اردوگاه دورگه ها شعبه سوگورو؛
خانم حیدری کی بود😭؟
فناوریی
هنوز کلاس شما نیومده گمونم ولی عشقههه
این دو روز کاری باهام کرده که به بیکاری اهر هفته عادت ندارم😂
اردوگاه دورگه ها شعبه سوگورو؛
این دو روز کاری باهام کرده که به بیکاری اهر هفته عادت ندارم😂
++++++++
امروز صبح حس پوچی داشتم میکردم
اردوگاه دورگه ها شعبه سوگورو؛
این دیالوگ من بود 😂
نه منم میگف_😔💞
اردوگاه دورگه ها شعبه سوگورو؛
_انگار یه کاری هست که باید انجام بدی ولی هیچی نیست
من دارم می ترسم که چرا انقدر بیکارم نکنه یه چیزی هست یادم رفته قراره بدبخت بشم😍
از یه طرفم رو مخمه که چرا دیگه زیادیی بیکارم.
فکر کنم انقدر اینو گفتیم قراره به زودی مورد عنایت قرار بگیریم💔🤣
هدایت شده از پیوندگاه هستی ها
زندگی در میراندول عجیب بود ...
هر لحظه ممکن بود اتفاق جدیدی بیفتد ، یا چیزی از اعماق وجودت همه چیز را به هم بریزد .
تابستان هشت سالگی ام بود .
دوباره بعد از پیچاندن مادرم ( برای پنجمین بار در هفته ) از خانه بیرون رفته بودم. برادرم اینبار همراهم نبود ؛ بر خلاف من او رویایش را یافته بود . پس سخت تر تلاش میکرد و کمتر با من به بازیگوشی میپرداخت .
راه همیشگی ام را رفتم . جاده خاکی که از دروازه شرقی شهر به جنگل ها و کوه های شرقی راه داشت .
جنگل برای یک بچه ی هشت ساله تنها خطرناک بود . ولی خب چیزی جلو دار من نبود .
پیدا کردن لانه خرگوشی که دفعه قبل دیده بودم آسان بود . میخواستم خرگوش بگیرم . عمو آتلان همیشه میگفت دیدن بچه خرگوش خوش شانسی می آورد . برای همین دفعه قبل پنج ساعت منتظر بودم تا بچه خرگوش ها را ببینم ؛ ولی موفق نشده بودم ، پس دوباره برگشتم .
انقدری صبور نبودم که دوباره چند ساعت منتظر بمانم . نزدیک رفتم و دستم را در لانه کردم ( هشدار : اینکار را تکرار نکنید ) قبل از اینکه بتوانم خرگوشی بگیرم موجود پشمالو از کنار دستم فرار کرد و دوید .
به سرعت دنبالش دویدم .
دویدن از دامنه های شرقی سخت بود . ریشه های درختان بیرون زده بودند و شیب زیاد بود .کم کم به جاده پشت قیر نزدیک میشدیم .
خرگوش آهسته تر شد .
صدای سم اسب ها می آمد .
خرگوش وسط راه ایستاد .
اسب های نزدیکتر میشدند .
خودم را به خرگوش رساندم .
اسب ها در چند متری ما بودند .
سواران دستپاچه سعی میکردند متوقفشان کنند .
برای متوقف کردن آن ها دیر بود .
و اینجا بود که ملامو ظاهر شد . میل به محافظت کردن در قلب من جوشید . احتمالا این رویایی کودکانه نبود . ولی با خون من آمیخته بود .
خاطره آن لحظه برایم مبهم است .
اسب هایی که شیهه میکشیدند و هاله صورتی رنگی که اطراف را در نوردیده بود .
و چهره پدرم که از پس آن ها به سختی دیده میشد .و کابلون..با آن چهره حریص.
چند روز بعد بیدار شدم . بیدار کردن ملامو معمولا کل بدن را تحت شعاع قرار میداد و باعث میشد برای مدتی از کار بیفتد .
ملامو...ملامو محافظان در من بیدار شده بود .
و این آغاز بدبختی بود
#میراندول
اردوگاه دورگه ها شعبه سوگورو؛
زندگی در میراندول عجیب بود ... هر لحظه ممکن بود اتفاق جدیدی بیفتد ، یا چیزی از اعماق وجودت همه چیز ر
به قول یه نفر چقدر جالب انگیز بود✨🎀