eitaa logo
اردوگاه دورگه ها شعبه سوگورو؛
103 دنبال‌کننده
474 عکس
40 ویدیو
0 فایل
ناشناس: https://daigo.ir/secret/61740839862 ناشناس دوم اگه دایگو نیاورد: https://harfeto.timefriend.net/17647742862820
مشاهده در ایتا
دانلود
این دو روز کاری باهام کرده که به بیکاری اهر هفته عادت ندارم😂
_انگار یه کاری هست که باید انجام بدی ولی هیچی نیست
اردوگاه دورگه ها شعبه سوگورو؛
_انگار یه کاری هست که باید انجام بدی ولی هیچی نیست
من دارم می ترسم که چرا انقدر بیکارم نکنه یه چیزی هست یادم رفته قراره بدبخت بشم😍 از یه طرفم رو مخمه که چرا دیگه زیادیی بیکارم. فکر کنم انقدر اینو گفتیم قراره به زودی مورد عنایت قرار بگیریم💔🤣
هدایت شده از پیوندگاه هستی ها
زندگی در میراندول عجیب بود ... هر لحظه ممکن بود اتفاق جدیدی بیفتد ، یا چیزی از اعماق وجودت همه چیز را به هم بریزد . تابستان هشت سالگی ام بود . دوباره بعد از پیچاندن مادرم ( برای پنجمین بار در هفته ) از خانه بیرون رفته بودم. برادرم اینبار همراهم نبود ؛ بر خلاف من او رویایش را یافته بود . پس سخت تر تلاش می‌کرد و کمتر با من به بازیگوشی می‌پرداخت . راه همیشگی ام را رفتم . جاده خاکی که از دروازه شرقی شهر به جنگل ها و کوه های شرقی راه داشت . جنگل برای یک بچه ی هشت ساله تنها خطرناک بود . ولی خب چیزی جلو دار من نبود . پیدا کردن لانه خرگوشی که دفعه قبل دیده بودم آسان بود . میخواستم خرگوش بگیرم . عمو آتلان همیشه می‌گفت دیدن بچه خرگوش خوش شانسی می آورد . برای همین دفعه قبل پنج ساعت منتظر بودم تا بچه خرگوش ها را ببینم ؛ ولی موفق نشده بودم ، پس دوباره برگشتم . انقدری صبور نبودم که دوباره چند ساعت منتظر بمانم . نزدیک رفتم و دستم را در لانه کردم ( هشدار : اینکار را تکرار نکنید ) قبل از اینکه بتوانم خرگوشی بگیرم موجود پشمالو از کنار دستم فرار کرد و دوید . به سرعت دنبالش دویدم . دویدن از دامنه های شرقی سخت بود . ریشه های درختان بیرون زده بودند و شیب زیاد بود .کم کم به جاده پشت قیر نزدیک می‌شدیم . خرگوش آهسته تر شد . صدای سم اسب ها می آمد . خرگوش وسط راه ایستاد . اسب های نزدیکتر میشدند . خودم را به خرگوش رساندم . اسب ها در چند متری ما بودند . سواران دستپاچه سعی میکردند متوقفشان کنند . برای متوقف کردن آن ها دیر بود . و اینجا بود که ملامو ظاهر شد . میل به محافظت کردن در قلب من جوشید . احتمالا این رویایی کودکانه نبود . ولی با خون من آمیخته بود . خاطره آن لحظه برایم مبهم است . اسب هایی که شیهه می‌کشیدند و هاله صورتی رنگی که اطراف را در نوردیده بود . و چهره پدرم که از پس آن ها به سختی دیده میشد .و کابلون..با آن چهره حریص. چند روز بعد بیدار شدم . بیدار کردن ملامو معمولا کل بدن را تحت شعاع قرار میداد و باعث میشد برای مدتی از کار بیفتد . ملامو...ملامو محافظان در من بیدار شده بود . و این آغاز بدبختی بود