eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.8هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
گاهی درد و رنج چيزهایی به ما می‌آموزند كه شادی و شادمانی هرگز نمی‌توانند !💚' + هر چھ تَبر زدی مرا، زخم نشد، جوانھ شد🌱. ㅤㅤㅤ ‌‌⊱·–·–·❁·–·–·–⊰ 𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
تلاش می کنم! تا با افتخار از سختی های موفقیت هام بگم✌️🏻🤍:) ‌‌⊱·–·–·❁·–·–·–⊰ 𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
آهاای کجا میری؟ داستان تو هنوز تموم نشده رفیق🫀✨🫂!* ㅤ⊱·–·–·❁·–·–·–⊰ 𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡ㅤㅤباورش با توچجوریش با خدا!♥︎ ‌‌⊱·–·–·❁·–·–·–⊰ 𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شروع فعالیت ♥️🦋
⇝.⇣↴ ‍ه‍‌ای ب‍‌رگ‍‌ل‍‌م⿻◟🌧🤍◞.▹ ‌۠ ‌๋ ⇝.⇣↴ چ‍‌ال‍‌ش دری‍‌م‍‌مم⿻◟🌧🤍◞.▹ ‌۠ ‌๋ ⇝.⇣↴ ن‍‌ع‍‌ش : راندی⿻◟🌧🤍◞.▹ ‌۠ ‌๋ ⇝.⇣↴ ظ‍‌رف‍‌ی‍‌ت : مشخص نی ⿻◟🌧🤍◞.▹ ‌۠ ‌๋ ⇝.⇣↴ ت‍‌وس‍‌ط : ⿻◟🌧🤍◞.▹ ‌۠ ‌๋ ⇝.⇣↴ ج‍‌ای‍‌زه : بین من و برنده ⿻◟🌧🤍◞.▹ ‌۠ ‌๋ ⇝.⇣↴ ش‍‌رط : نلفی ⿻◟🌧🤍◞.▹ ‌۠ ‌๋ ⇝.⇣↴ زم‍‌ان : الان ⿻◟🌧🤍◞.▹ ‌۠ ‌๋ ⇝.⇣↴ ای‍‌دی‍‌م⿻◟🌧🤍◞.▹ ‌۠ ‌๋ ⇝.⇣↴ @بسه⿻◟🌧🤍◞.▹ ‌۠ ‌๋ ⇝.⇣↴ چ‍‌ن‍‌ل‍‌م‍‌ون⿻◟🤍🌧◞.▹ ‌۠ ‌๋ ⇝.⇣↴ @chadorane87⿻🌧🤍◞.▹ ‌۠ ‌๋
الهه ومحدثه برنه شدن بپرید پیوی
رضایت همرو بعدا براتون می فرستم
شروع فعالیت 🍃♡ㅤㅤ ‌‌⊱·–·–·❁·–·–·–⊰ 𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
💖 🎧ㅤ ‌‌⊱·–·–·❁·–·–·–⊰ 𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
هدایت شده از ✨🇵🇸 تبلیغات مذهبی ✨🇮🇷
🍃
◞⋆ ࣪. ㇁فرمــ چالشــ یهوییــ╮ ⊹ ִֶָ𓏲࣪ .🎀🧸 ◞⋆ ࣪. ㇁ هایــ خوشملـا╮ ⊹ ִֶָ𓏲࣪ . ❜🎀🧸 ◞⋆ ࣪. ㇁چالشــ یهوییـ دعریم╮ ⊹ ִֶָ𓏲࣪ . ❜🎀🧸 ◞⋆ ࣪. ㇁ تیز [[🍃]] اینو بفرستید پیــ ╮ ⊹ ִֶָ𓏲࣪ . ❜ 🎀🧸 ◞⋆ ࣪. ㇁ کویر نکنید عصلامــ╮ ⊹ ִֶָ𓏲࣪ . ❜ 🎀🧸 ◞⋆ ࣪. ㇁ عایدیمــــ╮ ⊹ ִֶָ𓏲࣪ . ❜ 🎀🧸 ◞⋆ ࣪. ⊹ ִֶָ𓏲࣪ . ❜🍫 🎧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بہ وقٺ رمـٰان . . .🌿!
قسمت اول چشمهایش را که باز کرد نوید را دید که با چشمهای نگران به او نگاه می کند.اطرافش را نگاهی انداخت تازه یادش آمد که دیشب چه اتفاقی برایش افتاده. به سرم دستش خیره شد و اشک از چشمانش جاری شد. نوید دستهایش را گرفت و با بغض پرسید نرگسم حالت خوبه؟ نرگس سری تکان داد و به چشمهای نوید خیره شد. از نگاهش یأسی دردناک وجود نوید را فراگرفت. پرستار وارد اتاق شد و از نوید خواست که همراهش به بیرون اتاق برود. وقتی چند قدم از اتاق دور شدن پرستار به نوید گفت:تعداد قرصهای که خورده خیلی زیاد بوده ولی چون به موقع آوردنش و زود معدش رو شستشو دادیم الان حالش خوبه میتونین ببرینش خونه. نوید از پرستار تشکر کرد و وارد اتاق نرگس شد. دقایقی به چشمهای نرگس که به سقف خیره شده بود نگاه کرد و آه بلندی کشید و به سمت نرگس رفت و گفت: عزیزم مرخص شدی باید بریم خونه پاشو کمکت کنم لباساتو بپوشی. تو راه خونه نوید یه کلمه هم حرف نزد و فقط به این فکر می‌کرد چه اتفاقی افتاده که خواهر معصوم و سر به زیرش خودکشی کرده. از وقتی پدر و مادرشون تو تصادف کشته شدن نوید برای نرگس هم پدر بود هم مادر. حالا نمیتونست نرگس رو تو این وضعیت ببینه. به خونه که رسیدن نرگس مستقیم به سمت اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید. اتفاقات دیشب مثل فیلم از جلو چشمش می‌گذشت. زیر پتو رفت و هق هق گریه کرد انقدر گریه کرد تا خوابش برد. نوید گوشی تلفن رو برداشت و شماره دوست نرگس رو گرفت. زهرا خودش تلفن را جواب داد و وقتی ماجرا را شنید سریع خودش را به نرگس رساند. وقتی وارد اتاق نرگس شد آروم در را پشت سرش بست و بالای سر نرگس نشست تا از خواب بیدار شد. وقتی نرگس زهرا را دید خودش را در آغوشش انداخت و با صدای بلند گریه کرد،زهرا هم بی‌خبر از همه جا با گریه های نرگس شروع کرد به گریه کردن.نرگس دستهای زهرا را گرفت و توی چشمانش خیره شد و گفت:امشب پیشم بمون میترسم از تنهایی و فکر و خیال دوباره خودمو بکشم.
قسمت دوم زهرا دستهای نرگس را به آرامی فشرد و با صدای بغض آلود پرسید چه اتفاقی افتاده که دوست قشنگ و پر از نشاط من به این روز افتاده. نرگس تو که پر از انگیزه و امید به زندگی بودی. هنوز باورم نمیشه تو خودکشی کرده باشی. به من بگو چه اتفاقی افتاده. نرگس سرش را پایین انداخت و لحظه ای سکوت کرد. از یک طرف دلش می‌خواست برای یک نفر درد و دل کند، از طرفی هم از دوستش خجالت می‌کشید. بالاخره تصمیم گرفت سکوت را بشکند و راز دلش را بگوید. نرگس با آه بلندی قصه رنج درونش را اینگونه آغاز می‌کند. یک روز که تو ایستگاه نشسته بودم و منتظر اتوبوس بودم که به دانشگاه برم پسری جوان با قدی بلند و چهارشانه به طرفم آمد و کنارم نشست. وقتی یه لحظه نگاهمان در هم گره خورد نگاهش به من ناگهان تغییر کرد و آن چهره که تا آن زمان عبوس و درهم بود غرق در شادی شد و چال گونه اش از تبسم لبخندش نمایان شد و زیبایی چهره اش را دو چندان کرد. آن روز نمی‌دانستم سرنوشت چه برایم رقم زده. وقتی اتوبوس آمد خیلی دست پاچه سوار اتوبوس شدم و نگاه او همچنان مرا تا پنهان شدن در جمعیت بدرقه کرد.