- همزاد هرمس بی هدف در خیابان گشت می زد. گاه قفل دوچرخه ها را باز می کرد و آنها را کمی آن طرف تر رها می کرد .دیدن واکنش صاحب هایشان ارزش زحمتش را داشت. البته گاهی هم مچش را می گرفتند و او مجبور می شد به استعدادش در دوندگی اتکا کند.
- نخستین نبرد او با گروهی از هارپی های گرسنه بود. پس از آنکه یک رستوران را به هم ریخت ، متوجه شد که بساط یک دسته از هارپی ها را هم به هم زده. هارپی ها خشمگین با پنجه های خنجرمانند و چهرهی چروکیدهشان به سویش هجوم آوردند ، اما او نگران نبود. یک جعبه کوچک را _ که همان روز کش رفته بود_ در هوا پرتاب کرد و پشت درختی پناه گرفت. یکی از هارپی ها با خشم جعبه را به دندان گرفت ، اما احتمالا پس از وقوع انفجار عجیبی که باعث ذوب هارپی ها شد احساس پشیمانی کرد.
- او داخل یک مسافرخانه زندگی می کند. محل کارش هم همانجا است. همه از خوش برخوردی و در عین حال گستاخی رفتارش تعریف می کنند ؛ و همین طور از اشیاء عجیبی که هر از گاهی با خود به اتاق بزرگ اما شلوغش می آورد. سراسر دیوار ها را با پوسترهایی از فیلمها و گروههای موسیقی تزئین کرده و از تعداد بسیار زیادی کت چرم نگهداری می کند.
برای Weasleys'WizardWheezes 🎭
همزاد رینا در خیابانهای رم قدم میزد، نه برای مأموریت، نه برای تفریح. فقط برای فراموش کردن. مردم نمیدانستند از او بترسند یا دوستش داشته باشند.
- نخستین نبردش با یک گورگون بود. نه مدوسا، بلکه یکی از خواهرانش ؛ استنو، خشمگین و بیرحم. در یک ایستگاه مترو متروکه، میان دود و نورهای چشمکزن، رینا با سپر نقرهایاش ایستاد. گورگون با موهای مارگونهاش فریاد زد، اما رینا نترسید. او با نقشهای دقیق، گورگون را به سنگ تبدیل کرد. سنگی که هنوز هم در زیرزمین رم، کنار دستگاه بلیتفروشی، باقی مانده.
- او در اتاقی در کمپ ژوپیتر زندگی میکند. دیوارها پر از نقشههای جنگیاند، ولی گوشهای از اتاق را با شمعهای معطر و کتابهای شعر تزئین کرده. هیچ کس درست نمیداند چرا. شاید برای یاداوری اینکه فرمانده بودن همیشه به معنای خشن و بی احساس بودن نیست.
برای نجوایِ کلمات ⏳
- همزاد ویل سولیس ، گیتارش را در دست گرفته بود و با حرکات سریع انگشتانش ، جادوی ملودی ها را بر فضا جاری می کرد. حتی باد هم مجذوب این موسیقی شده بود ، آنچنان که خود را به پنجره می کوبید.
- نخستین نبرد او با گریفینی بود که زخمی نفرین شده داشت. او تنها با یک سپر به سوی گریفین شتافت ، در حالی که همه خیال می کردند او به جای کشتن گریفین خودش را به کشتن می دهد. اما قصد او اصلا کشتن نبود ، او با مشقت و سختی زخم گریفین را حین دفاع از خود درمان کرد. اینگونه شد که اردوگاه دورگه ها صاحب یک گریفین شد.
- او درون کابین آپولو زندگی می کند؛ پر از روشنایی و موسیقی. دور تختش را با گیاهان کوچک و سبز آراسته و گیتارش همیشه به دیوار تکیه داده شده؛ البته به جز وقت هایی که آن را در دستش می گیرد.
برای شماره "۱" ✨
همزاد هارتستون با چشمانی که حرف نمیزنند، در کوچههای یخزدهی نیویورک قدم میزد. گاهی با انگشتانش، روی دیوارها نشانههایی نامفهوم می کشید. گاهی هم فقط میایستاد، به نور چراغی خیره میشد، و لبخند میزد ؛ لبخندی که هیچکس نمیدید.
- نخستین نبردش با یک دراگر بود؛ مردهای متحرکو پوسیده. دراگر با صدایی که از دل زمین میآمد، به سمتش خیز برداشت. اما او بیصدا فقط یک نماد جادویی روی زمین کشید. نور آبیِ کمرنگی از آن برخاست، و دراگر دوباره به خواب برگشت.
- او در اتاقی کوچک زندگی میکند. دیوار ها پر از تکههای چوب ، سنگهای حکاکیشده، و یادداشتهایی است که هیچکس نمیفهمد. روی میز، یک فنجان چای سرد، و کنار آن، کتابی دربارهی سکوت گذاشته شده.
برای اطلسی چشمانش 🌊
همزاد پرسی جکسون مشغول اسکیت سواری بود. باید به خانه می رسید و همین حالا هم دلش برای غذای گرم و آماده تنگ شده بود. پس در ذهنش تصور کرد که به جای اسکیت ، مشغول موج سواری بر روی دریا است و سریع تر از قبل حرکت کرد.
- نخستین نبرد او با اکیدنای هولناک بود ، نبردی پر از خون و تکاپو. در آخر او پیروز برگشت ، هر چند بنا های تخریب شده زیادی پشت سر خود باقی گذاشت.
- او در خانه ای دنج و کوچک زندگی می کند. خانه پر از وسایل درهم و برهم است اما به طرز عجیبی مرتب به نظر می رسد. چندین تخته موج سواری و انواع سلاح ها گوشهای به چشم می خورد. و البته که آشپزخانه ای پر از غذا های گرم و تازه دارد.
برای اردوگاه دورگه ها 🎯
همزاد ریچل الیزابت دیر قلمو به دست داخل پارک نشسته بود. داشت بر تنه درختی با هنر و رنگ هایش زیبایی بیشتری می بخشید. زیر لب شعر می خواند و سعی می کرد با ریتم آواز گنجشکان یکی باشد.
- نخستین نبرد او با یک گرگینه بود ، هیولایی که او فکر نمی کرد هرگز ببیند . او به سرعت دنبال جسمی از جنس نقره گشت ، اما موفق نشد. گرگینه غرید و خیز برداشت. دختر از جا پرید و دوان دوان از خیابان گذشت، اما پایش به چیزی گیر کرد و نقش زمین شد. نگاه کرد و یک گیره تیز نقره ای دید. فورا آن را برداشت ، در گردن گرگینه فرو برد و دعا کرد واقعا از جنس نقره باشد. که البته همینطور هم بود.
- او در یک آپارتمان کوچک و بی روح زندگی می کند. البته بی روح مال زمان گذشته است ، زیرا اکنون دیوار ها آنقدر با رنگ و طراحی پر شده اند که نقطه ای خالی نمانده. پرده ها کنار زده شده و نور آفتاب درون آپارتمان پخش می شود. اما مهم ترین دلیلی که باعث شده خانه دیگر بی روح نباشد ، حضور خود اوست.
برای The fox 🦊