eitaa logo
✳️حکایات فرزانگان✳️
978 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
522 ویدیو
13 فایل
حکایات جالب ،پنداموز و شیرین از ائمه اطهار علیهم السلام ، بزرگان و فرزانگان @pharzanegan شالیزار سبز @shalizar_sabz ویراستی @azims برای ارتباط و ارسال پستهای مناسب این کانال ،از لینک زیر استفاده کنید. https://eitaa.com/a_sanavandi
مشاهده در ایتا
دانلود
💗شب با تمام یک رنگیش 🦋چه ساده آرامش می‌بخشد 💗چه خوب می‌شد ما هم 🦋مثل شب باشیم 💗یکرنگ ولی آرام بخش 🦋خدایا همه‌ی ما را 💗عافیت بخیر بگردان 🌸شبتون بخیر🌸 👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 🆔 eitaa.com/pharzanegan ✾࿐ᭂ༅•❥🌺🌺🌺🌺❥•༅ᭂ࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸سلام صبح بخیر 🌸پیشکش اول صبح 🌸یک سلام گرم باعطر گل های بهشتی 🌸و با طعم خوش گلاب از باغ آرامش 🌸و پر مهر خداست، 🌸امروزتان متبسم به نگاه مهربان خدا 🌸صبحتان بخیر و نیکی. 👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 🆔 eitaa.com/sobheziba ✾࿐ᭂ༅•❥🌺🌺🌺🌺❥•༅ᭂ࿐
علامات مومن .mp3
1.02M
🎙 پنج علامت مومن... حجت‌الاسلام رفیعی 🌼حکایات فرزانگان🌼 👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 🆔 eitaa.com/pharzanegan ✾࿐ᭂ༅•❥🌺🌺🌺❥•༅ᭂ࿐
شتر ديدي ، نديدي مردي در صحرا بدنبال شترش مي گشت تا اينكه به پسر با هوشي برخورد . سراغ شتر را از او گرفت . پسر گفت : شترت يك چشمش كور بود؟ مرد گفت: بله . پسر پرسيد : آيا يك طرف بار شيرين و طرف ديگرش ترش بود ؟ مرد گفت : بله . حالا بگو شتر كجاست ؟‌پسر گفت من شتري نديدم . مرد ناراحت شد و فكر كرد كه شايد اين پسر بلائي سر شتر او آورده و پسرك را نزد قاضي برد و ماجرا را براي قاضي تعريف كرد . قاضي از پسر پرسيد . اگر تو شتر را نديدي چطور مشخصات او را درست داده اي ؟ پسرك گفت : در راه ، روي خاك اثر پاي شتري ديدم كه فقط سبزه هاي يك طرف را خورده بود . فهميدم كه شايد شتر يك چشمش كور بود . بعد ديدم در يك طرف راه مگس بيشتر است و يك طرف ديگر پشه بيشتر است . و چون مگس شيريني دوست دارد و پشه ترشي را نتيجه گرفتم كه شايد يك لنگه بار شتر شيريني و يك لنگه ديگر ترشي بوده است . قاضي از هوش پسرك خوشش آمد و گفت : درست است كه تو بي گناهي ولي زبانت باعث دردسرت شد . پس از اين به بعد شتر ديدي ، نديدي !! اين مثل هنگامي كاربرد دارد كه پرحرفي باعث دردسر مي شود . آسودگي در كم گفتن است و چكار داري كه دخالت كني ، شتر ديدي نديدي و خلاص . 👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 🆔 eitaa.com/pharzanegan ✾࿐ᭂ༅•❥🌺🌺🌺❥•༅ᭂ࿐
انصافا خارجيا چطور ميخوان زبون مارو ياد بگيرن ... ها= بله ها؟=چى ها!=تعجب ها؟=چى ميگى ها=تأييد حرف ها=برو خودتى ها=خوشمون اومد ها ها ها= خوشحالى ها؟؟= چيه نيگا ميکنى ؟؟ من موندم چجوری خودمون یاد گرفتیم😂😂😂 👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 🆔 eitaa.com/pharzanegan ✾࿐ᭂ༅•❥🌺🌺🌺❥•༅ᭂ࿐
🌸🌸🌸🌸🌸 ✅(برگی از دفترچه خاطرات جهان پهلوان تختی) 🌸🌸🌸🌸🌸 از حموم عمومی در اومدیم و نم نم بارون میزد ، خانومی جوون و محجبه بساط لیف و جوراب و ... جلوش پهن بود ، دوستم رفت جلو و آروم سلام کرد و نصفه بیشتره لیف و جوراباشو خرید ... تعجب کردم و 🌸🌸🌸🌸🌸 پرسیدم : داداش واسه کی میخری ؟ ما که تازه از حموم در اومدیم ، اونم اینهمه !!!گفت : تو این سرما از سر غیرتشه که با دستفروشی خرجشو در میاره ، وگرنه میتونست الآن تو یه بغل نرم و یه جا گرم تن فروشی. پس بخر و بخریم تا شرف و ناموس مملکتمون حفظ شه ، 🌸🌸🌸🌸🌸 برگشت تو حموم و صدا زد :نصرت اینارو بزار دم دست مردم و بگو صلواتیه 🌹یادش گرامی منشش جاویدان 🌸🌸🌸🌸🌸 👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 🆔 eitaa.com/pharzanegan ✾࿐ᭂ༅•❥🌺🌺🌺❥•༅ᭂ࿐
استیکرهای جدید در بانک استیکر فرزانگان قرار گرفت. https://eitaa.com/joinchat/3161260357C76ad1f56a3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در زمان سلطنت خسرو پرويز بين ايران و روم جنگ شد و در اين جنگ ايرانيها پيروز شدند و قسطنطنيه كه پايتخت روم بود بمحاصره ي ارتش ايران در آمد و سقوط آن نزديك شد . مردم رم فردي را به نام هرقل به پادشاهي برگزيدند . هرقل چون پايتخت را در خطر مي ديد ، دستور داد كه خزائن جواهرت روم را در چهار كشتي بزرگ نهادند تا از راه دريا به اسكنديه منتقل سازند تا چنانچه پايتخت سقوط كند ،‌گنجينه ي روم بدست ايرانيان نيافتد . اينكار را هم كردند . ولي كشتيها هنوز مقداري در مديترانه نرفته بودند كه ناگهان باد مخالف وزيد و چون كشتيها در آن زمان با باد حركت مي كردند ، هرچه ملاحان تلاش كردند نتوانستند كشتيها را به سمت اسكندريه حركت دهند و كشتي ها به سمت ساحل شرقي مديترانه كه در تصرف ايرانيان بود در آمد . ايرانيان خوشحال شدند و خزائن را به تيسفون پايتخت ساساني فرستادند . خسرو پرويز خوشحال شد و چون اين گنج در اثر تغيير مسير باد بدست ايرانيان افتاده بود خسرو پرويز آنرا ( گنج باد آورده ) نام نهاد . از آنروز به بعد هرگاه ثروت و مالي بدون زحمت نصيب كسي شود ، آنرا بادآورده مي گويند . 👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 🆔 eitaa.com/pharzanegan ✾࿐ᭂ༅•❥🌺🌺🌺❥•༅ᭂ࿐
زمانی که کار گروه شهید اندرزگو در گیلان غرب تمام شد و قصد بازگشت به جنوب برای عملیات فتح المبین رو داشتیم، گفتم: «داش ابرام خاطره جالبی از اینجا داری؟» نگاهی به یکی از تپه ها کرد و با خنده گفت: «دو سه ماه پیش قرار بود گیلان غرب رو خالی کنیم و بریم جنوب و سه تا گردان سرباز جایگزین ما بشه. من و ابراهیم حسامی و رضا گودینی و چند نفر دیگه روی این تپه ایستاده بودیم. قرار بود ساعت هشت شب کل منطقه گیلان غرب رو تحویل بدیم. اما از طرف سپاه اومدن و گفتن یه روز دیگه هم بمونیم. ساعت ۹ شب بود. سه تا هلی کوپتر عراقی اومدن و از این تپه رد شدن. از طرفی هم خبر رسید که نیروهای عراقی مشغول پیش روی هستن. همونجا فهمیدم این هلی کوپترا اومدن که نیرو پیاده کنن و شهر رو محاصره کنن برای همین با بچه ها دویدیم سمت اولین هلی کوپتر که پشت تپه نشسته بود. از توی شیارها می دویدم و بچه ها به دنبال من بودن. توی اون تاریکی یکدفعه با کماندوهای عراقی که از هلی کوپتر پیاده شده بودن روبرو شدیم. سریع اسلحه رو به سمت اونها گرفتیم و جلو رفتیم. بدون درگیری همه اون کماندوها را اسیر گرفتیم. بعد به سمت هلی کوپتر اونا شلیک کردیم. ولی فرار کرد. هلی کوپترهای دیگه هم قبل از پیاده کردن نیرو از منطقه دور شدن. اما جالب این بود که وقتی به کماندوها رسیدیم فرمانده اونا اسلحه خودش رو انداخت. بعد جمله ای به زبان عربی گفت که نیروهایش سریع تسلیم شدن». ابراهیم می گفت: «روز بعد به سراغ اون فرمانده عراقی رفتم و گفتم به نیروهات چی گفتی که سریع تسلیم شدن» اون عراقی که دیگه ترسش ریخته بود و می دونست کاری با او نداریم گفت: «به ما خبر داده بودن که شماها قراره از شهر خارج بشین و سربازا جای شما رو بگیرن. اما وقتی چهره شما رو توی اون تاریکی دیدم به نیروهام گفتم تسلیم شین! ریشوها هنوز هستن!!» 👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 🆔 eitaa.com/pharzanegan ✾࿐ᭂ༅•❥🌺🌺🌺🌺❥•༅ᭂ࿐
امام صادق عليه السلام : خداوند عز و جل فرموده است : هر كه بنده مؤمن مرا بيازارد ، به من اعلان جنگ مى دهد. 👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 🆔 eitaa.com/pharzanegan ✾࿐ᭂ༅•❥🌺🌺🌺🌺❥•༅ᭂ࿐
🔴خدا ترسناک نيست! بچه که بودم ؛ آنقدر از خدا می ترسیدم ، که بعد از هربار شیطنت ، کابوس می دیدم ... من حتی ناراحت می شدم که می گفتند خدا همه جا هست ! با خودم می گفتم :  یک نفر چطور می تواند تمام جاهای دنیا کشیک بدهد و تا کسی کارهایِ بدی کرد ، او را بردارد ببرد جهنم ؟! " من حتی وقتی می گفتند ؛ خدا پشت و پناهت ، در دلم می گفتم کاش اینطور نباشد ... می دانید ؟!چون خدایی که در ذهنم ساخته بودند ، مهربان نبود ، فقط خدایِ آدمهایِ خوب بود و برای منی که کودک بودم و شیطنت هایم را هم گناه می دیدم ، خدایِ ترسناکی بود ... ! اما من ، کودکم را از خدا نخواهم ترساند. به او می گویم "خدا بخشنده است"  اگر خطایی کرد می گویم ؛ خدا بخشیده اما من نمی بخشم ، تا بداند خدا از پدر و مادرش هم مهربان تر است . من به کودکم خواهم گفت خدا ، خدایِ آدم های بد هم هست ، تا با کوچکترین گناهی ، از خوب بودنش نا امید نشود. می گویم خدا همه جا هست تا کمکش کند ، تا اگر در مشکلی گرفتار شد ، نجاتش دهد. من خشم و بی کفایتیِ خودم را گردنِ خدا نخواهم انداخت. من برایش از جهنم نخواهم گفت. اجازه می دهم بدونِ ترس از تنبیه و عقوبت ، خوب باشد ، و می دانم که این خوب بودن ارزش دارد ... من نمی گذارم خدایِ کودکم خدایِ ترسناکی باشد. کاش همه این را می فهمیدیم ... باور کنید خدا مهربان تر از تصوراتِ ماست ! اگر باور نکرده اید ؛ لطفاً در مقابلِ کودکان سکوت کنید ... خدا ترسناک نیست !!!!!!!! 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 🆔 eitaa.com/pharzanegan ✾࿐ᭂ༅•❥🌺🌺🌺🌺❥•༅ᭂ࿐
کوچیک تر که بودیم بی دلیل میخندیدیم بی بهونه گریه میکردیم، صبوری حالیمون نبود.. بی دلیل شاد بودیم.. شاید سنمون 2 رقمی هم نشده بود ها اما معرفتمون بی رقم بود اما این روزا .. بد شدیم ! درِ کلاس معرفت رو بستیم، پُلمپش کردیم .. برای بخشیدن دنبال دلیل میگردیم ! از بلند خندیدن هراس داریم که نکنه نیمه شب گوش های همسایه رو اذیت کنه ... از گریه کردن هم میترسیم که نکنه دشمنمون از دور ما رو ببینه و از ته دل شادی کنه ... " ما آدما این روزا عجیب از بچگیمون ، فاصله گرفتیم " 👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 🆔eitaa.com/pharzanegan ✾࿐ᭂ༅•❥🌺🌺🌺❥•༅ᭂ࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایی که سختی های تو را میبیند، تلاش تو را هم میبیند... بیخیال نشو! دختر زیبای شاه عباس ، فرار کرده بود و در کوچه و خیابان میگذشت تا شب به حجره یک طلبه پناه برد ... به او گفت از خانواده مهمیست که اگر به او پناه ندهد ، بیچاره اش میکند... آقا محمد باقر هم ناگزیر به او پناه داد... دختر زیبای شاه ، شب در حجره خوابید... اما محمد باقر تا صبح نخوابید و دانه دانه انگشتانش را روی چراغ میسوزاند تا مبادا مغلوب وسوسه هایش شود ... صبح شد ، دختر و طلبه را گرفتند و به دربار بردند... شاه گفت وسوسه نشدی؟ طلبه انگشتان سوخته اش را نشان داد ... شاه از تقوای طلبه خوشش آمد و به دخترش پیشنهاد ازدواج با او را داد و دختر قبول کرد! و محمد باقر استرآبادی، شد محمد باقر میرداماد، استاد ملاصدرا و داماد شاه ایران! همیشه نهایتِ تلاشتو بکن!! تا نتیجه ی شیرینشو ببینی 👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 🆔eitaa.com/pharzanegan ✾࿐ᭂ༅•❥🌺🌺🌺❥•༅ᭂ࿐✾
D1738419T16097670(Web).mp3
10.67M
سخنرانی حجت الاسلام دکترناصر رفیعی با موضوع «باید و نبایدهای قرآنی به مؤمنان»، سال ۱۴۰۱ وقتی امام صادق علیه‌السلام به آیات «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا» می‌رسیدند، ندای لبیک سر می‌دادند 👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 🆔 eitaa.com/pharzanegan ✾࿐ᭂ༅•❥🌺🌺🌺🌺❥•༅ᭂ࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در گذشته بازارهای ایرانی به این شکل ساخته می شد که دو گذر عمود بر هم در میانه به هم رسیده و «چهارسوق» بزرگ را تشکیل می داد. با توجه به بزرگی و یا کوچکی بازار، چندین چهار سوق کوچک نیز ساخته می شد اما ورودی و خروجی این بازار ها تنها از دو سر گذر های اصلی آن بود، بدین ترتیب بازار های ایرانی چهار مدخل داشت که در دو سر شاخه ی اصلی بود و با در های بزرگ چوبی بسته می‌ شد. هم چنین هر دکان دارای یک در چوبی بود که شب ها بسته می شد اما این درها به راحتی قابل شکستن بود و امنیت بالایی نداشت به همین دلیل مراقبت و نگهبانی از دکان ها و بازار کار مهمی بود و افرادی به عنوان نگهبان در محل درهای اصلی مشغول به کار می شدند و از سر شب (دم اذان مغرب) تا بامداد روز دیگر (پس از اذان صبح) باید از بازار مراقبت می کردند و طول بازار را گشت می زدند. از آنجا که بازار، بزرگ بود و امکان گشت زنی در تمام نقاط آن برای نگهبانان وجود نداشت نگهبانان چندین سگ درنده به نام «سگ بازاری» داشتند که این کار را برای شان انجام می دادند. این سگ ها فقط صاحبان خود که نگهبانان بودند را می شناختند و هر فرد دیگری که در بازار می دیدند را می گرفتند به همین دلیل با غروب آفتاب نگهبانان در یک بوق بزرگ که از شاخ قوچ ساخته می شد و صدای بسیار مهیب و بلندی داشت می دمیدند تا همه بازاریان از زمان رها شدن سگ ها آگاه شوند و زودتر حجره های شان را تعطیل کرده و از بازار خارج شوند. به این بوق که سه بار و با فاصله زمانی مشخصی نواخته می ‌شد «بوق سگ» می‌ گفتند و پس از نواختن آن اگر کسی بازار را ترک نمی کرد و گرفتار سگ ها می شد خونش پای خودش بود زیرا هر لحظه امکان داشت که فرد مورد حمله سگ های وحشی قرار بگیرد. از آن دوران به بعد به هر شخصی که تا دیر وقت کار کند و دیر هنگام به خانه برگردد می گویند که تا بوق سگ کار کرده و یا بیرون از خانه حضور داشته است. همچنین به اشخاصی که خیلی زود عصبانی شده و بدون دانستن حقیقت ماجرا سریع جار و جنجال به پا می کنند «سگ بازاری» می گویند زیرا این افراد خودی را از غیر خودی و دزد را از بازاری تشخیص نمی دهد و بی خود و بی جهت به همه تهمت زده و پرخاش می کنند. 👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 🆔 eitaa.com/pharzanegan ✾࿐ᭂ༅•❥🌺🌺🌺🌺❥•༅ᭂ࿐
📚 داستان کوتاه در زمانهاى قديم، مردی ساز زن و خواننده ای بود؛ بنام "برديا" که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت بردیا چون به سن شصت سال رسید روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود. عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید. بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند . بردیا سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد. در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود، سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت. بردیا می نواخت و خدا خدا می گفت و گریه می کرد و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک می ریخت و از خدا طلب مرگ می کرد. در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد، سر برداشت تا ببیند کیست. شیخ سعید ابو الخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود. شیخ گفت این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر و کارى را شروع کن. بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر می رسید که تو خود را به من رساندی؟ شیخ گفت هرگز. بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود خالقش می شنود و خالقت مرا که در خواب بودم بیدار کرد و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم. به من در رویا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر، مخلوقی مرا می خواند برو و خواسته او را اجابت کن. بردیا صورت در خاک مالید و گفت خدایا عمری در جوانی و درشادابی ام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند. اما یک بار فقط برای تو زدم و خواندم. اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی و رهایم نکردی و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی. تو تنها پشتیبان ما در این روزگار غریب و بی وفا هستی. به رحمت و بزرگیت سوگندت میدهیم که ما را هیچ وقت تنها نگذار و زیر بار منت ناکسان قرار نده. 👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 🆔eitaa.ir/pharzanegan ✾࿐ᭂ༅•❥🌺❥•༅ᭂ࿐✾
شبها آرامشی دارند از جنــس خدا♡ پروردگارت همواره با تو همراه اسـت،امشب از همان شب هایست♡ کہ برایت یک شب بخیر خدایی آرزو کردم شبتون بخیر 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 🆔 eitaa.com/sobheziba ✾࿐ᭂ༅•❥🌺🌺🌺❥•༅ᭂ࿐✾