eitaa logo
✳️حکایات فرزانگان✳️
968 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
536 ویدیو
13 فایل
حکایات جالب ،پنداموز و شیرین از ائمه اطهار علیهم السلام ، بزرگان و فرزانگان @pharzanegan شالیزار سبز @shalizar_sabz ویراستی @azims برای ارتباط و ارسال پستهای مناسب این کانال ،از لینک زیر استفاده کنید. https://eitaa.com/a_sanavandi
مشاهده در ایتا
دانلود
شبها آرامشی دارند از جنــس خدا♡ پروردگارت همواره با تو همراه اسـت،امشب از همان شب هایست♡ کہ برایت یک شب بخیر خدایی آرزو کردم شبتون بخیر 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 🆔 eitaa.com/sobheziba ✾࿐ᭂ༅•❥🌺🌺🌺❥•༅ᭂ࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام انسانهای خوب خوشه های مرواریدند که داشتن آنها ثروت و دیدن آنها لذت است یک دل خوش. یک لب خندان. یک تن سالم دعایم برای هر روز شماست
  انتظام کاشمری - واعظ - نقل می‌کرد که: به خدمت حاج شیخ حسنعلی اصفهانی عرض کردم: دستوری مرحمت فرما که توفیق تهجد یابم و گشایشی در کارم حاصل شود. فرمودند: هر صبح، از تلاوت قرآن مجید مخصوصا (یس) غفلت منما؛ انشاء الله توفیق رفیق خواهد گشت. به کاشمر بازگشتم و هر بامداد، در حین راه رفتن، به قرائت سوره یاسین مداومت می‌کردم، اما نتیجه ای به دست نمی آمد. سال دیگر در ایام عید به مشهد مشرف شدم و در یک شب بارانی برای اصلاح کاری به خانه یکی از علماء شهر رفتم؛ چون در آن شب، آقا به بیرونی نیامده بود، دست خالی بیرون آمدم و اندیشیدم: خوب است به خدمت حاج شیخ حسنعلی شرفیاب شوم و از عدم حصول نتیجه او را آگاهی دهم. با این فکر به منزل حاج شیخ آمدم ؛ دیدم که جماعتی در اطاقند و در بسته است و ایشان، مشغول گفتار و موعظه هستند. با خود گفتم: اگر در اینحال به اطاق روم، ممکن است که جائی برای نشستن من نباشد و دیگر آنکه شاید سخن حضرت شیخ به سبب ورود من به اطاق، قطع شود. از این رو بود که پشت در نشستم و به سخنان ایشان گوش دادم تا مجلس تمام شود و به حضورش شرفیاب شوم. در همین زمان، ناگاه شنیدم که مرحوم حاج شیخ موضوع فرمایشات خود را تغییر دادند و فرمودند: برخی از من دعای توفیق سحری و گشایش امور می‌خواهند، دستور می‌دهم که قرآن تلاوت کنند، لیکن به جای آنکه رو به قبله و در حال توجه به قرائت قرآن پردازند، در حال راه رفتن، سوره یاسین می‌خوانند و بعد به قصد گله می‌آیند که از دستور من حاصلی نگرفته اند. تازه در شب بارانی ابتدا، به منظور انجام کار دنیایی خود، به در خانه دیگران می‌روند و چون به مقصد نمی رسند، به فکر آخرت افتاده، سری هم به منزل من می‌زنند؛ این که شرط انصاف نیست، خوب است بروند و هر بامداد رو به قبله با توجه و تدبر و نه بالقلقة لسان، به تلاوت کلام الله پردازند، آنگاه اگر مقصودشان حاصل نشد گله مند گردند، و پس از این سخنان، باز به موضوع اصلی سخن خود پرداختند. و پس از پایان گفتار، در باز شد و من داخل شدم. حضرت شیخ محبت فرمودند و پرسیدند حاجتی داری؟ عرضه داشتم: جواب خود را شنیدم. فرمودند: پس معطل چه هستی؟ برخاستم و خداحافظی کردم و مجددا پس از چند روز به خدمتش رسیدم. از من خواستند که ظهر در آنجا بمانم، عرض کردم: امروز مهمانم و قرار شده است که برای من آش ترشی فراهم سازند، زیرا که مزاجم احتیاج به مسهلی داشته است. گفتند: امروز در آنجا خبری نیست. گفتم: وعده کرده ام، چگونه ممکن است خبری نباشد؟ فرمودند: همان است که گفتم: در آنجا خبری نیست. به اطاعت فرمان ایشان ظهر ماندم، ولی همه فکرم متوجه محل وعده بود که تخلف کرده بودم. باری، حضرت شیخ از اندرون برای ناهار من قدری گردوی کوبیده و پنیر و نان آوردند. چون از خوردن غذا فارغ شدم، فرمودند: زودتر برخیز و برو که مقصودت حاصل شده است. من ناراحت از اینکه با صراحت، عذر مرا می‌خواستند، از آنجا بیرون آمدم، ولی به مجرد آنکه به منزل رسیدم، مانند کسی که مسهلی خورده باشم، مزاجم اجابت کرد و راحت شدم. و آنگاه معلومم گردید به چه سبب به من فرمودند: زود برخیز و برو. بعد از آن مطلع شدم، میزبان آن روز، پیش از ظهر به محل سکنای من مراجعه کرده و به علت پیدایش مانعی از پذیرائی عذر خواسته بود. 👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 🆔 eitaa.com/pharzanegan ✾࿐ᭂ༅•❥🌺🌺🌺🌺❥•༅ᭂ࿐
داستان🍒 پسر کوچولو از مدرسه اومد و دفتر نقاشیش رو پرت کرد روی زمین! بعد هم پرید بغل مامانش و زد زیر گریه! مادر نوازش و آرومش کرد و خواست که بره و لباسش رو عوض کنه. دفتر رو برداشت و ورق زد. نمره نقاشیش ده شده بود! پسرک ، مادرش رو کشیده بود ، ولی با یک چشم! و بجای چشم دوم ، دایره ای توپر و سیاه گذاشته بود! معلم هم دور اون ، دایره ای قرمز کشیده بود و نوشته بود : پسرم دقت کن! فردای اون روز مادر سری به مدرسه زد. از مدیر پرسید می تونم معلم نقاشی پسرم رو ببینم؟ مدیر هم با لبخند گفت بله ، لطفا منتظر باشید. معلم جوان نقاشی وقتی وارد دفتر شد خشکش زد! مادر یک چشم بیشتر نداشت! معلم با صدائی لرزان گفت : ببخشید ... ، من نمی دونستم ... ، شرمنده ام ... مادر دستش رو به گرمی فشار داد و لبخندی زد و رفت. اون روز وقتی پسر کوچولو از مدرسه اومد با شادی دفترش رو به مادر نشون داد و گفت : معلم مون امروز نمره ام رو کرد بیست! زیرش هم نوشته : گلم ، اشتباهی یه دندونه کم گذاشته بودم. 🌷 اینقدر ساده به دیگران نمره های پائین و منفی ندیم. اینقدر راحت دلی رو با قضاوت غلط مون نشکنیم. ﺭﺳﯿﺪﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺣﺘﻤﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﺑﺨﻨﺪﯾﺪ ﺗﺎ ﭘﻬﻠﻮﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺍﺫﯾﺖ ﺷﻮﺩ ، اینقدر دست گیری کنید تا دستتان خسته شود! ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﻮﻥ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﮐﻨﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ،ﺷﺎﯾﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﯿﺎﯾﺪ . «ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻧﺘﻘﺎﻣﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ» "ﭼﮕﻮﺍﺭﺍ" 👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 🆔 eitaa.com/pharzanegan ✾࿐ᭂ༅•❥🌺🌺🌺🌺❥•༅ᭂ࿐
🌍: خدایا به خاطر تمام چیزایی که دادی، ندادی، دادی پس گرفتی، ندادی بعد میخوای بدی، اصلا نمیخوای بدی، اگه بدی پس میگیری، پس گرفتی بعدا میخوای بدی، نمیدی هی میگی میدم, شکرت!😄🙏🏻 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 🆔 eitaa.com/sobheziba ✾࿐ᭂ༅•❥🌺🌺🌺❥•༅ᭂ࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا