون افتاد یاد شب خاستگاری و اتفاقای جالبش افتادم و لبخند زدم.یه یا الله گفتیم که مادر فاطمه اومد بیرون و راهنماییمون کرد بریم تو. باهاش سلام و علیک کردم و رفتم داخل بابای فاطمه با نیمچه لبخندی از پله ها پایین اومد و بهمون دست داد.نشستیم ومادرش با چندتا فنجون چایی پیشمون اومد و با فاصله رو یکی از کاناپه ها نشست منتظر بودم فاطمه رو ببینم .با باباش گرم صحبت شدیم. محسن به ستوه اومده بود شرط های باباش :باید یه خونه تقریبا بزرگ نزدیک اینجا بگیری. انتقالی بگیری و برای همیشه بیای ساری فلان کنی فلان کنی...! همه این هارو قبول کردم،رسید به مهریه +خب مهریه دختر من باید به اندازه سال تولدش باشه با تعجب نگاش کردیم مامان فاطمه با تشر گفت :احمد بابای فاطمه بهش نگاه کرد که دیگه ادامه نداد و بلند شد و رفت. اولش خیال کردم شوخی میکنه +یعنی هزار و سیصد و...سکه محسن زد زیر خنده و گفت :آقای موحد شوخیتون گرفته ؟ با تعجب ولی محترمانه گفتم : مگه اومدیم کالا بخریم ؟ میخوایم ازدواج کنیم .این حرفا چه معنی میده ؟ محسن دوباره گفت :احساس نمیکنید یه مقدار زیادی دارین سخت میگیرین!؟این پسری که جلوتون نشسته هیچ حامی نداره. چجوری این همه شرط و به تنهایی و بدون پشتوانه ای قبول کنه ؟محمد،فقط خودشه و خداش با اینکه اراده داره و تونسته دست تنها تا اینجا برسونه خودش و،ولی این دلیل نمیشه شما این شرط های سخت و براش بزارید. به من نگاه کرد و گفت +ببین پسر جون من نگفتم بیای خاستگاری دخترم.حالا که اومدی منم دارم شرایط و بهت میگم. دلت نمیخواد گوش کنی بگو ادامه ندم؟ محسن دستم و گرفت و میخواست بلند شه که نگهش داشتم .یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:بفرمایید +راستش اصلا قولی که دادی واسه من کافی نیست.شغلت و عوض کن و یه کار کم دردسر وبی خطر واسه خودت جور کن . از شدت تعجب خندم گرفت _این حرف و جدی زدین؟ +مگه من باهاتون شوخی دارم ؟ _ببینید آقای موحد ،کار من فقط شغلم نیست .جز اهداف و آرزوهامه نیمی از زندگیمه ،واسش زحمت کشیدم چیزی که شما از من میخواین ممکن نیست !من چطور میتونم ازش بگذرم ؟خیلی براش سختی کشیدم...واسه به اینجا رسیدن خیلی سختی کشیدم نمیتونم به این راحتی از دستش بدم ! واینکه الان تو این جامعه مگه میتونم برم و از نوع یه شغل دیگه پیدا کنم؟ +خب اگه دختر منم به سختی به دست نیاری یروزی کنار میزاریش.اگه دوستش داری باید واسه رسیدن بهش سختی بکشی . من جنس خودم و میشناسم .مردا به اونی که راحت به دست بیارنش پایبند نمیمونن 🌿💙🌿💙 ..✍🏻 ღ 🪵 @chadorane87 🪵
💙🌿💙🌿 رمان‌نآحِـــ♫ـــــله💙 ✍🏻قسمت‌صدوسی‌ویکم _این حرفی که شما میزنید شامل همه مردا نمیشه و اینکه چطور میتونید بگید راحت ؟این راهی که من دارم میرم راحته؟ +آقای دهقان فرد من بهتون نگفتم این راه رو بیاین . میتونید ادامه ندین .راستی من از شنیدن حرفاتون خیلی خوشحال شدم مطمئنم فاطمه هم وقتی بفهمه چقدر واستون ارزش داره خوشحال میشه و سر عقل میاد. خشم به تمام وجودم نفوذ کرده بود. میدونستم علت این حرف هاش چی بود . میخواست تمام زورش و بزنه تا نزاره من با دخترش ازدواج کنم.روش خوبی هم انتخاب کرده بود.میخواست کسی که پیش دخترش وجهش خراب میشه من باشم نه اون. از جام بلند شدم.دلم نمیخواست از روی عصبانیت حرف اشتباهی بزنم و همه چی خراب شه. یه لبخند زدم و گفتم :باهاتون تماس میگیرم بهش دست دادم با یه لحن گرم که نشان از حال خوبش میداد گفت : امیدوارم رو حرفات بمونی محسن هم سرد و جدی باهاش خداحافظی کرد‌چند قدم با در فاصله داشتیم که یهو در با شدت باز شد و یکی پرید تو و گفت:مااااااااامااااااااااااان یه کیفیم یه گوشه پرت شد تانگاهش و چرخوند و متوجه من شد سکوت کرد و با تعجب ایستاد از شدت عصبانیت حس میکردم دارم میسوزم نتونستم وایستم.بدون اینکه بهش نگاه کنم اروم خداحافظی کردم و از کنارش رد شدیم سنگینی نگاه پر از تعجبش و حس میکردم ولی نمیتونستم برگردم سمتش. با قدم هایی تند از خونشون بیرون رفتیم. ____ فاطمه تو راه دانشگاه به خونه بودم خیلی خسته بودم ولی حسِ خوبِ نمره کامل گرفتن زیر دست دکتر ماهانی تو درس بافت شناسی عمومی انقدر شیرین بود که حاضر بودم تا خودِ خونه پیاده برم. از ماشین آژانس پیاده شدم و کلید وتو قفل در انداختم. درو باز کردم و رفتم تو حیاط. از حیاط شروع کردم به صدا زدن مامان چند بار داد زدم _مااامااان!!!مامانییییی جوابی نشنیدم با عجله در خونه رو باز کردم کیفم و انداختم دم در و با پام شوتش کردم که به مبل برخورد کرد. چادرم از سرم افتاد رو شونم که با دیدن چندتا کفش تو راه پله خشکم زد سرم و بردم تو ببینم کیه محمد؟محمد بود؟! بلاخره اومد؟اینجا چیکار میکنه؟ آب دهنم از ترس خشک شد بهم نگاه نکرد.بی توجه بهم به بابا دست داد و از مامان خداحافظی کرد.محسن هم کنارش بود.اومد سمتِ در.من که تو چهارچوب در خشکیده بودم یه تکون به خودم دادم و جابه جا شدم.از جلوی در رفتم کنار که محمد خیلی اروم گفت +خداحافظ سرش پایین بود و حتی یه لحظه هم سرش و بالا نیاورد. هم از تعجب و هم از رفتارِ سردش داشتم سکته میکردم.از خونه رفت بیرون. یعنی بابا بهش گفته بود بیاد اینجا؟ چیکارش داشت؟چی گفت بهش که اینطوری بود؟چرا مثل قبل شد؟اب دهنم و به زور قورت دادم. بابا و مامان برای بدرقشون تا دم در رفتن. به ظرف های میوه و چایی دست نخوردشون روی میز نگاه کردم. رفتم کنار یه ظرف میوه نشستم. داشتم دق میکردم.نمیدونستم وقتی بعد این همه مدت برمیگرده اینطوری میشه! یه خیار از تو ظرف براشتم که مامان اومد تو دوییدم‌سمتش و _ایناااا اینجا چیکار میکردن؟چرا به من نگفتین؟چرا اومدن اینجا؟چی گفتن بهتون؟ جریان چیه؟چرا هیچکس به من هیچی نمیگه؟اه مامان حرف بزن دیگه دستش و گذاشت رو دهنم و +اه دختر بس کن دیگه.چقدر یه ریز حرف میزنی؟هیچی با بابات کار داشتن. _راجع به چی؟ +به تو چه اخه؟؟ _بگووو دیگه +از بابات بپرس این رو گفت و رفت بالا بابا اومد داخل _سلام بابا +سلام جانم _اینا اینجا چیکار میکردن؟ +خب،اومدن حرف بزنیم _خب بگین راجع به چی؟ +راجع به خودش _خب؟ +خب به جمالت چندتا حرف مردونه زدیم که به شما ربطی نداره. کلافه رفتم سمت اتاقم. میخواستم بدونم چیشده ولی کسی چیزی نمیگفت. بدون اینکه لباسام و در بیارم رو تخت خوابیدم.کاش میتونستم‌زنگ بزنم و از محمد بپرسم،ولی...! دوباره یاد خداحافظیش افتادم. اعصابم خورد شد‌،وجودم یخ زد.کاش اینقدر محدود نبودم.کاش..! _ +میخواست شرط های بابات و بدونه _شرط؟چه شرطی؟ +چه میدونم والا. خودت که میشناسی بابات و.اولش گفت که باید یه خونه نزدیکِ خونه ی ما بخره.پسره ی بدبخت قبول کرد.بعد گفت انتقالی بگیره بیاد ساری.پسره قبول کرد بعد گفت باید اندازه ی سال تولدت مهریه بده بازم چیزی نگفت، نمیدونم چرا گفت که باید از سپاه بیای بیرون! _خب؟محمد چی گفت؟ +گفت من عاشق کارمم به سختی تونستم برم اینجا و فلان...بعدشم گفت امکان نداره من از سپاه بیام بیرون _وای! واسه چی بهش گفت از سپاه بیاد بیرون؟ای خدا.آخه من چقدر بدبختم شغلِ پسره به بابا چه ربطی داره؟ گفت بدون اجازه ی من نره ماموریت که گفت چشم دیگه.ازاونجا کلا بیا بیرون چی بودآخه؟ +نمیدونم به خدا،باباته دیگه کاریش نمیشه کرد _مهریه روچقدرگفت؟ (درکمال تعجب گفت) +سالِ تولدت.. _یاعلی!چه خبره؟ماااااامان! دستام رو مشت کردم و از اتاقم بیرون رفتم 🌿💙🌿💙 ..✍🏻 ღ 🪵 @chadorane87 🪵
💙🌿💙🌿 رمان‌نآحِـــ♫ـــــله💙 ✍🏻قسمت‌صدوسی‌ودوم قدم هام رو تند کردم وسمت اتاق بابا رفتم در زدم و بدون اینکه منتظر شنیدن جوابش باشم رفتم تو. رو تختش دراز کشیده بود. کنارش نشستم چشم هاش و باز کرد و +چیه؟چی میخوای؟ سعی کردم خودم و کنترل کنم _بابا جان! +بله؟ _چرا بهم نگفتی که آقا محمد اینا میان اینجا؟ +گفتم‌که به تو ربطی نداشت حرف های تو رو شنیددیگه. این دفعه باید حرف های منو میشنید _خب؟ +خب که خب.قرار نیست تو در جریان همه چی باشی. _بابا! +باز چیه؟ _واسه چی بهش گفتین از سپاه بیاد بیرون؟ چرا فکر کردین اون شغلش و به خاطر من عوض میکنه؟ +فکر نکردم مطمئن بودم _بابا!این چه کاریه که شما کردین! چرا انقدر مهریه رو زیاد گفتین؟ بابا شما اصلا میدونین وضعیتش رو؟ +آدمِ مثل بقیه دیگه.چیزیش نیست که. تازه اگه مشکلی داره چرا میره خاستگاری؟ _ این همه مهریه آخه؟مگه میخواد طلاقم بده؟اصلا مگه محتاج پول دیگرانیم‌؟ بابا اون پدرو مادر نداره!بابا محمد یتیمه! +اوه!از کی تاحالا شده محمد؟ _بابا +بابا و کوفت.گفتم که این چیزا به تو ربطی نداره.برو خداروشکر کن که فقط بخاطرتو اجازه دادم دوباره پاش رو بزاره تو خونمون. فقط در همین حد بدون اگه بخوادت واست همه کار میکنه! کلافه از روی تخت پاشدم و از اتاقش رفتم. دلم میخواست گریه کنم،ولی سعی کردم آروم باشم.حالا تقی به توقی خورده پسره از من خوشش اومده.شما باید از خداتون باشه.باید نماز شکر بخونین.من نمیدونم اخه چه سریه! خدا خواست شما نمیخواین! خدایا خودت به ما صبر بده. به محمد کمک کن.بهش جرئت بده بهش عشق بده که جا نزنه! رفتم پایین،کولم و از کنار مبل گرفتم یادِ رفتار بچگونم افتادم نکنه محمد بره دیگه پشت سرش و نگاه نکنه! خدایا همه چیز و به خودت میسپرم‌. یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم که تلفنم زنگ خورد. گوشی و برداشتم ریحانه بود _الو سلام! +به به سلام عروس خانومِ گلِ من! از خطابش قند تو دلم آب شد. یعنی میشه..! _چه عجب چیشد شما یادی از ما کردین؟ +هیچی دلم تنگ شد واست بیا بریم بیرون _بیرون؟کجا؟ +چه میدونم بریم دریا؟ _تو چقدر دریا میری.خب بیا بریم یه جای دیگه +کجا مثلا؟ _کافه ای پارکی جایی +خو پ بریم پارک یه ساعت دیگه پارک نزدیک دانشگاه میبینمت؟ _اره بریم +تو با کی میای؟ _تنها میام +اها باشه پس میبینمت عزیزم _اوهوم حتما. +فعلا _خداحافظ تلفن و قطع کردم از اینکه دوباره مثل قبل گرم گرفته بود خوشحال شدم و خوشحال تر از اینکه منو عروس خانم خطاب کرده بود. رفتم بالا پیش مامان و بهش گفتم که میخوایم با ریحانه بیرون بریم. اصرار کرد که بابا چیزی نفهمه و زود برگردم لباسام و با یه مانتوی سفید کوتاه و یه شلوار‌لی جذب عوض کردم. تو آینه به موهای لخت و روشنم خیره شدم گیسش کردم و تهش و بستم. یه روسری سرمه ای گل گلی هم برداشتم سرم کردم. تو آینه به پوست سفیدم خیره شدم و یه لبخند زدم.روی ابروهای کمونیم دست کشیدم و صافشون کردم.چادرم و سرم‌کردم. یه کیف کوچولو برداشتم و توش گوشیم وبا یه مقدار پول گذاشتم. از مامان خداحافظی کردم که آژانس رسید. یه کفش شیک کتونی هم پوشیدم و رفتم بیرون. ____ زودتر از ریحانه رسیده بودم. روی نیمکت منتظر نشستم تا بیاد. چشمم به در ورودی پارک بود تا اگه اومد برم سمتش. یه چند دقیقه گذشت،حوصلم سر رفته بود. میخواستم بهش زنگ بزنم که دیدم یه بچه کنار سرسره ایستاده و گریه میکنه و مامانش و صدا میزنه. اطرافش و گشتم.کسی نبود.دلم طاقت نیاورد از جام بلندشدم و رفتم طرفش. دست های کوچولوش وگرفتم که آروم شد و با تعجب بهم نگاه کرد بعد چند ثانیه دوباره زد زیر گریه از این کارش خندم گرفت.صدام و بچگونه کردم و _چیشده دختر کوچولو؟چرا گریه میکنی؟ چیزی نگفت فقط شدت گریه اش بیشتر شد _زمین خوردی؟ بازم چیزی نگفت _گم شدی؟ به حرف اومد با گریه داد زد +مامانم و گم کردم به زور فهمیدم چی گفت. دستش و محکم فشردم و _بیا بریم برات پیداش میکنم باهم راه افتادیم اطراف سرسره،کسی نبود بچه دیگه گریه نمیکرد وآروم شده بود. از پشمکیِ دم پارک یه پشمک واسش خریدم و دادم دستش. دوباره رفتیم کنار سرسره ایستادیم تا مامانش بیاد. _چند سالته؟ +شیش _اسم قشنگت چیه؟ +مهسا _به به.اسم منم فاطمه اس +خاله!! اطرافم و گشتم و کسی و ندیدم _به من گفتی خاله؟ +اره خوشحال شده بودم،تا حالا هیچکس بهم نگفته بود خاله. _جانم؟ +تو هم بچه داری؟ از حرفش کلی خندیدم +نه! من خودم بچم پشمکش و بدون حرف خورد و من تا اخر مشغول تماشاش بودم یه بندی صورتی که عکس خرگوش روش داشت با شلوارک صورتی پوشیده بود. گل سری که رو موهای قهوه ایش زده بود جذاب ترش کرد.به چشمای عسلیش خیره شدم و _تو چقدرخوشگلی خانوم کوچولو! یه لبخند شیرین زد همینجور محونگاه کردنش بودم که یه دستی رو شونم نشست.برگشتم عقب 🌿💙🌿💙 ..✍🏻 ღ 🪵 @chadorane87 🪵
💙🌿💙🌿 رمان‌نآحِـــ♫ـــــله💙 ✍🏻قسمت‌صدوسی‌وسوم ریحانه بودمحکم بغلم کردوگونم و بوسیدمنم بغلش کردم.چند ثانیه تو بغل هم بودیم که از خودم جداش کردم و بوسیدمش +زیارتت قبول باشه خانوم خانوما! _ممنونم.ایشالله قسمت شمابشه باآقاتون میخواستم از ذوق بمیرم ولی سعی کردم خودم رو آروم جلوه بدم.با این حال نتونستم لبخندم رو پنهون کنم.ازش تشکر کردم برگشت سمت بچه +این کیه؟فامیلتونه؟ _نه باباتوپارک گم شده بودداشت گریه میکرد اومدم پیشش نترسه +اها میخوای اینجابمونی تا مامانش پیدا شه؟ _یخورده اینجا بمونه اگه پیدا شد که هیچی اگه نشدمیبرمش آگاهی +اها باشه،حالا بیا بریم بشینیم دستشوگرفتم و رفتیم سمت نیمکت از دورحواسم به بچه بود که یهو یه خانوم رفت طرفش و باگریه بچه رو بغل کرد ورفت مهسا لبخند زد و برام دست تکون داد منم براش دست تکون دادم مشغول صحبت با ریحانه بودم که یکی اومد جلومون ایستاد.بهش نگاه کردم.محمد بود ناخوداگاه مثل فنر از جام بلند شدم دوباره دلم یجوری شد بی اراده یه لبخندرولبم نشست قرار نبود محمد بیاد، پس چرا...؟ کلی سوال تو ذهنم بود بعد یخورده مکث سلام کرد.نمیتونستم خودم رو کنترل کنم.با دیدنش به شدت دلتنگیم پی بردم و با لبخند جوابش و دادم کنار ریحانه رو نیمکت نشست منم نشستم. یه شلوار کتان کرم پاش بود با یه پیراهن سرمه ای،که روش خط های سبز داشت فرم موهاشم مثل همیشه بود و باعث میشد که دلم براش ضعف بره وقتی که سلام میکرد دستش تو جیبش بود و خیلی جدی بود ریحانه ازمن فاصله گرفت و بهش چسبیدمحمد به محاسن روی صورتش دست کشیداصلا حواسم بهشون نبودو تمام فکرم پِیِ تیپ قشنگ محمد بود! ریحانه محکم رو بازوم زد. +اه حواست کجاست فاطمه _چی؟چیشد؟ محمد از گیج بودنم بلند خندید ریحانه ادامه داد +میگم من میرم یه دوری بزنم _باشه منم میام +بیا،من میگم خل شدی،میگی نه! محمد گفت +اگه امکان داره شما بمونید خواستم بلند شم که با حرفش دوباره نشستم ریحانه خندیدورفت نوک نیمکت نشسته بودم و هر آن ممکن بود بیافتم.خجالت میکشیدم بهش نزدیک شم که گفت +خوبید انشالله؟ دلم نمیخواست حرف بزنم،فقط میخواستم حرفاشوبشنوم.ولی به ناچار گفتم_ممنون یه نفس عمیق کشیدو ادامه داد فاطمه خانوم من باپدرتون صحبت کردم.فهمیدم ایشون هنوز به این وصلت راضی نشدن با این حرفش دلم ریخت.چشمام و بستموباخودم گفتم فاطمه دیگه تموم شد،اومده باهات خداحافظی کنه،شاید این آخرین باری باشه که با این لحن باهات صحبت میکنه ازآخرین فرصتت استفاده کن و سعی کن این لحظه رو به خوب به خاطر بسپری تا هیچ وقت یادت نره.بغض تو گلوم نشست محمد حق داشت کم بیاره +این رو از حرف های دیروزشون فهمیدم.برام یه سری شرط گذاشتن که حرفش و قطع کردم و گفتم:بله،مادرم بهم گفت سعی کردم بغض صداموپنهون کنم ‌نفس عمیق کشیدم وگفتم:من به شما حق میدم‌ اگه قبول نکنیدومیفهمم که اصلا منطقی نیست بهش نگاه کردم.یه لبخندکنج لبش نشسته بود گفت نزاشتین ادامه بدم _ببخشید بفرمایین +قبلا هم بهتون گفته بودم که نمیخوام از دستتون بدم ،به هیچ وجه هم کنار نمیکشم، ولی.. امیدوار شدم.بی صبرانه منتظرادامه حرفش بودم +شرطی که پدرتون برام گذاشت خیلی سخته.. کار من وسیله ایه واسه رسیدن به آرزوهام اگه دورش و خط بکشم درحقیقت دور تمام اهدافم خط کشیدم.من نمیخوام بین شماوکارم یکیوانتخاب کنم.من میخواستم که شما واسه رسیدن بهشون کمکم کنید باهام همراه باشین و تشویقم کنید‌چطور میتونم یکی رو انتخاب کنم؟ بهم برخورده بوداز اینکه انقدر واسه کارش ارزش قائل بود احساس حسادت میکردم ولی همین شخصیت محمد بود که منو اینطور ازخود بی خود کرده بود .شخصیت محمدخیلی جالب تر از چیزی بود که فکرش ومیکردم محمد خیلی محکم بود وهرچقدر میگذشت بیشتر بهش پی میبردم ادامه داد:من اومدم که ازتون بخوام کمکم کنید .اصلا دلم‌نمیخواد توروی پدرتون وایستین ولی باهاشون صحبت کنید بگید من‌اونی که فکر میکنن نیستم .ایشون خیلی شمارو دوست دارن.شایداگه بخاطر علاقشون به شما نبود هیچ وقت اجازه نمیدادن حتی راجب این مسئله باهاشون حرف بزنم.من دلم روشنه میدونم خدا مثل همیشه کمک میکنه، ولی میخوام شماهم از جایگاهی که تو قلب پدرتون دارین استفاده کنین.اگه هم خدایی نکرده فایده نداشت،باید یه فکر دیگه ای کنیم. از استرسم کم شده بود.نگاش کردم و پرسیدم: چرا انقدر این شغل براتون مهمه ؟ سکوت کردو بعد چند لحظه با لبخند گفت عشقه دیگه...!خب حرف میزنید باهاشون؟ فهمیدم خیلی شیک و مجلسی بحث و عوض کردسعی کردم بیخیال شم .الان توشرایطی بودم که اگه محمد بدون هیچ علاقه ایم میومد خاستگاریم باهاش ازدواج میکردم اینکه کارش براش عزیزترازمن بود الان چندان مهم نبوددر حال حاضر فقط خودش بود که اهمیت داشت به معنای واقعی کلمه،مجنون شده بودم و هیچی جز اینکه واقعاعاشقشم نمیفهمیدم 🌿💙🌿💙 ..✍🏻 ღ 🪵 @chadorane87 🪵
💙🌿💙🌿 رمان‌نآحِـــ♫ـــــله💙 ✍🏻قسمت‌صدوسی‌وچهارم آروم یه باشه ای گفتم لبخند زد و گفت :برم به ریحانه بگم بیاد تا بیشتراز این آبرومون نرفت. نگام چرخید به طرف ریحانه.نشسته بود روی تاب وآروم تکون میخورد و باخنده به ما نگاه میکرد.یه گوشی هم دستش بود وسمت ما گرفته بود. با دیدنش تواون وضعیت بلند زدم زیر خنده که محمد لبخندش جمع شد و به اطراف، نگاه کرد.پارک خیلی شلوغ نبود و کسی متوجه من نشد.متوجه سوتیم شدم وتو دلم به خودم فحش دادم.بی اراده گفتم :ببخشید و سرم و پایین گرفتم. چیزی نگفت وبه طرف ریحانه رفت. اه فاطمه لعنت بهت آخرش بدبخت و پشیمون میکنی.با ریحانه در حالی که میخندیدن اومدن ریحانه نشست کنارم‌و روبه محمد که ایستاده بودگفت :شکارتون کردم داداش. الان رسانه ای میشین. محمد خندید و گفت :باشه گوشیش و از دست ریحانه گرفت. یخورده که گذشت ریحانه گفت :اه حوصله ام سر رفت.محمد برو یچیزی بخر بخوریم. محمد همونطور که ایستاده بود و نگاهش به گوشیش بود گفت :چی بخرم؟ ریحانه مثل بچه ها با ذوق گفت: بستنییی محمد خندید و رفت ریحانه:عه پسره خل نپرسید چه بستنی میخواین .همینطوریی رفت ناخوداگاه گفتم :بی ادب خودت باید میگفتی ریحانه اول با تعجب نگام کرد و بعد زد زیر خنده و گفت :اوه اوه من واقعا از شما معذرت میخوام .هیچی دیگه کارم در اومد .از این به بعد (تو)به این داداشم بگم منو میکشی . حرفش حس خوبی بهم داد.منم خندیدم. گوشیم زنگ خورد.با دیدن اسم آقای رسولی از جام بلند شدم.یکی از همکلاسی های دانشگاه بود.ترسیدم‌محمد بیاد .از ریحانه عذر خواهی کردم و ازش به اندازه ای که دیده نشم دور شدم به یه درخت تکیه دادم و جواب دادم ازم چندتا سوال پرسید که بهشون جواب دادم اظطراب داشتم ومیخواستم قطع کنم ولی هی ادامه میداد وحرفش و تموم نمیکرد. کلافه چشمم و بستم و منتظر موندم حرفش تموم شه. +راستی خانوم موحد،دیروز کارتون عالی بود دکتر گفت فقط شما نمره کامل وگرفتید تبریک میگم. دوباره با یادآوریش خوشحال شدم و با لبخند گفتم : ممنونم آقای رسولی .ببخشید من باید برم . +چشم ببخشید مزاحم شدم. بازم دستتون درد نکنه خداحافظ. _خواهش میکنم،خدانگهدار سرم تو گوشی بود.به سرعت برگشتم عقب و دوقدم برداشتم که رسیدم به محمد .رفت عقب تا باهاش برخورد نکنم .با ترس نگاهم افتادبه بستنی قیفی تو دستش.گرفتش سمتم استرسم باعث شد یه سوال احمقانه بپرسم :از کی اینجایید ؟ با تعجب نگام کرد و چند ثانیه بعد یه پوزخند زد.تازه متوجه زشتی سوالی که پرسیده بودم شدم.به بستنی نگاه کرد و گفت :آب شد بگیرید لطفا. با دست های لرزون بستنی وارزش گرفتم برگشت که بره.نمیخواستم بخاطر یه سوال احمقانه سرنوشتم خراب شه و کلی تصورات اشتباه راجبم داشته باشه. واس همین پشت سرش رفتم.قدم هاش و بلند برمیداشت،منم واسه اینکه بهش برسم تند تر رفتم .از ترس دستپاچه شده بودم وهی به علیرضا(رسولی) لعنت می فرستادم صداش زدم :آقا محمد خیال نمیکردم انقدر سریع برگرده ولی برگشت سمتم واتفاقی که نبایدمیافتاد افتاد. 🌿💙🌿💙 ..✍🏻 ღ 🪵 @chadorane87 🪵
💙🌿💙🌿 رمان‌نآحِـــ♫ـــــله💙 ✍🏻قسمت‌صدوسی‌وپنجم چون برگشتش غیر منتظره بود فاصله بینمون خیلی کم شد و بستنیم به لباسش خورد. بلند گفتم وایی و زدم رو صورتم با ترس بهش زل زدم‌ داشت به لباسش که لکه سفید بستی قیفیم روش چسبیده بود نگاه میکرد. بخاطر سوتی های زیادی که داده بودم دلم میخواست بشینم وفقط گریه کنم ،چون کاره دیگه ای هم ازم بر نمیومد. قیافش جدی بود.همینم باعث شد ترسم بیشتر شه. شروع کردم به حرف زدن :آقای رسولی هم دانشگاهیمه .زنگ زد چندتا سوال درسی ازم بپرسه بعدشم بخاطر موفقیتم تو امتحان بهم تبریک گفت.بخدا فقط همین بود.اون سوال احمقانه رو هم،چون هل شدم پرسیدم. نفسم گرفت انقدر که همچیزو پشت هم و تند تند گفتم.سریع یه دستمال تمیز از جیبم در آوردم.انقدر ترسیده بودم که چیزی نمیفهمیدم.میترسیدم به چشم هاش نگاه کنم دستمال و کشیدم روی پیراهنش و بستنی و از روش برداشتم همینطور که پیراهن و پاک میکردم گفتم :توروخدا ببخشید. بخدا حواسم نبود .اصلا در بیارید براتون میشورمش میارم بلاخره جرئت به خرج دادم و سرم و بالا گرفتم و بهش نگاه کردم تا ببینم چه عکس العملی نشون داده. با یه لبخند خوشگل،خیلی مهربون نگام میکرد دلم با دیدن نگاهش غنج رفت گفت:من ازتون توضیحی خواستم؟ به بستنی آب شده ی توی دستم نگاه کرد و ادامه داد:دیگه قابل خوردن نیست . بریم یکی دیگه اش و بخریم. از این همه مهربونی تو صداش،صدای قلبم بلند شد! یه شیر آب نزدیکمون بود رفتم طرفش و دستم و شستم.محمد منتظرم ایستاده بود رفتار مهربونش یه حس خوب و جایگزین ترسم کرده بود. همراهش رفتم پیش ریحانه که با اخم نگامون میکرد. +دوساعته کاشتین اینجا من و، کجایین شما؟ چه غلطی کردم نگفتم روح الله بیاد. از حرفش خندمون گرفت.ریحانه به لباس محمد نگاه کرد و گفت :پیراهنت چیشده؟لکه چیه روش؟ محمد خندید و گفت :بستنیه،یا شایدم...! شرمنده نگاهم و ازش گرفتم که گفت بیاین با من. ریحانه صداش در اومد :وا یعنی چی؟دیگه کجا میرین؟ محمد سوئیچ ماشین و به ریحانه داد و گفت :منتظر باش زود میایم ریحانه چشم غره ای داد و رفت تو ماشین . دلم چیزی نمیخواست ولی جرئت حرف زدن نداشتم .میترسیدم لب واکنم و دوباره سوتی بدم.در سوپری و باز کرد .من رفتم تو ومحمد پشت سرم اومد. رفت طرف یخچال و منتظر نگام کرد چیزی نگفتم که گفت :از اینا؟یا از همون قبلیه؟ خجالت میکشیدم حرفی بزنم.من بستنی شکلاتی خیلی دوست داشتم. از اینکه منتظر گذاشته بودمش بیشتر شرمنده شدم _فاطمه خانوم اگه نگین کدومش و بیشتر دوست دارین مجبور میشم از هر کدومش یدونه بردارم! حرفش به دلم نشست.قند تو دلم آب شده بود.نتونستم لبخند نزنم .رفتم طرف یخچال و یه بستنی کاکائویی گرفتم . با همون لحن مهربونش گفت : همین فقط؟ بهش نگاه کردم،انگار فهمیده بود نمیتونم چیزی بگم یدونه از همون بستنی برداشت و یه نگاه به خانوم فروشنده انداخت که با ظاهر نامناسبی به محمد خیره بود. بعد چند ثانیه تردید به طرفش رفت. به رفتارش دقت کردم. بدون اینکه نگاهی بهش بندازه ده تومن وبه همراه بستنی روی میزگذاشت. منم بستنیم و کنارش گذاشتم خانومِ با غضب پول و گرفت و بقیه اش و روی میزگذاشت . تشکر کردم و بیرون رفتیم. از اینکه کنارش راه میرفتم احساس غرور میکردم.توماشین نشستیم. ریحانه :چه عجب اومدین بلاخره تازه یادم افتاد پرو پرو اومدم وتو ماشینشون نشستم. به ریحانه گفتم :من بازم مزاحمتون شدم +بشین سر جات عروس خانوم . الان که دیگه نباید تعارف کنی. بستنی تو دستم و که دید گفت :فعلا بستنیت و بخور از اینکه پیش محمد من و اینطور خطاب کرد خیلی خجالت کشیدم.محمد از توآینه یه نگاهی بهم انداخت.لبخند زده بود. سعی کردم عادی باشم و انقدر سرخ و سفید نشم .بستنیم و باز کردم و بدون توجه به حضور محمد شروع کردم به خوردنش. یخورده شهرگردی کردیم و بعد چند دقیقه، محمد یه کوچه مونده بود به خونمون ایستاد و گفت :فاطمه خانوم ببخشید،میترسم پدرتون ببینن منو .سوء تفاهم شه براشون. _خواهش میکنم .ببخشید بهتون زحمت دادم .خیلی لطف کردین پیاده شدم و گفتم :بابت بستنیا هم ممنونم. بخاطر پیراهنتون بازم عذر میخوام. خندید و چیزی نگفت میخواستم با ریحانه هم خداحافظی کنم که محمدبهش گفت همراه من بیاد _نه میرم خودم راهی نیست. ریحانه جون تو زحمت نکش ریحانه پیاده شد و گفت :ببین فاطمه جان بزار یچیزی و برات روشن کنم این آقا داداش من یه حرفی بزنه.حرفش دوتا نمیشه.یعنی تا فردا صبحم وایستی اینجا نزاری من باهات بیام محمد اجازه نمیده تنها بری خندیدم و بهش نگاه کردم با لبخند به روبه روش خیره بود ازش خداحافظی کردم و با ریحانه رفتیم .با اینکه چند قدم ازش دور شده بودم ،حس میکردم دلم به شدت براش تنگ شده.. 🌿💙🌿💙 ..✍🏻 ღ 🪵 @chadorane87 🪵
قسمت‌صدوسی‌وپنجم ریحانه باهام حرف میزد و من سعی میکردم نگاه قشنگ محمد و صدای مهربونش و برای همیشه تو ذهنم ثبت کنم. کلی تو دلم قربون صدقه اش رفتم قربون صدقه چشم هاش ،صداش، لبخندش،نگاه جدیش، مهربونیش،حجب و حیاش، حرفای قشنگش...! هر ثانیه بیشتراز قبل عاشقش میشدم هرثانیه بیشتر از قبل بهش وابسته میشدم. همش تودلم میگفتم :خدایا غلط کردم ببخش من و، ولی مگه میشه قربون صدقه یه همچین آدمی نرفت؟ با احساس درد بازوم،رشته افکارم‌ گسسته شد. ریحانه:فاطمه میزنم میکشمتا حواست کجاست؟بی ادب دوساعته دارم فَک میزنم. _ببخشید عزیزم تو دلم ادامه دادم :تقصیره این داداشته که برام هوش و حواس نزاشته. رسیدیم خونه و ازش خداحافظی کردم. محمد بهش زنگ زده بودو وقتی از نبود بابا مطمئن شد گفت سر کوچه میاد دنبالش. در و باز کردم و مستقیم به اتاقم رفتم. ____ مامان سرش تو گوشیش بود باباهم کتاب میخوند از فرصت استفاده کردم و به بابا گفتم : میشه باهم حرف بزنیم ؟ کتابش و بست و گفت : بله بفرما از خدا خواستم کمکم کنه تا بتونم راضیش کنم. _بابا،از وقتی فرق بین خوب و بد و تشخیص دادم تا الان که ۲۰ سالم شده فهمیدم که هیچ وقت نشد بدم و بخواین .تا الان هرکاری کردین واسه خوشبختی من بود.بابا من شمارو خوب میشناسم همونطور که شما منو میشناسین،منم میشناسمتون .میدونم میتونین آدم ها رو از رنگ نگاهشون بخونید... پس چرا با ازدواج ما مخالفت میکنین؟چی از نگاهش خوندین؟ من که میدونم با محمد مشکلی ندارین .من که میدونم راضی نیستین به هیچ وجه کسی و تو مشکل و سختی بندازین. آدمی که دست همه رو تو شرایط سخت گرفته امکان نداره دلش راضی شه کسی و اذیت کنه . +فاطمه نگاهم و ازش گرفتم _بعله +اون واقعا دوستت داره؟ _یعنی میخواین بگین متوجه نشدین؟ +فاطمه اون حتی حاضر نشد بخاطرتو از کارش بگذره بازم میگی دوستت داره؟ _مگه همیشه نمیگفتین بهترین آدما اونایین که ارزش هاشون وعقایدشون و باچیزی عوض نکنن؟واسه محمد کار جز ارزش هاش به حساب میاد +بخاطر محمد مصطفی رو...؟ _نه بابا بخدا نه.این دوتا هیچ ربطی بهم ندارن .بابا درست نیست بخاطر دلخوریتون از من اون بیچاره انقدر اذیت شه... میدونم فهمیدید چقدر آدم با اراده ای توروخدا اجازه بدید... +فاطمه حرفات داره نا امیدم میکنه . میگی میدونی خوشبختیت و میخوام ،میگی میدونی میتونم آدم هارو بشناسم‌،با این وجود با من بحث میکنی؟مگه من بچه ام که باهات لج کنم. تو عقلت کامل شده منم به نظرت و انتخابت احترام میزارم. ولی دلم میخواست بیشتر ازاین بهم احترام بزاری و به حرفام اعتماد کنی دیگه‌مهم نیست حالا که بحث و به اینجا کشوندی بزار برات بگم فاطمه من قصدم از تمام مخالفت هام واسه این بود که بیشتر بشناسمش، میخواستم امتحانش کنم. میخواستم از احساس تو بیشتر بدونم.دلم نمیخواست احساسی و بدون منطق رفتار کنی. من از دار دنیا یه بچه بیشتر ندارم اونم به سختی و بعد کلی نذر و نیاز خدا بهم هدیه کرد .از من انتظار داشتی به راحتی قبول کنم با کسی ازدواج کنی که تازه شناختیمش؟ سرنوشت تو برام خیلی مهمه. آینده ات واسم خیلی مهمه. خودت برام خیلی مهمی. مگه من جز تو و مادرت چی دارم؟ الان هم اونی میشه که تو میخوای، اگه انقدر مطمئنی خوشبخت میشی من نه شرطی دارم نه مخالفتی، یعنی از اول هم‌نداشتم،فقط تو اونقدر برام ارزش داشتی که به راحتی قبول نکنم. رفتم کنارش نشستم و بوسیدمش : فاطمه باید قول بدی خوشبخت شی و هیچ وقت از انتخابت پشیمون نشی. واینکه،کسی از حرف های امشبمون چیزی نفهمه.فقط تو و مادرت میدونین نیت من چی بوده. _چشم بابا چشم‌ حس میکردم امشب بهترین شبه زندگیمه.دل پرازآشوبم آروم گرفته بود انقدر حالم خوب بود که دلم میخواست زنگ بزنم به محمد و همه چیز و براش بگم .بگم بابام راضی شده و دیگه مشکلی نیست. ولی صبر کردم تا فردا به ریحانه خبر بدم. ___ چهار روز از آخرین دیدارم با محمد گذشته بود.با مامانم و دختر خالم‌ تو راه آزمایشگاه بودیم.از اینکه قرار بود محمد و ببینم‌به شدت خوشحال و هیجان زده بودم.از وقتی که بابام به ازدواجمون رضایت داد احساس میکنم دارم رو ابرها راه میرم. داشتم به محمد فکر میکردم که،سارا زد رو بازوم‌و گفت : عروس خانوم‌پیاده شو رسیدیم. اینطور خطاب شدن من رو سر ذوق می آورد.از ماشین پیاده شدم ‌و روسریم رو مرتب کردم. با مامان هم قدم شدم و رفتیم داخل.با اینکه ساعت ۸ و نیم صبح بود،آزمایشگاه تقریبا شلوغ بود.با چشم هام دنبال چهره آشنا میگشتم که یهو نگاهم به محمد افتاد و با شوق گفتم‌: مامان،اونجان رفتیم سمتشون. ریحانه که تازه متوجه ورودمون شد،ایستاد و با قدم های بلندخودش رو به ما رسوند.بعد سلام و احوال پرسی با مامان و دخترخاله ام‌،طبق معمول خودش و تو بغلم پرت کرد و گفت: سلام زن داداش خوشگل من ..